صابره را برای اولینبار بعد از گفتوگوی تلفونی میبینم. همان اراده و روحیهای که پشت تلفون در صدایش حس میشد، در رفتارش هم دیده میشود. ارادهی محکم که اجازه نمیدهد سختیهای زندگی امانش را بگیرد. نگاه مهربانش خطوط اضطراب را از صورتش پاک میکرد. سعی داشت ناراحتی و نگرانیاش را پنهان کند. روحیهای آنقدر سرشار از مهربانی و امید که همهی اندوهش را پشتش پنهان میکرد؛ اندوه و حسرتی که بعد از از دست دادن پدر و به تعقیب آن، بسته شدن دروازهی دانشگاهها، هر روز که میگذرد، بیشتر در جانش ریشه میدواند.
مقابل دخترخانمی نشستم که بیشتر روزهای کودکی و نوجوانیاش را با کتاب، کتابچه و درس و مشق مکتب گذارنده است. به سختی در کانکور کامیاب شده و به رشتهی تحصیلی مورد علاقهاش راه پیدا کرده است. حالا او مثل سایر دختران افغانستان، بیشتر از دو سال است که از رفتن به دانشگاه محروم شده است. نظم خاص در گفتار و شیوهی روایتش به خوبی مشاهده میشود.
صابره صحبتهایش را از سنگینترین رنجی که در زندگی کشیده است شروع کرد:
«امیدوارم آنچه را میگویم باعث ناراحتیتان نشود. من پدرم را ده سال قبل در هلمند از دست دادم. او عضو ارتش بود. شش سال در ولایتهای مختلف افغانستان وظیفه انجام داد. مادرم و ما همیشه نگران او بودیم. در رخصتیها هر بار که خانه میآمد، اصرار میکردیم که دوباره به وظیفه بر نگردد. ما نمیخواستیم کدام آسیبی به او برسد. وضعیت جنگ و ناامنی در آن وقتها در ولایتهای جنوب خیلی بحرانی و غیرقابل پیشبینی بود. پدرم قبول نکرد و از اصراری که ما داشتیم، خیلی وقتها ناراحت میشد. پدرم باور داشت که سوگند یاد کرده است و از مسئولیتی که روز اول پذیرفته عقبنشینی نخواهد کرد. پدرم وقتی وظیفهاش از قندهار به هلمند تبدیل شد، من همیشه در خواب کابوس میدیدم. دوامدار از طرف شب با پدرم حرف میزدم. در غروب یک روز پاییزی خبر غمانگیز از دست دادن پدرم را شنیدم. با شنیدن این خبر شوکه شدم. احساس میکردم گونههایم آتش گرفته است. در سرم صداهای مختلف به هم میپیچید. بعد از سکوت کوتاه، من و مادرم شروع کردیم به چیغ و فریاد زدن. قلبم میسوخت. در باورم نمیگنجید که پدرم ما را تنها گذاشته باشد. شکستم. در خود فرونشستم. غمگین و دردمند اشک ریختم.»
با وجودی که صابره هیچ وقت سنگینی زمان را مثل آن لحظه حس نکرده است اما برای لحظهای، تصمیم برقآسا در وجودش نقش میبندد. با خود فکر میکند که باید به مادر و خانوادهاش کمک کند. صابره مادرش را در آغوش میگیرد و تسلی میدهد که آرام باشد. او تأکید دارد که در آن لحظه آنچه به مادرم میگفتم شعار نبود، حقیقتی بود که از دلم میجوشید. از آن به بعد مشکلات زندگی صابره آغاز میشود. یکسو غم از دست دادن پدر است و بیتابی مداوم مادر و از سوی دیگر، فقر و مشکلات اقتصادی که زندگی را به کام خانوادهی او تلخ میسازد. با همهی این چالشها صابره اما اجازه نمیدهد شرایط بد و نامطلوب روی صفا و مهر خانواده تأثیر بگذارد. او با جوش و خروش به تلاشش ادامه میدهد.
صابره وقتی پدرش را از دست میدهد صنف دوازده مکتب بوده و وقتی سمستر اول دانشگاه را تمام میکند، از سوی حکومت طالبان دستور بستن دروازهی دانشگاهها بهروی دختران صادر میشود. او وقتی از مکتب و دانشگاه قصه میکند که روزها و لحظههای طلایی خود را آنجا سپری کرده است، لبخند ملیحی بر صورتش نقش میبندد. او از باد ملایم بهاری، جوش و خروش و شروع سال جدید تعلیمی و تحصیلی که به دلش امید و خوشحالی میداد، گفت.
صابره از اضطراب وحشتناک روز بسته شدن دروازهی دانشگاه میگوید. اضطرابی که با شنیدن آن خبر به جانش افتاده و او را تا مرز جنون و افسردگی پیش برده است. آن خبر برایش مثل یک باد سرد و سوزان بوده که تمام استخوانهایش را درنوردیده است. او میترسد که اگر وضعیت به همین شکل دوام پیدا کند، آینده مبهم است و زندگی برای دختران و زنان غیرممکن. جامعه بیشتر در تاریکی فرو خواهد رفت، تا آنجاییکه سیاهی و تباهی همه جا را خواهد گرفت.
صابره حالا اما با گذشت هر روز حسرت ماندن در خانه را بیشتر حس میکند. شروع هر روز برایش غریب و دلگیر است. خانه شور و شوق سابق صبحگاهی او را که برای رفتن به مکتب و دانشگاه آماده میشد، کم دارد. حسرت نرفتن به دانشگاه روی دلش سنگینی میکند. شنیدن خندههایی از ته دل، کتاب خواندن و مشق نوشتن، همهیشان شده حسرت که یادآوری آن قلبش را میفشارد. گاهی بعضش میترکد و یک دل سیر گریه میکند، و آخر تنها و ناامید به یک گوشهای قرار میگیرد که بعضی وقتها خوابش میبرد.
صابره گاهی به آن دورترین بخشهای وجودش در گذشتههای دور، مانند کودکی و نوجوانیاش بازمیگردد و خوشیها، آرزوها و رویاهایش را در آنجاها مرور میکند، و وقتی با امروز و آرزوهای بربادرفتهاش فکر میکند، آشفتگی، دلشکستگی و ناامیدی برایش دست میدهد. صابره میگوید: «خیلی وقتها در خانه ساکت و خشمگین به آیینه نگاه میکنم. چشمانم خسته در میان تاریکی ابروها و گودی کاسهی چشم گم شدهاند. چشمم را باز و بسته میکنم و چروکهایی که در اطراف آنها شکل میگیرد توجهم را بیشتر جلب میکند. در این سنوسال شک دارم. این آیینه درست نیست! آخر مگر میشود اینقدر زود شاهد چروک اطراف چشم بود؛ بدون درک و تجربهی جوانی؟ به این فکر میکنم که حتما توهم است و یا رویای تلخ. یا شاید کابوسی به درازای تمام عمر و زندگی، و اینجا است که حسابی بغضم میگیرد.»
صابره هنگامی که حرف میزند، لحظهای بغض سرد و سنگینی را فرو میدهد و سعی میکند بخندد. بعد وقتی آرامتر میشود، میگوید: «راستش را بگویم دلم از زندگی سرد شده است. سرمایی که فکر میکنم هیچگاهی گرم نخواهد شد. نه شور و نشان و نه ذوق و خندهای. بعضی وقتها مقابل پنجره مینشینم و غرق در فکر و خیال میشوم. فکر روزهایی که با همصنفیهایم بودم و بعد از آن، با آنکه بیشتر از دو سال است نگذاشتند وارد مکتب و دانشگاه شوم، اما معلم و تمام همصنفیهایم را در کنارم حس میکنم.»
صابره باور دارد که حکومت طالبان وضعیت را برای مردم طوری میخواهد که نه تنها قادر به درک خودمان نباشیم، بلکه همواره بین یأس و ناامیدی و بیتفاوتی کامل در نوسان باشیم. نجات، تدبیر و رستگاری مردم و شهروندان را دوست ندارد. این گروه میخواهد مردم بیاراده باشند و گوش به فرمان و بدون اعتماد به نفس. شهروندان، بهخصوص زنان را بهعنوان کسانی میخواهد که از انطباق دادن شرایط با زندگی متمدن و بدست گرفتن سرنوشت خود عاجز هستند. دوست ندارند مردم زندگی خودشان را داشته باشند، رویا ببافند، امید بورزند و مدیریت زندگی در دستشان باشد.
صابره به وضعیت زندگی امروز دختران و زنان افغانستان و به روزهایی که خواهند آمد اظهار نگرانی میکند. بهباور او، این روزهای تاریک و محدودیت برای تعلیم و تحصیل و زندگی، داغی بر دل مردم افغانستان خواهند ماند که با هیچ ابراز همدردی و شرمندگیای تسکین نمییابد.
صابره در ادامه میگوید: «من باور دارم که زندگیای آزاد و شاد در بردارندهی پویایی است. دوست دارم شادی و رهایی را تجربه کنم. جای خوانده بودم که شادی همچون آبِ لطیف صاف، به هر جا که میرسد، شکوفهای میروید. اما برعکس، غم همچون سیلابِ سیاه، به هر جا که رسد، شکوفهای را پژمرده میکند. دوست دارم خود را بدست نیروی ارادهای که از ناخودآگاهم سرچشمه میگیرد، بسپارم. دوست دارم سکونِ متعفن مرداب را برهم بزنم. سنگ بزرگی بیندازم وسط روزمرگی و خواب مردابوارش را پاره کنم؛ چون باور دارم آدمها باید بدانند بودنش بهتر از نبودنش است.»
به عقیدهی صابره، وقتی جای عقل را جهل، باور را بیباوری، نور را ظلمت و امید را ناامیدی بگیرد، معلوم است که بهترین روزگار به بدترین ایام تبدیل میشود. بهباور او، اینجا کسی شب را دوست ندارد. صدا و خواستها روزی نچندان دور، بلند خواهد شد و مردم با سکوت آشتی نخواهند کرد. بهگفتهی او، کلمات بیطاقت انتظار فریاد کشیدن را دارند. در تلاش بیرون شدن از شب تار، دختران و زنان افغانستان تنها نیستند، هیچکس تنها نیست.