فاطمه (که اسم اصلیاش در این گزارش ذکر نمیشود) تنها ۱۲ سال داشت که به عقد جوانی مبتلا به اختلال روانی و میرگی «صرع» درآمد؛ ازدواجی که نه از روی عشق، بلکه از دل فقر و ناچاری شکل گرفت. اما این پیوند، برای فاطمه چیزی جز زندگی در جهنم نبود. همسرش، که بیشتر اوقات دچار حملات عصبی و رفتاری غیرقابل کنترل میشود، او و فرزند خردسالش را در وحشت دائمی نگه داشته است. فاطمه ۳۴ هر لحظه خطر مرگ را احساس میکند، اما چارهای جز تحمل ندارد و اینک تنها به بزرگ کردن فرزند خود میاندیشد.
خانوادهی فاطمه از تهیدستان یکی از روستاهای ولایت فاریاب بودند. پدرش رسول که فرزند پسر نداشت، با دختران قدونیمقدش در زمینهای خشک و بیآب (لَلمی) مشغول کشاورزی بود- تلاش بیپایان برای پیدا کردن لقمهای نان.
فاطمه و خواهر دوقلویش زهرا، از همان کودکی طعم سختی را چشیدند. روزهایی که تنها با یک وعده غذا سپری میشد و ماههایی که باید با یک لباس کهنهی اقوام سر میکردند. اما آنان تنها نبودند؛ دیگر همروستاییهایشان نیز در چنگال فقر و خشکسالی گرفتار بودند. قحطیهای پیدرپی همهچیز را از مردم گرفته بود، گندم کمیاب شده بود.
با اینحال، خانوادهی فاطمه بیش از دیگران در معرض تهدید بود. نبود پسری در خانه، رسول را از یاری و حمایتی که برای فرار از فقر نیاز داشت، محروم کرده بود. او و دخترانش، هر روز در جدال با زمین خشک، تلاش میکردند تا شاید فردای بهتر رقم بزنند، اما سرنوشت، طرحی دیگر در سر داشت.
ازدواجی که به کابوس بدل شد
با همان فقر و محرومیت، فاطمه و خواهر دوقلویش زهرا به ۱۲ سالگی رسیدند. سرنوشت آنان، همچون بسیاری از دختران روستا، از پیش رقم خورده بود. پدرشان زهرا را به عقد مردی سه برابر سن او درآورد؛ مردی که همسر اولش فوت کرده بود. چهار سال بعد، زهرا هنگام زایمان جان باخت.
پس از ازدواج زهرا، نوبت فاطمه شد. برای فرار از فقر، او را به پسری مبتلا به صرع (میرگی) و اختلالات روانی سپردند؛ پسری که هر روز حملات شدید تشنج را تجربه میکرد. فاطمه، بدون آنکه انتخابی داشته باشد، پا به زندگیای گذاشت که چیزی جز تاریکی در آن نبود.
حالا، فاطمه از این ازدواج پسری خردسال دارد؛ «از روز ازدواجم تا حالا یک روز خوش ندیدهام. شوهرم مجنون است. زیاد میرگی میگیرد. در روز دو سه بار حالت غشی به او رخ میدهد و از خود بیخود میشود و در وقت میرگی حالت عجیبوغریب به وی رخ میدهد که همهچیز را در خانه برهم میزند.»
ترس، همدم همیشگی فاطمه و پسرش است. شبها خوابی آسوده ندارند، زیرا اگر هنگام خواب شوهرش دچار حملهی صرع شود، آنان را با هر وسیلهای که در دسترسش باشد، لتوکوب میکند؛ «اکثر شبها را روی بام خانه یا در خانهی همسایهها میگذرانیم.»
حالا، فاطمه سالها است که با این کابوس زندگی میکند؛ «بخت من از کودکی بد بود. پدرم مرا در کودکی به این مرد داد و حالا سالها است که با او زیر یک سقف زندگی میکنم. این بدترین روزهای زندگیام است. هر روز که شام میشود، غم و وحشتمان بیشتر میشود.»
زندگی در سایهی وحشت
اسحاق، شوهر فاطمه شبهایی را در قبرستان روستا سپری میکند، اما ترسناکتر از این شبگردیها، زمانی است که او به خانه بازمیگردد و به خشونت و لتوکوب فاطمه و آقمراد، پسر خردسالش میپردازد.
فاطمه میگوید که شوهرش گاهی در ساعات آغازین صبح آقمراد را بلند میکند و به زمین میکوبد. سپس او با پسرش هراسان از خانه فرار میکنند و به خانهی همسایگان یا اقوام پناه میبرند.
فاطمه میگوید: «همین که شوهرم از خود بیخود میشود، با صدای بلند چیغ میزند. همان لحظه من و پسرم فرار میکنیم. اگر نتوانیم از دروازهی خانه بیرون برویم، در طویلهای که برای حیوانات داریم پناه میگیریم، در را از داخل قفل میکنیم و صبر میکنیم تا آرام شود. شبهایی بوده که دروازهی طویله را با زور باز کرده و چیغ و فریاد ما همسایهها را خبر کرده، و آنان آمدهاند و ما را نجات دادهاند.»
این، بخشی از زندگی روزمرهی فاطمه و آقمراد است؛ روزهایی پر از ترس، شبهایی سرشار از وحشت. خانوادهی فاطمه او را برای رهایی از فقر به این ازدواج وادار کرده بودند، اما نمیدانستند که فقر، تنها همراه همیشگی فاطمه خواهد ماند. او همچنان برای فرار از این سرنوشت تلاش میکند، اما گویی راهی برای گریز باقی نمانده است.
زندگی فاطمه، در کنار شوهر مبتلا به اختلال روانی و پسر خردسالش، دست او را به تکدیگری هم دراز کرده است. برای زنده ماندن، او هر روز دست نیاز بهسوی همسایگان و اقوام دراز میکند؛ بهدنبال لقمهای نان یا تکهای لباس برای خودش و پسرش.
فاطمه میگوید: «با وجود تمام مشکلات و وحشت شبانه، ای کاش حداقل شکم ما سیر بود. هر کسی از قوم و خویش را که ببینم، برای سیر کردن شکم و پوشاندن بدن خود و کودکم از او درخواست کمک میکنم. از این زندگی خسته شدهام.»
فاطمه بارها به طلاق فکر کرده است. در ذهنش، این تنها راهی است که شاید او و آقمراد را از این جهنم بیپایان نجات دهد.
او میگوید: «دو سال پیش میخواستم طلاق بگیرم، چون زندگی من به آخر خط رسیده است. هر شب ممکن است که من و کودکم قربانی خشونت شوهرم شویم. برای طلاق اقدام کردم، اما اقوامم گفتند که در دوران طالبان طلاق امکان ندارد. مجبور شدم از این تصمیم خود منصرف شوم.»
فاطمه به خودکشی فکر کرده است؛ تنها راهی که شاید او را از این جهنم بیپایان برهاند. اما هربار، چشمان گریان پسر خردسالش و حتا ناتوانی شوهر مجنونش، او را از این تصمیم منصرف کرده است؛ «یکبار ریسمانی را به چوب سقف طویله انداختم تا به زندگیام پایان دهم. اما گریه و فریادهای کودکم مانع شد. نمیدانم تا چه زمانی میتوانم این وضعیت را تحمل کنم.»
ترکیبی از فقر، خشونت و ناامیدی، فاطمه را به مرز فروپاشی کشانده است؛ «از زندگی ذلتبار خود خسته شدهام. فقر و نگهداری از یک مجنون که هر لحظه ممکن است من و فرزندم را از بین ببرد، مرا به مرز دیوانگی رسانده است. زیاد فکر میکنم که خودم را بکشم و از این همه درد و فلاکت خلاص شوم. خدا خودش میداند، شاید دیگر تحمل نکنم.»