close

روایت دیروز و امروز؛ مرسل و زندگی در پناهندگی شعر

احمد برهان

وقتی سایه‌‌ی ناامیدی از هر سو بر او سلطه می‌یافت، او به سرزمین هنر تبعید شد، و شعر او را پناه داد. شعر او را و جان ناشاد او را با آغوش باز پذیرفت. همچون مادری مهربان و دردمند او را به فرزندی گرفت و به پرورش هنری پرداخت. او نیز، شعر را طبیب تنهایی خودش دریافت. برای مرسل، مثل اکثر دختران بازمانده از تحصیل، زندگی در «حاکمیت سیاه طالبان» و در سایه‌ی افسردگی شدید و ناامیدی محض، غیرقابل‌تحمل شده بود. وقتی درها از چهارسو به‌روی او بسته شد، او به سرزمین هنر پناه برد و زیر سقف شعر به آرامش ذهنی و روانی رسید.

دیروز؛ تبعیدشدن به سرزمین شعر

مرسل که با نام مستعار حاضر می‌شود از دردها و رنج‌های ناشی از زندگی در حاکمیت نفس‌گیر طالبان روایت کند، می‌گوید بعد از فارغ‌التحصیلی از مکتب، وارد آزمون کانکور شد. با راه‌یابی به دانشکده‌ی زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل بذر امید در دلش جوانه زد. اما سخت با تأسف می‌گوید که با بسته‌شدن درب دانشگاه به‌روی دختران و تعطیل شدن تحصیلات‌شان، همه ‌چیز ضرب صفر شد. بذری که تازه سربرآورده بود، یک‌شبه سربریده شد. مرسل از بدترین تجربه‌اش در طول زندگی می‌گوید: «من شخصی بودم که هدف زندگی‌ام درس و تحصیل بود و موفق شدن. وقتی با پشت سر گذاشتن چالش‌های زیادی به دانشگاه راه یافتم، خیلی برایم لذت‌بخش بود؛ ولی موضوع منع دختران از تعلیم و تحصیل ضربه‌ای بزرگی بود که مانند هزاران دختر افغانستانی دیگر تجربه کردم. [آن را] بزرگ‌ترین اتفاق ناخوشایند می‌نامم.»

پیش از ورود به دنیای شعر، او از هم‌سخن‌شدن با واژه‌های روزمره در دفتر خاطراتش سخن می‌گوید: «از گذشته‌های نه‌ چندان دور باید یاد کنم، که علاقه به نویسندگی و نوشتن داشتم. آن‌گونه که گاهگاهی درد دلم را روی کاغذ می‌ریختم و یک کتابچه‌ی خاطرات داشتم که رفیق اوقات تنهایی‌ام بود. ندرتا هم متن‌های می‌نوشتم که از تجربیات زندگی‌ام شکل می‌گرفت. اما هرگز دوست نداشتم نوشته‌هایم را کسی بخواند و از حرف‌های دلم که تنها من و قلم و کاغذ آگاه بودیم، آگاه شود. اکثر نوشته‌هایم را بعد از نوشتن پاره می‌کردم تا مبادا دست کسی بیافتد. درواقع جرأت این را نداشتم که نوشته‌هایم را دیگران بخوانند و بدانند. اما وقتی خبر مسدودشدن دروازه‌ی دانشگاه‌ها را شنیدم، سخت شوکه شدم. برای منی که تحصیل هدف بزرگ زندگی‌ام بود، این خبر در حقیقت یک شکست عشقی بزرگ محسوب می‌شد. آن‌جا بود که ناامید از رویاهایم شدم و منزوی گشتم و دنیای نویسندگی پناهم داد.»

مرسل در کنار تجربه‌ی عمومی نوشتن، به‌صورت خاص با شعر نیز هم‌خانه بوده است‌. او از تعریف شعر در ویژه بودن آن می‌گوید: «از آن‌جایی که شعر یک تعریف مشخص ندارد و هر شاعر از روزنه‌ی دیدگاه خودش به شعر می‌نگرد و تعریف می‌کند، پس برای من‌ هم شعر تعریف منحصربه‌فردی دارد. شعر برای من بیشتر و پیشتر از همه‌ چیز یک رفیق است‌. یک گوش شنوا برای گفتنی‌هایم. یک همراز که می‌شود حرف‌ها و دردهای دلم را برایش بازگو کنم. هر وقتی که قطار شادی و سرور من را در جاده‌های خلوت غم‌ها پیاده می‌کند، این شعر است که در زیر سایه‌ی آرامش مرا فرامی‌خواند. برایم نیمکت آرام‌بخش می‌شود برای نشستن، شانه‌ای می‌شود برای سرگذاشتن. من و شعر دوتایی یک دنیای جداگانه باهم داریم که در تعریف نمی‌گنجد‌.»

مرسل در مورد چه‌گونگی نخستین مواجهه‌اش با پدیده‌ی شعر می‌گوید. «تمام وقتم را صرف خواندن شعر و رمان می‌کردم و بعد از دو-سه‌ ماه طبع شعر در من شکوفا شد و به‌ شکل ابتدایی آغاز به سرودن شعر کردم. بی‌وزن و باوزن می‌سرودم. اما چون شعر دیگر به سراغم آمده بود و مرا در خود حل‌ کرده بود، در مدت یک‌ سالی توانستم با شعر تا حدی آشنا شوم و شاعرانی که با آنان آشنا شده بودم (در فضای مجازی)، برایم می‌گفتند که در مدت کمی پیشرفت خوبی کردی و این را خودم هم تأیید می‌کردم. در آن مدت یک ‌سال اشعار شاعران زیادی را خواندم و با دقت خواندم تا بیاموزم. البته تشکری خاصی می‌کنم از یک شاعر ایرانی که در مدت تقریبا هشت‌ ماه کمکم کرد. او سروده‌هایم را نقد می‌کرد که برایم کمک بس بزرگی بود. من استاد خطابش می‌کنم. ولی دنیای شعر و شاعری یک دنیای بی‌کران است و نامحدود؛ طوری که هر قدر زمان می‌گذرد این را درک می‌کنم که هنوز چقدر نوپا و تازه‌کار هستم. هنوز خودم را با جرأت شاعر خطاب نمی‌توانم و این کار نیاز به سال‌های بیشتری دارد.»

خواندن و بهره‌بردن از فرآورده‌های شاعران فرهیخته -اعم از متقدمان و متأخران- بدون تردید در بالندگی نونهال‌های شعری، و در جوشش‌های درونی و کوشش‌های بیرونی راهگشا واقع می‌شود. مرسل در این باره می‌گوید: «من عاشق اشعار مولانای بلخی هستم. چیزی که بیشتر آدم را در اشعار مولانا محو می‌کند، عرفان است و این‌که چطور هر سطر شعر او رنگ‌وبوی عالم بالا و شناخت خداوند را دارد. ولی من اشعار شاعران معاصر افغانستانی و ایرانی را بیشتر می‌خوانم. مثل فاضل نظری، قهار عاصی، عفیف باختری و همچنان شاعرانی که زنده هستند و هر روز می‌سرایند و اشعار زیبای‌شان را در رخ‌نامه‌ی فیس‌بوک‌شان نشر می‌کنند. منم بیشتر از همه از آنان می‌خوانم.»

مرسل از نخستین سروده‌هایش می‌گوید. این‌که جان‌مایه‌ی شعرهایش را چه مفاهیم انسانی و عاطفی جان می‌بخشد: «اولین شعری که سروده بودم در شکایت از منع قرار گرفتن دختران از درس و تحصیل بود. من بیشتر احساسی می‌نویسم و ناگفته‌های دلم و احساسم را در قالب شعر می‌گنجانم. ولی این یک امر طبیعی است که نویسنده و شاعر باید از جامعه و مشکلات مردم بگوید و از کنار هیچ مشکلی که مردمش با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنند، نگذرد. من نیز کوشش می‌کنم تا از ناهنجاری‌های جامعه تا حد توانم بنویسم.»

مرسل در مواجهه با مسأله‌ی بقا، مجبور است به بیرون از دنیای شعر، به دنیای واقع هم نفس بکشد و تلاشی برای زنده‌ماندن انجام بدهد. روزگاری را آموزگاری کند تا رنج چندو‌چون زنده‌ماندن در شرایط خفقان‌آور و خشک‌سالی گرسنگی را تحمل نماید. «چهار سال تجربه‌ی تدریس دارم. البته اگر دوران ابتدایی و افتخاری را هم بشماریم. هنوز متعلم صنف نهم مکتب بودم که بعد از اتمام یک دوره‌ی آموزشی انگلیسی در یکی از مراکز آموزشی زبان خارجی، با تشویق استادم که مؤسس آن مرکز نیز بود، آغاز به تدریس کردم. به‌ شکل افتخاری و تجربی یک مدتی را با شوق تمام صنوف سطح پایین انگلیسی را تدریس می‌کردم. در حقیقت آغاز کار بود و بعد از آن، به ‌شکل رسمی‌تری به صنف منحیث استاد پا گذاشتم. بعد در همان مرکز و یک مرکز دیگر نیز در کنار درس‌های مکتب، صنوف سطوح ابتدایی زبان را تدریس می‌کردم. وقتی دانش‌آموز صنف دوازدهم شدم، دیگر به تدریس نپرداختم و تمام تمرکز‌م را روی درس‌های آمادگی کانکور گذاشتم، چون کامیابی‌ام در دانشگاه اولویت بزرگی بود. بعد از سپری نمودن آزمون سرتاسری کانکور و کامیاب شدن در رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل، دوباره به تدریس آغاز کردم‌. این‌بار در یکی از مکاتب خصوصی ابتدایی. سال دوم تدریس من در آن مکتب است. سال گذشته مضمون انگلیسی را همراه با حسن خط تدریس می‌کردم. امسال مضامین اجتماعیات و ساینس را تدریس می‌کنم.»

امروز؛ پناه بردن به جهان شعر

مرسل در خانواده‌‌ای از طبقه‌ی پایین متولد شد. سه سال گذشته را -مثل اکثر خانواده‌ها در افغانستان زیر حاکمیت طالبان- با دشواری گذرانده است. او که بیست‌و‌دو سال سن دارد، با درک شرایط حال می‌گوید: «با تغییر نظام، این‌که خیلی‌ها وظایف‌شان‌ را از دست دادند و خیلی کارهای دیگر از رونق افتاد و اقتصاد خانواده‌ها سخت ضربه خورد معلوم است. معاش آموزگاری پایین‌ترین معاشی است که می‌شود داشت. مخارج خانه را اصلا پاسخ‌گو نیست؛ ولی کوشش می‌کنم هر ماه چند تا کتابچه و قلم برای برادرانم که فعلا دانش‌آموز هستند و با اوضاع اقتصادی نه‌چندان خوب (اقتصادی که در این دو سال اخیر به نقطه‌ی صفری رسیده است) باز هم به آموزش می‌پردازند، تهیه کنم. ما یک خانواده‌‌ی هشت نفری هستیم؛ پدرجان و مادرجانم، من با چهار برادر و یک خواهرم. سرپرست خوانده پدرجانم است و برادر بزرگم که کوچک‌تر از من است هم مصروف شغل خیاطی است. با آن‌که در وضعیت ناخوب اقتصادی کشور و مردم، کار خیاطی سخت از رونق افتاده، ولی باز هم با همان کار سر می‌کند.»

در حال حاضر، مرسل مصروف تدریس در یکی از مکاتب خصوصی ابتدایی در کابل است. در کنار درگیری‌های مالی‌ خانواده و روزمرگی‌های زندگی، زمانی را نیز برای دغدغه‌های درونی‌اش اختصاص می‌دهد. با شعرهای شاعران معاصر تماس برقرار کرده و خود نیز، در زندگی به پناهندگی شعر ارزش می‌دهد. او با حال‌و‌هوای آن رنج هستی را تحمل کرده و ثبت روزگار می‌کند. مرسل در حالی از حالات درونی‌‌ خود روایت می‌کند که در سه سال پسین، پناهندگی جوانان از پسر و دختر به سرزمین هنر، مثل شعر و نقاشی، سیر صعودی داشته است. نفس‌ کشیدن در هوای خفقان‌آور زمانه‌ی حاضر در افغانستان رنج هستی را برای جوانان امروز بیشتر ساخته و آنان را با دغدغه‌های عاطفی‌شان درگیر کرده است. آنان از تجربه‌های احساسی‌شان در شبکه‌های اجتماعی سخن می‌گویند. مرسل به‌عنوان نکته‌ی پایانی می‌گوید که افق‌های دور بسا تاریک به ‌نظر می‌رسد و این مسأله‌ای است که اکثر سرنشینان کشتی افغانستان باید به‌ ناچار آن را بپذیرند و رنج آن را بر جان‌شان تحمل کنند تا دیده‌ شود که آشپز آینده‌ی کشور در سال‌های بعد برای‌شان چه پخته است: «زهر کشنده یا غذای زندگی؟!»