close

قصه‌های اندوهناک و پنهان؛ پس‌مانده‌های زندگی

فرزاد شریف

هر کدام شبیه یک زندان است. زندان قصه‌ها و زندان زندگی. همه در یک ردیف اند. تابلوی بزرگی روی هر کدام نصب است و روی آن نوشته است: «کهنه‌فروشی.»  قصه‌های این زندان‌ها یک راز است. رازی مگو. رازی که هیچ‌کس دنبال آن نمی‌گردد. اندوه درون هر قصه خانه کرده و بغض فصل مشترک تمام قصه‌ها است. قصه‌های این زندان‌ها همه چیز دارند. زیبایی، تنوع، اشک، بغض، اما یک چیز ندارد، آن هم شادی است. تمام قصه‌ها نشانی از شادی ندارد. 

این‌جا کهنه‌فروشی‌های حاشیه شهر در غرب کابل است. جایی دورتر از ازدحام و هیاهوی زندگی. هر کهنه‌فروشی یک انبار بزرگ است. همه هم پر است. پر از وسایل خانه و اثاثیه زندگی‌های شکست‌خورده، زندگی‌های فراری و زندگی‌های به بن‌بست رسیده. هر جنس کهنه‌ی فروشی یک قصه تراژیک درون خود دارد. اشک و لبخند هر قصه زمانی در وجود آدم نقش می‌بندد که قصه‌ی آن را از کهنه‌فروشان بشنود. 

جان صاحبان کهنه‌فروشی پر است از قصه‌های آدم‌هایی که زندگی‌شان به نقطه‌ی آخر رسیده و مجبور شدند پس‌مانده‌های زندگی خود را از پیش چشم شان دور کنند. کهنه‌فروشی پیشینه‌ی تاریخی طولانی در کشور دارد. بیشتر کسانی که این‌جا کهنه‌فروشی می‌کنند در دوران جمهوریت به این شغل رو آورده‌اند. 

انبار کهنه‌فروشی.

یک، قصه‌های سقوط کابل

ساعت ۱۱ قبل‌ازظهر است. گرما بیداد می‌کند و سراب روی سرک از دور دیده می‌شود. ازدحام و جنب‌وجوش مردم کم است. کهنه‌فروشی‌ها بدون مشتری اند. کهنه‌فروشان روی چوکی یا روی فرش لم داده‌اند. 

ضامن رحیمی مرد سال‌خورده‌ای است. موهای سر و ریشش سفید شده‌اند اما دلش جوان است. از این‌که ما پیشش آمدیم و با او حرف می‌زنیم خوشحال است. هشت سال می‌شود که صاحب دو انبار بزرگ است و جانش پر از قصه است. از ما یک دقیقه زمان می‌خواهد. پاکت سیگارش را از جیبش بیرون می‌کشد و سیگاری روی لب می‌گذارد. وقتی تلخی سیگار به ابروهایش می‌رسد، می‌گوید: «تقریبا ۹۰ درصد افرادی که وسایل خانه‌ی خود را می‌فروشند یا مهاجرت می‌کنند، یا طلاق گرفته‌اند و از زندگی بد شان آمده، یا خانه ندارند و یا کسب‌وکارشان شکست خورده است.»

این‌جا یک روی دیگر زندگی در روزهای سقوط دولت پیشین به‌دست طالبان است. در ماه آگست ۲۰۲۱، در آن‌روزهایی که کابل به شهروندان خود پشت کرده بود و دلش بود خود را به دامن طالب بیندازد، که در نهایت انداخت، وحشت‌بار‌ترین گپ‌ها «سقوط نظام» و «آمدن طالبان» بودند. بیشتر افرادی که کارمند دولت و به‌خصوص نهادهای امنیتی بودند و خود را در خطر می‌دیدند در این ماه تنها آرزوی‌شان خارج شدن از افغانستان بود.

ضامن رحیمی هم آن‌روزها کتاب‌ها و وسایل خانه‌ی یک خبرنگار را خریده است. او به یک قالین و الماری کتاب اشاره می‌کند و می‌گوید: «یک هفته قبل از سقوط دولت تمام وسایل خانه‌ی یک مرد جوان را خریدم که می‌گفت خبرنگار است و باید پاکستان برود. از آن وسایل فقط همین قالین و الماری کتاب‌هایش مانده است. الماری آن‌وقت‌ها پر از کتاب بود. همراه کتاب‌هایش خریدم. ۱۷۰ جلد کتاب بود. بعضی کتاب‌هایش که فروخته نشدند هنوز در خانه‌ام است.» وقتی می‌پرسیم آن خبرنگار چه وضعیتی داشت و با چه قیمتی وسایلش را خریدی، یک پک عمیق از سیگارش می‌کشد. به وسایل فروشی نگاهی می‌کند و می‌گوید: «همسایه‌های آن خبرنگار می‌گفتند برادر آن مرد جوان کارمند وزارت دفاع بود. یک ماه قبل با خانواده‌اش از کابل خارج شده بود. برادرش (خبرنگار) تنها مانده بود و باید وسایل خانه را می‌فروخت. وقتی که وسایلش را از خانه‌اش بیرون می‌کردیم، گریه می‌کرد. راستش را بگویم وسایلش را هم ارزان خریدم.»

تمام رشته‌های زندگی را قبل از سقوط دولت پیشین «امید» گره زده بود. اما در روزهای پیش‌روی طالبان به‌سوی کابل، گره امید سست شد و در ۱۵ آگست باز شد. ضامن رحیمی وسایل خانه‌ی یک خانواده‌ی دیگر را هم در ماه آگست خریده است که آنان هم راهی جز فرار نداشته‌اند. ضامن از آن‌روز می‌گوید: «‌وقتی وسایل خانه‌ی‌شان را بیرون می‌کردیم یک پیرزن با دو نواسه‌ی کوچکش که مثل فرشته‌ها بودند وسایل خانه را اسپند می‌کردند.»  اما انگار این‌روزها اسپند هم زندگی آنان را حسد کرده و بخت فرشته‌ها هم شام و تیره است. 

دو، شکست‌خوردگان

ساعت یک و چند دقیقه‌ی بعدازظهر است. گرما هنوز به آدم بی‌حالی می‌دهد. در کهنه‌فروشی‌ها هنوز هم مشتری نیست. داوود احمدی همین که می‌بیند ما داخل انبار شدیم از خواب بلند می‌شود. وقتی می‌شنود ما خبرنگاریم کمی در فکر فرو می‌رود. مردی میان‌سالی است که نُه سال است در این کهنه‌فروشی‌ها دنبال نان است. دو انبار بزرگ دارد و از وضعیت فروشات و اقتصاد خیلی شکایت می‌کند؛ «بعد از سقوط دولت میوه از دسترخوان و خوشی از خانه‌ام رفته است. خرید و فروش تقریبا به صفر رسیده است.»

کهنه‌فروشی‌ها نقطه‌ی آخر کسب‌وکارهای شکست‌خورده است. بسیاری از آرایشگاه‌ها، خیاطی‌ها، مرکزهای آموزشی و بسیاری از کسب‌وکارهای دیگر بعد از ممنوعیت یا ورشکستگی وسایل قابل فروش را این‌جا می‌آورند و می‌فروشند. دلیل همه‌ی شکست‌ها و گسست‌‌ها دست به یکی شدن سقوط کابل، افت شدید بازار، قانون‌های طالبان و ناامیدی ناشی از این‌ها است.

داوود یک الماری را که دارای آیینه‌ی قدنما است و ظریف و دارای امکانات مختلف است، نشان می‌دهد. آن را از یک آرایشگر زن خریده است. داوود می‌گوید: «نیمه‌های روز بود، یک زن خیلی محترم با دختر جوانش این‌جا آمدند. گفتند که وسایل آرایشگاه خود را می‌فروشند. آن‌روزها طالبان آرایشگاه‌های زنانه را از فعالیت ممنوع کرده بودند. وقتی وسایل آرایشگاهش را خریدم می‌گفتند ما به‌زودی پاکستان می‌رویم. وسایل خانه‌ی خود را نیز به یکی دیگر فروخته بودند.»

طالبان در ۱۳ جولای ۲۰۲۲ فعالیت آرایشگاه‌های زنانه را ممنوع کردند که در اثر آن حدود ۶۰ هزار زن شغل خود را از دست دادند. زنان آرایشگر بعد از ممنوعیت کار مجبور به فروش وسایل کار خود شدند که یک نمونه‌اش این بود. 

دو میز بزرگ در یک گوشه‌ی انبار است. هر دو تقریبا نو هستند. داوود آن‌ها را از یک کارگاه تولیدی خیاطی که لباس زنانه تولید می‌کردند خریده است. صاحب آن کارگاه زوجی بوده که به‌دلیل مشکلات مالی و نبود خریدوفروش، کارگاه‌شان بعد از نه سال دوام، سقوط کرده است؛ «کارگاه‌شان در کوچه‌ی ما بود. همین زمستان قبل کارشان کم شده بود. اسم صاحبش نقیب بود و کمی رفاقت هم باهم داشتیم. یک روز آمد گفت کارد به استخوان رسیده و یک سال است از خاطر نبود درآمد از کارگاه خیاطی با همسرش دعوا می‌کند. می‌خواهد کارگاه را بفروشد. من رفتم فقط میزها و چوکی‌هایش را خریدم. پول نداشتم که دیگر وسایلش را بخرم.» 

سه، بی‌خانمانی

ساعت تقریبا سه بعدازظهر است. هر قدر پیشتر می‌رویم و بیشتر حرف می‌زنیم قصه‌های عجیب‌وغریب می‌شنویم. اما یکی از قصه‌ها آشنا و در عین حال خیلی درناک است؛ قصه‌ی اعتیاد. خلیل نوری دم دروازه ایستاد بود. وقتی نزدیکش رفتیم، از ما استقبال کرد. او چهار سال پیش از رشته‌‌ی تاریخ دانشگاه پروان فارغ شده و تنها پسر خانواده است که بعد از فوت پدرش مجبور است کارهای کهنه‌فروشی را پیش ببرد. او سال قبل تمام وسایل یک خانواده‌ای را خریده است که دو سال تمام در فرار و خفا زندگی می‌کردند. فرار و خفا از بزرگ خانواده، از پدر. او می‌گوید: «یک روز یک پسر تقریبا ۱۸ یا ۱۹ ساله که نامش فرزاد بود آمد و گفت که وسایل خانه‌ی‌شان را می‌فروشند. خانه‌ی‌شان که رفتم یک خانم با دو دختر کوچک نشسته بودند. آنان مادر و خواهران فرزاد بودند. وسایل خانه‌ی‌شان هم کم بود و وضعیت اقتصادی‌شان ضعیف. قرار بود به ایران بروند.»

خلیل تا این قسمت کار فکر می‌کند یک کار معمولی است و وسایل خانه را می‌خرد و می‌برد به انبار. اما این‌گونه نیست. خلیل ادامه می‌دهد: «فردای آن‌روز وقتی می‌خواستیم وسایل خریده‌شده را بیاوریم. سروکله‌ی یک مرد که لباس و چهره‌اش شبیه معتادها بود پیدا شد. آن مرد معتاد پدر فرزاد بود. چیغ و داد راه انداخت. فحش می‌داد. به همسر و بچه‌هایش حمله می‌کرد. آن‌روز به یک سختی وسایل خریده‌شده را آوردیم.» خلیل فردای آن‌روز فرزاد را می‌بیند و از او سؤال می‌کند که چرا پدرش آن کارها را کرد. فرزاد می‌گوید: «پدرم معتاد است. نصف وسایل خانه‌ی ما را دزدیده و فروخته است. مامایم پول فرستاده و ما پاسپورت گرفتیم. از دست پدرم فرار می‌کنیم می‌رویم ایران.»

اعتیاد یک پدر، اعتیاد معمولی نیست. یک بیماری است که درجه و الفبای آن قابل شناسایی نیست. ما در ظاهر فقط یک آدم بی‌خانمان و ژنده‌پوش را می‌بینیم، اما نکته‌ی دردناک و غم‌انگیز زمانی است که بدانیم آن ژنده‌پوش‌ها‌ و بی‌خانمان‌ها یک خانواده را ژنده‌پوش و بی‌خانمان می‌کنند. یک خانواده‌ی بی‌خانمان وسایل خانه را روی کدام درد بگذارد تا درمان شود؟ 

چهار، چند روایت

چند دقیقه‌ای از ساعت پنج بعداز‌ظهر گذشته است. هوا کمی خنک‌تر شده و جنب‌وجوش مردم هم زیادتر. دوروبر کهنه‌فروشی‌ها هم مردم دیده می‌شود. مشتری‌های کهنه‌فروشی‌ها معمولا آدم‌های با وفا هستند و هراز‌گاهی به این‌جا می‌آیند. بیشتر شان وضعیت اقتصادی خوبی ندارند. علی بابایی یک میز خریده است. او دانشجوی دانشگاه کابل است. وقتی می‌پرسم کدام وسایل را از کهنه‌فروشی می‌خری، می‌گوید: «من تقریبا تمام وسایلم را از کهنه‌فروشی می‌خرم. اگر در کهنه‌فروشی‌ها نبود نو می‌خرم. مثلا لباس‌هایم را بیشتر از کهنه‌فروشی‌ها می‌خرم. کفشم را هم از همان‌جا می‌خرم. امروز هم یک میز کوچک برای مطالعه خریدم.»

گرانی این‌روزها کمر خیلی‌ها را خم کرده و قیمت بالای وسایل نو هم آب پاکی روی دست شان ریخته است. محمدرفیع با همسرش نیز در کهنه‌فروشی سرگردانند و دنبال خرید گهواره برای اولین فرزندشان از این انبار به آن انبار می‌گردند. وقتی می‌پرسم چرا گهواره‌ی نو نمی‌گیرید، محمدرفیع با کمی خشم می‌گوید: «‌با معاش معلمی مکتب مگر می‌شود مثل وزیرها زندگی کرد؟ وسایل نو و زندگی خوب را از بخت بد، خدا هم به ما نمی‌دهد.»

سایه‌ی دیوارها بیشتر کج شده و ساعت شش بعدازظهر است. چانه‌زنی‌هایی بین مشتری و فروشنده در بعضی از انبارها جریان دارد. ضامن رحیمی پیش روی دکان خود نشسته است. سیگارش روی لب‌هایش است و به یک نقطه خیره مانده است. شاید به سرنوشت یکی از کسانی که وسایل خانه یا کار خود را فروخته فکر می‌کند. خیلی تلخ سیگار می‌کشد. تلخی سیگارش را من هم حس می‌کنم.

توضیح: نام‌های مصاحبه‌شوندگان مستعار است.