close
نگاه از کناره - ۳۹

قهرمان

نگاه از کناره (۳۹)

۱

لشکر دشمن تا نیمروز فردا به غزنه می‌رسد. گویند سپاهی است با هزاران سواره، صدها ابزار قلعه‌کوب، تیراندازانی که برگ گندم را با تیر دو نیم می‌کنند. این لشکر خونخوار هنوز چیزی به‌نام «شکست» در کارنامه‌ی خود ندارد. محراب تا چند روز پیش سرلشکر نبود. حالا که سرلشکر فرار کرده و به هندوستان رسیده، امیر او را به سرلشکری برگزیده. محراب زخم‌ها بر تن دارد- از نبردهای گذشته. طرف چپ صورتش چاکی دارد به عمق نیم انگشت و به درازی یک انگشت. در سپاه امیر غزنه روحیه مرده است. از چند ماه پیش مورالی نبود. لشکر تُنُک شده و کسی را میل محاربه نیست. اما محراب، که حالا سرلشکر شده، مشکلی دارد: مشکل ستودگی. در پانزده سال گذشته مردم جز به ستایش از او سخنی نگفته‌اند. او همان است که با بیست نفر به جنگ دوصد نفر رفت و پیروز باز آمد. او همانی است که وقتی، در جنگ تن‌به‌تن، صورتش سنان خورد و پاره شد، میدان را ترک نکرد. هیچ کس هرگز به یاد نمی‌آورد که محراب به دشمن پشت کرده باشد.

حالا چه؟ می‌گویند در لشکر دشمن تنها سوارکارش ده هزار است. تعداد کل مردان جنگی محراب، یعنی آنانی که واقعا خواهند جنگید، به سه هزار نفر نمی‌رسد. محراب باید برای اولین بار لباس رزم از تن و روحیه‌ی پهلوانی از جان درآورد و بگذارد که تقدیر کار خودش را بکند. آشکار است که او با آن سپاه لاغر و سست و ترسیده نمی‌تواند در برابر لشکری بایستد که سپاهان بزرگتر از سپاه امیر غزنه را پامال کرده است. اینجا جای تسلیم است؛ نوبتی برای سر فرود آوردن در برابر یکی از نامردمی‌های روزگار. اما محراب در کوی و بازار می‌شنود که «دل قوی دارید، محراب هست». چه کسی می‌تواند با او رویارو شود؟ محراب اکنون با لشکری روبه‌روست که قطعا خون او  را خواهد ریخت و با مردمی که فکر می‌کنند در جهان نیرویی نیست که از شمشیر محراب دلاور جان به در برد. حالا معادله این است: محراب ترسو بود و گریخت اما زنده ماند. یا: محراب، چنان که بر همگان معلوم بود، اهل فرار نبود. ایستاد و جنگید و سر باخت.

محراب نمی‌تواند بگریزد. نمی‌تواند تسلیم شود. نمی‌تواند بترسد و بلرزد. فردا، نیمروز، محراب در خون خود غرق خواهد شد.

۲

صانی -این نامی‌ است که دوستانش روی او گذاشته‌اند- با خشونت از پشت موتر پایین آورده شد. مأمور امر به معروف و نهی از منکر، سرتاپا مسلح، هنگام پایین آوردن او از پشت موتر از سینه‌ی راستش گرفت و آن را چنان محکم فشار داد که صنم احساس کرد مغزش ترکید. درد یک‌سو، صانی چیز دیگری را در آن لحظه با تمام وجود فهمید: این که آن درد بزرگ‌تر واقعیت دارد؛ این که به سرک آمدن و صدا بلند کردن و از حق سخن گفتن دیگر اشتراک در یک برنامه نیست. صانی به چشم تجربه دید که وقتی می‌گویند «هزینه»، این درد که مثل یک مشت سوزن داغ در سینه‌ی راست او می‌چرخد پاره‌یی از همان هزینه است که تجربه‌ی این‌قسمی‌اش تازه برای او آغاز شده است.

پانزده روز بعد، صانی به خانه آمد. مادرش بر زخم‌ها و کوفتگی‌های بدنش مرهم گذاشت. زانویش را چرب کرد. از صانی پرسید: در زندان زن‌ها کار می‌کنند؟ صانی سؤال مادرش را نفهمید. گفت: یعنی زندان‌ کارمند زن دارد؟ منظورتان این است؟ مادرش جواب داد: بلی. صانی گفت نه، همه‌شان مرد بودند. صانی تا صبح نخوابید. نتوانست بخوابد. با خود فکر می‌کرد که چه‌قدر پوچ است که زن این ملک هر چند ثانیه روسری‌اش را تنظیم می‌کند تا از پیشانی‌اش پس نلغزیده باشد. چه‌قدر پوچ است که آهسته حرف می‌زند تا بیگانه صدایش را نشنود. چه‌قدر مسخره است که چادر خود را روی سینه‌ی خود قات می‌اندازد تا برجستگی بدنش دیده نشود. چه‌قدر یاوه است که در پیامگیر تلفونش یک پیام وقیح مردانه می‌آید و او وارخطا می‌شود که صاحب آن پیام چیزی از عزت او را با آن پیام نفرسوده باشد. صانی فکر کرد که عبارت «خواهران گرامی» چه‌قدر زشت است. فکر کرد که در میان پستی و درندگی هزاران درنده‌ی چرکین‌رویِ اهریمن‌خوی بی‌اعتنابه‌همه‌چیز، چه‌قدر مضحک است که آدم مثلا حیا داشته باشد.

صانی ده روز در خانه ماند. روز یازدهم به مادر خود گفت: من امروز با جمعی از دوستانم در یک خانه جمع می‌شویم و یک ویدیوی اعتراضی می‌سازیم. عصر بر می‌گردم.

  • دختر، خدا را شکر کن که دفعه‌ی قبل سالم بیرون آمدی. نکن. مرا سکته می‌دهی. این دفعه گیرت کنند، خوب نمی‌شود.

صنم پاسخ داد: مادر، هر گهی که می‌توانستند بخورند خوردند. نگران من نباش.

وقتی از خانه بیرون آمد، به دلش شک افتاد. این کارها چه فایده دارد؟ ما چه مشکلی را حل می‌کنیم؟ کی به ما گوش می‌دهد؟ قدم‌هایش را اما تندتر کرد. با خود گفت: تاریخ زندگی من دو قسمت دارد. پیش از بازداشت و بعد از بازداشت. من دیگر آن آدمی نیستم که وقتی دست خود را به دستگیره‌ی دروازه‌ی صنف دانشگاه می‌زد، سی دفعه با الکل پاکش می‌کرد. من قلب عفونت را خواهم درید. من خودم ویروس اعتراض هستم.

۳

الکسی ناوالنی، معترض روسی، در آگست ۲۰۲۰ در شفاخانه بستری شد. مسموم شده بود. ولادیمیر پوتین، دیکتاتور روسیه مسمومش کرده بود. او آن بار نمرد، اما پیام روشن بود. درافتادن با پوتین فقط یک پاداش دارد: مرگ. اما ناوالنی شش ماه بعد به روسیه برگشت و فورا بازداشت شد. در شانزدهم فبروری ۲۰۲۴، خبر مرگ ناوالنی در زندانی دوردست منتشر شد. هیچ کس نمی‌داند علت مرگش چه بود، اما همه می‌دانند.

ناوالنی وقتی به روسیه برگشت، واکنش اکثر عقلای جهان این بود: این مرد مگر نمی‌داند که چه چیزی در انتظارش است؟ از خودش که پرسیدند، پاسخ داد: من اگر به آنچه می‌گویم باور داشته باشم، این ریسک را باید به جان بخرم.

ناوالنی در جان مردم روسیه بذر امید افشانده بود. آن بذر جوانه زده بود. ناوالنی دیگر نمی‌توانست از آن جوانه دور شود. ناجوانی بود -از نظر خودش- که دور شود. 

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *