در بخش اول این موضوع، سه رمان «سرزمین جمیله» از سیامک هروی، «آب و دانه» از خالد نویسا و «ازیادرفتن» از محمدحسین محمدی از منظر رابطهی دولت-شهروندی مرور گردید و نتیجهگیری شد که رابطهی دولت و شهروند در این سه رمان میان استواری بر نظام چوپان-گوسفندی که ترکیبی از خشونت و محافظت است و نظام گرگ-برهای که جنبهی خالصا درندگی دارد، در نوسان میباشد. در «سرزمین جمیله»، کارگزاران دولت و شبهدولت، نقش چوپانهایی را بازی میکنند که بستگی به نیاز شان تصمیم میگیرند که حافظ گوسفندان باشند یا آنها را قربانی کنند. در دو رمان دیگر، کارگزاران دولت، متأثر از عادتوارهی درندهخویی کردارشان را تنظیم میکنند. در این بخش سه رمان «طلسمات» از محمدجواد خاوری، «سِفر خروج» از آصف سلطانزاده و «هزار خانه خواب و اختناق» از عتیق رحیمی از منظر رابطهی یادشده مرور گردیده است.
«طلسمات»
در رمان «طلسمات»، رابطهی دولت و شهروند یک رابطهی تعریفناشده و خودسرانه است، و حتا پایینرتبهترین مقام در سلسلهمراتب دولت، یعنی عسکر میتواند این نقش خودسری دولت را بازی کند. عسکر بدون هیچ قرارداد مشروعیتبخشی از شهروند انتظار دارد که همچون برده مطیع بیچونوچرای او بهعنوان نمایندهی دولت باشد وگرنه سزاوار هرگونه کیفری خواهد بود؛ «زنان و کودکان پشت دروازهها پنهان شدند و مردان پشت سنگها و صخرهها. عسكر که کسی را پیش چشمش ندید، با خشم صدا زد: در این آبادی یک زندهدم پیدا نمیشود!»
سلطان که صدا را شنید، ناگزیر با سر بسته از خانه بیرون شد. میدانست تنها کسی که نمیتواند پنهان بماند، او است. عسکر که مغزش در گرما جوش آمده بود، با دیدن سلطان، طاقت از دست داد و به تندی گفت: «فکر میکنید اگر مثل زنها پشت دروازهها تاشه شوید، دست از سرتان بر میدارم؟» و بیتوجه به سر بستهی سلطان، با کمربند چند ضربه به پشت او زد. سلطان گفت: «عسکر، لاحول بگو!»
عسکر كمربندش را تكان داد و گفت: «من مأمور دولتم، قهرم اگر بيايد خشتک زن تان را هم پاره میكنم!» (خاوری، ۱۳۹۵، ص ۱۴).
شهروند احساس میکند که در معرض چنان نوعی از زورآوری و خشونت مأمور دولت قرار گرفته که حتا حق بلند کردن نالهاش را هم ندارد. او که خود را مجبور دیده خودسری حاکمیت انحصاری را با سکوت مرگبار تحمل کند، با این تجربهی ممتد زیسته که سکوت بستر سرکوب و یا نادیدهگیریاش را هموارتر میکند، در آرزوی فراهم شدن فرصتی هست که بتواند این رابطهی تحملناپذیر را به هر ترتیبی تغییر دهد. مثلا قنبر در جواب نیکه که از او میپرسد اگر شوروی افغانستان را بگیرد، ناراحت نمیشود، قاطعانه میگوید؛ «نه». او خوش است که روسها بیایند و «دهان آنهایی را که قرنهاست خر خود را چپه نعل کردهاند، یخ کنند» (همان، ص ۱۳۹). منطق قنبر از این استدلال بهره میگیرد که وقتی وطن و زندگیاش در اختیار او نیست، بهتر است زیر اشغال کسانی باشد که دشمنی و کینهی ویژه با او ندارند. رنج اشغالبودگی مداوم توسط دولت، و اینکه زیردستی هست که از سوی زبردستی بهنام دولت مدام آزار دیده، همچنین باعث پدیداری احساس بیگانگی شهروند نسبت به این وطن، و اندیشیدن به زندگی در جاهای دیگر شده است؛ «[نیکه] اگر خرج راهش را پیدا میکرد، میرفت ایران و خود را از شر این وطن لعنتی خلاص میکرد» (همان، ص ۱۷۸). از شر وطنی که در آن عسکر، فرستادهی آتش به اختیار دولت، همین که سر غضب شود، روزی به سر شان خواهد آورد که کنترل بدن شان را هم از دست بدهند؛ «دو عسکر بدقهر، پنج ریشسفید را پیش چشم همه خواباندند و به نوبت چوب زدند. ملا یعقوب و شاهولی که سن شان خیلی بالا بود، در همان ضربههای اول از حال رفتند» (همان، ص ۲۲۴). و نمونهی دوم از این سیاست لگدمالی کرامت شهروند؛ «[ولسوال ورس] به عسکرهایش دستور داد که همه را آن قدر چوب بزنند که گوزشان را گرفته نتوانند» (همان، ص ۲۲۶).
مفهوم جرم و عدم اطاعت از منظر عسکر دولت بسیار گسترده است و میتواند شامل هر گونه وضعیت یا رخدادی باشد که از نظر او ناپسند پنداشته میشود؛ «[عسکر] پرسید که دلیل افزایش بیرویهی مسکه چیست. همه بیتردید گفتند: “برکت خدا.” عسکر این جواب را ریشخندی دانست و یک بار دیگر همه را با کمربند زد. وقتی دستش درد گرفت، خطاب به ملا گفت: “تو که ملایی، باید راست بگویی.”
ملا گفت: “اگر راست بگویم، این برکت از سنگ مثانهی شاهولی است.”
عسکر گفت: “این حرف راست است.”
دستور داد شاهولی پیش بیاید. شاهولی خود را از جمعیت جدا کرد و عاجزانه گفت: “سنگ مثانهی من هم اگر باشد یک واسطه است. همه چیز از خداست.”
عسکر …به شاهولی دستور داد که خود را برای چوب خوردن آماده کند… چوب دوم را که گرفت، شاهولی را با رو خواباند و به گودی کمر زد. آنقدر زد که شاهولی از هوش رفت و هرچه سنگ مثانه داشت همراه با ادرارش بیرون آمد. عسکر همهی سنگها را بهعنوان آثار جرم چید و داخل خریطهای انداخت و ضبط کرد… عسکر که از ضبط سنگهای مثانه فارغ شد، گفت: “مدتهاست که شما مسکه خوردهاید، بدون اینکه حکومت را خبر کنید. حالا که حکومت خبر شده، باید مالیات تمام مسکههایی را که خوردهاید، بدهید» (همان، ص ۲۴۶ -۲۴۸).
عسکر بر این تصور است که مجازات کردن به یک شاخص اصلی دستآورد او نزد دولت ارتقا پیدا کرده و لذا اگر که در موردی احساس میکند، برای دستگیری و شکنجهی شهروند، سناریوی اشتباهی را پیش برده، سناریوی دیگری را طراحی میکند تا عمل مجازات در دستور کار باقی بماند؛ «عسکرها که فکر میکردند شخص مهم و خطرناکی را همراه دارند، در کابل فهمیدند که اشتباه میکنند… با اینحال محض اجرای وظیفه، نیکه را بهحیث یاغی بازجویی کردند… گفتند؛ “دیگر چه؟”
گفت: “بار اولی که پس از عسکری به کابل آمدم، امیدوار بودم مرغ دولت بر سرم بنشیند و پادشاه شوم. روزها گذشت و از مرغ دولت خبری نشد تا اینکه به مندوی رفتم و جوالی شدم.”
گفتند: “پس همه چیز راست است. تو خواب پادشاهی میبینی و منتظر مرغ دولت هستی. کسی که خواب پادشاهی ببیند، دشمن پادشاه است.”
[آنگاه] برای گرفتن پاسخ این سؤال که چه کسانی همکارش بودهاند، شش ماه نیکه را بر روی زمین تر خواباندند و هر روز ده ضربه شلاق به صورت استحقاق زدند» (همان، ص ۲۵۴).میبینیم که چون دستور کار اصلی، مجازات شهروند است و بدون عمل مجازات، عسکرها احساس میکنند که دستآوردی ندارند، حتا آرزوکردن شهروند جهت رسیدن به جایگاهی میتواند به راحتی برای آنان نوعی دشمنی سزاوار مجازات قلمداد شود. این نوع رابطه برای شهروند حتا دشوارتر از رابطهی برده-بادار هست که به بهرهکشی و کرامتزدایی محدود میشود. ترس و نفرت عمیق نهفته در این رابطه و تأثیر مداوم آن بر شهروند چنان ویرانگر است که نه تنها از او کرامتزدایی، بلکه زندگیزدایی میکند. زندگی راکد دهساله در زندان کابل، نه تنها جسم بلکه روح نیکه را کرخت کرده است. به اینخاطر وقتی برایش میگویند از زندان آزاد شده است، حاضر نیست از زندان بیرون شود؛ میگوید آرامشی را که در زندان به آن دست پیدا کرده از او نگیرند؛ «کسی که او را آزاد کرده بود با شور و حرارت گفت: “مگر نشنیدی چه گفتم. انقلاب شده. میدانی انقلاب چیست؟” نیکه با بیحوصلگی گفت: “نمیدانم و نمیخواهم بدانم. هرچه باشد اهمیتی ندارد”» (همان، ص ۲۵۷).
«سِفر خروج»
در رمان «سفر خروج» موسایی که از ترس دولت متبوعش به کشور همسایه گریخته، بهدلیل آگاهی از ریسکهای زندگی در شرایط فقدان حیثیت شهروندی در کشور همسایه، دنبال «تِرِک»هایی است که او را از گیرافتادن در چنگ دولت این کشور در امان نگه دارد. که اگر گیر بیافتد خوفناکترین پیآمدش رد مرزشدن و افتادن دوباره در چنگال دولت متبوعش، طالبان خواهد بود؛ «باید ترِکاش ره یاد داشته باشی. قلق زندگی در ایران را یاد بگیری وگرنه فوری رد مرزت میکنند» (سلطانزاده، ۲۰۱۰ ص ۳۱). موسا که با راهنمایی قاچاقبر در همان مسیر راه با برخی از این تِرِکها آشنا شده از تلک پولیس بهعنوان پاسبان دولت جان به سلامت میکشد. مثلا برای رسیدن از قم به تهران به قاچاقبر پنجاه هزار تومان حق میدهد و در راه قم-تهران وقتی پولیس داخل موتر میشود، پاسپورت را همراه با اسکناس صد دالری بهسویش پیش میکند؛ «پلیس آرام اسکناس صد دالری را در جیبش لغزاند و پاس [پاسپورت] را پس داد. قاچاقبر باز چرخید و سر جایش درست نشست. پلیس گفت: “دگه افغانی نداریم؟”
کسی جواب نداد» (همان، ص ۲۰).
اما عملیاتی کردن این تِرِکها هزینههایی دارد که برای یک مهاجرِ به لحاظ اقتصادی معمولی، دشوار است از پس آن براید. به اینخاطر موسا راههای کمهزینهتری را برای پیشگیری از ردمرزشدن در پیش میگیرد. مثل گزینهی افراطی زندگی موشوار در فضای تاریک -همچون غار- یک ساختمان متروک و جستوجوی شبانهی غذا در کوچهها، و برگشتن سریع به ساختمان متروک به محض یافتن غذا. به عبارت دیگر، دست به خلاقیتهایی میزند که از یکسو مخفیگاهش افشا نشود و به چنگ پولیس نیافتد، و از سوی دیگر، قابلیت تأمین هردو نیاز ضروریاش را دارا باشد؛ نیاز به هوای آزاد و نیاز به غذا. موسا همچون موش با این ترس زندگی میکند که مبادا در معرض دید شکارچی قرار بگیرد و جانش را از دست بدهد. به اینخاطر موسا همچون موش در موقعیتهای زمانی/مکانیای گشتوگذار میکند که امکانات بیشتری برای دیده نشدن داشته باشد.
موسا که تجربهی ترس و پنهان شدن از دولت را در وطنش افغانستان و در تهران زیسته، حتا نسبت به کسی که از ترس دولت به او پناه آورده، و رابطهی همدلانه با او در آن ساختمان متروک برقرار کرده، شک دارد. شک از اینکه اگر او را رها کند، مخفیگاهش افشا نشود. او مرد دخترگون، فریده/فرشید را با اصرار زیاد پیش خود نگه میدارد و زمانی که به سختی حاضر میشود، او را بگذارد که از ساختمان خارج شود، بهدلیل شک یادشده، خودش نیز ساختمان را موقتا ترک میکند؛ «از ترس اينكه فریده رفته پيش پليس شيطانی نكند، بعد از خوردن صبحانه میرود بيرون و تا شام در بيرون چشم انتظار اين میماند که كی پوليس وارد ساختمان متروک شود» (همان، بخش ۲۷).
اما این موسای گریزی پس از آشنایی عمیقتر با محیط و در همبستگی با نیروهایی که در رویارویی با دولت به خیابان آمدهاند، روحیهی ستیزهجویانهاش با دولت را باز مییابد. روحیهای که بهواسطهی تجربهی کتابخوانی و پرداخت تاوان مبارزهی روشنفکرانه از قبل پرورده شده است. موسا علیرغم این آگاهی که شهروند ایران نیست و از این جهت بهطور طبیعی از حقوق شهروندی محروم است، بهعنوان روشنفکری که مرزهای سیاسی را میشکند و به نوعی متأثر از مفکورههای جهانوطنی هست، در کنار مبارزان آزادیخواه، در کنار بازندگان -آنچنان که بوردیوی جامعهشناس مطرح کرده- در برابر استبداد میایستد و بهایش را هم میپردازد. او در فرآیند پیوستن به جنبش اعتراضی علیه نظام طالبانی ایران که از دید او نوعی ترمیم روانی هم هست، در چنگ این دولت گرفتار میشود؛ «موسی در جريان مشاهدهی تظاهرات مردمی در روز عاشورا در تهران و ضدوخورد لباس شخصیها و همچنين پوليس با مظاهرهچيان به تحليل رفتار مردم و حكومت میپردازد. وقتی شماری از مظاهرهچيان، دم دروازهی ساختمان متروک برابر میشوند، دروازه را باز میكند. عدهای از آنها را از دروازهی خروجی نجات میدهد. بر میگردد و اينبار گير پوليس میافتد. چند باتوم به پشت و پهلويش میخورد» (همان، بخش ۳۶).
این تغییر جسورانهی شیوهی رفتار، سرنوشت موسا را به بازداشتگاه و زندان میکشاند. موسا خود را در كنار دهها نفر در بازداشتگاه ولیآباد مییابد. با بدن زده و زخمی بهياد میآورد بازداشتگاههای كابل را؛ شش درک را كه خودش بود در آخرهای حكومت نجيب، دهمزنگ را كه كاكايش در آنجا پير شد. و همينطور پلچرخی را بهياد میآورد. و باز گفتمان خشونتآمیز بازداشتگاه ولیباآد او را به زمان حال میآورد؛ «سرباز از پشت ميلهی پنجرهی كوچک، تنها سروگردناش ديده میشود. میغرد: غلط كردين شورش كردين. آب؟ به شما آب بدهيم؟ شاش تان را بخوريد… همانجا برينيد، از دستشويی هم خبری نيست» (همان، ص ۲۲۳).
در این بازداشتگاه است که روپوش مقدسمآبانهی دولت بیشتر دریده میشود و اگر در رمان «طلسمات»، نیکه توسط عمال دولت در کابل شش ماه تمام هر روزه چوب میخورد، در بازداشتگاه ولیآباد، موسا در کنار مشتولگدی که دوتا دندانش را پرانده، در خطر تجاوز جنسی هم قرار میگیرد؛ «به این یکی که پشت سرش است اشاره کردهاند لابد که او موسی را از چوکی با یک ضربه کُندهی زانو پایین میاندازد. دست میبرد و دکمهی پطلونش را باز میکند. موسی زانو را چنگ میکند. صدای یکی از بازجوها میآید: نه به افغان میل ندارم. باور کن. آخر باید یادش بمونه که با ما نباید دربیفته. با تمام افغانها باید تو این سالها این کارو میکردیم. این تز من بود. وزیرهای اطلاعات هیچکدوم قبول نکردن. جز همین آخری. بعد وقتی بیرون شون میکردیم و میرفتن کشور خود شون، باور کن، اون وقت همگی سر براه میبودن. هرچه میگفتیم اطاعت میکردن. حالا اگه دولت شون گاه برای ما شاخوشونه میکشه نتیجه همینه که به تز من اعتنا نشده. یک ملت کونپاره هیچ قدرتی جز اطاعت نداره» (همان، ۲۳۱).
موسا، این شهروند لجوج و بیپروا بعد از رهایی از زندان، باز بهسوی همان ساختمان متروک میرود. و باز گرفتار سرنوشتی میشود که از آن واهمه دارد؛ بازجویی و دستگیری توسط پولیس بهدلیل عدم کارت شناسایی مجوز اقامت و احتمال رد مرزشدن (همان، ۲۲۵). اما قبل از رد مرزشدن به زندان فرستاده میشود. و این بار در زندان، طنزی روایت میشود که یکی از نشانههای گفتمان ستیزهجویانهی دولت و شهروند در افغانستان است. در این رویارویی تمام افغانستانی، روایتها کاملا در ابتذال ادبیاتی غرق میشود و روی پایینتر از ناف تمرکز مییابد. در زندان اوین به موسا میگویند یک نفر به عیادتت آمده. موسا میبیند که مرد میانسال است. میگوید که از سفارت افغانستان آمده. اول یک فکاهی توهینآمیز برای هزارهها میگوید؛ هزارهای که در یک تشناب لوکس، گویَش را در چت تشناب میزند. موسا هم کوتاه نمیآید و از دولت افغانستان میگوید؛ اینکه زمانی رییسجمهور افغانستان به ایران آمده. هردو رییسجمهور مردی را میبینند که در میان سرک ایستاده شاش میکند. رییسجمهور ایران شرم میشود و میرود از مرد شاشوک میپرسد که تو کی هستی که آبروی ما را پیش افغانها بردی. او میگوید سفیر افغانستان در ایران. موسا و نمایندهی سفارت بعد از گفتن فکاهی یکدیگر را ملامت و توهین میکنند از اینکه مسئولیت و موقعیت شان را نمیشناسند. مثلا نمایندهی سفارت افغانستان به موسا میگوید: «برو بدبخت، یک تومن ده کون جیبت نیست و رفتی همرای سران جنبش [اعتراضی ایران] ارتباط پیدا کردی… مه اگه جای اینها میبودم یک سر میبردمت ده بازداشتگاه ولیآباد که همونجه چوب ره مثل اونهای دگه ده کونت میزدن و نامت را کشمش میماندن….»
موسا هم ساکت نمیماند اما جواب نفرتآمیز موسا ماهیت دفاعی دارد وقتی خطاب به نمایندهی سفارت افغانستان میگوید: «شما به افغانستان شاش و گُه کردین که ما نتانستیم از گند اون ده اونجه تاب بیاریم. آمدین اینجه ره هم به گُه و شاش کشیدین. از گندکاری تان دگه از اینجه کجا بریم؟» (ص ۳۳۴ -۳۳۵).
این دیالوگ نشان میدهد که دولت افغانستان از اینکه شرافت شهروندانش، خوار و لگدمال شود نه تنها پروایی ندارد، بلکه در مواردی، بهطور شیطنتآمیزی لذت هم میبرد. سؤالی که شهروند آواره در جملهی آخر این دیالوگ مطرح کرده بسیار مهم است؛ «از اینجه کجا بریم؟» برای دههها قلمرو گریز شهروندهای معمولی افغانستان از چنگ دولت شان، دو کشور همسایهی ایران و پاکستان بوده است. اما حالا که بوی گند دولت متبوعش آنجا را هم آلوده کرده، کجا برود؟ این سؤال موسا در «سفر خروج» از روی بیچارگی مطرح شده اما در عین حال میتواند برای مخاطب سؤال انگیزشی هم باشد. اینکه به راههای جایگزین بیاندیشد. راه جایگزین میتواند این باشد که گریز را کنار بگذاریم و در کوهپایههای خشن و پسکوچههای بغضکردهی وطن مبارزه کنیم و یا میتواند این باشد که مسیر درازتری برای گریز در پیش بگیریم که بوی گند دولت متبوع در انتهای آن مسیر نرسد. این سؤال که معنابن بیزاری از دولت را در خود دارد، همچنان شهروندان افغانستانی را پارچهپارچه میکند.
«هزار خانه خواب و اختناق»
در رمان «هزار خانه خواب و اختناق» نیز رابطهی دولت با شهروند بر بدگمانی استوار است. بدگمانیای که قابلیت آن را دارد که به آسانی، ماهیت کینهتوزانه به خود بگیرد. فرهاد بهعنوان یک شهروند در معرض چنین بدگمانی آسیب زنندهای قرار گرفته است؛ «ضربهی محکم قنداق کلاشینکوفش را روی شکمم حس کردهام. چشمهایم سیاهی آوردهاند. آب ترشی بالا زده در گلویم، رسیده به دهنم، ریخته بیرون روی شانهی منصبدار، بالای تفنگش، روی عکس حفیظالله امین که آویختهشده بر آیینهی عقبنمای موتر جیپ… موتر ایستاده. دو چکمهپوش از جیپ پایینم کردهاند. زیر لگدهایشان در جوی پر از لجن افتادهام. دشنامم دادهاند: “پدرلعنت!”» (رحیمی، ص ۱۹).
اما آتش کینهی مأمور دولت نسبت به شهروند به قدری سوزان هست که لتوکوب و دشنامهایی همچون فرستادن لعنت نمیتواند آب سردی باشد روی آن. این است که او برای دستیابی به احساس آسودگی، با الگوگیری از آموزههای تجربهی زیسته، متوسل به دشنامهایی میشود که بالاترین میزان تخریب روابط بین فردی و لکهدار شدن حیثیت اجتماعی فرد دشنامشده را در پی دارد؛ «قوماندان ننهات را خواهد گایید.»
منصبدار به من دشنام داده و به دو چکمهپوش امر کرده است که مرا سوار جیپ کنند… با صدای پر از تملق گفتهام: «قوماندان صاحب…»
منصبدار غضبآلود به من نگاه کرده و باز هم فریاد زده است: «قوماندان خواهرت را خواهد گایید» (رحیمی، ص ۲۲). با توجه به اینکه به لحاظ روانشناختی، تکرار مرتب دشنام، بیانگر این نکته است که ساختارهای مغزی فرد دشنامدهنده دچار آسیب و بیماری خاصی شده است (حنایی، ۱۴۰۰)، به عمق فاجعهای که شهروندان گرفتار شدهاند بیشتر پی میبریم. به این فاجعه که منصبدار دولت، معتاد به دشنام دادن شده است. منصبداری که در چنگ عاداتوارهی دشنام گرفتار شده به هر بهانهای متوسل میشود تا با دادن دشنام خود را تخلیه کند؛ «صدای منصبدار با بو و دود سگرتش در کوچه و شب پیچیده است؛ “در این وقت شب چرا از خانهات بیرون آمدهای؟”
مانند سربازها، به رسم سلامی، کُری پاهایم را با هم زده، دست راست را بالای ابرو برده و دهن باز کردهام: “قوماندان صاحب، از خانه بیرون نیامدهام، به خانهام بر میگردم.”
قوماندان ننهات را خواهد گایید» (همان، ص ۲۸).
این شدت عمل منصبدار دولت برای فرهاد گیجکننده است و برای مهناز، شهروند دیگری که او را پناه داده شکبرانگیز. و لذا به فرهاد میگوید: «فکر میکردم که یک جوان معمولی و عسکرگریز را از چنگ سربازها نجات دادهام. واقعا شما که هستید؟
باور کنید مهناز جان، هیچ کارهام.
پس چرا از دیشب شما را جستوجو میکنند؟
من هم از خود میپرسم. شب تا صبح به تمام چیزهایی که در این دو روز انجام داده بودم، فکر کردم. اصلا چیزی نیافتم. من نه اهل مبارزه هستم، نه جهاد و نه انقلاب… با دوستی بودم که از کابل فرار میکرد. بعد از خداحافظی، من میآمدم خانه؛ اما کمی ناوقت شده بود. گزمه ایستادم کرد. باز هم حرف مهمی اتفاق نیافتاد… فکر میکنم تنها حرفی که بود، یک ضابط معمولی را قوماندان خطاب کردم. تمام! او هم فکر کرد که ریشخند میزنم…» (همان، ص ۸۰). و این قوماندان خطاب کردن، به زعم منصبدار از بینی بالا گپ زدن است. درحالیکه منصبدار دولت، از شهروند سربهزیری میخواهد. در غیر آن قمچین میداند و جان او.
منابع:
- حنایی، سمیره (۱۴۰۰)، «جریان دشنام؛ بررسی علمی ناسزاگویی و تأثیر آن بر خشونت کلامی در جامعه»، سایت صبح ساحلنیوز، ۲۱ میزان.
- رحیمی، عتیق (۱۳۸۹)، هزار خانه خواب و اختناق، کابل، انتشارات تاک.
- خاوری، محمدجواد (۱۳۹۵)، طلسمات، کابل، انتشارات تاک.
- سلطانزاده، محمدآصف (۲۰۱۰)، سفر خروج، کپنهاگن، انتشارات دیار کتاب.
ادامه دارد…