در سراسر جهان رسمی برقرار است در میان مستبدان و استبدادزدگان. آن رسم دو وجه دارد: اول، هر جا فرصتی باشد که حاکم مستبد بتواند از آن برای توجیه حاکمیت خود استفاده کند، استفاده میکند. دوم، هر وقت که کسی خواسته یا ناخواسته در کنار حاکم مستبد قرار بگیرد، قربانیان استبداد از این رویداد خشمگین میشوند و به ملامت بر میخیزند. تاریخ کشورها پر است از این سیاست و این ملامت. در مواردی، کسی که یک عمر برای کشور خود کار کرده و زحمت کشیده و هزینه داده، فقط با یک حضور در کنار دیکتاتور از چشم مردم افتاده. در مواردی دیگر، مبارزان و آزادیخواهان و استبدادستیزان نامور همین که متهم شدهاند که با حاکمان مستبد سلامی و علیکی گفتهاند، یکباره به دست مردم از مسند محبوبیت به زیر کشیده شدهاند. اما این ماجرا لایههای دیگری هم دارد. به این شرح:
حاکم مستبد دوست دارد همه را همراه خود نشان بدهد. او دوست دارد رنگ خود را بر همه کس و همه چیز بزند. امکاناتش را هم دارد. قدرت اجرای خواستهها و سیاستهای خود را نیز دارد. به همین خاطر، تا حاکم مستبدی در یک کشور سر کار میآید، تمام مملکت به سرعت رنگ و بوی او را میگیرد. اما آیا این به این معناست که تمام حقیقت زندگی یک مردم در یک کشور در زیر رنگ و بویی که استبداد بر همه چیز تحمیل کرده، دیگر واقعا و عمیقا مسخ شده است؟ فرض کنید که دانشگاهی در کشور هست و طالبان در روز اول بیرق خود را بر سر آن افراشتهاند؛ آیا این به این معناست که آن دانشگاه از این پس یا الف) باید آن بیرق را پایین بکشد یا ب) قبول کند که «طالبانی» شده یا ج) باید دروازهی خود را برای همیشه ببندد؟ زندگی نه در سناریوی الف اتفاق میافتد نه در سناریوی ب و نه در سناریوی ج. شما بیرق طالبان را نمیتوانید پایین بیاورید چون قدرتش را ندارید. شما نمیتوانید بپذیرید که طالب شدهاید، چون طالب نیستید و نمیخواهید باشید. شما نمیتوانید و نباید دروازهی دانشگاه را ببندید، چون طالب دقیقا همین را گزینهی مطلوب میداند.
چه کار میکنید؟
بیرق طالبان را روی دانشگاه نگه میدارید، اما میدانید که تمام ساحتهای زندگی و انسانیت نمیتواند موبهمو در تسخیر طالبان در آید. شما میدانید که طالبان میتوانند از دروازهی ساختمان دانشگاه وارد شوند، اما در پشت دروازهی ذهن و اندیشه و ضمیر و وجدان شما با قفلی بزرگ روبهرو میشوند و نمیتوانند بازش کنند و به تسخیرش درآورند.
نسخهی ساده و ارزان مبارزان خارجنشین
بعضی افراد -که عمدتا در بیرون از افغانستان هستند- بر اعضای تیم فوتسال افغانستان خرده میگیرند که چرا رفتهاند و با مقامات طالبان نشستهاند و عکس گرفتهاند. بعضی دیگر گفتهاند که شادی و خوشحالی مردم از قهرمانی تیم فوتسال شادی بیجا و در مواردی برنامهریزیشده توسط طالبان است و به نحوی به حکومت طالبان مشروعیت میدهد. این همان انتقادی است که روی کاغذ (مخصوصا در جایی دور از افغانستان) موجه و جذاب به نظر میرسد؛ اما در میدان عینی زندگی جمعی (مخصوصا در داخل کشور) وزن چندانی ندارد. چرا؟ برای این که اولا، خطاست که فکر کنیم تمام جلوهها و تمام ساحتهای زندگی ما از این پس از آنِ طالبان است. شادی مردم شادی مردم است (باطالبان و بیطالبان). آنچه مردم در قلب و ضمیر خود دارند، مال خودشان است و نباید فرض کرد که طالبان آن ساحتها را هم اشغال کردهاند و تحت مدیریت خود دارند. ثانیا، اگر طالبان در همه جا باشند و در همهی حوزهها سری و پایی و دستی نشان بدهند، آیا مردم به همین خاطر از این پس کل زندگی خود را تعطیل کنند تا برای طالبان تبلیغ نشود؟ ثالثا، یک تیم فوتسال نوجوانان -در مثل- چه قدر قدرت و مهارت و سرمایهی اجتماعی لازم برای مقاومت دارد که همزمان بتواند هم با مردم و شادیهایشان همراه شود و هم طالبان را بر کناره نگه دارد و از تصویر بیرون بگذارد؟
رویکرد درست چیست؟
رویکرد درست در مواجهه با این رویدادهای اجتماعی این است که تصویر کلان جامعه را در یک چشمانداز بزرگتر در آینده ببینیم. طالبان یا در زیر بار مشکلات درونی خود در هم میشکنند، یا خود را تعدیل میکنند (زیر فشار جهانی و فشار خود مردم افغانستان) یا برانداخته میشوند. یعنی طالبان دیر یا زود رفتنی هستند و نمیتوانند به همین شکل به سلطهی خود ادامه دهند. اما مردم افغانستان میمانند و هرگز تمام ساحتهای زندگی خود را به طالبان -یا هر گروه افراطی دیگر- نمیسپارند. سرگذشت تاریخی کشورهای دیگر هم همین را نشان میدهد. در این میانه، روش مواجههی درست با همدیگر این است که به خاطر ناگزیریها، تنگناها و فشارهایی که از سوی حاکمان مستبد تجربه میکنیم، گریبان همدیگر را چنان محکم نکشیم که برای دورهی پساطالبان نیز در قعر انقطابهای ویرانگر اجتماعی باشیم. به بیانی دیگر، به آنچه ماندگار است (همزیستی مردمان افغانستان) اهمیت بیشتری بدهیم و برای آنچه رفتنی است (سلطهی گروههای افراطی) راههای آشتی و همکاری در آینده را به روی همدیگر نبندیم.