احمد برهان
«ای برادر، طبیعت را اصلاح و رهبری میکنند، در غیر آن مجبور میشدیم در گرداب موهومات غرق شویم. بیچنین کاری وجود شخصیتهای بزرگ محال میبود» (بخش اول، فصل ششم).
جامعهای در مرداب مرگ خویش سقوط کرده است، و نهادی که بهشدت ناآرام شده است. ناآرامتر از همیشه و ناهنجارتر از گذشته. ناآرامتر از کرمهای مردهای که درون کلهی گندیدهاش مورمور میکنند. و کثیفتر از شپشهایی که در شرارت انسانی خونخوار اند. جانهایی را پس از جنون اجتماعی به پلیدی محض میکشند. و همانطور روانهایی را پس از مسخ مذهبی به پایینترین لایهی هزارخانهی هستی پرتاب میکنند. قربانیها همه از طبقهی تهوی و در فضای مسموم آخرزمانی رخ میدهد.
راسکلنیکوف کجایی؟
برای این جامعه، برای کرمهای کلهاش و شپشهای خونخوارش، قربانی پس از قربانی الزامی شده است. هرچه بیشتر فرو ببلعد، بیشتر به کام کثیفاش حیات بخشیده است. و در این مرداب مرده زندگی را برای خودش خلق میکند. در چنین فضای مسموم و روزهای آخرزمانی، کسی/کسانی باید کشته شوند تا جلو کرمهای کثیف و شپشهای خونخوار او گرفته شود. یا به عبارت دیگر، پیرزنی به رباخواری آلیونا ایوانونا باید به قتل برسد تا دیگر از موجودات این طبقهی تهوی قربانی نگیرد. راسکلنیکوف کجایی؟ چه گرد و خاک و بوی تعفن است اینجا. فضای بهشدت خفقانآور. راسکلنیکوف! بازهم دچار هذیان، یا به تعبیر خودش خودگویی و پرحرفی شده است. او در تعریف افکار فلسفی خود و عواطف انسانی و وسوسههای شیطانی خود، مدام دچار تناقضگویی میشود. در تحلیلهای راوی البته، که روانکاوی است کاوشگر، این مسأله یکی از ستونهای روان آشفتهی او را شکل میدهد. هرگز نمیخواهد بین آنها هماهنگی و آرامش ایجاد کند. هرچه هست اختیاری است. در بن نهاد او و در هزارخانهی هستی او خانه دارد.
یکی باید «رودیون رومانوویچ راسکلنیکوف» شود. روزی در کافهای، در طبقهی تهوی شهر، فضا در تسخیر افسردگی محض و در افغان مطلق، حرفهایی به گوشش برسد. همان گوشی که با پایینترین نقطهی سقوطکردهی شهر، در روزهای آخرزمانی متصل میشود، و نطفهی کرممانندی را در زهدان ذهن او آبستن میکند. صدا، بیآنکه بخواهد با کسی ارتباط برقرار کند، فقط به گوشی که مونس و مؤمن خود میپندارد، میخواهد زمزمه کند. ولی پیش از صدا، و دقیقا در همان فضا، باید خواب ببیند. و همه چیز از همان جهان، از همان عالم رویا -در شفافترین صورت و واضحترین پیام- به او ابتدا الهام میشود. و بهباور راوی، همه چیز از همان نقطه منشأ میگیرد. همان لحظه آغاز آن تجربهی رویایی است. زیرا در حال بیماری خوابها غالبا بسیار زنده و برجسته و روشن و بینهایت شبیه به واقع مینمایند. گاه پردههای شگفت وحشتناکی پدید میآید که محل و آنچه در آن میگذرد به قدری امکانپذیر جلوه میکند و همهی جزئیات آن به حدی با یکدیگر هماهنگی دارد و ظریف و بیسابقه مینماید که حتا اگر خواب بینندهی هنرمندی به پایهی پوشکین و تورگنیف هم باشد باز در بیداری مشکل بتواند آن صحنهها را اختراع کند. چنین رویاها و خوابهای بیمارگونه همیشه مدتی بهیاد میمانند و اثر عمیقی در مزاج روان آشفتهحال و برانگیخته باقی میگذارند.
صدا پچپچکنان از آلیونا ایوانونا میگوید. پیرزن رباخوار یا همان شپش خونخوار به تعبیر راسکلنیکوف، همان که مثل یهودیها غرق در ثروت است. صدا از دانشجویی است بیدانش؛ بیکمترین خرد اکادمیک و بیملاحظهترین قصهگو. شروع میکند به روایت از شرارتهای آن شپش. راسکلنیکوف موج رادیوی گوشهایش را دقیقتر تنظیم میکند تا همهی اطلاعات لازم را دریافت کند. دانشجوی بیدانش همچنان با آبوتاب به قصهاش ادامه میدهد: «کافی است یک روز از سررسید بگذرد که جنس گرو از بین برود. یکچهارم قیمت جنس پول میدهد و در ماه تنزیل پنج درصد و حتا هفت درصد میگیرد؛ و از اینگونه چیزها. دانشجو که چانهاش گرم شده بود افزود که پیرزن خواهری هم دارد بهنام لیزاوتا و با اینکه پیرزن نحیف و به ظاهر کوچک است، اما هر آن خواهرش را میزند و چون بچهای او را کاملا در اطاعت و اختیار خود دارد. حال آنکه قد لیزاوتا دستکم یکمتر و شصت است. این هم خود پدیدهای است.» و راسکلنیکوف با وسواس تمام همچنان گوش به قصه است. در ادامه میشنود: «پیرزن احمق و بیفکر و ناچیز و شرور و بیماری که به درد هیچکس نمیخورد، بلکه به حال همهکس مضر است و خودش هم نمیداند چرا زنده است و ممکن است همین فردا بمیرد… میفهمی؟ میفهمی؟…» اندکی درنگ میکند، نفسی میگیرد و بعد ادامه میدهد: «پس بقیه را گوش کن؛ از طرف دیگر، نیروهای جوان تازهای بیهوده و بیپشتیبانی از بین میروند، و از این قبیل هزاران هستند و همه جا فراوان. صد، بلکه هزار کار و نیت خیر را میتوان با پول پیرزن که وقف دیر شده است اصلاح و عملی کرد. صدها، شاید هزاران وجود را میتوان به راه راست هدایت نمود. و دهها خانواده را از فقر و فساد و نیستی و شفاخانههای بیماریهای آمیزشی نجات داد. و این همه را با پول او میتوان کرد! او را بکش، پولش را بردار، اما به شرط آنکه به کمک آن بعدها خود را وقف بشریت و کار اجتماعی کنی… چه فکر میکنی، یک جنایت ناچیز کوچک با هزاران کار نیک شسته نمیشود؟ بهجای یک زندگی، هزاران زندگی از فساد و خرابی نجات مییابند. یک مرگ و در عوض صدها جان. بهعلاوه در ترازوی همگانی، زندگی یک پیرزن مسلول احمق شرور چه اثری دارد. بیش از زندگی یک شپش و عنکبوب که نیست! تازه آن ارزش را هم ندارد. چون پیرزنک زیانآور است. زندگی دیگران را تباه میکند، شرور است…» اطلاعات بسیار دقیقی است از شناخت شخصیت واقعی پیرزن. یکبار انگشت خواهرش را دندان میگیرد، چنانکه نزدیک است قطع شود.
به روایت راوی «جنایت و مکافات»، آلیونا ایوانونا پیرزنی است شصتساله؛ با جسامت نحیف و تنهی خشکیده. چشمهای تند و شروری دارد. موهایش صاف و نامرتب. مدام چربشده با روغن مو. مرتب سرفه میکند و همیشه از چیزی مینالد. دستِ بزن دارد. خواهرش مدام طعم دستپخت لتوکوبهای او را میچشد. در چشمهای او بیاعتمادی نسبت به راسکلنیکوف دیده میشود. اما راسکلنیکوف گاهی خودش را فراتر از عرفهای طبقهی تهوی میپندارد. آن سخنان را چنان دقیق گوش داد که حرفهای مارمالادوف را با تمام وجود شنید. شاید مارمالادوف را بتوان نمایندهی کامل این طبقهی گرفتار در مرداب مرگ تصور کرد. پدر سونیا درحالیکه از سر تا زیر غرق در شراب است، با این هم ارتباط ناخودآگاهی با قهرمان ژندهپوش برقرار میکند. زیرا هر دو در سقوط کامل هستند، فقط هر یکی به نحوی خودش «در چهرهی شما اندوه عمیقی میبینم. به مجردی که داخل شدید، آن را از چهرهیتان خواندم. و به همین دلیل خواستم با شما حرف بزنم.» و سرانجام، راسکلنیکوف وسوسه میشود. به اتاقک محقرش بازمیگردد و روی چپرکت افسردهتر از خودش، خودش را رها میکند. روز بعد تصمیم میگیرد به جان این شپش بیافتد. و او را که جز مکیدن خون طبقهی تهوی کاری ندارد، بکشد.
قهرمان ترک تحصیلکرده، غرق در آشفتگی است. هم در درون اتاقش و هم در فضای بیرون از آن. وقتی با گامهای گربهای از روی سیزده پلهی راهزینهها پایین میرود، خودش را در بیرون پر از گرد و خاک و آفتاب سوزان مییابد. تصویری واقعی که از طبقهی تهوی جامعه ارائه شده است. او وقتی به خودگویی میآید و با گفتوگو مشغول شخصیت هستیشناختی خود میشود، با آزادی تمام فراتر از فضای تنگ و تاریک طبقهی تهوی حرف میزند. روزی که به دیدار آلیونا میرود، این حالت برایش دست میدهد: «به چه کاری میخواهم دست بزنم، و آن وقت از چه مزخرفاتی میترسم. هوم!… بله… همه چیز در دست آدمی است. اما از توانایی خود استفاده نمیکند، چون ترسو است… این دیگر واضح است… راستی، مردم از چه چیز بیشتر میترسند؟ از قدم تازه و از سخن تازه و بدیع خود بیش از همه چیز میترسند… اما باید بگویم که خیلی حرف میزنم. و چون خیلی حرف میزنم، کاری انجام نمیدهم. یا شاید هم چون کاری انجام نمیدهم، خیلی زیاد حرف میزنم. پرحرفی را در همین ماه اخیر یاد گرفتهام که تمام شبانهروز را در گوشهای دراز کشیده فکر… شاه وزوزک را میکردم. خوب اکنون برای چه میروم؟ مگر من عرضهی آن را دارم؟ مگر این جدی است؟ نه، هیچ جدی نیست. فکر و خیال بیهودهای است. دلم را خوش میکنم. نوعی سرگرمی است! بله، شاید هم واقعا سرگرمی باشد.» و…
همیشه در طرح پرسشهایش به پاسخی روشن و قطعی نمیرسد. و این مسأله، نهاد ناآرام او را هرچه بیشتر آشفته میسازد. در پی واکاوی هزارخانهی هستی خود برمیآید، ولی آنچه که انتظار میرود را بدست آورده نمیتواند. و هیچگونه دگرگونی در لایههای شناخت او هویدا نمیشود. از اسرار نهفته در نهادش سر در نمیآورد. تا نقاب از روی نهاد آن برگیرد و روان پرطلاطم او را به آفتاب افکند. و تاریکیهایی که در روان او مخفی شدهاند را بیریا آفتابی بسازد. دیگر پس ابرهای ناهشیاری بودن کافی است. زیرا رنجی که بر روان آشفته و شخصیت دوقطبی او مستولی میشود، بسیار جانکاه است. به این مسأله راوی جنایت و مکافات به شکل شگفتانگیزی پرداخته است. و نیز، دوآلیسم درونی او در برابر دوگانهگرایی ساختاری جامعه، مغلوب واقع میشود. خیر و شر در ترازوی نهاد او چیزی است و در طبقهی آخرزمانی چیزی دیگر. همینطور است مسألهی جبر و اختیار در کنشهای او و در واکنشهای جامعه. استقلالیت در کنشهای فردی. حد اختیار او در مناسبات اجتماعی. در دو قطب بودن است که او را میکشاند به این سمت. «بنابر اعتقادش این تیرگی عقل و ضعف اراده مانند بیماری بر انسان چیره میشود، به تدریج پرورش مییابد و کمی پیش از وقوع جنایت، به منتهای درجهی رشد خود میرسد. این حال هنگام وقوع جنایت و چندی هم پس از آن، بسته به اشخاص، همچنان به قوت خود باقی است و سپس مانند هر بیماری دیگر مرتفع میشود. سؤالی پیش میآید که آیا بیماری مولد جنایت است یا خود جنایت به دلیلی، بنابر جوهر خود، همیشه همراه با حالتی شبیه به بیماری است؟» او هنوز در خود توان حل این مسأله را نمیبیند.
ولی در نهایت، موفق به کشتن این پیرزن سودخوار میشود. پارازیتی که در میان زندهجانها شپشوار خون دیگران را میمکد. این قتل در بخش اول رمان رخ میدهد، اثرات آن اما با گذشت هر ساعت در روان ناآرام او پدیدار میگردد و رنجی که بر او مستولی میشود، بسیار جانکاه است. راوی جنایت و مکافات به شکل عجیبی جان و جوهر طبیعت شخصیت داستان را به واکاوی میگیرد. در روانکاوی شخصیتهای دیگر نیز به عمیقترین لایهها نظر داشته است. کنجکاوی راسکلنیکوف بیجهت و بیشباهت به کنجکاوی راوی آن نیست.
ادامه دارد…