close

آدمی با قدرت مغز و ذهن خود گره‌ها را باز می‌کند، با سلامت و استحکام روان خود با دشواری‌ها مقابله می‌کند و با تخیل خود افق‌های جدید زندگی را در برابر خود باز می‌کند. وقتی آموزش تعطیل می‌شود، ذهن رشد نمی‌کند؛ وقتی خنده موقوف می‌شود، روان در سیاهی و شکست غرق می‌شود و وقتی شعر ممنوع می‌شود، تخیل و هنر از کار می‌افتد. طالبان معتقداند که با محدود کردن آموزش و شادی و هنر از اخلاق اسلامی جامعه محافظت می‌کنند. توجه ندارند که با وضع این محدودیت‌ها اخلاق و دین‌داری مردم بهبود نمی‌یابد، اما چشم‌انداز پیشرفت مملکت نابود می‌شود. کشوری که در آن مردمانش رشد ذهنی نیابند، از سلامت روان محروم شوند و قدرت تخیل‌شان از کار بیفتد، یا در همان جایی که هست ساکن خواهد ماند یا به وضعیت‌های دردناکی که قبلا پشت سرگذاشته برخواهد گشت.

آیا یک جامعه به آموزش نیاز دارد؟

بسیاری از کسانی که در افغانستان آموزش را یک پدیده‌ی نسبتا «لوکس» می‌دانند، معتقداند که اقتصاد و معیشت و نان به مراتب مهم‌تر از آموزش‌ اند. استدلال‌شان این است که وقتی امنیت باشد، کار باشد و «آدم نان داشته باشد»، تاکید بیش از حد بر آموزش و مکتب (و مخصوصا آموزش زنان و دختران) بیهوده است. طالبان هم گاه از همین استدلال استفاده می‌کنند. می‌گویند اولویت مردم امنیت و کار و اقتصاد است. می‌گویند که حکومت‌شان برای بهبود اقتصاد مردم کوشش می‌کند.

اما این تصور که یک جامعه می‌تواند بدون آموزش گسترده به اقتصادی شکوفا برسد، تصوری مبتنی بر نادانی مطلق از ربط آموزش با بهزیستی اقتصادی است. این تصور نشان می‌دهد که طرفداران آن خیال می‌کنند رسیدن به یک اقتصاد شکوفا -بدون آموزش- ممکن است و به همین خاطر می‌توان آموزش را به عنوان یک چیز «لوکس» اما غیرضروری کنار گذاشت. حقیقت اما آن است که میان آموزش خوب و بهزیستی اقتصادی پیوندی گسست‌ناپذیر برقرار است. حداقل، در کشورهایی که تصادفا بر سر ذخایر بی‌پایان ذخایر طبیعی‌ای چون نفت ننشسته باشند، داشتن سرمایه‌ی انسانی شرط اول رفاه و پیشرفت اقتصادی است. اهمیت سرمایه‌ی انسانی نیز فقط با تعداد «نفرات» یک کشور ارزیابی نمی‌شود، با «کیفیت» این نیرو ارزیابی می‌شود؛ کیفیت سرمایه‌ی انسانی نیز چیزی جز پروردگی این سرمایه از لحاظ دانش و مهارت عصری نیست. دانش و مهارت عصری بدون آموزش گسترده در سطح ملی به کف نمی‌آید.

شاید کسی بگوید:

 «من کشوری را پیدا می‌کنم که ذخایر طبیعی فراوان دارد، جغرافیای طبیعی و سیاسی‌اش در جای خوبی از این جهان هست، از ثبات اجتماعی و سیاسی برخوردار است، جمعیتش خیلی بزرگ نیست، روابطش با دنیای پیشرفته عالی است و مردمانش -بدون آن که سطح سواد بالایی داشته باشند- وضع مالی و معیشتی خوبی دارند”.

بسیار خوب، آیا افغانستان چنان کشوری است؟ آیا یک شهروند افغانستان می‌تواند بگوید که از طالع نیکو در کشوری زندگی می‌کند که در آن (به لطف خدا یا طبیعت یا تاریخ) مردمش، بدون آن که کاری کرده باشند ثروت فراوان دارند و  نیازی به آموزش ندارند؟ واقعیت این است که کم‌تر کشوری را در این جهان بتوان یافت که بدون داشتن سرمایه‌ی انسانی باکیفیت (بخوانید پرورده) وضعیت اقتصادی خوبی داشته باشد. تعطیل کردن آموزش به درجات گوناگون و شیوه‌های مختلف، چنان که طالبان می‌کنند، افغانستان را از سرمایه‌ی انسانی لازم برای عبور به یک اقتصاد شکوفا باز می‌دارد. دانستن این نکته مخصوصا برای کسانی لازم است که از ارزان شدن فلان اقلام در بازار (در حاکمیت طالبان) شدیدا به وجد آمده‌اند.

آیا یک جامعه به شادی نیاز دارد؟

وقتی هر سال «شادترین» کشورها درجه‌گذاری می‌شوند، ممکن است فکر کنیم که این هم از همان سرگرمی‌های شکم‌سیران و برخورداران جهان است. شادی یا خنده چیست که بخواهیم برایش در حیات جمعی خود جایی باز کنیم و آن را به عنوان یک شاخص ارزیابی سلامت زندگی خود به کار ببریم؟ در فرهنگ ما، کم تکرار نشده که «خنده بر هر درد بی‌درمان دواست»؛ اما در آن روی دیگر ورق خنده و خنده‌آوران، در مقایسه با چهره‌های جدی زندگی، همیشه منزلت کمتری داشته‌اند. خوف و متانت و سنگینی منزلت بالاتری داشته اند (در برابر خنده و سبکی). آدم‌های درست و سنگین و باوقار در ملک ما هیچ وقت خود را تا حد خندیدن، به ویژه نسخه‌ی غیرقابل قبول قهقهه‌اش، پایین نمی‌آورند. از نظر دینی نیز دل مومن محل خوف و التجاء است نه جای تپش‌های سبک ناشی از شادی‌های گذرای دنیوی.

اما جامعه به شادی نیاز دارد. خنده و شادی هم عوامل یاری‌رسان به صلح و آرامش هستند و هم علایم روشن صلح و آرامش. خنده و شادی گسترده در میان مردم یک کشور نشان سلامت روانی آن مردم‌اند. طالبان با شادی و خنده مشکل دارند. فکر می‌کنند که شهروندان عبوس و محروم از شادی ایمان‌دارتر هستند. محتسبان حکومت طالبان بسیار می‌کوشند که مردم به خنده و شادی دسترسی نداشته باشند. به موسیقی شاد، به مراسم شادی، به برنامه‌ی تلویزیونی شاد، به طنز، به خنده و به سبکبالی شهروندان به دیده‌ی شک و بدگمانی نگاه می‌کنند. در این گمان غلط‌اند که شادی و خنده عامل یا معلول انحراف‌اند. از خاطرشان نمی‌گذرد که جامعه‌ی دلمرده و گریان و خشمگین فقط خشونت و بحران می‌پرورد.

آیا یک جامعه به هنر نیاز دارد؟

حکومت طالبان می‌کوشد گلیم هنر و شعر آزاد را نیز از افغانستان برچیند. طالبان نمی‌دانند که یک کشور بدون هنر اساسا «کشور» نیست؛ یک مجموعه‌ی تصادفی از زندگان است که اعضایش را هیچ چیزی به هم ربط نمی‌دهد. حذف هنر حذف تخیل است و حذف تخیل به معنای راندن جامعه‌ی انسانی به سراشیبی حیات وحش. شاید برای کسانی که زندگی‌شان به جنگی سخت برای «معیشت در حد بقای محض» تقلیل داده شده، نه حذف سینما و وضع محدودیت بر هنرهای تجسمی چیز مهمی به نظر بیاید و نه به حاشیه راندن موسیقی و شعر و… سیاست ویرانگری. ولی تصور کنید که مردمان یک سرزمین برای مدتی طولانی مجبور شوند که تخیل فردی و جمعی خود برای آفرینش هنر و فرهنگ را تعطیل کنند. چنین مردمی به تدریج با نشانه‌ها، عناصر و نهادهایی که به حیات جمعی‌شان معنا می‌بخشد بیگانه خواهند شد. حتا اگر این بیگانگی کامل نباشد، آسیبی که این دوری و این تعطیل تخیل‌ جمعی به خلاقیت این مردم خواهد زد بسیار سنگین خواهد بود. زبان هنری، نمادهای هنری، خلاقیت هنری و تبادل تولیدات هنری به یک جامعه امکان می‌دهند که زندگی خود را به سوی آینده توسعه بدهند و پیوند خود با پشتوانه‌ها و ذخایر تاریخی فرهنگ خود را زنده نگه دارند. مردم نیاز دارند که برای توسعه بخشیدن حیات انسانی خود زبان هنر و ابزارهای خلاقیت هنری را در اختیار داشته باشند و از آن استفاده کنند. مخالفت با هنر مخالفت با حیات انسانی و دشمنی با آینده‌ی یک کشور است.

حکومت‌های استبدادی می‌خواهند به مردم القاء کنند که مثلا «عملی» بیندیشند و در برابر وعده‌ای که در مورد بهبود اقتصاد و معیشت و امنیت خود دریافت می‌کنند، اهمیت چندانی به آموزش و شادی و هنر ندهند. مردمی که فریفته‌ی این نگرش ظاهرا پراگماتیک می‌شوند، هم اقتصاد خود را در معرض خطر قرار می‌دهند و هم امنیت خود را. حتا اگر امنیت و اقتصاد خوب بدون آموزش و شادی و هنر ممکن بود، زندگی فقط اقتصاد خوب و امنیت فیزیکی نیست.