close
Photo: Shamshad Noori

ثمر

آرزو رحیمی

پلک‌هایم را می‌بندم و به گذشته فکر می‌کنم. به یاد درخت انگور در حویلی قدیمی مان می‌افتم. دوستم، مریم هر روز به خانه‌ی همسایه‌ی ما می‌آمد تا قرآن یاد بگیرد. او بازیچه نداشت. من از خیر سر خاله‌جانم که از ایران سوغاتی آورده بود، یک باربی، یک پانداگک و چندتا عروسک داشتم. بعد از درس قرآن، می‌رفتیم و زیر همان درخت انگور با هم گدُی‌بازی می‌کردیم. یکی از روزها که همه‌جا سرد و سپید بود، من و مریم پنهانی برف می‌خوردیم؛ در همین موقع ناگهان مادرم ما را دید و فریاد زد: «بیایید داخل که هوا سرد است. برف نخورید که مریض می‌شوید.»

به خانه‌ی گلی ما رفتیم که سال‌ها قبل پدر و مادرم به تنهایی آن را ساخته بودند. پیش مادرم زاری کردم که برای ما کچالوهای زیرقوغی پخته کند. او پذیرفت و برای من و مریم دو تا کچالو در چری (بخاری) گذاشت. خانه بوی عجیبی داشت، مرکب از دود و نم. مادر چاینک را از آب پر کرد و در بالای بخاری گذاشت. همیشه دوست داشتیم رقص و پَرِش قطره‌های آب را روی بخاری داغ ببینیم. قطره‌های آب بالا و پایین می‌پریدند و می‌رقصیدند.

مادر کچالوها را از چری کشید. بسیار داغ بودند. کچالوها را از وسط نصف کردیم که سرد شوند. بیرون کچالوها شاریده بود، اما مغز‌شان هنوز سخت بود. کچالوها را کمی نمک زدیم و شروع کردیم به خوردن. هنوز داغ بودند.

گفتم: «مریم، متوجه باش نسوزی.»

چهره‌ی مریم تغییر کرد، چشمان خُرد خود را بست و به زور کچالو را قورت داد.

«آخ، زبانم سوخت…»

او مثل آرد ترمیده سفید بود. موهایش هم مثل خوشه‌های گندم طلایی. وقتی مجبور شد کچالوی داغ را قورت بدهد، کومه‌هایش سرخ شدند. چشمانش به طرف سقف خانه افتادند. با انگشتش اشاره کرد و به سختی گفت: «از سقف خانه‌ی‌تان آب میایه.»

همیشه در زمستان‌‌ها، از سقف خانه‌‌ی گلی ما آب می‌ریخت. پدر کوشش می‌کرد با گل سقف خانه را ترمیم کند، اما راه آب بسته نمی‌شد و باز هم  گاهگاهی آب از سقف خانه می‌چکید.

مادرم، مریم را به خانه‌اش روان کرد. برایم آب گرم آماده کرد و به زور مرا به حمام برد. حمام ما همیشه سرد و تاریک بود و من از این‌که از سقف جولاه بر موهایم بیفتد، دلهره داشتم. حمام کردم و بعد از حمام، مادرم مرا کنار بخاری نشاند. لباس پاکم را که رنگش سرخ بود، به طرفم پرت کرد؛

«زود باش این را بپوش. ناوقت شده. از دست رفیق‌بازی‌هایت از کل چیز می‌مانم. سر و روی خود را ببین! هرچه چرب می‌کنم باز خشک است. دیگر نبینم تمام روز در بیرون باشی. کلان دختر شده‌ای. آشپزی و کار خانه را باید یاد بگیری. چند سال بعد که شوهر کردی، مردم نگویند دختر فلانی کار یاد ندارد.»

***

چشم‌هایم را باز می‌کنم. سال‌ها گذشته است، حالا دیگر در خانه‌ی گلی که با دست پدر و مادرم ساخته شده بود، زندگی نمی‌کنیم. صبح شده است. خود را خسته احساس می‌کنم. از خانه بیرون می‌شوم. سرک‌ها خالی و آرام اند. نه خبر از موتری است و نه کسی که از سرک‌ها گذر کند. امروز از آن روزهایی است که حتا طبیعت نیز به نوعی دلگیر و ناراحت است. نمی‌دانم چه شده است. پا و شکمم درد می‌کند. راه رفتن برایم سخت است. در این روز بارانی هیچ چیز به چشمم زیبا یا خوش‌آیند نمی‌آید. به مکتب می‌رسم. بیک پشتی‌ام بیشتر از هر روز دیگر، بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند. همین ‌که در صنف، نزدیک چوکی خود می‌رسم، بیک‌ از شانه‌ام می‌لغزد و می‌افتد. احمد با صدای درشتش که گویا تازه جوان شده است، حالم را جویا می‌شود.

– «رنگت پریده است. خوبی؟»

– «خوبم.»

حوصله‌ی حرف زدن ندارم. ساعت ریاضی است. احمد قلمم را بدون اجازه برمی‌دارد. کار ناراحت‌کننده‌ای نکرده است. اما من بی‌دلیل عصبانی می‌شوم.

«احمد جان، اجازه گرفتن را یاد نداری؟»

احمد می‌گوید: «آن روز تو هم بدون اجازه مال مرا گرفتی!»

قلم را طرفم پرت می‌کند.

با خود می‌گویم: «اگر دیگر همراهم بازی نکند چه؟ شاید قار کرده باشد. بپرسم؟»

احمد می‌گوید: «ببخش، باید اجازه می‌گرفتم. امروز ناخوش معلوم می‌شوی. همه چیز خوب است؟»

– «کمی مریضم.»

– «به معلم جان بگویم؟»

– «نه، خوب می‌شوم.»

احمد روی خود را دور می‌دهد و دوباره شروع به نوشتن می‌کند. سؤالی در ذهنم پیدا می‌شود؛ «چرا او در ورق می‌نویسد؟»

«چه می‌نویسی احمد؟»

احمد می‌گوید: «مادرم پول نداد که کتاب بیولوژی بخرم. معلم جان گفت اگر کتاب نمی‌خرم باید چاپش کنم. من فقط پول چاپ کتاب کیمیا را دارم، برای همین در ورق می‌نویسم. خوب است که کتاب بیولوژی حجمش زیاد نیست.»

– «ببین احمد، ما در خانه یک کتاب کیمیا اضافه داریم. من آن را برایت می‌آورم. تو فقط کتاب بیولوژی را چاپ کن.»

– «راستی؟»

– «بله، اما در صنف ریاضی ننویس. چون اگر معلم جان ببیند، قار می‌شود.»

چشم‌های احمد برق می‌زند. زیر پلک‌های درازش یک خال خرد است. زیبا است. به طرفم که می‌خندد، دلم پروانه‌ای می‌شود. بعد از ساعت‌های طولانی در صنف، بالاخره زنگ رخصتی زده می‌شود. از مکتب بیرون می‌شوم. کوشش می‌کنم تا هرچه زودتر به خانه برسم. همین‌ که به خانه می‌رسم، اونیفورم مکتب را از تن ظریف و نحیف خود در می‌آورم. در همین موقع، چشمم به لکه‌ی روی لباسم می‌افتد. از خود می‌پرسم: «این چه است؟» فورا پاسخ می‌دهم: «حتما اشتباهی در جای آلوده‌ای نشسته‌ام یا باران لباسم را تر کرده است.» همین‌ که لباس زیرم را می‌بینم، نگاهم مات و مبهوت می‌ماند. دستانم خونین شده‌اند. اولین‌بار است که چنین حالتی ناخوش‌آیند و شوک‌آوری را تجربه می‌کنم. ترسیده‌ام. بدنم می‌لرزد. آیا مریضی جدی دارم؟ چرا خون‌ریزی می‌کنم؟ در اتاق کوچک خود، دنبال راه‌حل می‌گردم. به کی باید بگویم؟ کمی فکر می‌کنم. بعد به این نتیجه می‌رسم که در مورد این بیماری باید با فرشته، دختر کاکایم صحبت کنم.

خانه‌ی ما سه منزل دارد. در منزل اول، مادرکلان و پدرکلان ما زندگی می‌کنند. در منزل دوم، خانواده‌ی کاکایم و در منزل سوم، ما هستیم. زود یک لباس دیگر می‌پوشم و با عجله به اتاق دختر کاکایم می‌روم.

«فرشته؟ فرشته کجایی؟»

فرشته با چشمان کنجکاوش پیدایم می‌کند. او پانزده‌ساله است. یک‌ ماه بعد عروسی می‌کند. مادرم گفته بود: «فرشته هنوز به ثمر نرسیده و وقت عروسی‌اش نیست…» اما من هنوز معنای این را نفهمیده‌ام. پیش از این‌که لب‌هایم را باز کنم، ترس و خجالت گلویم را می‌فشارد. در سینه‌ام احساس سنگینی می‌کنم. مثل این‌که کسی سنگ بزرگی را روی سینه‌ام گذاشته باشد.

«چه شده، بگو؟»

هر دو دستم را پیش می‌برم و فرشته را محکم در بغل می‌گیرم. بغضم می‌ترکد و با تمام وجود شروع به گریه کردن می‌کنم.

– «نمی‌دانم. شاید مریض هستم و می‌میرم. خون‌ریزی دارم.»

– «از کجا؟»

– «از پایین!»

فرشته هم محکم بغلم می‌کند و می‌گوید: «خیر است پیش داکتر می‌بریم‌‌ات. جور می‌شی. شاید کدام چیزی مهم نباشه. گریه نکو! به مادرت گفتی؟»

– «نه، به تشویش می‌شه. فرشته، شکمم بسیار درد می‌کند.»

– «برو به مادرت بگو که پیش داکتر ببره.»

مادرم در حال پخت‌و‌پز است. وقتی مرا می‌بیند، می‌پرسد: «چه شده؟ چرا رنگت پریده؟»

با صدایی لرزان می‌گویم: «خون‌ریزی دارم مادر. شکم و پایم بسیار درد دارند.»

پیشانی‌اش چملک می‌شود و می‌گوید: «تو را چه به این گپ‌ها؟ هنوز چهارده‌ساله هم نشدی. از ریزه بلاخیزه! از سال خود پیش درآمدی. قرآن‌زده، مه حالا همرایت چه کنم؟»

من که تعجب کرده‌ام، حرف‌های مادرم را متوجه نمی‌شوم، با ترس می‌پرسم: «چه؟ من چه گناه کردم؟»

– «به ثمر رسیدی، در این سن خرد.»

– «به ثمر رسیدم؟»

– «بله!»

از داخل الماری دستمالی بیرون می‌آورد و به من می‌دهد.

«برو این را در لای پایت بگذار!»

من چیزی نمی‌گویم. فقط در تعجب هستم. مادر می‌گوید: «تا چند روز دیگر خوب می‌شوی. عادت ماهانه شدی. حالا از پیش چشمم برو که اعصابم خراب است.»

اشک‌هایم خشک می‌شود. احساس تنهایی می‌کنم. نمی‌دانم چه باید کنم. عادت ماهانه چه است؟ چطور آدم عادت ماهانه می‌شود و چرا؟ دلم مریم را می‌خواهد. دلم همان خانه‌ی گلی و بازی کردن زیر درخت انگور را می‌خواهد.

مادرکلان می‌گوید: «این عادی است. برای هر دختر یا زنی اتفاق می‌افتد. عادت ماهانه شدن، یعنی به ثمر رسیدن؛ یعنی حالا تو می‌توانی عروسی کنی…»

فرشته تاهنوز عادت ماهانه نشده است. او حتا نمی‌داند عادت ماهانه چه است. باید برایش بگویم. فرشته را می‌بینم که در حویلی‌ ظرف می‌شوید.

– «هوا سرد است. چرا در خانه ظرف‌ها را نمی‌شویی؟»

– «آب نمیایه. شاید نل را یخ زده است. حالا بهتر شدی؟ هنوز هم شکمت درد می‌کند؟»

– «هنوز درد دارم. گفتند که عادت ماهانه شدم.»

– «عادت ماهانه چه است؟»

– «یعنی هر ماه خون‌ریزی خواهم داشت. کاملا عادی است. مادرکلان گفت که به ثمر رسیده‌ام. وقتش است که عروسی کنم. نمی‌فهمم دیگر، تو هنوز نشدی؟»

– «نه!»

– «من از تو کرده خرد هستم. من می‌شوم، چرا تو نمی‌شوی؟»

– «نمی‌فهمم!»

– «راستی فرشته، کتاب‌های مکتب را داری هنوز؟ من یک کتاب کیمیا نیاز دارم.»

– «نه، همان روز که دیگر مکتب نماندند بروم، کتاب‌هایم را در دکان سر کوچه فروختند.»

دردم را فراموش می‌کنم و حیرانم که حالا به احمد چه بگویم؟ نمی‌خواهم او همه‌ی کتاب بیولوژی را بنویسد. به اتاقم می‌روم. کتاب را از بیک خود بیرون می‌آورم و پوش قبلی‌اش را با یک روزنامه عوض می‌کنم. با پنسل‌پاک همه‌ی خط‌ها را محو می‌کنم. امیدوارم فردا احمد نفهمد که من کتاب خودم را برایش می‌دهم.

***

روزها و ماه‌ها گذشت.

مادر‌م گفت: «نباید برای کسی بگویی که جوان شده‌‌ای. درباره‌ی عادت ماهانه‌ات به کسی نگو، شرم‌آور است…»

حرف مادر را گوش کردم و دیگر به خودم اجازه ندادم با کسی درباره‌ی این مسأله صحبت کنم. با وجود ترسی که از مادرم داشتم، گاهی دلم می‌خواست این موضوع را با خانم بیگم، معلم دری ما در میان بگذارم. او بسیار مهربان بود. همیشه لبخند بر لب داشت. با دیدن لبخندهایش دل آدم شاد می‌شد. لباس‌های رنگی می‌پوشید. لب‌سیرین می‌زد. همیشه تشویق می‌کرد کتاب زیاد بخوانیم. یک روز از پشت دروازه‌ی صنف صدا زد و‌ گفت: «احمد جان، بیا کمک.»

احمد تا صدای معلم را شنید، دوید طرف دروازه. وقتی وارد صنف شدند، دست هردوی‌شان پر از کتاب بود.

معلم جان گفت: «ببینید کتاب‌های نو برای ما رسیده. ماه بعد کتاب‌های زیادتر می‌فرستند.»

یکبار به یادم آمد که چطور است از معلم جان در مورد عادت ماهانه بپرسم. باید بفهمم چرا دختران و زنان عادت ماهانه می‌شوند.

ساعت زنگ خورد. همه‌ی شاگردان به طرف بیرون دویدند. معلم جان، آرام چیزی را در کتابچه‌اش می‌نوشت. گفتم: «معلم جان؟»

گفت: «بله، مینا جان.»

– «یک سؤال داشتم.»

– «چه سؤالی مینا جان؟»

– «چرا دخترها عادت ماهانه می‌شوند؟»

– «تو شده‌ای؟»

– «بله!»                            

– «مینا جان، برای همه‌ی زنان و دختران عادت ماهانه یک تجربه‌ی طبیعی است. عادت ماهانه (قاعدگی) که نام دیگر آن پریود است، یک فرآیند طبیعی در زنان و دختران است. مربوط به تخلیه‌ی خون و بافت‌های رحمی می‌شود که معمولا هر ماه در دختران بالای یازد‌ه سال آغاز می‌شود. پریود یا عادت ماهانه به معنای آغاز دوره‌ای است که زنان آماده‌ی باروری می‌شوند. چه خوب شد پرسیدی. ما باید آگاهانه‌تر به سلامتی و بدن خود بپردازیم.»

– «اما چرا باید از دیگران پنهان کنیم؟»

– «نباید پنهانش کنیم، اما خوب بیان آن در جامعه‌ی سنتی ما تابو است. ما در یک جامعه‌ی محدود و مذهبی زندگی می‌کنیم، مسائلی مانند عادت ماهانه به‌طور عموم به خصوصیت پنهانی و تابو تبدیل شده است.»

قصد کردم با شجاعت بیشتر سؤال‌های خود را از معلم جان بپرسم؛ چون شاید او می‌توانست درک این موضوع را برایم آسان کند.

«معلم جان، من وقتی پریود هستم، درد بسیار شدیدی دارم. چه کار…»

تا ‌خواستم جمله‌ی بعدی را بگویم، اشک‌هایم سرازیر شدند و گریستم. معلم با توجه به وضعیت من، پرسید: «چه شده مینا جان؟ چه اتفاقی افتاده؟»

من با ناراحتی و شرم گفتم: «خیلی درد دارم، اما برای کسی گفته نمی‌توانم. مادر گفت که نباید کسی خبر شود. اگر پدرم بفهمد، شاید مرا به شوهر بدهد. می‌ترسم…»

معلم جان با صمیمیت درباره‌ی بهداشت و مراقبت‌های لازم در زمان عادت ماهانه حرف زد. از من خواست تا مادرم را به مکتب بیاورم. ذهنم بیشتر درگیر شد. اگر مادرم عصبانی شود چه؟ اگر دیگر مرا به مکتب نگذارد چه کار کنم؟ تا به خانه برسم، سؤال‌های زیادی مثل این از ذهنم گذشت.

خانه که رسیدم، با تردید و ترس به مادرم گفتم که معلم جان شما را فردا به مکتب خواسته است. می‌خواهد با شما صحبت کند. مادرم، آرام و با صدای نازکش گفت: «چه کردی که معلم مرا به مکتب خواسته است؟ حتما یک کاری کردی… به هر ‌حال، امسال که تمام شد، دیگر اجازه نداری مکتب بروی. کلان شدی! باید آشپزی و‌ پاک‌کاری یاد بگیری. وقتش رسیده که عروسی کنی…»

بدنم لرزید. حرفی نزدم.

روز بعد، هر دو با هم قدم به مکتب گذاشتیم. با حضور مادرم در مکتب احساس تنهایی و نگرانی در من زیادتر شد. با خود می‌گفتم: «اگر  دیگر به من اجازه ندهند مکتب بروم، چه خواهد شد؟ اگر برایم شوهر پیدا کنند چه؟»

معلم مهربان من، خانم بیگم با لبخندی صمیمی از ما استقبال کرد. مادرم را خوش‌‌آمدید گفته و به داخل صنف دعوت کرد. معلم گفت: «مینا جان، تو برو با دوست‌هایت درس بخوان. من و مادرجان کمی قصه می‌کنیم. کار خانگی‌های‌تان را می‌بینم، سر میز تیار باشند.»

فورا رفتم داخل صنف. بلند گفتم: «معلم جان گفت که کار خانگی‌ها سر میز تیار باشند.»

به حرف‌های مادرم فکر می‌کردم که با احمد چشم به چشم شدم. مادرم گفته بود باید عروسی کنم. ناگهان از احمد پرسیدم: «با من عروسی می‌کنی؟»

این سؤال نمی‌دانم از کجا آمد و چطور بر زبانم جاری شد. همین ‌که گفتم، احساس شرم کردم. سرخ شدم. چند ثانیه به همدیگر نگاه کردیم و بعد، نگاهم را از او دزدیدم و شروع به نوشتن کردم. راستش چیزی ننوشتم، فقط ورق را خط‌‌خطی کردم.

احمد خندید و گفت: «حالا خو بسیار خرد هستم، باش کلان شوم.»

دل‌گرم شدم. از گفته‌ی احمد خوشم آمد. از خود پرسیدم: «یعنی به راستی کلان شد همرایم عروسی می‌کند؟» پیش خود خندیدم، اما وقتی رویم را چرخاندم، متوجه نگاه‌های سنگین و حسرت‌بار مادرم شدم. سینه‌ام دوباره سنگین شد. شانه‌هایم درد گرفت. حس کردم آرزو می‌کند کاش دختر نمی‌بودم. معلم جان به من اشاره کرد. آرام شروع به قدم زدن کردم. وسط معلم جان و مادرم ایستاد شدم. معلم جان نازم کرد. به من لبخند زد. شاید فهمیده بود که نگران هستم. به مادرم می‌دید و‌ دستش را محکم می‌فشرد.

معلم جان گفت: «می‌فهمم که چرا این موضوع برای شما نگران‌کننده است، اما این یک امر طبیعی است. دختر تان هنوز یک طفل است. نیاز به مواظبت دارد.»

مادرم با خشم گفت: «شرم است. نیاز نیست در موردش در مکتب یا پیش مردها حرف زده شود. نیاز هم نیست که کسی بفهمد. هر وقت پانزده یا شانزده‌ساله شد، به شوهر می‌دهیم…»

معلم جان گفت: «پانزده یا شانزده‌سالگی سن مناسب برای عروسی دختران نیست. در این سنین، دختران هنوز بسیار خرد هستند. عادت ماهانه‌شدن به معنای عروسی کردن و به ثمر رسیدن نیست. مینا وقتی بزرگ شد و هر وقت آماده‌ی عروسی کردن بود، باز ان‌شاءالله عروسی خواهد کرد.»

مادرم گفت: «والله در قوم ما همین‌طور است. دختری که عادت ماهوار شد، به ثمر می‌رسد. باید عروسی کند. این تصمیم من نیست، خواست بوبوجان و پدرش است. برای همین می‌گویم اگر به کسی نگوید، یک چند سال زیادتر وقت دارد…»

معلم جان گفت: «امیدوارم در مورد حرف‌هایی که زدیم فکر کنید. شما مادر مینا هستید!»

مادرم با معلم جان خداحافظی کرد و از من خواست تا مکتب را برایش نشان بدهم. در دهلیز نیمه‌تاریک مکتب قدم می‌زدیم. شاگردان می‌خندیدند و می‌دویدند. در یکی از صنف‌ها که رسیدیم، مادر با تعجب طرف زمین خیره شد و بعد از چند ثانیه گفت:

– «چرا چوکی ندارید؟ در روی زمین می‌نشینید؟»

– «بله، مادرجان. معمولا از صنف ششم به بالا چوکی ندارند. سال بعد که صنف هفتم شویم، ما هم دیگر میز و چوکی نداریم. دختران و پسران به صنف‌های جداگانه تقسیم می‌شوند…»

مادرم زمزمه‌کنان گفت: «مریض می‌شوید این‌طور…» ناگهان چشمش به تخته‌ی صنف افتاد و پرسید: «اینجا چه نوشته شده؟»

برایش خواندم: «ریشه‌ی آموزش تلخ، اما میوه‌هایش شیرین است.»

مادرم گفت: «اگر درس بخوانی، در آینده چه‌کاره می‌شوی؟»

– «مادر جان، تا حالا فقط دوست داشتم درس بخوانم. در باره‌ی اینکه در آینده باید چه‌کاره شوم، هنوز تصمیم نگرفته‌ام. اما سر از حالا دوست دارم معلم شوم، مثل معلم بیگم.»

– «تو اگر درس می‌خواندی، می‌خواستی چه کاره شوی؟»

مادرم روی تخته دست کشید. به طرف دریچه رفت و به بیرون نگاه کرد. چشمانش پر اشک شد، اما گریه نکرد. گفت: «برویم بچیم خانه که ناوقت شده.»

به خانه که رسیدیم، مادرم چادر‌نماز خود را با یک چادر نازک‌تر تبدیل کرد. از بالای قرآن پنجاه افغانی برداشت و به من داد.

«فردا فرشته عروسی می‌کند. برایش گوشواره یا یگان چیزی دیگر بخر. از طرف تو برایش یادگاری باشد.»

دلم بسیار خوش شد. هیچ‌ وقت از طرف خودم برای کسی هدیه نگرفته بودم. پول را در جیب خود گذاشتم و از مادر تشکر کردم. گفتم: «مادرجان، برای امشب چه پخته کنیم؟»

مادر جواب داد: «برو تو پیش فرشته باش! طفلک حتما دق شده. من آشپزی می‌کنم.»

خوشحال بودم که می‌توانم با فرشته زیادتر وقت بگذرانم، اما مهربانی آن روز مادر برایم ناآشنا بود. دیگر سینه‌ام سنگین نبود. آرام شده بودم. از مهربانی مادر لذت می‌بردم.

به اتاق فرشته رسیدم. دروازه نداشت، در عوض پرده‌ای نازک سیاه انداخته بودند. پرده را پس زدم و نگاه کردم. فرشته ابروهای خود را می‌چید. وحشت کردم. می‌خواستم بگویم که: فرشته، چه کار کرده‌ای؟ از آن ابروهای سیاه و پرپشت فقط دو تار مانده است. اما حرفم را قورت دادم و چیزی نگفتم.

فرشته پرسید: «مقبول شدم؟»

«کمی نازک نیست؟ ما اجازه نداریم ابروهای خود را بچینیم.»

فرشته طرفم دید و با صدای هیجانی گفت: «وقتی عروس شوی، می‌توانی ابروهایت را بچینی. مردم می‌گن عروس باید نور بکشه.»

بیچاره فرشته! دلم برایش سوخت. نمی‌دانستم چرا این‌قدر خوشحال بود. او حتا نمی‌دانست با چه کسی عروسی می‌کند. شیرینی‌خوری و شب‌خینه نگرفته بودند.

دخترک همسایه آمد که به دست فرشته خینه بیندازد.

– «می‌فهمی فرشته؟ اگر خینه تا فردا صبح خوب سرخ شود، یعنی خوشبخت می‌شوی!»

– «بخیر عزیزم!»

برای دختر همسایه چای و چندتا شیرینی‌گک آوردم. چشم هردوی‌شان از خوشحالی برق می‌زد.

دختر همسایه از من پرسید: «برایت خینه بندازم قندولک؟»

گفتم: «بله!»

دستم را پیش کردم. تا نوک انگشت‌هایم را گرفت، گفت: «به دست هر کسی بعد از عروس خینه بانی، بخت او‌ هم باز می‌شه…» تا این را شنیدم، زود دستم را پس کشیدم و گفتم: «نه، تشکر!»

هوا تاریک شده بود. برق نبود. همین ‌که به خانه رسیدم، غذا نخورده خوابم برد.

غرق خواب بودم که مادر صدا زد: «مینا، بیدار شو که مکتب ناوقت شده!»

«مکتب؟ صبح شده؟»

همین ‌که چشمم را باز کردم به یاد عروسی فرشته افتادم. نور آفتاب، آرام از دریچه به اتاقم می‌تابید. مادر لباسم را بالای سرم ماند و گفت: «صبحانه تیار است. دیشب غذا نخوردی… مکتب ناوقت می‌شه اگر زود از جایت بلند نشوی!»

– «اما امروز‌ عروسی فرشته است.»

– «عروسی در شب است. حالا مکتب برو، وقتی آمدی باز تیار شو. وقت زیاد است.»

برای او هیچ‌گاه مهم نبود من مکتب بروم، اما امروز حتا در عروسی فرشته می‌خواست مکتب بروم. چند لحظه بعد دوباره صدا زد: «برخیز دیگه!…»

بلند شدم و لباسم را پوشیدم. او به من لبخند زد. پیش چشمش کبود بود.

پرسیدم: «چه شده چشمت را مادر؟»

گفت: «از بی‌خوابی است. دیشب خوابم نبرد، نشستم برایت تشکچه جور کردم…»

«تشکر مادر جان.»

مادرم قاطعانه گفت: «خوب درس بخوانی خو! سال بعد، دیگر چوکی نمی‌داشته باشید. باز سر این تشکچه بنشین!»

– «یعنی سال بعد من مکتب می‌روم؟»

– «البته که می‌روی، سال‌های بعدش هم می‌روی و بعد، دانشگاه هم می‌خوانی…»

– «اگر پدر نماند، چه؟»

– «همرایش گپ می‌زنم.»

سبک شدم، مثل یک پر در آسمان.

مادرم گفت: «مینا، بعد از عروسی فرشته باید به مرکز بهداشت دهکده برویم. از داکتران باید در مورد بهداشت و مدیریت درست عادت ماهانه سؤال کنیم. چیزی به‌نام نوار بهداشتی است، برایت از آن‌جا می‌خرم.»

چیزی برای گفتن نداشتم. فقط خوشحال بودم.

روانه‌ی مکتب شدم. نور از لا‌به‌لای شاخچه‌های درختان می‌تابید. باد صورتم را نوازش می‌کرد. خیالم از بابت مکتب رفتن و عادت ماهانه جمع شده بود.

در راه برگشت از مکتب، به یک گل‌فروشی سر زدم. گل‌های زیبایش چشمم را گرفته بودند. پنجاه افغانی را که مادرم به من داده بود تا برای فرشته هدیه بگیرم، یک گلدان با گل‌های گلابی گرفتم. خانه که رسیدم، زود آن را پیش دریچه‌ی آشپزخانه گذاشتم. کمی آب داخل گلدان ریختم. ناوقت شده بود. لباسم را نپوشیدم، مهمان‌ها تا یک ساعت دیگر می‌آمدند. با خود گفتم: «برای فرشته چه بدهم؟» فورا به یادم آمد که یک سِت چوری‌های سبز دارم، همان را برای فرشته می‌دهم. چوری‌ها را با پول یک ماه پس‌اندازم از پاکستان خریده بودم. گذاشته بودمش برای یک روز بسیار مهم تا بپوشم.

به طرف اتاق فرشته می‌دویدم که مادرم پرسید:

– «این گل را کی آورده؟»

– «من آوردم مادر، برای تو.»

– «پولش را از کجا کردی؟»

– «خودت پنجاه افغانی داده بودی، یادت است؟»

– «من گفتم گوشواره بخر، نه گل. حال به فرشته چه می‌دهی؟»

گفتم: «چوری‌هایی را که از پاکستان خریده بودم، به فرشته می‌دهم.»

مادر گفت: «اونا را زیاد دوست داری، مگر نمی‌خواهی خودت بپوشی؟»

گفتم: «برای همین به فرشته می‌دهم که یادگاری نزد خود نگه داره.»

مادر چیزی نگفت.

طرف گل اشاره کردم و گفتم: «چطور است مادر؟»

مادرم گفت: «گل مقبولی است!»

گفتم: «تشکر، مادرجان.»

مادر خندید و گفت: «تشکر‌ از این‌که از پول خودم برای خودم گل خریدی؟»

من هم خندیدم و دویدم طرف اتاق فرشته.