شکیبا فقط ده سال داشت وقتی مجبور به ازدواج اجباری شد.
پدرش که از دنیا رفت، آن اتفاق، یا بهقول خودش «جنایت» رخ داد. پدراندر و مادرش او را به بهانهی عروسی برادرش به ولایت هلمند بردند و فروختند. هفت سال در هلمند و سه سال در کابل زندانی شوهر سابقش بود. شکیبا چیزی از ازدواج اجباری و کودکهمسری نمیدانست، زیرا او هنوز کودک بود و فقط بهصورت غریزی، در برابر ظلم خانوادهی شوهر از خودش واکنش نشان میداد. شکیبا مجبور شد سه فرزند دختر به دنیا بیاورد که هر سه کودک دارای معلولیت بودند و بعد از چند ماه مردند. شکیبا بعد از سالها رنج و زندگی رقتبار، موفق شد از چنگ شوهر سابقش رهایی یابد. طالبان که دوباره به قدرت رسیدند، شرایط برای او خطرناک شد.
دیروز: تقلا برای رهایی
شکیبا در سال ۱۳۷۵ در کابل به دنیا آمد. یکساله بود که پدرش را از دست داد. وقتی هفتساله شد، باید شامل مکتب میشد، ولی نشد. چون دختر بود، باید با کارهای خانه آشنا میشد. مادر میگفت پیش از عروسی یک دختر باید تمام کارهای خانه را بلد باشد. نباید آبروی او را پیش دیگران ببرد. شکیبا بهجای درس و نوشتن، یاد گرفت چگونه اتاق را جارو کند، ظرفها را بعد از غذا بیمعطلی بشوید و از هر چیز مهمتر -که مادر بسیار تأکید میکرد- دیگ را نسوزاند. شکیبا در دهسالگی تمام کارهای خانه را یاد گرفت و در همان دهسالگی او را به زور به «شوی» دادند.
پدر که از دنیا رفت، سالهای رنج و دشواری آغاز شد. شکیبا یکساله بود که پدر را از دست داد. مادر برای گذران زندگی فرزندان کارهای شاقه انجام میداد. شکیبا هم از چهارسالگی پشت دستگاه قالینباقی قرار گرفت. تا دهسالگی -پیش از اینکه او را بفروشند- در قالینبافی به مرحلهی استادی رسید. مادر بعد از وفات پدر ازدواج کرد. فقر باعث شد که به فکر ازدواج شکیبا هم بیافتد. او را به بهانهی عروسی برادرش به لشکرگاه هلمند بردند و به ازدواج اجباری مجبورش کردند. شکیبا درحالیکه بغض سنگین گلویش را میفشرد، با صدای لرزان گفت: «مرا فروختند. او ازدواج نبود، تجارت بود. مادر و برادرم در این جنایت نقش کلان را داشتند.»
سه دخترش با معلولیت به دنیا آمدند و بعد از چند ماه فوت شدند. دختر چهارمش که به دنیا آمد، شکیبا از هلمند فرار کرده به کابل آمد تا مبادا دختر چهارمش را هم از دست بدهد. تازه که به دنیا آمد بیمار بود. اگر نمیآورد او هم فوت میشد. بعد از مدتی، پسری هم برای شوهرش به دنیا آورد. چیزی که شوهرش همیشه از او خواسته بود. شکیبا سالها صبر کرد تا دخترش بزرگ شود و بعد اقدام به طلاق نماید. فقط بهخاطر دختر و پسرش بود که ظلم و ستم شوهر و خانوادهی او را تحمل میکرد. شبوروز تلاش میکرد تا مانع رفتن شوهرش به ولایت هلمند شود. سالها تلاش میکرد تا طلاق بگیرد اما ممکن نمیشد. در نهایت به بهای از دست دادن دختر و پسرش انجامید. شکیبا درحالیکه هقهق گریه میکرد، گفت: «بهخاطر گرفتن اولادایم حوزههای طالبان را تجربه کردهام، لتوکوب شدهام، تهدید شدهام، تحقیر شدهام اما اولادایم را گرفته نتوانستم؛ حتا فرارشان دادم ولی استخبارات طالبان دستگیرم کردند.»
طالبان وقتی دوباره در تابستان ۱۴۰۰ به قدرت رسیدند، شکیبا مثل صدها خانم دیگر به فعالیتهای اعتراضی دست زد. به «سازمان روزنهی امید» پیوست. مسألهی طلاقش را جدی گرفت. به هلمند رفت و دختر و پسرش را فراری داد. با وکیل مدافع صحبت کرد تا از حقوق خود و فرزندانش در سایهی قانون دفاع کند. اما هزینهی آن پنجاه هزار افغانی بود. بعد شوهرش کابل آمده و دوباره پسر و دخترش را از او گرفت. به طالبان شکایت کرد و شکیبا را در هلمند پیش روی دختر و پسرش شلاق زدند. در پی آن هم از سوی طالبان و هم از طرف خانوادهی شوهر و خانوادهی مادرش تحت تعقیب قرار گرفت. شوهر سابقش او را با تهدید میخواست دوباره به نکاح خودش درآورد. شکیبا با صدای شکسته گفت: «شوهرم تهدیدم میکرد که یا با او دوباره باشم یا به حوزه میگوید که من تنها هستم. یک زن بد هستم. بعد زندانی شدم و شکنجه شدم.»
زمستان قبلی هم در یک فضای سربسته فعالیت داشتند. بهخاطر بسته شدن مکاتب و دانشگاه میخواستند تظاهرات راهاندازی کنند. اما کسی «راپور» داده بود و طالبان آنان را عین تنظیم برنامه دستگیر کردند، لتوکوب کردند و مبایلهایشان را گرفتند. نزدیک بود کشته شوند. بعد از اینکه به ضمانت آزاد شدند، باز هم طالبان در تعقیب شان بودند. او خانهی خودش را مدام تغییر میداد. بعد از دو سال و دو ماه مجبور شد به ایران فرار کند. شکیبا در این باره گفت: «اجازهی سفر بدون محرم را نداشتم. سر مرز طالبان گفتند کجا است محرمت؟ گفتم این خسرم است. دستهای یک پیرمرد را بوسیدم. عذرش کردم که بگو این عروسم است وگرنه مرا اجازه که هیچ، میکشتند.»
خاطرهی استخوانسوز: آن روز تا سرحد مرگ لتوکوبم کرد. از اول صبح آسمان ابری بود. و باران میبارید. شوهرم که از خانه به مقصد کار بیرون شد، من هم بهسوی مقصدم از خانه بیرون شدم. از کوچهها و پسکوچهها گذشتم و به خیابان اصلی دشت برچی رسیدم. کابل را زیاد بلد نبودم. اما خبر داشتم که دفتری برای دفاع از حقوق زنان وجود دارد. آن روز میخواستم تصمیمی را که ماهها میشد گرفته بودم، عملی کنم؛ اما موفق نشدم. به ایستگاه بس شهری که رسیدم، سروکلهی شوهرم پیدا شد. از بس که ترسیده بودم، هیچ نفهمیدم چهکار کنم، وارد ملیبس شوم یا فرار کنم. مرا با خود به خانه برد. تا توانست لتوکوبم کرد. با کیبل سهساکته میزد. میزد تا سرحد مرگ.
امروز: تلاش برای مبارزه
شکیبا خنجری در حال حاضر در تبعید بهسر میبرد و به دلایل تهدیدات امنیتی مجبور است با اسم مستعار «مهتاب افتخار» فعالیت کند. شکیبا هرچند هیچگاه نتوانست مکتب برود، اما همیشه به درس و کتاب علاقه داشته است. اکنون در یک کارخانهی خیاطی بستهبندی کار میکند. مادرش از کابل زنگ میزند و از او میخواهد دوباره برگردد. اما او میداند که اگر برگردد حتما او را اینبار به کدام پیرمرد خواهند فروخت. شکیبا میگوید بهخاطر دخترش مبارزه میکند. دخترش که فعلا چهاردهساله است، یک نقاش ماهر است. در رسانهها دعوت شده است. استعداد خوبی در این هنر دارد. در مکتب دانشآموز ممتاز است و چند تقدیرنامه دریافت کرده است.
شکیبا میگوید که رنجهای سالهای گذشته او را افسرده و شکسته نساخته است، بلکه قدرتمندش ساخته است. سخنی که با نظریهی «قدرت رنج» همسو است. از اندیشههای فریدریش نیچه، فیلسوف پرآوازهی آلمانی است اینکه رنج، تو را اگر زمینگیر نتواند، سبکبال میسازد. شکیبا از دردها و رنجهایش الهام گرفته و به مبارزه ادامه میدهد. او میگوید ترک وطن هیچگاه به معنایی ترک دادخواهی برای حقوق زنان نیست. در حال حاضر بهتر میتواند صدای زنان مظلوم کشور باشد. با وجودی که از بیماری دیسک کمر و گردن رنج میبرد، با صبر و شکیبایی ارادهی محکم به ادامهی مبارزه علیه «آپارتاید جنسیتی» دارد.
وقتی از هشت مارچ سخن به میان میآید، شکیبا میگوید که ضربان قلب زمان در نیمکرهی غربی زمین با اینسوی زمین، بسیار متفاوت میتپد. زنان کشورهای دیگر از درک دردهای زنان افغانستان عاجز هستند. زمان، آنسو با حیرت و هیجان در حرکت است، اینسو حرکت را از یاد برده است. راهش را گم کرده است. شکیبا اما در مسیر آزادیخواهی مثل صدها زن دیگر در افغانستان به فعالیتهایش ادامه میدهد. امروز و فردا.