مسألهی زنان نزد جامعهی روشنفکری افغانستان و تمام جریانهای همسو با آن، به چالشی بنیادین و کورهراهی صعبالعبور تبدیل شده است. تمام جریانهای فکری باورمند اند که زنان در افغانستان تحت ستم و تبعیض جنسیتی قرار دارند و سلطهی سازمانیافتهی مردسالاری برای قرنهای متمادی به انقیاد، سرکوب و تحقیر زنان افغانستان پرداخته است. ستم جنسیتی یک واقعیت انکارناپذیر و قطعی است و هیچ فرد یا جریانی، علیرغم اختلافنظرهای فراوان و گاها عمیق در باب مصداقهای ستم جنسیتی، قادر نیست که دربارهی واقعی بودن و جدیت این مسأله تردید به خرج دهد. جریان روشنفکری دینی نیز –همسو با جریانهای فکری دیگر و علیرغم اختلاف عقیدهیشان با دیگران- معتقد است که زنان افغانستان مورد تعرض، خشونت و تبعیض قرار میگیرند و قربانیان همیشگی ناعدالتی و ظلم هستند. هرچند مصادیق ستم جنسیتی نزد روشنفکران دینی به خشونت و ظلمی محدود میشود که معلول ناآگاهی و جهل مردان است و دستورالعمل مبارزه با آن نیز دربرگیرندهی ارشاد و ترغیب مردان به رفتار شرعی و نیکو است. به هر حال، وجود ستم جنسیتی در جامعهی افغانی مسلم و شبهناپذیر است و در زمرهی حقیقتهای پیشینی و قبولشده قرار میگیرد. همانطور که هیچکسی به بارانزایی ابرهای تیره، تاریکیِ شب و «دو به علاوهی دو مساوی به چهار» تردید نمیکند و بیدرنگ بر درستی حقایق فوق شهادت میدهد، موجودیت ستم جنسیتی در افغانستان نیز بدون لحظهای تردید تأیید میشود. قطعیت این مسأله به اندازهای است که گاه حتا صحبت دربارهی آن زایید و ملالآور به نظر میرسد.
با اینحال، قربانیان ستم جنسیتی با رویهی کاملا متفاوتی روبهرو میشوند که نشاندهندهی شباهتهای عمیق میان جریانهای فکری و عقاید تودهای هستند. قربانیان، یعنی زنان، هرگاه دربارهی ستمها، تبعیضها، آزارها و نابرابریهایی حرف میزنند که تجربه کردهاند یا در حال تجربهی آن هستند، از سوی جامعه مورد بدبینی و سوءظن قرار میگیرند. به بیان دقیقتر، روایت زنان قربانی در درون جامعه هضم و پذیرفته نمیشود و واکنشی دریافت میکند که تا حد زیادی بر قصور عمدی یا سهوی خود قربانی دلالت میکند. این مسأله بسیار ساده است، جامعه روایت زنان را تخریب و چه بسا انکار میکنند. هرگاه زنی که قربانی نابرابری جنسیتی شده و نوع یا انواعی از ستم و تبعیض جنسیتی را متحمل گردیده دربارهی تجریبات خویش صحبت میکند، جامعه میکوشد با استدلالهای عجیبوغریب نشان بدهد که چگونه خود زن نیز کمابیش مقصر است یا چگونه قصور خود قربانی موجبات قربانیشدن او را فراهم کرده است.
دیده میشود که جامعه قادر به انکار غدهی سرطانی تبعیض جنسیتی در دل خودش نیست؛ اما به سادگی دربارهی صحت سندرم و علایم آن تردید میکند و به معنای دقیق کلمه، سوءظن نخستین واکنش جامعه به روایت زندگی زنان و تجربیات طاقتفرسای آنان تحت سلطهی مردسالاری است. هرگاه زنی از تجریبات خویش دربارهی خشونت خانوادگی، خیابانآزاری، محدودیتهای اجتماعی، آزارهای آنلاین، حجاب اجباری و غیره صحبت میکند، جامعه با نوعی منطق پیچیدهی مبتنی بر گزارهی «او میتوانست/ اگر آنطور بود» میکوشد تا قصور وی را به نمایش بگذارد و خاطرنشان کند که چگونه سهلانگاری، نادانی، بیتوجهی، ناآگاهی و عدم احتیاط خود وی موجب رفتارهای زنستیزانه، خشونتآمیز و آزارگرانه علیه وی شده است. قصور یا عدم قصور زنان بحث متفاوتی است، نکتهی مسأله در اینجا این است که جامعهی افغانی عمیقا علیه روایتهای زنان واکنش نشان میدهد و انرژی غیرقابل وصفی را خرج اثبات قصور زنان میکند. به بیان دیگر، به شکلی سیریناپذیر علاقهمند است که نشان دهد هر مانعی که سد راه زنان ایجاد میشود معلول گامی است که خود وی برداشته و ناهمواریها موانع بیرونی (آنچه زاییدهی گامهای خود زن نیست) روی آنانی که گامهای درست، دقیق و حسابشده برمیدارند بیتأثیر اند. یعنی «موانع بیرونی در صورت نداشتن ضعفهای درونی کارساز نیست.» برای همین، جامعه با اینکه معمولا ستم روایتشده را مستقیما قباحتزدایی نمیکند، میکوشد تا ضعف درونی زنان را برای ما یادآوری کند. به ندرت پیش میآید که فردی چنان بیدرایت باشد که صریحا خشونت خانوادگی یا آزارهای جنسی را قباحتزدایی نماید، به همین جهت، جامعهی افغانی در قبح ذاتی مسألهی مورد روایت تردید و میپذیرد که آنچه بر قربانی رفته خلاف منش انسانی است، اما در عین حال، حریصانه تلاش میکند تا علل آن را در رفتار و منش زن جستوجو کند و ضعف درونی قربانی را بهمثابهی علت بنیادی قربانیشدن وی علم نماید.
تناقضگویی، اختلاف و چنددستگی جریانهای فکری در باب مصادیق ستم جنسیتی از یکسو و نخبهگرایی ذاتیشان از سوی دیگر باعث شده که مسائل جنسیتی تا حد زیادی مبهم باقی بمانند و جریانهای برابریخواهی را در دام همان چیزی بیندازد که خود علیه آن به میان آمدهاند. مسلما بخش اعظم نقدهای وارده بر روایتهای زنان توسط همین جریانهای فکری و اشخاص مرتبط با آن تنظیم میشوند، که همگی روی نمایش و حتا ساختن و جعل کردن قصور برای قربانیان تبعیض جنسیتی متعهد اند. هرچند که چنین واکنشهایی معمولا به ناآگاهی و عدم دقت افراد و گروههای اجتماعی مربوط دانسته میشود، شکل واقعی مسأله عمیقتر است. سوءظن به روایت زنان نه ناشی از ناآگاهی افراد و نه بدبینی آنان نسبت به ذات انسان است؛ بلکه حملهای بر علیه روایت زنانه از ستم است و این به این معنا است که سوءظن مذکور عمدا توسط گفتمان مردسالاری و به هدف تخریب و تضعیف روایت زنانه تولید میشود. پرواضح است که گفتمان مردسالاری با صدای زنانه و استقلال آن از صدای مردانه مخالف است و سعی دارد آن را سرکوب نموده و به هر نحوی که شده تحت شعاع قرار دهد، اما جستوجوی قصور و گناه زن -حتا زمانی که او قربانی است- یکی از مصادیق نگرش مذکرمحور به زندگی و حیات انسان است. برای همین، جامعهی افغانی و دستگاه فکریاش نه در پی قباحتزدایی بلکه در جستوجوی ستاندن حق روایت از زن است. همانطور که دولتها برای تحقق منافع سیاسیشان به روایت زنان توجه نمیکنند، جامعه نیز با تخریب و انکار روایت زنانه به تکصدایی مذکر -که تا اعماق جامعه ریشه دوانده- نفع میرساند و موجب تحکیم آن میشود. به کلمات دقیقتر، انتقادهایی که بر روایت زنان وارد میشود متوجه اغراقآمیز بودن و عدم دقت آن نیست بلکه اساسا زنانگی روایت را هدف قرار میدهد. گناهتراشی برای زنان قربانی و واکنشهای مملو از گمانهزنی جامعه هنگام رویاروی با روایت زنان میکوشد به ما یادآوری کند که زن مجاز به خلق روایت نیست چرا که خود گنهکار و دچار معصیت است. روایت زنانه میباید سرکوب شود و برای آن برهان کافی وجود دارد، زن قصور کرده چون «میتوانست چنین کند» و «اگر چنان میبود این اتفاق نمیافتاد» و…
واکنشهای اینچنینی تا جایی شدت مییابد که نفس روایت زنانه تبدیل به قصوری برای زن میشود. جایی که امکان دستیابی به قصور زن نیست و نمیتوان برایش گناهتراشی کرد، روایتی که وی ارائه کرده خود به «گناه» مبدل میگردد و گفتمان مردانه مستقیما دست خودش را رو میکند. زنانی که به روایت سرگذشت، تجربیات و حوادثی میپردازند که تحت سلطهی مردانه متحمل شدهاند با کلماتی مانند بیحیا، بیشرم و ناشکیبا توصیف میشوند که بار اخلاقی بسیار سنگینی دارند. زنی که روایت میکند به عدم خویشتنداری متهم میشود؛ که شکیبایی به خرج نمیدهد و نهایتا موجب بیآبرویی و رسوایی میشود. اینجا است که درمییابیم امتناع جامعه از پذیرش روایت زنانه به هیچ وجه وابسته به محتوای روایت نیست بلکه زنانگی روایت موجب خشم و سیلی از انتقادهای عجیبوغریب میشود. ماهیت زنانهی روایت با خوی نرینهی مردسالاری نمیسازد. روایت زنانه خطرناک و غیرمجاز است. ترجیح داده میشود که زنان مشکلات و مصایبشان را در سکوت و شکیبایی کامل حل کنند و از ورود به ساحت عمومی (روایت و زبان) خودداری نمایند. ضدیت با روایت زنانه جز پاک کردن دهان از صورت نیست؛ عملی که مردسالاری با رغبت تمام و تلاش خستگیناپذیر در پی انجامش هست.
دشواریی که فراراه روایت زنان از تجربهی سلطه وجود دارد، ما را یاد سؤال معرفتشناسانهی قدیمی در فلسفه میاندازد: «اگر درختی در جنگلی بیفتد ولی هیچکسی در آن نزدیکی نباشد تا صدای آن را بشنود، آیا باز هم سقوط آن درخت صدایی تولید کرده است؟» این پرسش، پرسشی دربارهی ادراک است: چگونه میتوان صدایی را که نشنیدهایم ادراک کنیم؟ جورج برکلی، فیلسوف ایدآلیست ایرلندی معتقد بود صدا یک پدیدهی حسی است و انسان قادر نیست صدایی را که نشنیده ادراک کند. چیزی ورای ادراک ما نیست. اما برخی دیگر، با تکیه بر علم فیزیک، معتقد بودند که فرآیند تولید صدا، هنگام افتادن درخت، به شکل کامل رخ میدهد و منوط به حواس انسان نیست. زنان و برابریخواهان همین پرسش را به شکلی دیگر میپرسند: اگر هیچکسی به روایت ما گوش ندهد، آیا باز هم روایتی خلق شده است؟ تمام زنان، پیش از آنکه به روایت آغاز کنند و به حرف بیایند، بارها از خودشان میپرسند که اگر دهان باز کنم و هیچکسی صدای مرا نشنود و باور نکند، آیا باز هم چیزی گفتهام؟ آنان همهی اتهامها را به جان میخرند و برای آن آماده میشوند، اما نمیدانند که آیا در جایی که هیچ گوشی وجود ندارد هنوز صدای آنان ادراک خواهد شد یا خیر.