احمد برهان
«پیروی از عقاید مرسوم، به معنای فکر نکردن خواهد بود؛ نیاز نداشتن به تفکر. پیروی از عقاید مرسوم، یعنی: عدم خودآگاهی.» رمان ۱۹۸۴
سه سال از پانزدهم آگست ۲۰۲۱ گذشت. رخدادی که در برابر چشمهای جهان شرق و غرب پروندهی دورهی جمهوری را بهصورت وحشتناکی بست، و دوسیهی سیاهوسفید حکومت توتالیتر طالبانی-اسلامی را بهگونهی خفقانآوری باز کرد. رویداد ۲۴ اسد سال ۱۴۰۰ روزی بود که به یکباره -دستکم در ظاهر قضیه و در سویهی اجتماعی-فرهنگی ماجرا- به شب سقوط کرد. شب تاریکی که نسل امروز آن را غیرقابل تصور میپنداشتند. نسلی که گمان نمیبرد آنان نیز تجربههای تلخ و دردآور و خفقانآور پدران و مادرانشان را تا مغز استخوان لمس کنند. آنچه که بر شهروندان گذشت، وحشت ریش و سرمه در خیابانها بود. خشونت شلاق و خطر زندان در جادهها بود. قتلهای فراقانونی و تجاوزهای ناموسی بود. به بیان دیگر، پدران شاهد سفرههای خالی بودند. مادران شاهد کودکانی بودند که استخوانهایشان از بدنشان بیرونزده بودند. پسران شاهد سفید شدن ریش پدرانشان بودند. و دختران شاهد زندهزنده به گورشدن آیندهیشان.
در سوی دیگر، سه سال حاکمیت گروه طالبان تبعید سوژههای اندیشگی به گورستان قرون وسطایی بود. خشکسالی مرگزا در ساحتهای اندیشه و تولید فکر بود. فرو افتادن روح و روان شهروندان به برهوت ناامیدی روزافزون و افسردگی مزمن بود. فضایی که مرگ در آن با آزمندی بیپیشینه حاکم بود. و زندگی را هر روز سر از تناش جدا میکرد. در برابر همهی آنها صرفا گورستانهای دستهجمعی است که کمتر حرص میورزند. نتیجهی دردناک آن، آوارگی میلیونها شهروند به کشورهای پاکستان و ایران و غرب بود. به گزارش سازمان بینالمللی مهاجرت، طی سه سال گذشته دستکم هشت میلیون شهروند افغانستان سرزمین خود را ترک و به خارج از مرزها فرار کردهاند. در گزارش دیگر از طرف برنامه جهانی غذا آمده است که یکچهارم جمعیت افغانستان گرسنه به خواب میروند. معادل عددی آن بهصورت تخمینی میشود: «نُه میلیون نفر». آنچه که همهی این تجربههای جانکاه را بر سر مردم آورد، ترس و ارعاب بود. رژیم توتالیتر طالبانی-اسلامی که یک گروه اسلامگرای جهادی است، صرفا با استفاده از ابزار ترس و ارعاب عملا توانسته بر مردمی که در انزوای از خودبیگانگی فرو رفتهاند، حکومت کند.
نکات و مواردی که اشاره شد، مؤلفههای برجستهای ناشی از نوع نظام سیاسی است که آن را در ادبیات سیاسی مدرن «توتالیتاریسم» یا تمامیتخواهی مینامند. من در شمارهی حاضر «بازخوانی آثار کلاسیک» به خوانشی از رمان «۱۹۸۴»، اثر کلاسیک و بینظیر جورج اورول و با نگاهی به سه سال رژیم توتالیتر طالبانی-اسلامی میپردازم. سه سال پیش وقتی گروه طالبان، که طرفدار نظام توتالیتر دینی-اسلامی است، دوباره به قدرت سیاسی دست یافت، در ابتدای کار گمانهزنیهایی مبنی بر دگرگونی تفکر طالبانی و عملکرد آنان در مقایسه با دور نخست حکومتداریشان وجود داشت. اما با گذشت هر ماه طی فرمانهای فراقانونی و عجیبوغریب ملا هبتالله، چهرهی حقیقی و نقابزدهی طالبان و رژیم توتالیترشان آشکار شد. و ما دیدیم و همه روزه شاهد هستیم که حکومت توتالیتر و تمامیتخواه به مفهوم دینی-اسلامی آن یعنی همین. و نکاتی هست که در رمان «۱۹۸۴» به خوبی به تصویر کشیده شده است.
جورج اورول، نویسندهی بریتانیایی رمان «۱۹۸۴» را در سال ۱۹۴۹ نوشت. این نویسنده نخست رمان کلاسیک «قلعهی حیوانات» را خلق کرد و بعد در رمان «۱۹۸۴» به شکل دیگر به نقد همین نوع نظام توتالیتر پرداخت. بهگفتهی اورول، وی این رمان را برای آیندگان نگاشته است. چنانکه قهرمان رمان در فصل اول به این موضوع بهصورت تلویحی اشاره میکند: «ناگهان این اندیشه به ذهنش رسید که این یادداشتها را برای چهکسانی مینویسد؟ برای آیندگان، برای نیامدگان. ذهنش لحظهای حول تاریخ مشکوک بالای صفحه پرسه زد و سپس در تلاقی با دوگانهباوری واژهی زبان جدید، بر سر جا میخکوب شد. سنگینی بار امانتی که بر دوش گرفته بود، اولینبار بر او آشکار شد. آدم چهگونه میتوانست با آینده ارتباط برقرار سازد؟ نفس عمل غیرممکن بود. اگر آیندگان مانند امروزیان باشند که به او گوش نخواهند داد و اگر توفیر داشته باشند آن وقت دیگر نگرانیاش بیمعنا میشود.» نویسندهی رمان با اسم کامل «اریک آرتور بلر» به دنیا آمد، ولی با نام مستعار «جورج اورول» شخصیت هنریاش را خلق کرد. وی در ۲۵ جون ۱۹۰۳ متولد و در ۲۱ جنوری ۱۹۵۰ از دنیا رفت. در جهان اکادمیک بهعنوان داستاننویس، روزنامهنگار، منتقد ادبی و شاعر شناخته میشود. دو اثر کلاسیک او «قلعهی حیوانات» و «۱۹۸۴» او را به شهرت جهانی رساند. و نیز با نقدهای پرشماری که بر کتابها مینوشت، یک وقایعنگار فرهنگ و ادب انگلیسی نیز به حساب میرفت.
خوانش رمان «۱۹۸۴» ما را به راحتی با فضای وحشتناک و خفقانآوری که در سه سال گذشته در افغانستان حاکم بود، آشنا میسازد. به بیان برتر، آنچه که رژیم توتالیتر طالبانی-اسلامی شهروندان را از هر سو در تنگنا قرار داده است، خوانش این را از الزامات شرایط کنونی میسازد. چرا که رنگ زندگی از صورت خیلی چیزها پریده و صرفا رنگ سیاهوسفید است که عملا بر همهی امور سلطه دارد. بهطور مثال، در فصل اول رمان قهرمان داستان اینگونه روایت میکند: «بیرون، جهان حتا از میان شیشهی پنجرهی بسته هم سرد به نظر میرسید. در خیابان بافههای باد گرد و خاک و کاغذپاره را بهصورت گردباد رقصان درمیآورد، و هرچند که آفتاب کاملا میدرخشید و آسمان نیز به رنگ آبی روشن بود، چنان به نظر میرسید که در چهرهی هیچچیزی رنگ نبود، مگر بر چهرهی پوسترهایی که همه جا نصب شده بود. و چهرهی سبیلمشکلی از هر گوشهای به آدم زل میزد و فرمان میراند. یکی از آنها جلو خانهی مقابل قرار داشت که زیر آن با حروف بزرگ و درشت نوشته بودند: ناظر کبیر شما را زیر نظارت دارد. و چشمهای سیاه او به چشمهای وینستون خیره نگاه میکرد.» یکی از صورتهای ترسناک و مرگزا در رمان «پولیس اندیشه» است. آنچه که در توتالیتاریسم طالبانی-اسلامی بهنام «محتسب و امر به معروف و نهی از منکر» یاد میشود. راوی به خوبی به این مسأله اشاره میکند: «هلیکوپتر پولیس گشتی/گزمه بود که از پنجره به درون خانهی مردم سرک میکشید. با اینحال، پولیسهای گزمه مسألهای نبود. مهم پولیس اندیشه بود…» همینطور است نفوذ در همهی امور و بهخصوص حریم خصوصی مردم. همه احساس میکنند که حتا نفس کشیدنشان زیر نظارت دستگاه توتالیتر قرار دارد. همچنان در فصل اول آمده است: «تلهاسکرین در آن واحد گیرنده و فرستنده بود. هر صدایی را که از وینسون درمیآمد و بلندتر از نجوایی آرام بود، میگرفت. وانگهی، مادام که در دایرهی دید صفحهی فلزی میماند، هم دیده میشد و هم صدایش شنیده میشد… گفتن ندارد که آدم نمیدانست چه زمانی او را میپایند. حدس اینکه چندبار یا با چه نظامی پولیس اندیشه به تفتیش میپرداخت، با کرامالکاتبین بود. اصلا بعید نبود که بیستوچهار ساعت آدم را زیر نظارت داشته باشند. ولی به هر صورت امکان داشت که هر زمان اراده کنند، کردار هر کسی را تحت نظر بگیرند. آدم ناچار بود با این فرض زندگی کند -از روی عادتی که غریزه میشد، اینگونه زندگی میکرد- که صدایش شنیده میشود و هر حرکتی، جز در تاریکی، زیر نظر است.»
همه چیز از شعارها شروع میشود. در نظامهای توتالیتر شعارها بسترساز رفتارهای خشونتآمیز پیروان را فراهم میسازد. تفکری که از بطن مادر غرق در خون و خشونت است و علیرغم نقابهای سفیدشان باطن سیاه را حمل میکنند. در فصل نخست رمان، ونستون اسمیتWinston Smith) )، قهرمان داستان میگوید آنچه که با حروف درشت در دیوارها دیوارنگاری میشود و همه جا حضورشان مشهود است: «…جنگ صلح است/بردگی آزادی است/ناتوانی توانایی است.» اورول در مورد از خودبیگانگی زیر سلطهی نظام توتالیتر میگوید: «پیروی از عقاید مرسوم، به معنای فکر نکردن خواهد بود؛ نیاز نداشتن به تفکر. پیروی از عقاید مرسوم، یعنی: عدم خودآگاهی.» سیاهوسفید شدن، درحالیکه همهی امور در سه سال سلطهی توتالیتاریسم طالبانی-اسلامی، در سطحیترین صورت صرفا سیاهوسفید نفس میکشند. امری که عملا چیزی بهنام نواندیشی از هر نوع آن را در سیطرهی کهنهاندیشی مطلق، سر بریده است. هیچگونه مجالی برای نفس کشیدن بهصورت متفاوتتر از دیگری برای نسل امروزی باقی نمانده است.
از نظر هانا آرنت، فیلسوف سیاسی و تاریخنگار آلمانی-امریکایی در سدهی بیستم، مادر توتالیتاریسم را -از هر نوع آن که باشد- تنها انسانهایی میدانند که شرایط مناسب و مفید را برای ظهور نظامهای توتالیتر از هر نوع آن فراهم میآورند. او در اثر کلاسیک و ماندگار خود «خاستگاههای توتالیتاریسم» (The Origins of Totalitarianism) در مورد اینکه شهروندان چهگونه از حالت مدرن و دموکراتیک آن، به تلههای مرگبار استبدادی و توتالیتر فرو میافتند، میگوید: «آنچه که انسانها را در جهانی غیرتوتالیتر برای چیرگی شرایط توتالیتر آماده میکند، این واقعیت است که تنهایی که زمانی معمولا در برخی از شرایط اجتماعی حاشیهای مانند هنگام پیری و کهنسالی تجربه میشد، در حال حاضر بهصورت یک تجربهی روزانهی تودههای فزاینده در قرن ما درآمده است.» پرسشهایی که مرتبط به ماهیت و چیستی این نوع نظامها میباشد عبارت اند از: توتالیتاریسم چیست؟ در چه جامعههایی بذر آن پاشیده و درخت آن رشد میکند؟ و میوههای آن به چه نوع دهانهایی شیرین و به کام چه نوع افرادی تلخ میآید؟ به این پرسشها و پاسخهای آن بهصورت مبسوط خواهم پرداخت.
و این مبحث را در شمارهی بعدی ادامه میدهیم…