عبدالکریم ارزگانی
مصطفا صمدی، شاعر و نویسندهی افغانستانی است که قبلا چندین گزینهشعر، شاملِ «من هم آدمم»، «بین دوری و دوزخ» و «عشق رحمهالله علیه» از او به نشر رسیدهاند. «زنمرگی» در هشتم مارچ ۲۰۲۳ به نشر رسید و برای ادبیات افعانستان کمابیش متفاوت و غریب بود که همین باعث شد برخوردها و واکنشهای مختلفی دریافت کند. کتاب مذکور که در واقع هیچ حرفی نمیزند دربردارندهی طرح روی جلد، شناسه، نقل قولی از ژانپل سارتر و صد صفحهی سفید است. طرح جلد آن اقتباسی از تابلوی معروف «جیغ»، اثر ادوارد مونش است و زنی را پوشیده در چادری و در فیگور جیغ نشان میدهد که صرفا دستهایش از چادری نمایان شدهاند. در شناسهی کتاب آمده است که «حق نشر محفوظ نیست» و در صفحهی بعدی نیز گفتهی مشهور سارتر نقل شده که «هر حرفی عاقبتی دارد، هر سکوت همچنین»، و سپس صفحات اثر پیش روی خواننده قرار میگیرند که صرف نظر از نام کتاب، نام نویسنده و شمارهی صفحه در سربرگها و پابرگها، هیچگونه سیاهیای که بتوان آن را نشانه یا کلمه خواند در آن صفحات دیده نمیشود. خوانش این اثر با پرسشهای بسیار همراه بوده و یکی از این پرسشها دربارهی چگونگی خواندن آن است: صفحات سفید کتاب چگونه خوانا و خوانشپذیر میشوند و چگونه خوانشی از آن ممکن است؟
در نخستین قدم، ما با دو پیشفرض مواجه هستیم: پیشفرض اول این است که آنچه میخوانیم یک کتاب است و ثانیا این کتاب دربارهی زن به تألیف درآمده. آنچه ما را متقاعد میکند که هنگام خواندن «زنمرگی» با کتاب طرف هستیم فرم کتابت آن مانند شناسه، صفحهآرایی، جلد و غیره است. یعنی ورقها و صفحات به همان شکلی کنار هم چیده و آراسته شدهاند که اوراق کتاب صفحهآرایی میشوند و شناسهی آن نیز مؤلفههای شناسهی کتابها را دارا است؛ مثلا ناشر و نوبت چاپ دارد و در سربرگ تمام صفحات آن نام نویسنده یا عنوان کتاب درج شده است. از طرفی اما میدانیم اثری که پیش چشمهای ما قرار دارد دربارهی زن یا زنان تحریر شده چرا که عنوان، طرح جلد و تاریخ نشر آن مربوط به مسائل و مفاهیم زنانهاند. با اینحال، نوع و گونهی این اثر برای ما پوشیده میماند و ما قادر به تشخیص گونهی آن نبوده و نمیتوانیم پی ببریم که «زنمرگی» رمان است یا شعر، داستان است یا مقاله. هرچند که با توجه به پیشینهی خالق اثر، که غالبا شعر نوشته و به شاعری پرداخته، میتوان «زنمرگی» را یک شعر سفید (و نه سپید) یا حداقل یک کار هنری و ادبی در نظر گرفت که البته این نیز فقط یک احتمال است و نه بیشتر. آنچه در ذیل میآید تلاش و کوششی برای خواندن و تأویل «زنمرگی» با توجه به دو پیشفرض یادشده و در عین حال خودداری از ارزشگذاری ادبی-هنری آن است.
دربارهی عنوان و طرح جلد
کلمهی «زنمرگی» شباهت زیادی به «روزمرگی» دارد. خوانندگانی که با کارهای قبلی شاعر آشنایی دارند به سادگی درمییابند که چنین شباهتی اتفاقی نبوده و چه بسا «زنمرگی» نوعی غلطخوانیِ روزمرگی است و هم او قبلا نیز از عنوانهایی نظیرِ «مدادسالگی»، «صوریه»، «بیتالخلا/ف» وغیره بهره گرفته و این شگرد میان شاعران زبانگرا امری بسیار مرسوم و رایج است. همانطور که میدانیم روزمرگی نامی برای بدیهیات و اباطیل روز است، پس یکی از معانی زنمرگی به شکل «بدیهیات زن» قرائت خواهد شد. باید توجه کرد که روزمرگی دارای بار معنایی منفی است و اشاره به وضعیتی دارد که عمل در آن معنای خودش را میبازد و پوچی و ملال مؤلفههای اساسی آن وضعیت خوانده میشوند؛ اندیشه در روزمرگی رسوب میکند یا تبخیر میگردد و روز (زمان و مکان) از عمل محض باطل انباشته میشود، لذا هرگونه معنادهی به زنمرگی ناچار از غربال بینامتنیت میگذرد و وارد حدود معنایی روزمرگی میشود و حتا ممکن است به شکل «روزمرگی زن» مورد خوانش قرار بگیرد. از طرفی، زنمرگی به معنای «روزمرگی زن منهای روز» است و احتمالا نمیتوان آن را به شکل «روزمرگی زن» نوشت گرچه که فهمیدن آن به این شکل ممکن و نزدیک است.
در طرح جلد کتاب، با اقتباس از تابلوی جیغ، فیگور زنی را میبینیم که در چادری پنهان شده ولی دستهایش -که فرم و رنگ آن با سبک نقاشی متفاوت است- از چادری به سمت سر زن عدول کردهاند و مانند فیگور نقاشی اصلی بر گرد صورت حایل شدهاند. رابطهی بینامتنی که میان نقاشی مونش و طرح جلد «زنمرگی» برقرار میشود ما را بهسوی این تأویل میکشاند که زن در حال جیغ کشیدن است، حال آنکه جیغ و همهی صورت او توسط چادری پوشانده شده و از چشم ما پنهان گردیده. در عین حال که قادر به دیدن دهانِ فریادکشان زن نیستیم نمیتوانیم جیغ او را انکار کنیم، چه گویی که آواز جیغ او را به یاری خاطرهای که از تابلوی جیغ داریم از پشت چادری میشنویم. پس متوجه میشویم که طرح جلد ما را در فهم و خوانش سکوت صفحات یاری میرساند؛ جیغ زن مانند کلمات نویسنده مخفی شده و هم راهی وجود ندارد که از طریق آن بتوان باعث گشودگی و نقبزنی بهسوی مخفیگاه شد و به قعطیت به وجود یا عدم وجود آنها پی برد. کتاب از بیان کلمات خودداری میکند و طرح جلد از پدیدارگری و آشکارسازی جیغ میپرهیزد، کاری که کتاب با مسألهی خودش میکند بیان آن توسط خودداری از بیان است: جیغ کشیدن زن را صرفا میتوانیم از تابلوی مونش استنباط کنیم حال آنکه خود طرح جلد ساکت میماند و چیزی به ما نشان نمیدهد.
دستها که برخلاف رنگ و خطوط نقاشی کاملا واقعیاند، برخلاف دستهای محو و کوچکی که در نقاشی اصلی مونش دیده میشوند، برجسته و چشمگیر اند. گرچه استعارهی دست در طرح جلد بسیار وسیع و باز بوده و میتوان تفاسیر و معانی بسیاری را به آن نسبت داد، مایلم آن را بهمثابهی اشارهای به میل و خواست زنانه به خوانش بگیرم؛ که از چادری -حدودی که زن در آن و توسط آن پوشیده و مستور شده- عدول کرده و باعث تعارض و ناهمگونی فرم مسلط میگردد. فیگور زن فرم مسلط طرح جلد را که از سبک و فضای نقاشی اصلی برگرفته شده رعایت میکند ولی دستهایش واقعیاند و فضای اکسپرسیونیستی طرح جلد را به هم میریزد. پس هیچ راهی نداریم مگر اینکه نوعی خوانش فمینیستی ارائه دهیم که فضای اکسپرسیونیستی طرح جلد بهعنوان یک موقعیت مردانه مورد خوانش قرار بگیرد تا عمل دستها بتوانند معنادار شوند و بهمثابهی خواست زنانه مورد تفسیر قرار گیرند. لذا در طرح جلد «زنمرگی» این خواست زنانه است که یک موقعیت مردانه را مختل میکند. دقیقا به همان شکل که جملهی «حق نشر محفوظ نیست» به شناسهی اثر دستبرد میزند و آن را مانند یک مالکیت ناامن و در معرض خطر معرفی میکند.
خواندن صفحات سفید
گفته میشود که در مسکو دوران شوروی کسی شبانههای سفید میان مردم پخش میکرد، وقتی دستگیر شد و از او پرسیدند که چرا ورقهای سفید را میان مردم پخش میکند؟ شخص پاسخ داد که «دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است.»
کاربرد و استفادهی گفتهی ژانپل سارتر در آغاز صفحات ظاهرا خالی «زنمرگی»، پیش کشیدن و پدیدار کردن این پرسش اساسی است: «زنمرگی» حرف میزند یا سکوت میکند و در هر دو صورت چه عواقب و پیآمدهایی انتظار او را میکشد؟ ظاهرا اثر به ما میگوید که دیگر حرفی باقی نمانده که بیان شود ولی در واقعیت امر چنین تأویلی خیلی جالب نیست چرا که با جزئیات و روابط بینامتنی که اثر ایجاد میکند بهصورت بنیادی منافات دارد: اگر که چیزی برای گفتن باقی نمانده چرا سارتر و شناسه و طرح جلد حرف میزنند؟ و برای چه نویسنده دست به خلق اثر زده تا از درون آن با ما سخن بگوید؟ گویا هیچ چیزی برای گفتن باقی نمانده مگر گفتن خود همین جمله. به هر حال روی حداقل یک چیز توافق نظر داریم: اگر حرفی نیز دربارهی زنان برای گفتن باقی مانده باشد مرحلهی بالاتری از فاجعه و نیازمند زبان و فرم جدیدی است چرا که وقتی «شعر گفتن بعد از آشویتس توحش است» ما انسانهای پسا-آشویتس نیازمند زبان و فرم جدیدی از بیان و گفتن هستیم تا بتوانیم حرف بزنیم.
مصطفا صمدی داستان کوتاهی بهنام «پا به ماه» دارد که دربارهی زنی است که شبانه و در تنهایی دچار زایمان زودهنگام میشود و تلاش میکند بدون آنکه مزاحم خروپُفهای شوهرش گردیده و او را بیدار کند بچهی خود را در تاریکی و سکوت به تنهایی به دنیا بیاورد. شبح هیولاوار مرد خفته در اتاق فرصت و اجازهی جیغ و فریاد را از زن میگیرد و او را وادار میکند تا صدای خویش را فدای خواب مرد کند. زن صدایش را قربانی میکند تا هیولا خوابیده بماند. در واقع، جسم خوابیدهی مرد همچون عامل سانسور و اختناق عمل میکند چون اگر او در خانه نبود زن فریاد میکشید. صرف نظر از کیفیت و جزئیات داستان، مایلم «زنمرگی» را در سایهی این داستان بخوانیم چون برخلاف «زنمرگی» که کلماتش سفید و ناخواناند، «پا به ماه» با کلمات واقعی و سیاه حرف میزند.
زنی که حتا هنگام زاییدن نیز حق ندارد خواب خوش شوهرش را آشفته کند، لال نیست بلکه صدایش از او ستاندهشده و در واقعیت امر حضور متواتر مرد مانع شنیده شدن آن میشود؛ پس صدای زن به شکل بالقوه نزد زن وجود دارد و صرفا بهدلیل حضور در موقعیت مردانه قادر نیست که شنیده شود. صدای زن در «زنمرگی» وجود دارد ولی از محدودهی شنیداری به بیرون رانده شده، شاید هم به درون، و ما قادر به شنیدن آن نیستیم. زن نفسنفس میزند، از درد به خود میپیچید، دردکشان به مطبخ میرود، عرق میریزد ولی لب باز نمیکند و حتا زمانی که قادر نیست آه و نالهی خودش را خاموش کند مرد بیدار نمیشود. صفحات سفید «زنمرگی» از صدای زن انباشته شده ولی جسم خوابیدهی مردسالاری آن را پاک کرده تا در خواب خوش خویش خروپف کند. لازم است در نظر بگیریم که عمل سانسور کلمه در متن برای نشان دادن وضعیت اختناق و سانسور ابدا امری تازه و بکر نیست و از این جهت مؤلف «زنمرگی» به بازگویی فرمی که قبلا وجود داشته میپردازد و آن را در فضای زنانه به کار میبندد.
همانطور که جیغ زن در طرح جلد پوشیده میشود، کلماتی که زن را بیان میکنند در صفحات کتاب پنهان میشوند و از محدودهی بینایی ما خارج میگردند. از کجا میدانیم که صفحات کتاب خالیاند؟ نمیدانیم و این احتمالا راست است که کلماتشان مخفی شدهاند ولی وجود دارند. اگر صدایی بلند شود و هیچکس آن را نشوند آیا آن صدا باز هم وجود دارد؟ دربارهی «زنمرگی» نیز چنین تأویلی صادق است. ما همانطور که جیغ فیگور زنانه را در طرح جلد اثر نمیبینیم و در عین حال نمیتوانیم به قطعیت موجودیتش را انکار کنیم، قادر نیستیم که کلمات و حرفهای زنانهای را که در صفحات کتاب نمیخوانیم ناموجود قلمداد کنیم. لذا، آنچه «زنمرگی» دربارهی زن به گفت میآورد نه غیبت صدا و کلمات زن که راویان اندوه و رنج او هستند؛ بلکه ناتوانی ما در شنیدن و خواندن آن است. آنچه «زنمرگی» آشکار میکند این نکتهی وحشتناک است که ما نسبت به زن کر و کوریم. جهان مردانه زن را پنهان میکند طوری که گویا هرگز وجود نداشته و ما انسانهای طلسمشده در قفس مردسالاری و تبعیض جنسیتی نیز قادر به دیدن و خواندن زن نیستیم؛ حال آنکه او وجود دارد و از جبر پنهانماندگی خویش رنج میکشد. به بیان ساده، زنان افغانستان همانقدر شنیده میشوند و رنجهایشان همانقدر مورد فهم و درک ما قرار میگیرند که کلمات صفحات خالی و سفید «زنمرگی» خوانده میشود.