یاسین احمدی
چندی قبل در جمعی سخن از مرگ و معنای زندگی به میان آمد؛ سخنی که در دنیای امروز آنقدر غریب است که هیچکسی به آن حتا به شکل گذرا نمیاندیشد، زیرا فرهنگ لذتمحور زندگی لیبرال چنان ذهنیت آدمها را به لذتجویی مشغول ساخته است که زندگی در نمای ابدیاش رنگ میپذیرد و مرگ نیز در شایستگیاش برای همسایه. یکی از دوستان فرهیختهام، یاسین احسانی، با طرح موضوع مفهوم مرگ و هستی از من خواست چیزی در این مورد بنویسم. البته میدانم که سخن از زندگی و مرگ بسی دشوار است، اما اینک با نگاهی هرچند ناقص در این نوشتار به بررسی زندگی و مرگ میپردازم تا شاید توانسته باشم پاسخی برای پرسشهای از این دست ارائه نمایم. هستی با اینکه وارد دایرهای گفتار فلسفی شده است، اما به تعریف واحد و جامعی از آن دست نیافتهایم، زیرا تعریف آب برای یک ماهی غیرممکن است، چون تمام هستی او آب است و بیرون از آب برای او اصولا قابل فهم نیست. ممکن است برای ما هم هستی چنین تعریفناپذیر باشد، زیرا ما در متن و فضای منهای همه چیز جز هستی قرار داریم.
نسبت مرگ و آگاهی
از نخستین لحظهای که آگاهی انسان نسبت به جهان در وی شکل میگیرد، مرگ را همچون سایهای همتراز زندگیاش همراه خود مییابد؛ نیرویی رمزآلود و بیرحم که پایان همه چیز را در گرو حضور خود دارد، حضوری که هیچ راه گریزی برایش وجود ندارد. در بدیهیترین شکل ممکن، زندگی آزمون حضور انسان است؛ مرگ اما گواه غیابش. زندگی خط اتصال انسان با تجربهای از حضور است، مرگ اما نقطهی گسست این اتصال. با تمام شمایل وحشتبار مرگ، واقعیت این است که همین پایانپذیری است که زندگی را ارزشمند و پرسشبرانگیز کرده است. در فردای طلوع زندگی، اگر مرگی نباشد، مفهوم و معنای زندگی نیز چیزی شبیه هیچ میشود، زیرا معنا همیشه بر لبهی زوال و جایی که ما با ترس و امید روبهرو میشویم شکل میگیرد. سپس ناخودآگاه با این پرسش برمیخوریم که چرا زندگی میکنیم؟ زندگی در سکوت آغاز میشود، میان گریه و بیزبانی، و چرایی بودن و نبودن هستی نیز از همان دم آغاز میگردد. این پرسش بنیادین، ریشهی تمام فلسفهها است.
ما پیش از آنکه بدانیم چرا اینجاییم، اینجا هستیم؛ پیش از آنکه فلسفه بسازیم، زندهایم؛ و پیش از آنکه بفهمیم معنا چیست، بهدنبال معنا میگردیم. انسان تنها موجودی است که از بودن خود آگاه است، و این آگاهی او را درون معمایی پررمزوراز میاندازد که هیچ راه برگشتی ندارد. ما در جهان بدون هیچ انتخابی پرتاب شدهایم و مجبور شدهایم انتخاب کنیم که چگونه در برهوت پرتابشدگی زندگی کنیم. همانگونه که زندگی در قامت یک چرای فلسفی قد برمیافرازد، مرگ نیز فقط در کسوت یک رخداد زیستی قابل فهم نیست بلکه حقیقت تلخ و فلسفی است. انسان در مواجهه با تجربیات زیسته، بهگونهای قطعی میداند که میمیرد و این دانستن سبب میگردد تا در وی تجربهی درونی و شکننده پدید آید؛ تجربهای که این حس تنها میتواند منحصر به انسان باشد. همهی فرهنگها و تمدنها تلاش کردهاند پاسخی برای این آگاهی بدهند: یکی با وعدهی زندگی پس از مرگ، مانند بهشت؛ دیگری با فناگرایی و پذیرش نابودی کامل. در این میان اما انسان میان دو ترس تاریخی سرگردان میماند: ترس از نیستی مطلق و ترس از تداومی که به نظر میرسد نامعلومتر و هولناکتر از نیستی باشد.
در نگاههای دینی، مرگ پایان انسان نیست بلکه پلی است برای گذار از دنیای بیقرار بهسوی جهان پایدار. پیروان مسیحیت وعدهی رستاخیز امید دریافت میکنند؛ جایی که مرگ در برابر خداوند شکست میخورد و ایمان راه جاودانگی را خواهد گشود. در اسلام، مرگ آغاز گسستی از دنیای مادی است که انسان را بهسوی حقایق ابدی هدایت میکند؛ چیزی که جهان مادی از آن محروم بوده است. هندوئیسم، مرگ را چرخهای از تولدهای پیدرپی میداند که با پایان دادن به زندگی، روح را تکامل میبخشد. در بودیسم، رهایی واقعی نه در جاودانگی بلکه در خاموشی خواستهها و پایان چرخهی رنج ناشی از زندگی است.
در این روایتها، معنای زندگی نزدیک به معنای مرگ تعریف میشود. پیام کلی ادیان فقط یک نکته است: زندگی راه است و مرگ مقصد. به نظر میآید که مرگ به جای اسارت در کالبد فیزیکی، نوعی سیالیت در بینهایت را مهیا میسازد؛ سیالیتی که سطح شعور زندگی در آن راکد است، اما جولانی فراتر از تصور زیستی در آن محک میخورد. پیوندها و گسستهای زیستی دیگر در آن آزمونپذیر نخواهد بود، چنانکه سیالیت آن در زندگی قابل تجربه نیست. آنچه زندگی را ماهیت فهم انسانی میدهد، آگاهی از بودن و نبودن است. ما میدانیم که هستیم و میدانیم که روزی نخواهیم بود. این آگاهی دوگانه، زندگی را به میدان مبارزه میان امید و اضطراب تبدیل میکند و انسان را درگیر دو حقیقت ابدی میل به جاودانگی و محکومیت به فنا میسازد.
در نگاه فلسفهی یونان باستان، هستی اصل نخستین بود. پارمنیدس در مورد تعریف مرگ و زندگی میگفت: هستی هست و نیستی نیست؛ و این سخن به ظاهر ساده پارمنیدس تقابلی عمیق را در تاریخ تفکر فلسفی بازگشایی کرد. اگر نیستی اصلا نیست، پس مرگ یا پایان چگونه قابل فهم است؟ اگر نیستی اصولا به معنای عدم مطلق باشد، ورود چگونه به دنیای عدم ممکن است؟ اگر هستی مطلق است، پس این تناقض که چیزی بوده و نیست میشود چگونه معنا پیدا میکند؟ کلام پارمنیدس نوعی تناقض در مورد هستی و نیستی را آشکار میکند. تناقض و تضاد از انواع تقابل در فلسفه و منطق ارسطویی شمرده میشود. تناقض اختلاف دو شیء در ذات است؛ اختلافی که نه ممکن است همزمان جمع شود و نه ممکن است که هیچکدام نباشد، مانند روز و شب. اگر زمانی روز باشد، شب نیست و اگر زمانی شب باشد، روز نیست؛ و هیچوقت ممکن نیست که هم شب باشد و هم روز، یا نه شب باشد و نه روز. اما تضاد اختلاف و تفاوت دو شیء در حالت و صفت است؛ مثلا یک چیز نه سیاه باشد و نه سفید بلکه ممکن است گلابی یا سرخ باشد. در تضاد، جمع شدن دو صفت بهگونهای همزمان ممکن نیست، اما ممکن است که هیچکدام از این دو صفت وجود نداشته باشد. در مورد تناقض در گفتار پارمنیدس، افلاطون راهحلی ارائه داد و برای رفع این تناقض، جهان محسوس را سایهای از حقیقت نامرئی هستی ثابت دانست. در این نگاه، زندگی در سایه است و حقیقت اصلی در جایی دیگر؛ همان عالم مثل معروف.
هایدگر باور داشت که هستی انسان، هستیای است که در بودنش مسألهای هستی مطرح است. یعنی تنها انسان است که با هستی مشکل دارد، چرا که فقط انسان میپرسد هستی چیست. سنگ هست و وجود هم دارد، اما آگاه نیست. درخت زنده است، اما خود را تجربه نمیکند. اما انسان هم خود را تجربه میکند و هم آگاه است؛ برای همین پرسشگر نیز هست. هستی برای انسان نه یک مفهوم بلکه تجربهای است که باید از درون آن گذر کرد. زندگی نتیجهی هیچچیز نیست بلکه زندگی خود آغاز است. ما بدون اینکه خواسته باشیم آمدهایم، اما میتوانیم انتخاب کنیم چگونه برویم. هستی فرصتی است برای تبدیل شدن؛ فرصتی برای آنکه از امکانها یکی را بالفعل کنیم. اگر زندگی را معما بدانیم، پاسخ آن در خود معما است: ما معنا را میسازیم، چون وجود داریم؛ و وجود داریم تا معنا بسازیم. بر همین اصل است که برخی از فلاسفه معنادهی زندگی را از عالم بالا یا منابع الهیاتی رد میکنند.
مناسبات مرگ و زندگی
رابطهی زندگی و مرگ را نمیتوان رابطهی تضاد فهم کرد بلکه این رابطه به نحوی رابطهی تکمیلی به شمار میرود. روی این حساب، مرگ پایان زندگی نیست بلکه شرطی برای صورتبندی و ارزشمندی آن است. اگر زندگی را به شکل بایستهاش دریابیم، مرگ را نیز میپذیریم، و اگر مرگ را به درستی فهم کنیم، زندگی را عمیقتر خواهیم زیست. روند زندگی انسان اینگونه است که برای زندهبودن باید بمیرد و برای فهمیدن زندگی باید مرگ را بهعنوان بخشی از بودن پذیرا باشد. انسان نه فقط موجودی زنده است که میمیرد بلکه موجودی است که با مرگ زندگی میکند. اما مرگ میتواند استاد زندگی باشد. اگر زندگی انسان شکل جاودانه به خود میگرفت، یقینا زمان بیارزش میشد. سیر زندگی انسان اینگونه پیش میرود که فرصتها معنا را میسازد و مرگ فرصت را محدود میکند. کسی که مرگ را میفهمد و میپذیرد، زندگی را بهتر میفهمد؛ کسی که مرگ را انکار میکند، زندگیاش را در توهم خرج میکند. مرگ از ما میخواهد هر لحظه را درست مصرف کنیم، چون هر لحظه ممکن است آخرین لحظه از زندگیمان باشد.
زندگی و مرگ در تجربهای زمانی بههم تنیده میشوند. انسان میان گذشتهی ازدسترفته و آیندهی نامعلوم، در یک اکنون گذرا حضور دارد و این جریان هم راکد و ایستا نیست. هر روز که میگذرد، بخشی از زندگی پایان مییابد؛ زمان، مرگی در حال حرکت بیوقفه است، و زندگی میتواند فرصتی برای بازتولید معنا به این حرکت باشد.
انسان زنده عشق را از رهگذر مرگ فهم میکند. وقتی عاشق بداند که معشوق فناپذیر است، به هر لحظه از روند عشقش رنگ قدسی میدهد. اینجا نقش زمان در پرورش عشق آشکارتر از ارزش ذاتی عشق جلوه میکند، زیرا دوستی مبتنی بر آگاهی از مرگ، صمیمیت را عمیقتر میکند، زیرا میداند این صمیمیت روزی با پایان زمان پایان مییابد. پذیرش مرگ، پذیرش این حقیقت است که ما فرصت محدودی برای مهربانی داریم. انسانها در هنر و فرهنگ، مرگ را بهعنوان یکی از اصلیترین الهامهای رمزآلود زیستی در نظر گرفتهاند. تمامی آثار هنری، مانند نقاشیها، شعرها، موسیقیها و مجسمهها، همه و همه فریادهایی علیه فنا و ناپایداری است. هنرمند با خلق اثر تلاش میکند چیزی را از دست مرگ بدزدد و در قاب جاودانگی قرار دهد. هنر گفتوگوی زندگی با مرگ و رهایی از مرگ است. برای همین تصور میشود که هر اثر هنری نوعی نماد پیروزی موقت زندگی در برابر مرگ و نیستی است. تولید مثل، عشق و فرزندداری نقطهای گریز از مرگ در آفرینش تداوم زندگی در هیأت دیگری است.
علم و دانش نقطهی ثقل تمرکز ما بر حس جاودانگی و غلبه بر مرگ است، تا به طبیعت بفهمانیم که روال طبیعی گذر از زندگی، در کسوت سلطه بر سازوکار دائمی فنا، میتواند شمایل احساس نیستی را تغییر دهد و حس پیروزی بر مرگ را در ذهنیت ما پررنگتر کند. فلسفه اما از ما میخواهد این پیروزیها را بنیادیتر بفهمیم. پیروزی زندگی بر مرگ در این نیست که مرگ را با تأخیر مواجه کنیم بلکه در این است که از سایه مرگ معنای جدید برای زندگی بیابیم. در نظم فلسفه، هدف اصلی جاودانهزیستن ابدی نیست بلکه فهم فلسفی مرگ و عمیق زندگی کردن است. مرگ به ما یاد میدهد که هرگز در انتظار آینده زندگی نکنیم بلکه در اکنون خویش حضور داشته باشیم؛ نه در آنگونه که باید باشد بلکه در هر آنچه که هست. اما با نهایت حس سرخوشی، اگر بپذیریم که زندگی یک مسیر است، که هست، باید این را هم قبول کنیم که مرگ ایستگاه پایان آن نیست بلکه روندی است که میتواند مسیر ما را معنای دوباره دهد، معنایی که بهدلیل محدودیت زندگی قابل تجربه نبود.
زندگی منهای مرگ خیال مطلق است و مرگ بدون زندگی کالبد بیمفهوم. معنای هستی جهان از دل تلاقی مرگ و زندگی شکوفا میشود. حیات ما در درون دغدغههای بودن و نبودنها سپری میشود و این دغدغه همان زندگی است. هستی نیز در همزیستی با مرگ تکوین مییابد، نه در نفی و تسلیم مطلق آن. بنابراین، عشق به زندگی مستلزم عشق به مرگ نیز هست. مرگ تمثیل لحظهای بازگشت قطرهی آب به دریای خروشان است. در واقع، زندگی امانت زیستی بوده که مرگ دوباره ما را به پیکره بینهایتمان بازمیگرداند.
در باورهای اسلامی، روح امانتی است که از جانب خدا در پیکر خاکی بشر دمیده شد تا بشر حامل صفات وی باشد. روزی هم این تکه روح دوباره به مرکز اصلیاش بازمیگردد. میبینیم که زندگی و مرگ بخشی از یک پروسهی هدفمند در نظر گرفته شده، نه دو موضوع متناقض و ضد هم. فلسفهی مدرن اما بیان دیگری دارد. این فلسفه مرگ را نه مسیر رسیدن به جهانی دیگر بلکه محدودیتی میداند که زندگی را تعریف میکند. در نبود مرگ، ارزش نیز وجود ندارد. برای انسان نامیرا، نه آرزو معنا داشت و نه تلاش معنا پیدا میکرد. در این فلسفه، مرگ بهای آرزو است، زیرا آنکه پایان ندارد، هدف و انتخاب نیز ندارد. این محدودیت زمانی است که ما را به تصمیم و عمل وامیدارد، و تصمیم و عمل است که به زندگی و تلاش ما هدف و معنا میبخشد. برای همین، مارتین هایدگر باور داشت که انسان موجودی هستیپذیر بهسوی مرگ است. از دید هایدگر، مرگ یک اتفاق ناخوشایند در آینده نیست بلکه بدنهای از ساختار بنیادین هستی ما است. از هایدگر میفهمیم که ما با هر نفس بهسوی پایان میرویم و همین روبهپایانرفتن است که ما را بیدار نگه میدارد. اگر مرگ نبود، همه چیز در سکوت و کتمان بهسر میبرد و هیچچیزی را آغازی نبود.
آلبر کامو باور دارد که انسان با پوچی جهان مواجه میشود، زیرا زندگی هدف غایی ندارد و مرگ همه چیز را میبلعد. او در رمان «بیگانه» مواجههی انسان با جهان پوچ را به خوبی ترسیم میکند. مورسو با آنکه خود پوچانگار بود، اما توقعی که از جامعه داشت معنابخشی به دیدگاهش بود. برای همین، از قضاوت و محاکمهاش به جرم پوچانگاری، بیشتر و بیشتر از جامعه متنفر شد و به پوچی زندگی و جهان بیشتر باورمند شد. بدترین حالت زندگی را اگر پوچانگاری فرض کنید، باز هم در «بیگانه» هیچگاهی توصیه به پایاندادن زندگی نشده است بلکه تلاش برای خلق معنا از دل زندگیای که پر از پوچی است، و طغیان برای یافتن معنا برای زندگی از دل بیمعنایی. مورسو معنای از پیشتعیینشده برای زندگی را برنمیتابد بلکه با تلاش خلاقانهاش میخواهد آن را بسازد. بنابراین، معنای زندگی نه در حقیقتهای ثابت بیرونی بلکه در خردهافکار و کارهایی است که ما آن را هدفمندانه انجام میدهیم. معنای زندگی در عشقی است که تجربه میکنیم و در انتخابهایی است که میپذیریم. این عشق و انتخاب را چهکسی و چه چیزی جز مرگ به ما گوشزد کرده است؟
فردریش نیچه با اعلام مرگ خدا در پی تعیین جایگزینی برای او نبود. از دید نیچه، مرگ خدا یعنی نبود هرگونه حقیقت مطلق و معیار آماده برای معنا. او با اعلان مراسم تدفین خدا میخواست به همه بگوید زمان دنبالهروی معانی کلیشهای ادیان برای زندگی در قالب شریعت و خدا سپری شده است. انسان باید خود معنا را از دل تجربهی زیستهاش بیافریند؛ به زندگی آری بگوید و بار مسئول بودن را بپذیرد. بهباور نیچه، زندگی ارزش خود را از سرنوشتسازی انسان بهدست خودش میگیرد، نه از امید به جهانی دیگر که مدام مورد دستبرد بشر واقع میشود. از نگاه نیچه، مرگ بخشی از یک جشن بزرگ هستی است که بر سفرهی زندگی حضور بیگسست دارد؛ چرخهای گیرمانده در گردنهای پارادوکسیکال از آفرینش و انهدام که کارکردش این است تا زندگی را زنده نگهدارد. هر آنکه در این گیرودار مرگ را دشمن خود بداند، بهباور نیچه، هنوز با زندگی آشتی نکرده است.
زیگموند فروید اما مرگ را تجربهای زیرمتنی میداند. او معتقد بود که مرگهراسی یکی از محرکهای ناهوشیار آدمی است. او میگفت: ما در ناخودآگاه خویش همیشه مرگ را انکار میکنیم، زیرا ذهن قادر به تصور نابودی خویش نیست. همین انکار است که اضطراب را میآفریند؛ اضطرابی مداوم که هر انتخاب انسانی را تحت تأثیر قرار میدهد.
لاکان نیز مرگ را نقطهی نهایی دالها میداند. او باورمند است که انسان در شبکهای از دالها (نشانههای زبانی) زندگی میکند. معنا همیشه از یک دال به دال دیگر منتقل میشود، ولی هیچگاه کاملا تثبیت نمیشود. تنها جایی که این زنجیرهی بیپایان معنا متوقف میشود، مرگ است؛ چون با مرگ، سوژهای که دالها را به حرکت درمیآورد دیگر وجود ندارد. مرگ از دید لاکان لحظهای است که زبان در مورد سوژه خاموش میشود؛ یعنی دیگر چیزی برای گفتن یا تفسیرکردن باقی نمیماند. به عبارت دیگر، مرگ وقوع سکوت مطلقی است که زبان در برابر آن فرومیریزد و دیگر توان تفسیر ندارد.
سارتر باورمند بود که مرگ آزادی ما را کامل میکند، زیرا وقتی برای چیزی پایان وجود دارد، هر انتخابی سنگینتر و واقعیتر میشود. ما تنها با آگاهی از مرگ است که با تمام وجود زندگی میکنیم. آنچه میگذرد مهم نیست؛ مهم آن است که در این مدت کوتاه چگونه بودهایم، چگونه زیستهایم و چه توانستهایم.
میدانیم که مرگ نوعی زایش اضطراب را بهدنبال دارد. این زایش اضطراب نه به آن جهت است که مرگ ماهیت نابودی را دارد بلکه به آن سبب است که آزادی بیپناه را به ما یادآوری میکند. هیچکس نمیتواند به جای ما بمیرد؛ همانگونه که هیچکس به جای ما زندگی نمیکند. معنای زندگی نیز از همینجا شکل میگیرد. میدانیم که ما به جهان بهگونهای ناخواسته پرتاب شدهایم، بدون آنکه دلیلش را بدانیم. هیچکسی هم از ما نپرسید که آیا دوست داری به دنیا بروی یا خیر. اینک با عملی روبهرو شدهایم که هیچ راه گریزی برایش وجود ندارد، چون ناچاریم بمانیم؛ پس نیاز به انگیزههای تداوم آن داریم. برای همین ناچاریم معنایی برای بودنمان بسازیم. این معنا در هیچجای این هستی یافت نمیشود بلکه تنها جایی که میتوان آن را یافت، در چگونگی زیستن است.
به نظر میرسد که معنای زندگی شکلی از مشارکت در جهان وجود است؛ رابطهای که با خود، با دیگران و با هستی برقرار میکنیم. واقعیت این است که انسان در میان میل به جاودانگی و واقعیت فناپذیری گرفتار آمده است. همین تنش و گرفتاری است که سرچشمهی هنر، فلسفه، عشق، دین و علم قرار میگیرد. هنر بهعنوان تلاش برای مقاومت در برابر فراموشی خلق شد؛ علم نیز بهعنوان تلاش برای عقبزدن مرگ آفریده شد؛ عشق، تلاش برای معنابخشیدن به لحظههای زندگی. تا اینجای کار، انسان هر کاری که انجام داده، پاسخی برای مرگ بوده است. ما با عشق، با فرزندآوری، با بنای ساختمان و نوشتن کتاب میخواهیم کاری کنیم تا سندی برجای بگذاریم که ما اینجا بودیم. مرگ همچنین به ما یادآوری میکند که انسان تنها است، اما در همین تنهایی، آزادی نهفته است. هیچکس نمیتواند بار بودن را از ما بگیرد و هیچکس نمیتواند مسئولیت وجود ما را بر عهده گیرد. این تنهایی ترسناک است، اما شریفترین جنبهی زندگی نیز هست. اگر انسان مجبور بود مسیری را طی کند که دیگران تعیین کردهاند، زندگی بیهوده میشد. آزادی یعنی حق اشتباه، حق رنج و حق انتخاب؛ و مرگ این آزادی را معنای نهایی میبخشد.
اگر زندگی را داستانی بدانیم که هرکس خود آن را مینویسد، مرگ نقطهی پایان این داستان است؛ اما ارزش این کتاب به پایانش وابسته نیست بلکه وابسته به آن است که میان آغاز و انجام این کتاب چه مینویسیم. انسانی که از مرگ میترسد، گاهی از زندگی هم میترسد؛ اما کسی که مرگ را میپذیرد، زندگی را با شجاعت تجربه میکند. مرگ ما را مجبور به زیستن میکند، زیرا هر لحظه ممکن است آخرین لحظه باشد.
در نهایت، باید به این نکته ایمان بیاوریم که زندگی اصلا معنای مشخصی از بیرون ندارد. انسان برای معنا و با معنا زاده نمیشود بلکه او در فرآیند زندگی مجبور است معنایی برای خود و بودنش بیافریند. مرگ، بسان یک نگهبان بیرحم، این فرآیند را دیدبانی میکند؛ مرگ هر لحظه یادآوری میکند که فرصت محدود است. کتاب زندگی زمانی واقعی و ارزشمند میشود که ما انتخاب کنیم چگونه آن را بنویسیم، و معنا زمانی واقعی است که از دل این انتخابها بیرون بیاید.
اگر زندگی را سرچشمهی ارزشها بدانیم، مرگ نمیتواند نماد نابودی ارزشها باشد بلکه منبع ارزشبخشی به آنها است. هر آنچه برای ما اهمیت دارد، به آن سبب است که رفتنی اند؛ چون میدانیم پایدار نیستند، بنابراین، دوستشان داریم. عشق جاودانه عشق نیست؛ نوعی ابتذال است. اگر لحظهها بیپایان باشد، دیگر لحظه نیستند. معنای زندگی نه در پایان راه بلکه در خود راه است. ما تا زندهایم، معنای زندگی را تجربه میکنیم یا میآفرینیم، و وقتی مرگ فرارسید، معنا نیز پایان مییابد؛ مگر آنکه ردی بر زمین مانده باشد که دیگران آن را ادامه دهند. زندگی زمانی ارزش دارد که مرگ را در کنارش احساس کنیم و باور داشته باشیم که ما بهسوی نیستی میرویم، اما همین رفتن بهسوی مرگ، هستی ما را برجسته میکند. آنچه باقی میماند، نه خود زندگی بلکه معنایی است که ما در این مدت کوتاه ساختهایم.
سرچشمههای این نوشتار:
- آلبرکامو، افسانهی سیزیف، بیگانه
- سیمون دو بوووار، اخلاق ابهام
- زیگموند فروید، فراتر از اصل لذت
- مارتین هایدگر، هستی و زمان
- سورن کییرکگور، بیماری تا سرحد مرگ
- ژاک لاکان، نوشتارها
- فریدریش نیچه، چنین گفت زرتشت
- ژانپل سارتر، هستی و نیستی
نوشه وزین است ،من فکر میکنم که وجود وعدم،هستی ونیستی،دو پدیده ای متضادی است که زندگی ومرگ را عینیت وواقعیت می بخشد،برداشت فلا سفه قدیم وامروز تابع دانش همان عصر ی است که زندگی میکند،اما در تحلیل فلاسفه از علم طب وبیولوژی ساختاری انسانی،مانند مغز انسان ،وتوانایی تفکر انسان تا به امروز کمتذ
چیزی یاد داشت شده،ساختار بیو لوژی انسان و ارگانهای بدن انسان از مالکیولهایی متفاوتی نسبت به پدیدههای دیگر ساخته شده،توانایی تفکر انسان در حقیقت هستی انسانرا تشکیل میدهد،اما انسان در عین حال خلاق است چون ساختمان مغز انسان توانای تغیر دادن محیط زندگی را دارد،دین در آخرین تحلیل زندگی را دوران تدارک برای مرگ وزندگی پس ازمرگ می داند،در حالیکه زندگی به مفهوم مبارزه،خلاقیت ونواوری وتسهیلات بیشتر در هستی انسان است،تاریخ زندگی هر انسان در حقیقت هستی جاودانگی او است،در حقیقت مرگ برای انسان نابودی نیست ،البته برای آنانیکه در جریان زندگی اثری مثبتی از خود به جا گذاشته،وبه انسانیت وزندگی وتاریخ کاری انجام داده،مگر ادیسن مرده است ،نخیر ادیسه همیشه در خانه های ما در بیرون در همه جا حضور دارد،ادیسه جاودانه است،به این میگویند رندگی.پس زندگی دو نوع است زندگی معنوی ومادی،یکی فقط میتواند گلیم خویش را از آب بیرون کند اندیگر ی در همه اعصار وقرون ودر درانای تاریخ با انسان وجامعه انسانی زنده است، زیرا به جهان انسانیت هستی بخشیده شاعران وعرفای ما چنین میگویید:
هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق.
ثبت است در جریده ای عالم دوام ما.
آنانیکه به انسان عشق می ورزد ومصدر خدمتی به انسان می شود وبه انسان هستی میدهد در
این دو بیت آنقدر عمیق وفلسفی است که تمام بحثهای فلاسفه را در تاریخ بیان میکند واما ازدیده گاه علمی وغیر علمی در مورد آفریده گار کائنات.من باور دارم که که این کائنات آفریدگار ی دارد ،در این اواخر در کشور هالیند،فیزیکدانان در مورد کوانتوم تحقیقات داشتند،انها اثر یگ ذره کوچکتر اتومرا حس کردند اما تا به حال موفق به دیدنش نشده اند،واین ذره را ذره خدایی نام نهاده اند،مشکل اصلی اینست که آفریدگار هر چه باشد ،ما هنوز تعریفی ازان نداریم،چون به شناخت ان از نظر علمی موفق نشده ایم،به همین دلیل انسان در طول تاریخ به حدسیات وگمانها پناه اورده اند ویا در جا زده اند،مثلن بیدل چنین میگویید
کعبه وبتخنانه نقش مرکز تحقیق نیست
هر کجا گم گشت ره سر منز لی آراستند.
یا حافظ چنین میفر مایید.
جنگ هفتاد دو ملت همه را عزر بنه
چون به جایی نرسیدند ره افسانه زدند
وس فهم انسان از هستی،وزندگی ومرگ وکاینات نسبی است ،ازینرو تا به حال انسان موفق به درک وشناسایی حقیقت نشده است،اما یگ نکته بسیار عمیق در اینجا نهفته است وان اینکه نقش انسان در خلاقیت وتغیر جهان خود اصل هستی انسانرا منحیث کل در ادوار متخلف تاریخ به نمایش میگذارد،تمدن امروزی ،تکنالوژی اختراعات واکتشافات به نظر من هستی انسان را در طول تا یخ به نمایش میگذارد.