برعکس فرانکل، من در جستجوی هویت بودم

اطلاعات روز
اطلاعات روز

عاطفه سروری

نام من عاطفه است؛ دختری که در ایران متولد شدم و کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در آنجا گذراندم. در کشوری که یک افغانستانی هرگز شهروند شده نمی‌تواند و تا ابد «اتباع» (بخوانید بیگانه) خواهد ماند.

با این حال ایران جایی بود که نامش را میگذاشتم «خانه». زیباترین لحظه‌هایم را در آنجا‌ زندگی کرده بودم و تلاش می‌کردم از طریق تحصیلاتم برای خود و جامعه مفید باشم؛ اما چیزی که در این مسیر برایم آزار دهنده بود کنایه‌ها و زخم زبان‌ها و برخورد اجتماعی با من به‌عنوان یک فرد افغانستانی بود. هیچوقت در هیچ مدرک رسمی هویت من تأیید نشد، مگر مدارک اقامتی «مدت دار»ی که آن هم هرگز سند محکمی برای اثبات هویتم نبود. ممکن است از نظر خیلی‌ها مدارک هویتی مساله‌ی مهمی تلقی نشود، اما زمانی می‌تواند به یک رنج آزاردهنده بدل شود که در اجتماعی بزرگ شوی که در آن از کودکی به دلیل همین هویت «افغانستانی بودن» سرکوب شوی؛ در مکتب، در وظیفه، در کوچه و خیابان و این که حتا مدرک معتبری برای اثبات همان هویت که برایش سرکوب می‌شوی هم نداشته باشی. این خود معضلی جداگانه است.

از زمانی که به خاطر دارم، این مشکلات یکی از چالش‌های بزرگ خانواده‌ام بود. تا جایی که همین نبود «مدرک هویتی معتبر» باعث شد حق تحصیل از من گرفته شود و رویاهای آینده‌ام محو و ناپدید شود. بعد از آن، دیگر حتا انگیزه و امید برایم بی‌معنا شده بود، چون دیگر تصویری از آینده نداشتم.

پنج ماه پیش، زمانی که جنگ ایران و اسرائیل شروع شد و سیاست‌های سختگیرانه برای اخراج مهاجرین زندگی‌های زیادی را برهم زد، من مجبور شدم تصمیمی را بگیرم که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بگیرم: بازگشت به جایی که به آن تعلق دارم، کشوری که هرگز ندیده بودمش اما ناچار بودم آن را وطن بنامم. با تمام ترس و نگرانی، اما پای تصمیم‌ام ماندم چون باید بین آینده‌ی نامشخص و ساختن آن، یکی را انتخاب می‌کردم. در یکی از آن روزها، به طرف مرز رخت سفر بستم و حرکت کردم.

وقتی از مرز گذشتم، دیدم که آنچه مردم «وطن» می‌نامند، در نگاه اول چیزی غیر از طوفان و خاک نیست. جاده‌ها خشک، صداها غریب، و نگاه‌ها سنگین بودند. برای لحظه‌ای حس کردم وارد جایی شده‌ام که نفس کشیدن و زنده ماندن در آن خیلی احتیاط می‌خواهد. جمله‌ای از دکتر فرانکل از کتاب «انسان در جستجوی معنا» به یادم آمد: «می‌توان همه چیز را از انسان گرفت مگر یک چیز؛ آزادی انسان در انتخاب نگرش‌اش»؛ اما من هنوز نمی‌دانستم چطور باید این آزادی را به دست بگیرم. تنها کاری که بلد بودم، ادامه دادن بود.

شب‌ اول در هرات، زیر خیمه‌های سازمان ملل، مثل قدم ‌زدن در یک خواب سنگین بود. غوغای مردم، سر و صدای کودکان، سردرگمی و ناامیدی؛ همه‌چیز به من می‌گفت اینجا جای آرامش نیست. خبرهای ناپدید شدن دختران، بازداشت‌های خودسرانه‌ی زنانی که خیلی‌های‌شان هیچ وقت برنگشتند، هر روز سنگینی تازه‌ای روی شانه‌هایم می‌گذاشت. ترس، مثل غبار، لابه‌لای همه چیزهای زندگی‌ام نشسته بود. من تنها بودم، با یک چمدان کوچک و آینده‌ای که قصد داشتم اجازه ندهم نامشخص بماند، در کشوری که حتی قدم‌زدن یک دختر تنها در روز روشن هم خطرناک است.

سه روز بعد به کابل آمدم. مدت‌ چندین هفته در صف‌های طولانی ادارات ایستادم؛ از ثبت احوال نفوس تا ریاست پاسپورت. هر بار، نگاه‌های غریب، سؤال‌های سنگین و رفتارهایی که در آن هیچ مهربانی‌ای نبود. وقتی از من می‌پرسیدند “چرا تنهایی، چرا بدون محرم، کجا بودی تا حالا؟”، حس می‌کردم روح من پیش از رسیدن نوبتم از پا می‌افتد. اما با گذشت روزها ترس کم‌کم تغییر شکل داد، دیگر نمی‌لرزیدم، اما سرد می‌شدم، انگار بخشی از وجودم خاموش شده باشد تا بقیه‌اش بتواند دوام بیاورد. همان چیزی که فرانکل از آن به‌عنوان «زرهی که انسان ناخواسته می‌سازد» یاد می‌کند.

در این میان، روزنه‌ی کوچک دلگرم کننده‌ی دیگری نیز برای من به وجود آمد: مهمان‌نوازی و دیدارها با اعضای دور و نزدیک فامیل، در صورتی که آنها را هرگز ندیده بودم؛ احوال‌پرسی‌های ساده، چای‌های بی‌تکلف، همان پرسیدنِ «خوبی عاطفه جان؟» برای چند لحظه مرا از تنهایی بیرون می‌کشید.

وقتی بعد از سرگردانی های زیاد، مدارکم را گرفتم، شادی نکردم؛ فقط نفس کشیدم. نفس راحتی که باید خیلی قبل‌ترها تجربه‌اش میکردم اما همین که نفسم برگشت، فهمیدم که من تازه در اول مسیرم هستم. حس کردم که باید برای این هویت معنایی بیابم که مرا از سالها سکون و سرخوردگی که در آن زندگی کردم بیرون بکشد؛ همان‌طور که وکتور فرانکل می‌گوید: «تلاش برای پر کردن شکاف میان آنچه که هست و آنچه که باید بشود؛ این تنش لازمه‌ی زندگی انسان و از سلامت روان او جدایی ناپذیر است». اما من‌کجا بودم؟! در افغانستان. کشوری که در آن هویت داشتم اما زمینه‌ای برای تحصیل من و هیچ دختر دیگری وجود نداشت. من از نسلِ انسان‌هایی بودم که میان دو کشور، میان دو نام، میان دو جهان زندگی می‌کنند اما در هیچ‌ کدام کاملاً «وجود» ندارند. وجود داشتن به معنای داشتن حق و حقوق اولیه و ضروری برای هر انسانی.

در یکی ازین دو، امکانات و امنیت هست ولی هویت نداری، در دیگری هویت ات را به دست می‌آوری، اما زمینه‌ای برای رشد وجود ندارد، نه تنها برای من، بلکه برای تمام دختران.

در همان روزهای سخت بود که به این قسمت کتاب دکتر فرانکل رسیدم: «گاهی یک رابطه‌ی کوچک انسانی می‌تواند معنایی باشد که ما را زنده نگه می‌دارد»؛ و من این معنا را قبل از شروع تصمیم‌ام در کنار خود داشتم و اصلا به کمک همین معنا این تصمیم بزرگ را گرفتم. فقط آنقدر شرایط برایم سخت و پیچیده شده بود و چنان در میان ابهام و چالش‌ها گم شده بودم که حتی ممکن بود خودم باعث شوم با اشتباه و ناخواسته این راه نجات را از دست بدهم.

در این تلاش، بر ضد ناامیدی با یادآوری نقطه‌ی شروع تصمیم و دلیل آنچه مرا تا به اینجا رساند و همراهم بود، احساس کردم روحم تیرگی ها را شکافته. حالا می‌توانستم حقیقت را همانطور که هست ببینم؛ همه چیز سر جایش بود همه چیز همان‌طور بود که باید باشد. متوجه شدم که مشکلات و چالش‌ها در هر شرایطی هستند- فقط نوع و چه‌گونگی‌شان تغییر می‌کند. من در آن لحظه حقیقت را پیدا کردم و همان معنای زندگی ام را. همانطور که فرانکل می‌نویسد: «در آن هنگام برای اولین بار در زندگی‌ام به معنای بزرگ‌ترین رازی پی می‌بردم که بشر و اندیشه و ایمان بشری باید آن را آشکار سازد و دانستم که نجات بشر در عشق و با عشق است.» دریافتم که «اگر همه چیز را از انسان بگیرند در حالیکه خلاء کامل را تجربه می‌کند و نمی‌تواند نیازهای درونی‌اش را به شکل عملی و قابل پذیرش ابراز دارد، کاری جز پذیرا شدن رنج‌ها و گرفتاری هایش به طرزی شرافتمندانه از او ساخته نیست، در اینجاست که می‌تواند از راه عشق راه نجات را پیدا کند.»

از آن روز با تمام محرومیت ها و محدودیت های پیش رو، از درست بودن تصمیمی که گرفته بودم اطمینان کامل پیدا کردم. چیزی دوباره در من بیدار شد؛ چیزی که سال‌ها قبل، بعد از رانده شدن از مکتب در من خاموش شده بود. به دنبال راه‌هایی گشتم که حتی در دل این همه تاریکی می‌توانست نور کوچکی باشد. با یک مکتب آنلاین به نام «پل آموزش برای افغانستان» که برای دخترانی از درس محروم شده ایجاد شده بود، آشنا شدم. آنجا ثبت نام کردم. چندی بعد هم در صنف های زبان آنلاین ثبت نام کردم. شب ها کنار چراغ موبایل درس می‌خواندم. برق می‌رفت، اما من برای فرار از تشویش و فضای سنگین شب، سرم‌ روی کتاب‌ام‌ بود و به درس خواندن ادامه می‌دادم. در اینجا، درس برایم فقط درس نبود؛ پناه بود. معنای دیگری بود که فرانکل می‌گفت اگر آن را پیدا کنی، رنج شکل دیگری می‌گیرد—نه کوچک‌تر، اما قابل‌تحمل‌تر. من رنج را حذف نکرده‌ام؛ فقط یاد گرفته‌ام آن را معنا کنم.

و حالا، پس از چندین ماه، حس می‌کنم آن دختر گم‌گشته‌ی بی‌هویتِ ابتدای سفر نیستم. در حالی‌که هنوز در کشوری زندگی می‌کنم که شب‌هایش سنگین و آینده‌اش مبهم است، اما در درونم چیز تازه‌ای شکل گرفته: نوعی استقامت، نوعی امید برای آینده. می‌دانم که راهی طولانی پیش رویم است، اما دیگر از تاریکی نمی‌ترسم؛ چون نورهای کوچکی را شناخته‌ام که می‌شود از دلِ همین تاریکی پیدا کرد. و دقیقا همان‌طور که در بررسی نهایی کتاب “انسان در جستجوی معنا” به این اصل می‌رسد که: «زندانی به هر صورتی که در می‌آمد محصول و نتیجه‌ای بود از تصمیم نهایی خود او، نه نتیجه‌ی تاثیرات زندگی اردوگاهی؛ بنابراین هر فرد می‌تواند در چنین شرایط ناگواری تصمیم بگیرد از نظر روحی و معنوی چه روشی داشته باشد. وی می‌توانست ارزش انسانی خود را حتا در موقعیت اردوگاه کار اجباری نیز حفظ کند.» و چنانکه داستایفسکی می‌گوید: «من تنها از یک چیز هراس دارم و آن اینکه شایستگی رنج‌هایم را نداشته باشم.» و من این را می‌نویسم نه برای فراموش‌کردن، بلکه برای ماندن. من می‌نویسم تا بماند: اگر روزی زنی در گوشه‌ای از این دنیا مثل من بی‌هویت، بی‌پناه و تنها شد، بداند که می‌توان زنده ماند، می‌توان معنا ساخت، و می‌توان حتا در میان تاریکی، نوری برای خود کشف کرد.

با دیگران به‌‌ اشتراک بگذارید
بدون دیدگاه