close

رابطه‌ی شهروند و دولت در رمان مدرن افغانستان (بخش اول)

نیکبخت آجه

سوءتفاهم و فقدان اعتماد دامنه‌دار، رابطه‌ی شهروند و دولت را در افغانستان به نحو ویرانگری تیره نگه داشته است. قانون به‌عنوان میانجی رسمی این رابطه، نتوانسته به جایگاهی صعود کند که شهروند، خودمختاری‌اش را در حیطه‌ی آن پیدا نماید و اگر کمبودی را حس کند، به‌عنوان فاعل اجتماعی در تغییر مفردات این میانجی -بالقوه نهادین- تلاش نماید. بنابراین، چنین شهروندی با احساس بی‌قدرتی در مشارکت برای اصلاح قراردادهای رسمی اجتماعی و لاجرم احساس بیگانگی و عدم احترام به آن، می‌کوشد خودمختاری‌اش را در سایه‌ی تاکتیک‌هایی جست‌وجو کند که عمیقا ناپایدار است و ماهیت خشن برد-باخت را در خود دارد. شهروند آگاهانه در مسیر این قمار سیاسی قرار می‌گیرد به این دلیل نسبتا معقول که تصور می‌کند قانون با کج‌شدن در مسیر تمایل یک فرد، یک حزب و یا گروه فشار خاص، انصاف و مشروعیت حقوقی‌اش را از دست داده است.

به عبارت دیگر، شهروند افغانستانی با این تصور که هیأت فرمانروا، با تهی کردن قانون از روح آن، یعنی بی‌طرفی و فراگیری و بالتبع کارآمدی، اولین ضربه‌ی کاری را خودش به قانون خودساخته‌اش زده با کردارش می‌گوید: «من از که کم هستم؟»، یا این‌که «چرا من قربانی شوم؟» و یا این‌که «به من چه!» اما راه‌هایی را که برای کسب خودمختاری و تأمین منافع و حیثیت‌اش پیش گرفته، واکنشی، فرصت‌طلبانه و فاقد دید استراتژیک بوده است. لذا بستگی به اوضاع، گاه رنگ بی‌تفاوتی به خود گرفته، گاه ستیزه‌جویانه شده، گاه شکل گریز از مرکز پیدا کرده و گاه… و در این میان قانون از یک میانجی سازگاردهنده به یک قربانی مبدل شده است.

در این گفتار، رابطه‌ی شهروند و دولت در هشت رمانی بررسی شده که همگی طی دودهه‌ی اخیر آفریده شده است. مطالعه‌ی این رمان‌ها که تا حد زیادی می‌تواند پژواك جريان اصلی رمان‌نويسی افغانستان در اين برهه‌ی زمانی باشد، در جامعه‌ای که تاریخ رسمی از گفتن بسیاری از وقایع و از بیان پیچیدگی‌های رابطه‌ی شهروند و دولت سرباز می‌زند و یا آن را سطحی و کم‌اهمیت جلوه می‌دهد، می‌تواند به ژرفابخشی و معنادارشدن شناخت ما از عمق پیچیدگی‌های این رابطه کمک کند. در بخش اول، سه رمان «سرزمین جمیله» از سیامک هروی، «آب و دانه» از خالد نویسا و «ازیادرفتن» از محمدحسین محمدی از منظر یادشده مرور گردیده است.

الف، «سرزمين جميله»

در «سرزمین جمیله»، دولت محلی که در عمارت ولایت محصور شده و فقط گاهی برای گزمه بیرون می‌آید، شبیه یک باند تبهکار در صدد خالی کردن جیب مردم است. وضعیتی که شهروند معمولی را دچار احساس بی‌قدرتی و همچنین قربانی شدن می‌کند و به آن نتیجه‌ای می‌رساند که از عنوان «ما هیچ ما نگاه»، هشتمین کتاب شعر سهراب سپهری می‌توان برداشت کرد. «محسن لحظه‌هایی به خروش آب نگاه كرد و بعد چشم از روی موج‌ها برداشت و به ساختمان ولايت دوخت. آه جانكاهی از سینه‌اش كنده شد. سال‌ها می‌شد كه نه دولتی ديده بود، نه قانونی و نه عدالتی. ارباب بود و اكثر حكومتی‌ها را می‌شناخت. صدها بار رياست‌به‌رياست از اين شعبه به آن شعبه رفته بود. خوب می‌دانست كه برای اخذ تذكره پنج گوسفند و برای پاسپورت بايد پول ده تا بيست گوسفند را تحويل كنی… و خوب می‌فهميد كه شعبه‌ها به دكان و مأمورها به قصاب می‌مانند… خوب می‌دانست كه يكی با چنگ‌ودندان، ديگری با تفنگ، ديگری با قلم و ديگری با قانون پوست از تن مردم جدا می‌كند» (سیامک هروی، ۱۳۹۱، صص ۳۱۰ -۳۱۱).

 نمونه‌ی دیگر از چنین احساس بی‌قدرتی و قربانی شدن شهروند: «[قربان که تازه از بندی‌خانه‌ی منصورخان رهایی یافته گفت]: کاکا ارباب مرا چند دقیقه‌ای به کنار رودخانه ببر.» محسن بدون این‌که حرفی بزند رو گشتاند، لجام اسب را کشید و به سمت رودخانه رفت. وقتی نزدیک پل -جایی که همیشه چند پولیس منتظر موترهای باربری بودند تا چند افغانی از آن‌ها بزور بگیرند و چند فحش نثارشان کنند- رسید، ره به کنار رودخانه برد» (همان، ص ۳۰۷).

در چنین فضایی، در کنار چشمان مات‌شده، یا دست‌های ملتمس و یا هم پاهای رو به فرار شهروندان معمولی، شاهد شهروندان غیرمعمولی همچون بهادر هستیم که با الگوگیری از دولت، شبه‌دولتی برای خود سامان داده، و همچون دولت در صدد توسعه قلمرو زیر نفوذ خود و تاراج دیگری برآمده است. آن هم با چنان سطح بالایی از خشونت که مثلا بیم از غضب او، حتا اختیار بدن را از فرد مغضوب می‌گیرد؛ «وقتی عزیز را صدا زدند [که پیش بهادر، قوماندان نرکوه بیاید] چنان ترسید که شاشش رفت و زبانش را جوید، توان بلند شدن از زمین را از دست داد و مانند بز لرزید» (همان، ص ۱۳۲). منصور، یکی دیگر از همین نمونه‌های شبه‌دولتی است که در شبه دربار خود یک شاعر به‌نام دلدار دارد که وظیفه‌ی منشی‌گری را هم اجرا می‌کند. مثلا وقتی ستارخان پیش منصورخان می‌آید برای گرفتن موافقت او در ساختن بند برق، او دلدار را طلب می‌کند تا مکتوب موافقت‌اش را برای ساختن بند برق در روستای کمر سبز بنویسد.

اگرچه منصورخان به سفارش والی و فرمانده محلی ناتو، بهادرخان، دوست دیرین خود را به قتل می‌رساند، اما این یک همکاری موردی است و به‌طور کلی او تابع نظمی نیست که دولت مجری آن است. او و دم‌ودستگاه اداری‌اش برنامه‌ی متفاوت از دولت برای خودش دارد. به این ترتیب اليگارشی دولت، توسط يک خان و تیم زیر فرمانش به چالش كشانده شده و ضرب‌المثل «با خان بساز، ده را بتاز» صورت دیگری پیدا کرده است؛ این خان است که در ساخت‌وباخت با دولت ده را می‌تازد. مثلا منصورخان كه از روی سرگرمی با تفنگ اهدیی فرمانده محلی ناتو، نگهبان والی را بر پشت بام ولايت نشانه می‌گيرد و بعد برای افشانشدن راز، نگهبان خودش كريم را كه برادر نگهبان والی است می‌كشد، ضمن ارسال پنجاه هزار دالر، به والی توصيه می‌كند كه گزارش را چنين ترتيب بدهد كه قاتل بعد از يک ساعت مقاومت كشته شد.

این سازندگان شبه‌دولت برای انتخاب راه خودسرانه‌ی‌شان دلیل‌های قابل تأملی هم دارند. بهادرخان، یکی از سازندگان شبه‌دولت خطاب به پرويز، جوان باسوادی که از ولایت نیمه‌بیابانی نیمروز به ولایت کوهستانی غور جهت اجرای پروژه‌ی عمرانی آمده، عملكرد خودش را چنین توجیه می‌کند؛ «هشت سال پيش امنيت خوبی بود. همه‌ی ما در فكر كار حلال بوديم. همه فكر كرديم كه حكومتی شد و قانونی شد. فكر كرديم جلو ظلم و خودسری ديگر گرفته شد، اما نشد. آن‌هایی كه برای عدالت آمدند، خود بی‌عدالتی را شروع كردند. چوروچپاول را اول خودشان شروع كردند. وقتی ديديم مجرم‌ها به‌جای مجازات، قوماندان امنيه، والی، وزير و يا نماينده‌ی مردم در پارلمان می‌شوند به خود لرزيديم و ترسيديم. وقتی ديديم كه ماليه‌ی زمين‌های ما به‌جای تحويل شدن به خزانه‌ی بيت‌المال، به جيب والی و مستوفی می‌ريزد، وقتی ديديم اين‌جا شغلي نيست و جوان‌های ما برای كار به ايران می‌روند و معتاد می‌شوند، وقتی ديديم بي‌سوادهای ما، نماينده‌ی شوراها می‌شوند و يا رتبه‌دار حكومت، وقتی ديديم كه حكومتی‌های ما خود امنيت قطارهای ترياک را می‌گيرند و وقتی ديديم كسی كه عسكر و پوليس را می‌كشد، بخشيده می‌شود، سلاح برداشتم. خودت بگو در اين شهر”خربوزه” چه می‌كردم؟ می‌گذاشتم كه مانند كنه خون ما را بچوشند و جان بگيرند. حالا هركس تفنگ دارد. همه از ترس يك‌ديگر تفنگ دارند. بعضی‌ها از ترس جان‌شان تفنگ برداشته‌اند و بعضی هم برای چپاول، تا از ديگران پس نمانند. می‌فهمی ما راهگير نبوديم، ما را راهگير و آدم‌كش ساختند… من خودم در اين ليسه‌ی لعنتی چغچران تا صنف دوازدهم درس خواندم. می‌دانی هر روز سه ساعت راه می‌رفتم و خود را به مكتب می‌رساندم، اما در آخر چه شدم. برايم كاری دادند؟ نه، ندادند. پدر خدا بيامرزم هر روز دستم را می‌گرفت و پيش اين مأمور و آن مأمور می‌برد تا شغلی برايم بدهند، اما آن‌ها به‌جای من خويش و قوم شان را مقرر كردند» (همان، ص ۱۶۳). دردهایی که نویسنده از دهان بهادرخان روایت کرده، تقریبا برای تمام شهروندان این مرزوبوم آشنا هست و برای بسیاری‌ها نیز تجربه‌ی زیسته‌ی‌شان. همین‌طور است نتیجه‌ای که می‌گیرد؛ «همه شريک‌های هم هستيم. يكی در شهر و از پشت ميز چور می‌كند و ديگری در كوه» (همان، ص ۱۶۴).

این چنین است که دنیای هابزی شکل می‌گیرد و هرکدام گرگی می‌شود علیه هم‌نوع خود و البته در قالب دولت‌داری. این طنز دولت‌داری وقتی به اوج می‌رسد که منصورخان درمانده که زمانی در نزدیکی ولایت دستگاه شبه‌دولتی برای خود ساخته بود، به دامان ولایت پناه می‌برد و از والی می‌خواهد که او را برای این‌که از دست رقیبانش در امان بماند، به زندان اندازد، اما والی از حبس کردن او خودداری می‌کند با این استدلال که جرمی از او به اثبات نرسیده؛ «نمی‌شود منصورخان! بدون جرم كسی را به زندان انداختن جرم است».

«منصور خواست بگويد كه همين حالا نيمی از زندانی‌های محبس چغچران بدون جرم اند، چون چيزی نداشتند كه به قاضی‌ها و سارنوال‌ها بدهند، به زندان رفته‌اند. می‌خواست بگويد كه چند نفر را خودش به كمك قاضی‌ها و سارنوال‌ها راهی زندان كرده است» (همان، ص ۳۸۵). بنابر‌این، علت واقعی خودداری والی از به زندان انداختن طالبان، نه پرهیز از ارتکاب جرم، بلکه نوعی مسئولیت‌ناپذیری در زمینه‌ی تأمین امنیتِ ولو یک مجرم هست.

 عادی‌شدن چنین وضعیت درندگی، قابل درک می‌گرداند که بر زبان آوردن نيت ارائه‌ی خدمات اجتماعی، برای مردم خنده‌آور باشد و شنیدن خبر خوش باورناپذیر؛ مثلا وقتی پرویز می‌گوید برای آن آمده که؛ «باید به خانه‌های سی قریه بروم و ببینم که چند نفرند؟ که به کدام مرض گرفتار است؟ کدام مرض بیشتر است؟ هر خانواده چند نفر نان‌آور دارد؟ شغل شان چیست؟ آب آشامیدنی دارند یا نه…» کمال می‌خندد و دوباره می‌خندد؛ «این خارجی‌ها به چه راه‌های پول خرج می‌کنند…» (همان، ص ۱۹). یا وقتی محسن در جواب قربان می‌گويد: «به‌زودی صاحب برق و آب می‌شويم»، قربان از جواب او دلگير می‌شود؛ «و دوباره سرش را روی دست‌ها گذاشت. فكر كرد كه محسن هذيان می‌گويد. با خود گفت كه ارباب ناخوش است و يا اين‌كه چيزی را از من پنهان می‌كند. من تا به‌حال از او چرت‌وپرت نشنيده بودم» (همان، ص ۳۱۴). به عبارت دیگر، جو ترس و بی‌اعتمادی میان دولت و شهروند چنان بدبینی را در ذهن او نهادینه کرده که جای سر سوزنی برای خوش‌بینی نسبت به دولت نگذاشته حتا اگر توسط یک واقعیت عینی پشتیبانی گردد.

ب، «آب و دانه»

در رمان «آب و دانه»، خواست مردم همچون گذشته این است که سایه‌ی ترسناک حکومت از سر شان کوتاه باشد. این گریز و ترس از حکومت هم ته نشین‌شده‌ی آگاهی تاریخی است، و هم از تجربه‌ی زیسته‌ی اکنون آنان مایه می‌گیرد؛ «عمو حسين‌علی زمانی كه رمضان همراه ذوالفقار به عيادتش آمده و برايش پيشنهاد می‌دهند كه طاقت داری روی مركب به بازار سنگ‌تخت بروي؟ بعد از اين‌كه فاصله را می‌سنجد نه می‌گويد. و بعد با حسرت گذشته را به ياد می‌آورد و می‌گوید يک زمان در ارزگان نايب‌الحكومه‌ای بود. آمد و با نماينده‌ها گپ زد. من هم الله‌توكلی از طرف ولسوالی پيشش رفتم. همه ترسيده بوديم و فكر می‌كرديم كه پشت ما جلب خواهد فرستاد. گفت كه چه ضرورت داريد؟ ما نمی‌فهميديم كه چه بخواهيم، نه شفاخانه، نه مكتب، نه سرک هيچ چيز نخواستيم و گفتيم سرسلامتی تو و سرپوش مملكت را می‌خواهيم. او رفت و ديگر تا امروز كسی از ما چيزي نپرسيد. ديگر تا امروز كسی به سنگ‌تخت و «سياه‌ خارک» نيامد» (نویسا، ۱۳۸۵، ص ۲۳). و نمونه تجربه‌ی زیسته‌ی اکنون؛ «رمضان با تعجب نگريست كه تفنگداران آنان را محاصره كرده‌اند. آهسته گفت: حكومتی‌هايند. طالب‌ها.» مردی كه از دور می‌آمد صدا زد: شور نخوريد، اگر نه كشته می‌شويد!» (همان، ص ۳۲).

تجربه‌ی آزاردهنده‌ی آنان از حکومت‌داری کشتار و فشار، یک تجربه‌ی تکرارشونده است؛ «هر حكومتی كه آمد ما را ماليد. يكی آمد مسلمان گفته ما را كشت، ديگری آمد كافر گفته كشت» (همان، ص ۴۶). و شهروندان جرأت ندارند با حکومتی‌ها به اصطلاح از بینی بالا گپ بزنند؛ «می‌فهمی كه چندين ساله خشك‌سالی‌ است. با دولت از بينی به بالا گپ زده نمی‌شود. گپ بزنی شلاق می‌خوری» (همان، ص ۱۱۲). این هراس از حکومت، قابل درک می‌سازد رفتار شهروندان سیاه خارک را که وقتی خشک‌سالی و نرسیدن کمک‌های ملل متحد، آنان را در خطر مرگ قرار داده، به‌جای این‌که از حکومت چیزی مطالبه کنند، راه فرار از وطن را در پیش می‌گیرند. به عبارت دیگر، آنان فقط ناامید از دولت نیستند، بلکه دولت را به‌عنوان منبع شری نگاه می‌کنند که باید ازش دوری جست. رمضان هنگام كوچ به هم‌روستایش محمدعلی می‌گوید: «تنها گرسنگی نيست. هنوز وقتش نرسيده است. خواهيد ديد كه حكومت بچه‌های‌تان را جلب خواهد كرد، به جبهه خواهد فرستاد و كشته خواهند شد» (همان، ص ۱۳۲). خشکسالی و قحطی‌ای که آنقدر شدید شده است که خطای دید آنان را تشدید کرده است و مثلا رمضان در آستانه‌ی کوچ، «يكی دوبار آدم‌هایی را كه از طرف ولسوالی می‌آمدند به شكل جوال آرد ديده است» (همان، ص ۸۵)، یا مثلا مردم با ديدن دو موتر، جمع می‌شوند به خيال اين‌كه موترهای ملل متحد است، اما دو موتر وقتی نزديک می‌رسند طالبان مسلح از ميان‌شان پايين می‌شوند. حباب اميدی كه در سایه‌ی شدت گرسنگی شکل گرفته به‌زودی می‌تركد و نااميدی و بدبينی جایش را پر می‌کند؛ طالبان «از مردم می‌خواهند كه به كمک هم، دست‌های‌شان را از پشت بسته كنند. بعد می‌روند خانه‌ها را تلاشی می‌كنند به قصد يافتن سلاح (همان، ص ۳۲-۳۴). در چنین وضعیت نومید‌کننده‌ای، مخاطب با رمضان همدلی می‌کند که وقت زاييدن «گُلک»، عروس‌اش، رو به آسمان بگويد: «كاش كه بچه‌ی گلک مرده به دنيا بيايد…» (همان، ص ۱۱۷).

ج، «از يادرفتن»

یک ضرب‌المثل وطنی می‌گوید اگر می‌خواهی جان جور داشته باشی، از دَم روی منصب‌دار و از پشت سر قاطر تیر نشو. سید میرک‌شاه آغا، شخصیت محوری رمان «از یادرفتن»، با تعمیم چنین بینشی به هرگونه کارگزار دولتی از برابرشدن با او واهمه دارد؛ «به دروازه‌ی دانشگاه می‌رسد. پهره‌دار را می‌بيند كه روی چَپَركتی در سايه‌ی ناجويی نشسته است. چشمش را غلط می‌كند تا نبيندش. از آن‌جا تيز می‌گذرد. كمی جلوتر كه برود به چهارراهی معدن نمک خواهد رسيد» (محمدی، ۱۳۸۵، ص ۵۲). و زمانی که در موقعیتی گیر می‌کند که راه گمشدن و گریزی نیست، می‌کوشد از راه خاموشی و نکشیدن صدا، خود را هیچ بنماید؛ «طالب‌ها چيزي كه يافت نكردند، سراغ بچه‌اش را گرفتند؛ ولی او را هم نيافتند. همان زمانی كه طالب‌ها خانه را تلاشی می‌كردند، كمپيرش به او نزديک شده بود و در گوشش گفته بود: «يحيا رفت!»

سيد ميرک‌شاه آغا همان‌طور كه تلاش كرده بود فقط كمپير صدايش را بشنود، پرسان كرده بود: «نگفت كجا؟»

و كمپيرش با صدايی كه می‌لرزيد، گفته بود: «ایران. گفت می‌رود ايران.»

و سيد ميرک‌شاه آغا با وارخطايی گفته بود: «چُپ چُپ… چُپ باش، هوش كن از دهانت نبرايد.»

و آرام، پس در جايش نشسته بود و منتظر مانده بود تا خانه‌اش را خوب تلاشی كنند. همه جا را خوب بپالند» (همان، ص ۲۶). هراس از حکومت چنان روان او را پریشان کرده است که شکل واکنش‌هایش غیرنرمال و ازهم‌گسیخته شده است؛ «مدتی همان‌طور در جايش، روی زمين نشسته ماند. پسان، گويی مار گزيده باشدش، تيز از جايش برخاسته و از كمپيرش پرسان كرده بود: «اين دختر كجا است؟»

«همين‌جا است. پهلوي من نشسته.»

سيد ميرک‌شاه آغا باز روی زمين آرام در جايش نشسته بود.» (همان، ص ۲۶)

 اما موقعیت‌هایی می‌رسد که دیگر سکوت مرگ‌بار و نکشیدن صدا نه تنها چاره‌ساز نیست، بلکه می‌تواند سؤال‌برانگیز و خطرناک باشد. این است که باید گپ بزند و تا جایی که می‌تواند برای دفع خطر و قناعت دادن کارگزار دولت، البته با احتیاط دلیل بیاورد؛ «طالب‌ها كه چيزي يافت نتوانسته بودند، هنگامی كه می‌رفتند، قوماندان‌شان گفت: «ما خبر داريم كه سلاح داريد. بايد تحويل كنيد.»

سيد ميرک‌شاه آغا گفته بود: «شما كه كل جای را پاليديد. اگر كدام سلاح می‌بود، می‌يافتيد.» (همان، ص ۲۷).

 اما این استدلال نمی‌تواند چیز زیادی از راهبرد کیفرخواهانه‌ی کارگزاران دولت بکاهد؛ «ما كار نداريم. بايد چيزي را كه ليست داده‌اند، بياوری؛ يک دانه پيكا، دو تا كلاشينكوف.»

و بعد همان‌طور كه به دختر سيد ميرک‌شاه آغا خيره خيره می‌ديد كه در زير چادری، خودش را به مادرش چسپانده بود، اضافه كرد: «می‌گويند بچه‌ات طالب كشته و سلاح شان را گرفته.»

و باز گفته بود: «يک پيكا، دو تا كلاشينكوف. بايد تحويل كنی. اگر نداری، خو، بخر و بيار.»

و رفته بودند (همان، ص ۲۷).

 وقتی بی‌اعتمادی در اوج است و رابطه، چنین دشمنانه، سید میرک‌شاه آغا نتیجه می‌گیرد که دلیل گفتن سودی ندارد، و تنها راه چاره اطاعت محض است. و لذا دفعه‌ی دیگر که با دستور کارگزار دولت مواجه می‌شود، از همین روش کار می‌گیرد؛ «بابه تاهنوز اين‌جا استی؟ زود شو، برو مسجد.»

«خو، ملا صايب!»

سيد ميرک‌شاه آغا قدم‌هايش را تيز می‌كند. شاگرد سماوارچی را می‌بيند كه دور می‌شود. از پشت او كه برود به مسجد خواهد رسيد (همان، ص ۵۶).

اگرچه که این اطاعت بی‌چون‌وچرا او را دچار عذاب وجدان می‌کند و در او احساس گناه تولید می‌کند؛ «سيد ميرک‌شاه آغا به مسجد می‌درآيد.»

«یا خدا! اگر وضو نداشته باشم گناه‌كار خواهد شدم» (همان، ص ۵۷).

او خود را در شرایطی می‌بیند که مجبور است برای حفاظت از جان خود، مرتکب گناه شود. گناه سرپیچی از دستور خداوند. اما سید میرک‌شاه مؤمن، این گناه را مرتکب می‌شود احتمالا با این امید که خداوند، بخشنده و مهربان است و می‌داند که این سرپیچی از روی اختیار نیست. به‌طور کلی رابطه‌ی دولت و شهروند در این سه رمان میان استواری بر نظام چوپان-گوسفندی که ترکیبی از خشونت و محافظت است و نظام گرگ-بره‌ای که جنبه‌ی خالصا درندگی دارد، در نوسان می‌باشد. در «سرزمین جمیله»، کارگزاران دولت و شبه‌دولت، نقش چوپان‌هایی را بازی می‌کنند که بستگی به نیاز شان تصمیم می‌گیرند که حافظ گوسفندان باشند یا آن‌ها را قربانی کنند. در دو رمان دیگر، کارگزاران، متأثر از عادتواره‌ی درنده‌خویی کردار شان را تنظیم می‌کنند. اگرچه به‌طور کلی در هر سه رمان با نظم اجتماعی به تعبیر نورثی آن روبه‌رو هستیم که در آن شهروندان دسترسی محدود شکننده دارند. نورث با همکارانش در کتاب «خشونت و نظم‌های اجتماعی؛ چهارچوب مفهومی برای تفسیر تاریخ ثبت‌‌شده‌­ی بشر»، توضیح می­دهد که در نظم اجتماعی با دسترسی محدود شکننده، گروه‌های قدرت‌مند مختلف از طریق جنگ و خشونت‌ورزی، رانت‌های سیاسی و اقتصادی‌ را بین ‌شان توزیع می‌کنند و بنابراین، خشونت حرف اول و آخر را می‌زند (بشر، ۱۴۰۱).

ادامه دارد…

منابع:

۱) بشر، محمد (۱۴۰۱)، «گذار از خشونت؛ آیا کلید نظم اجتماعی افغانستان بدست داگلاس نورث است؟»، ۸صبح، ۳۱ اسد.

۲) سیامک هروی، احمدضیا (۱۳۹۱)، سرزمین جمیله، کابل، مطبعه‌ی طباعتی شبیر.

 3) محمدی ، محمدحسین (۱۳۸۵)، از یاد رفتن، تهران، نشر چشمه.

۴) نویسا ، خالد (۱۳۸۵)، آب و دانه، کابل، انجمن قلم افغانستان.