برهوت تنهایی انسان ِ بیگانه

اطلاعات روز
اطلاعات روز

یاسین احمدی

تنهایی در جهان مدرنی که بر نظم سرمایه‌داری استوار است، دیگر صرفاً یک عاطفه یا حالت روان‌شناختی به شمار نمی‌رود، بلکه تنهایی به یک پدیده‌ای ساختاری چندبعدی و ریشه‌دار در تاریخ شکل‌گیری سوژه‌ی مدرن و اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری تبدیل شده است. تحقیقات جامعه‌شناسی و روان‌کاوی به‌خوبی نشان می‌دهند که تنهایی در عصر حاضر به‌گونه‌ی همزمان محصول فردگرایی افراطی که محصول نظم لیبرال است، فرسایش جمعیت‌های سنتی، رشد نولیبرالیسم، شتاب در رشد تکنولوژی و کالایی شدن تمامی ابعاد زندگی انسانی می‌باشد؛ به‌قول باومن، مدرنیته‌ای سیال، پیوندها را در حداقل نگه می‌دارد تا افراد همیشه سبک، قابل‌جابجایی و به‌لحاظ اقتصادی انعطاف‌پذیر باقی بمانند. ما در این نوشتار به ریشه‌ها و پیامدهای تنهایی در سایه‌ی نظم سرمایه‌داری خواهیم پرداخت.

تنهایی و بیگانگی در اقتصاد سیاسی مدرن

مارکس در بیان نظم اقتصادی مدرن به تحلیل بیگانگی و جدایی کارگر از محصول کار توجه کرده است. او در بخش سوژه‌ی منفرد نشان داده است که نظم سرمایه‌داری چگونه تاروپود این پدیده را درهم ‌تنیده و با زندگی اجتماعی انسان امروز پیوند داده است. از دید مارکس، سوژه‌ی منفرد به حالتی گفته می‌شود که انسانی از روابط اجتماعی و از کار جمعی‌اش جدا شده و به‌صورت یک فرد جدا، تنها و رقابت‌گر ظاهر شود. وضعیت سوژه‌ی منفرد هیچ‌گاهی به‌صورت طبیعی در بین آدم‌ها پدید نمی‌آید، بلکه از طریق رابطه‌ی تولیدی که دارای معیارهای استاندارد نظم سرمایه‌داری است شکل می‌گیرد. در نظم سرمایه‌داری، روابط میان انسان‌ها هیچ‌وقت بر مبنای هم‌نوع بودن شکل نمی‌گیرد، بلکه تمامی ارتباطات آدم‌ها در این حوزه دارای ماهیت مالی است. این برداشت از شیوه‌ی تعامل آدم‌ها در درون سیستم اقتصاد مدرن، همان بنیان روان‌شناختی تنهاییِ ساختاری اوست. مارکس در بازگشایی مفهوم بیگانگی به انواع بیشتری از آن اشاره کرده است: بیگانگی از خودِ خلاق، بیگانگی از محصولی که به‌دست فرد تولید می‌گردد، بیگانگی از فعالیت‌های زندگی و بیگانگی از سایر انسان‌ها. این ابعاد موردنظر مارکس در امر بیگانگی همان نیروهایی هستند که در نهایت با هم‌دستیِ خویش سوژه‌ای منزوی و گسسته را تولید می‌نمایند. مارکس در بیان از خودبیگانگیِ کار می‌گوید: کارگر تنها زمانی در خانه است که بیرون از کار است و زمانی که کار می‌کند، خود را بیرون از خانه می‌یابد. این بیگانگی یک تجربه‌ی ذهنیِ فردی نیست، بلکه ساختار اجتماعی مبتنی بر نظم سرمایه‌داری این انزوا را آفریده است. این بیگانگی یکی از اصلی‌ترین شاخصه‌‌های نظم سرمایه‌داری به شمار می‌آید. در واقعِ امر، سرمایه‌داری فرد را از جامعه جدا نمی‌کند، بلکه جامعه را به مجموعه‌ای از افراد رقابتی و جدا ازهم تبدیل می‌کند و این افراد در ازدحام پرخروش جمعیت رقابت‌گرا، در سکوت وحشت‌زای تنهاییِ خویش می‌پوسند. مارکس در دست‌نوشته‌های اقتصادی ـ فلسفی خود مفهوم بیگانگی را به‌عنوان سازوکار بنیادین سرمایه‌داری مطرح می‌نماید؛ بیگانگی‌ای که فرد را از کار، محصول کار، طبیعت انسانی و از دیگران جدا می‌سازد.

اریک فروم، نویسنده‌ی کتاب “هنر عشق ورزیدن” نیز در تحلیل روان‌کاوانه‌ی خود تأکید می‌کند که آزادی بدون ساختار جمعی، به‌جای رهایی، اضطراب وجودی ایجاد می‌کند. از دید فروم، اضطراب وجودی یا فارسی‌تر، دل‌هراسیِ وجودی، همان ترس عمیق از نابودیِ خود، از دست دادن مدیریت و فروپاشی هویت انسانی در نظر گرفته می‌شود. اریک فروم در کتاب گریز از آزادی، مفهوم دل‌هراسی وجودی را این‌گونه بیان داشته است: وقتی انسان از سنت‌ها و ساختارهای قدیمی آزاد شود، در عمق احساس تنهایی، سردرگمی و بی‌پناهی گم می‌شود. این تنهایی از دید فروم همان دل‌هراسیِ وجودی است. این بدان معناست که انسان‌ها در راه گذار از سنت به مدرنیسم، در میان دو ارزش کهن و جدید سرگردان می‌مانند و در نتیجه توانایی سازمان‌دهی خویش را در درون هر دو ارزش از دست می‌دهند؛ دیگر نه می‌توانند در عمق مناسبات ارزش‌های قدیمی بمانند و نه می‌توانند در متن ساختار ارزش‌های نو جابه‌جا شوند. این درگیری هم‌گام است با هجوم بی‌رحمانه‌ی نظم سرمایه‌داری و محرک‌هایی که سبب می‌شود آدم‌ها در لاک تنهایی ناشی از فشار و علایق سیستم اقتصادی جامعه فرو روند. در واقع، بخش بزرگی از فروپاشی‌های درونی و ساختاریِ انسان‌ها در نظم سرمایه‌داری با توجه به این عوارض قابل‌فهم است.

انسان مدرن با مجموعه‌ی جبرهای اجتماعی و ساخت اقتصادیِ زمانه‌اش بین دو وضعیت از انگیزه‌ی آزادی و رهاشدگی در برهوت تنهایی گرفتار می‌آید و این گرفتاری سبب زایش وحشت از درون در میان انسان‌ها می‌شود که برآیند لایه‌ای‌اش در قالب استرس روزمره قابل‌درک و فهم است. در واقع، با ورود به جهان مبتنی بر اقتصادِ مدرن، انسان‌ها خودشان را در متن یک تناقض ویرانگر گرفتار می‌بینند و این گرفتاری بخش مهمی از روان‌شناسی تنهایی را بازتولید می‌نماید. فروم توضیح می‌دهد که انسان مدرن، پس از رهایی از ساختارهای سنتی، آزادی را به‌منزله‌ی تنهایی سهمگین تجربه می‌کند. او می‌گوید انسان مدرن آزاد است، اما در خلأ رها شده است و همین خلأ او را به انزوا می‌کشاند. در همین چهارچوب است که تنهایی به ساختار شکل‌دهنده‌ی سوژه‌ی فراگیر مدرن بدل می‌شود، نه حادثه‌ای فردی. نظم خشک و بی‌رحمانه‌ی سرمایه‌داری با تأکید بر فردیتِ منهای خانواده و اجتماع، رقابت در ساده‌ترین شکل ارتباط جمعی و مالکیت هرچه بیشتر، جامعه را به فردیت‌های ایزوله و کاملاً جدا از هم تبدیل می‌کند. سازوکار نظم سرمایه‌داری نوین، بیگانگی را نه فقط به یک تجربه‌ی محدود به طبقه‌ی کارگر، بلکه به تجربه و سبک زندگی همگانیِ انسان مدرن مبدل می‌سازد. در چنین فضایی، انسان‌ها هر گونه پیوند عمیق انسانی را از دست داده و جایش را به حس ترس از عقب‌ماندن از دیگران و رقابت پوچ مالکیت و تصاحب بی‌مهار می‌بخشند. در چنین نظمی، هیچ رابطه‌ای میان آدم‌ها ریشه در مناسبات انسانی ندارد. آدم‌ها در این نظم تباه با رویکرد مصرف‌گرایی بیش از حد نیاز، در صدد رسیدن به اهداف خاص‌اند؛ اهدافی که هیچ‌کدام مبنای انسانی ندارد: نخست دیکته نمودن جایگاه اقتصادیِ خود به دیگران که به قیمت از دست دادن ارزش‌های معنوی و انسانی زیادی به‌دست آورده شده و دوم رقابت در جذب کالای تولیدشده‌ای که خود هیچ سهمی در آن نداشته است تا بتواند کمبودات درونی و معنوی‌اش را با نمایش آن‌ها بر رخ رقبای فرضی دیگر بکشد. البته رقابت فرضی اصطلاح مناسبی نیست، بلکه تمام آدم‌های موجود در جامعه رقیب هم‌اند و هیچ استثنایی هم وجود ندارد.

در مورد تنهاییِ ساختاری که از نظم سرمایه‌داری بر انسان‌ها تحمیل شده است، دورکیم در شرح مفهوم «آنومی» نشان می‌دهد که چگونه فروپاشیِ قواعد اخلاقیِ مشترک، انسان را در خلاء هنجاری، تنها و بی‌کس رها می‌کند. از دید دورکیم، آنچه امروز در بازار نظم سرمایه‌داری رخ می‌دهد، نوع خاصی از آنومیِ نولیبرال است؛ وضعیتی که در آن جامعه دیگر نقشی در تنظیم خواسته‌ها و معانیِ اطراف زندگی‌اش ایفا نمی‌کند. این فقدان چارچوب معنابخش، انسان را در وضعیتی دائمی از «معناگریزی» قرار می‌دهد. برآیند مشخص فقدان معنا، حس تنهایی و پوچی زندگی است؛ چیزی که آدم‌ها را وادار می‌کند تا برای جبرانش شدیداً سطحی‌نگر و لایه‌پرداز شوند. برای همین انسان امروز تنهایی را با سر کردن با حیوانات پوشش می‌دهد و تفاهم و درک انسانی را نیز با فروپاشیِ خانواده‌ها. در چنین شرایطی، روابط انسانی به پروژه‌های کوتاه‌مدت تبدیل می‌شوند که کارکردشان باید همیشه بیشتر از هزینه‌های‌شان باشد. این همان منطق کالایی است که روابط انسانی را بسیار شکننده، قابل‌جایگزینی و فاقد امنیت می‌سازد. زیگموند باومن این وضعیت را «پایانِ وفاداری‌های اجتماعی» می‌نامد. البته فروپاشیِ ساختاری، احساس تنهایی و پوچی در میان جمعیت‌های بومیِ حوزه، همانند جمعیت‌های نورسیده به این وادی، دردناک و ویرانگر نیست. در میان چنین جمعیت‌هایی، تقریباً ساخت نظم سرمایه‌داری به سبک زندگی تبدیل شده است. بیشترین حجم فشار و درهم‌ریختگی را مهاجران تازه‌رسیده‌ای تحمل می‌کنند که هنوز بار سنت‌های تاریخیِ کشورشان را بر دوش دارند. این‌چنین جمعیت‌ها به‌دلیل مهاجرت، فشار اقتصادی، گسترش سبک زندگی شهری و رشد فردگرایی افراطی از هم می‌پاشند.

انسان امروز برخلاف گذشته، توسط هیچ شبکه‌ی پایدار اجتماعی پشتیبانی نمی‌شود و همین نبود حمایت، بنیان تنهایی در مقیاس جمعی را سامان می‌دهد. فروپاشی ساختاری تنها در میان جمعیت مهاجران نورسیده نیست، بلکه حتی جوامع مهاجر مدرن نیز با وجود نزدیکی فرهنگی، درگیر فشارهای اقتصادی و زمانی‌اند که فرصت سرمایه‌گذاری در پیوندهای اجتماعی را کاهش می‌دهد. همین امر تنهایی را در میان جمعیت مهاجران تشدید می‌کند. حس تنهایی و فروپاشی نظم زندگی در میان کوچنده‌های جدید نظم لیبرال، بیشتر برآیند تغییر شکل ساخت اقتصادی آن‌هاست. این افراد از درون یک نظم مالی متمرکز، ناگهان خود را در سیالیت فردمحوریِ اقتصادی نوین می‌یابند. این تجربه‌ی جدید، ضمن حس دلسردی از ساختار متمرکز کهن و تمامی عناصر آن، نوعی احساس رهاییِ بی‌لگام در فضای جدید به آن‌ها می‌بخشد و میدان بزرگی برای مانور فردی ایجاد می‌نماید. در نتیجه، این وضعیت سبب بریدگی فرد از ساختارهای پیوسته‌ی جمعی شده و فرد در لاک تنهایی خویش غرق می‌شود. بدیهی است که در بیابان نظم سرمایه‌داری، تله‌ها و چاه‌های عمیقی برای بلعیده شدنِ فردِ تنها وجود دارد. نظم سرمایه‌داری برای ضعف تئوریک خویش جهت ارائه‌ی پاسخ به نیازهای روحی و متافیزیکیِ افراد، راه‌های بسیار ظاهرپسندی را ارائه داده است که در نمایان‌ترین شکل خودش، مصرف انبوه و کنترل مطلق و رهاشده‌ی فرد از هنجارهای اجتماعیِ بدن، بخش عمده‌ی این راهکارها را صورت‌بندی می‌نماید. این همان ساختاری‌ست که نظم اخلاقیِ مشترک در آن فرو می‌ریزد و افراد از بی‌معنایی زندگی، در میان صف متنوع سرگرمی‌های جنسی و مصرف انبوه سرگردان می‌شوند. امیل دورکیم در اثر کلاسیک خود خودکشی، ضمن بیان مفهوم آنومی، هشدار داده است که هرگاه جامعه نتواند میل و آرزوهای انسان را تنظیم کند، فرد در انزوایی عمیق فرو خواهد رفت. البته هشدار دورکیم فقط شامل انزوای عمیق فرد نیست، بلکه اثرات این تنهایی در جامعه‌ی بی‌روحِ مبتنی بر توحش روانی همراه با کالایی شدن بدن و انسانیت انسان تبارز می‌یابد؛ چیزی که بحران کشنده‌ی عصر اکنون به‌شمار می‌رود.

فروپاشی ساختارهای همبستگیِ خانواده‌ها، اتحادیه‌ها، جماعت‌های محلی و مناسبات طایفه‌ای، از بدیهی‌ترین پیامدهای نظم سرمایه‌داری، به‌ویژه در نسخه‌ی نولیبرال آن به شمار می‌رود. در این نظم، انسان‌ها در قالب واحد اقتصادی مستقل سازمان‌دهی می‌شوند. در نتیجه، جامعه به جماعت مصرف‌کنندگان و پیوندهای تاریخی خانوادگی به رابطه‌ای مبتنی بر معاملات صرفاً اقتصادی تقلیل می‌یابد. در چنین جامعه‌ای، دیگر همانند سابق رشته‌های خونی، تباری، اعتقادی و سایر تعلقات بیناافرادی از هم می‌پاشد و تمامی ارتباطات در حوزه‌ی تعامل و منافع اقتصادی خلاصه می‌شود. زیگموند باومن با ترس از رسیدن به چنین جامعه‌ای هشدار داده است: مدرنیته‌ی سیال، جامعه را از پیوندهای پایدار تهی می‌کند تا افراد قابل‌جایگزینی، موقتی و فاقد تعهد باقی بمانند. با رسیدن به چنین وضعیتی، تنهایی دیگر بحران فردی به شمار نمی‌رود، بلکه بخشی از پیامدهای طبیعی ساختاری نظم اقتصادی لیبرال است.

جامعه‌ای بدون جمعیت

جامعه‌شناسان در تعریف جامعه اتفاق نظر ندارند، عده‌ای جامعه را کلیت متشکل از افراد می‌دانند و عده‌ای این تعریف را قبول ندارند و می‌گویند جامعه عبارت است از درهم‌تنیدگی روابط انسانی میان افراد آن. جامعه‌ای که افراد در آن در رابطه‌ای تنگاتنگ معنادار قرار نداشته باشد جامعه نه بلکه یک جمعیتی رهرو است که هیچ انگیزه و ارزش مشترکی ندارد و از حضور در این تشکل بی‌هدف فقط برای رسیدن به اهداف فردی‌شان سود می‌برند. نماد جوامع بی‌جمعیت در دنیای کنونی کلان‌شهرهایی‌ست که با سرعت سرسام‌آوری رشد می‌کنند و با رقابت و محرک‌های بی‌پایان خود، ساختار ادراک انسان را دگرگون می‌سازد. این تغییرات به‌قول زیمل انسان را به‌سوی بی‌تفاوتی دفاعی پیش می‌برد، در چنین وضعیتی واکنش به هر تماس انسانی نابود می‌شود که در نتیجه پیامدهای روانی گسترده‌ای برای جامعه بشری در پی دارد. از عمده‌ترین و روشن‌ترین سازوکار کلان‌شهرها این است که عمق روابط انسانی را به‌گونه‌ای نگران‌کننده سطحی می‌سازد، روابط عمیق انسانی از سطح تعلقات ریشه‌داری تاریخی و عاطفی به برخوردهای از سر ناچاری و سرد تبدیل می‌گردد؛ زیرا حتا لحظه‌ای درنگ برای خلق یا تداوم یک رابطه معنادار به معنی از دست دادن یک فرصت اقتصادی ولو کوچک قلمداد می‌شود. این وضعیت هیچ رابطه‌ای جز درهم‌تنیدگی مالی را برنمی‌تابد. در چنین شرایطی است که انسان در میان انبوه جمعیت به‌جای احساس امنیت، احساس وحشت از درون و گم‌گشتگی می‌کند. هانا آرنت نام این وضعیت کلان‌شهری را «انبوه بدون جماعت» گذاشته است.

از سویی دیگر، زندگی شهری خصوصاً زندگی در درون کلان‌شهرهای بی‌در و پیکر، انسان را از طبیعت، زمان آزاد، سکوت و فرصت تأمل محروم می‌کند؛ گویا دیگر تأمل و اندیشیدن از سفره هستی آدم‌ها رخت بربسته و تمامی نیازهای بشری فقط حول محور نیازهای اقتصادی و لذت از بدن خلاصه می‌گردد، برآیند تداوم این روند، فشار محیطیِ دائمی بر ذهن انسان است که باعث افزایش اضطراب، فرسودگی و در نهایت، تنهایی ذهنی می‌شود. به‌قول زیمل، کلان‌شهرها انسان را وادار می‌کنند تا حساسیت خود را کاهش دهند. همین بی‌حسی آنان را از دیگران جدا می‌کند. به تعبیر هانا آرنت، کلان‌شهرها «انبوهی از افراد تنها» هستند نه جماعت انسانی. حضور فیزیکی در یک جمع بزرگ، به خودی خود پیوند نمی‌آفریند و همین تضاد میان نزدیکی جسمانی و فاصله اجتماعی یکی از ریشه‌های اصلی تنهایی در دنیای مدرن است.

رسانه‌ها؛ وانمود پیوند و تنهایی ساختاری

مهم‌ترین شاخصه‌ی دنیای امروز و قلب نظم اقتصاد لیبرال رسانه‌های اجتماعی است؛ کارکرد رسانه‌ها برخلاف تصور رایج هیچ‌گاهی منجر به افزایش ارتباط انسانی نمی‌شود و هیچ پیوندی واقعی هم نمی‌تواند ایجاد نماید. تنها کارکرد رسانه‌های جمعی شبیه‌سازی تجربه واقعی و ارتباطات است این شبیه‌سازی ضمن آنکه بسیار خطرناک است، سبب نوعی حس تنهایی و بریدن از واقعیت‌های زمانی می‌شود. در هیاهوی این رسانه‌ها آدم‌ها خیال می‌کنند که تنها نیستند، در حالی‌که هر روز با پیوند عمیق‌تر با این شبکه‌ها میزان تنهایی‌شان عمیق‌تر می‌شود. رسانه‌ها با ترسیم دنیای خیالی، فرد را همراه با خود ساکن وادی خیالات می‌سازد؛ زیرا این شبکه‌ها نسخه‌ای بهینه‌شده و بازاری افراد را ارائه می‌دهند- چیزی که با فرد واقعی هیچ‌گونه همخوانی ندارد این فاصله میان خود واقعی و خود نمایشی یک تنش دامنه‌دار و بسیار عمیقی را در روان فرد از سنجش دنیای واقعی با ساخت خیالی آن و مقایسه خود با دیگران ایجاد می‌نماید که در نتیجه سر از انزوای فردی و حس تنهایی درمی‌آورد.

 تحقیقات روان‌شناسی نشان می‌دهند که استفاده زیاد از شبکه‌های اجتماعی با افزایش افسردگی، اضطراب و احساس انزوا رابطه مستقیم دارد، زیرا این فضا جای گفتگو، روابط عمیق انسانی، و همدلی را نمی‌گیرد بلکه آن‌ها را به‌شکل مجازی و غیرواقعی‌اش بازنمایی می‌کند. به خاطر تعدد بی‌پایان گزینه‌ها، انتخاب دوست یا هم‌سخن بسیار دشوار می‌شود- ضمن اینکه تمامی افراد حاضر در شبکه، خود دارای نوعی بیماری و احساس تنهایی‌اند. پناه بردن بیمار دیگر برای رهایی از رنج تنهایی و بی‌معنایی به این جمعیت بیمار خود نوعی بلاهت مدرن به‌شمار می‌رود. ممکن است نفس این سرگردانی یکی از دلایل عمده‌ی احساس تنهایی افراد معتاد به شبکه‌های اجتماعی باشد. به‌قول باومن، یکی از مصیبت‌های نادر عصر ما این است که ما به ابزارهایی مجهز شده‌ایم که اجازه می‌دهند بدون حضور دیگران احساس کنیم با دیگرانیم. این همان نقطه‌ی آغاز تنهایی آدم‌هاست که به امید اتصال به جمعی بزرگ‌تر، رابطه با اجتماعات واقعی هستی‌اش را از دست داده و اینکه از بازگشت و استقرار در درون هر دو عاجز مانده است.

کار کالایی، فرسایش روانی

 در درون نظم اقتصادی لیبرال، آدم‌ها با عنوان شغلی و یا میزان درآمدشان سنجیده می‌شوند. در چنین دادگاهی، کار و درآمد نه تنها به ابزاری برای تداوم و بقای افراد، بلکه به هویت اصلی آن‌ها تبدیل می‌شود. هیچ ارزشی فراتر از این دو پدیده در ذهنیت جامعه قابل تصور نیست. در واقع انسان مدرن عبارت است از حساب بانکی و میزان مصرف روزمره‌اش. بدیهی است که در درون چنین نظمی ارزش وجودی هر چیز و فردی در هاله‌ی دارایی‌های مالی‌اش گم می‌شود زیرا تمام ارزش‌های انسانی در این محیط فقط در ترازوی عملکرد مالی و حساب بانکی سنجیده می‌شود. این همان وضعیت کالایی شدن انسان و اقتصادی شدن کالا است که ارزش ذاتی انسانیت با معیارهای اقتصادی سنجش می‌شود. با کمی چشم‌پوشی از دقت علمی، هانا آرنت این وضعیت را تسلط مطلق کار بر حیات انسانی می‌نامد؛ زیرا کار مداوم، چندشغلی بودن، ناامنی شغلی و در نهایت فشار جنون‌بار برای رشد و رقابت، انسان را از زندگی انسانی دور می‌سازد. این وضعیت شرط کافی برای حس تنهایی در درون جمعی است که همگان به‌شکل یکسان در راه رقابت، به دریدن همدیگر مشغولند. در چنین ساختاری روشن‌ترین حالت این است که روابط انسانی فرسوده می‌شوند؛ زیرا انرژی و انگیزه روانی لازم برای آن‌ها باقی نمی‌ماند. بسیاری از انسان‌ها تنها هستند، نه به این دلیل که نمی‌خواهند رابطه داشته باشند، بلکه به این دلیل که توان روانی آن را از دست داده‌اند.

فشار مزمن که خود از شاخصه‌ها و خصایص اقتصاد لیبرال است، دلیل اصلی افزایش فرسودگی شغلی، افسردگی، پوچی و انزوای اجتماعی به‌شمار می‌رود. انسان فرو رفته در هیاهوی کلان‌شهرهای بی‌پیکر برای جبران خسارات وارد شده از فشار دائمی نظم اقتصاد لیبرال، سعی می‌کند با مصرف‌گرایی و تکیه بر خرید وسایل لوکس بدان‌ها پاسخ دهد؛ اما این دومین قدم برای ورود به چرخه‌ی تباه‌کننده‌ی رقابت در نظم سرمایه‌داری است، زیرا نظم لیبرال فرد را درگیر رقابتی می‌سازد که تمامی رقیبان در میدان پیشتازند. این هراس از عقب افتادن سبب ریزش دوباره و عمیق‌تر فرد در گرداب شیئ‌وارگی می‌شود که باز هم نتیجه‌اش تنهایی مفرط و حس پوچی بی‌پایان خواهد بود. هانا آرنت در کتاب “وضع بشر” برای این وضعیت تعریفی زیبا دارد. وی می‌گوید: وقتی کار مرکز هویت می‌شود، جهان انسانی ناپدید می‌شود. ناپدید شدن جهان انسانی یعنی فرو رفتن انسان در نظم‌هایی که قدرت، معنا و رابطه با دیگران از وی گرفته شود، طوری که دیگر توان فهم جهان با تجربه انسانی را از دست ‌دهد. به عبارتی دیگر، ناپدید شدن جهان انسانی یعنی از بین رفتن آن شرایط و ارزش‌هایی که انسان را انسان می‌سازد- جایی که انسان قدرت انتخاب، احساس، معنا، رابطه واقعی و کرامتش را از دست می‌دهد و جهان بیشتر شبیه یک ماشین یا بازار جلوه‌گر می‌شود تا یک فضای واقعی برای زندگی معنادار.

کالایی‌شدن نیازهای عاطفی

 از آنجایی‌که خصلت ذاتی نظم سرمایه‌داری سودزایی و افزودن بر اندوخته‌هاست، روی همین اصل سرمایه‌داری نولیبرال هر نیازی را به کالا تبدیل می‌کند. اصولاً دید این نظم به جهان هستی و انسانیت دید کالایی است. امروزه نیازهای عاطفی، محبت، همراهی، حتی شنیده‌شدن و دیده شدن نیز به کالا تبدیل شده است. این جریان کالابینی و کالایی‌سازی توانسته است آدم‌ها را از درون تهی سازد و سپس برای جبران این خلأ، خدمات روان‌درمانی، اپلیکیشن‌های دوست‌یابی، محصولات خودمراقبتی، حیوانات خانگی و حتی هوش مصنوعی را وارد زندگی روزمره می‌سازد تا توانسته باشد با خلق نیازهای کاذب بر روی واقعیت‌های ملموس و بی‌پاسخ که توسط همین سیستم به‌وجود آمده خاک بریزد و نیز بتواند نوعی بازار تازه‌ای از پاسخ‌گویی به احساس کمبودهایی که منجر به پوچی و تنهایی می‌شود را بازتولید نماید. این واقعیت در بیان فروم نیز رونمایی می‌شود. وی می‌گوید که انسان مصرف‌گرا کمبود وجودی را با خرید پر می‌کند اما این کمبود مادی نیست تا با مصرف و خرید کالا رفع گردد. به نیکی می‌دانیم که فرهنگ مصرفی شخصیت انسان را بر اساس داشتن (شمارگان عدد حساب بانکی، تعداد مالکیت بر فروشگاه و تجارت‌های روزمره) تعریف می‌کند، نه بر مبنای بودن. این باعث می‌شود فرد همیشه در تلاش برای کسب چیزهای بیشتری باشد که هیچ‌گاه بدان‌ها نیاز نداشته است؛ و در نتیجه، از روابط انسانی غافل بماند که خود سبب تقویت چرخه تنهایی شده و این رنج مزمن را بازتولید می‌کند. شکی نیست که در معادلات امروزی نظم اقتصاد لیبرال، تنهایی خود یک بازار به‌حساب می‌آید. این بدان معناست که کالاها، خدمات و سبک‌های زندگی برای پر کردن تنهایی فروخته می‌شود در نگاه دوباره به این وضعیت براحتی می‌توان گفت که تنهایی خود در این نظم به کالا تبدیل شده است.

بی‌معنایی و گسست از خود

بحران معنا در زندگی آدم‌ها زمانی رخ می‌دهد که معنا جایش را به تلاش جنون‌بار برای موفقیت و رقابت داده باشد. در چنین وضعیتی، انسان احساس می‌کند که زندگی‌اش نه بر اساس ارزش‌های انسانی، بلکه بر اساس خواسته‌ها و استاندارد بازار تعریف می‌شود. در عصر فقدان معنا، روابط انسانی سطحی و بی‌ریشه می‌شوند؛ زیرا چیزی وجود ندارد که آن‌ها را نگه دارد یا جهت بدهد. به تعبیر ویکتور فرانکل، تنهایی از جایی آغاز می‌شود که معنا ناپدید گردد. جهان امروز و نظم لیبرال با زمان در رقابتی نفس‌گیر درگیر است تا با تحمیل ارزش‌هایی مانند رقابت، کارایی، و موفقیت فردی، زندگی را از معنا تهی کرده و آن را به پروژه‌ای صرفاً اقتصادی بدل سازد، برای همین در جوامع تحت سیطره نظم لیبرال افسردگی به‌گونه‌ی یک مرض همه‌گیر در حال گسترش است و این گسترش خود را در افزایش انزوا و خودکشی نشان می‌دهد. تنهایی تحمیل‌شده نظم نوین اقتصاد لیبرالیستی به معنای نبود دیگری نیست بلکه این بار به معنای نبود «خود» است؛ زیرا انسان مدرن درگیر هویتی شده است که توسط بازار، رسانه‌های اجتماعی و فرهنگ مصرفی شکل گرفته است. برآیند این کشاکش دلگیرکننده پدید آمدن شکاف میان خود واقعی و خود مطلوب بازار است. شکی نیست که در این گیرودار بازنده‌ی اصلی باز هم خود واقعی افراد است که اینک ماهیت هستی‌شناختی‌اش را در گرو کنش‌های معرفت‌شناسانه‌ی بازار می‌سنجد. اریک فروم این وضعیت را ازخودبیگانگی وجودی می‌نامید. گوستاو یونگ، همکار و شریک علمی زیگموند فروید پدر روانکاوی مدرن، نیز تأکید می‌کند که انسان اگر نتواند با ناخودآگاه خود ارتباط بگیرد، همیشه در جستجوی تکمیل‌کننده‌ای بیرونی خواهد بود. این جستجو هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد و انسان را به تکرار روابط شکننده و تنهایی بی‌انتها سوق می‌دهد.

گسست از خود باعث می‌شود انسان در جمع نیز احساس تنهایی کند؛ زیرا پیوند واقعی در جمعی که هیچ پیوندی با تو تعریف نمی‌تواند سبب تنهایی از درون می‌شود. در چنین حالتی، فرد از آشتی کردن با خود نیز عاجز می‌شود. این یعنی حضور در ازدحام تنهایی که سبب تنهایی می‌شود. اریک فروم از چنین تنهایی، به تنهایی با خود تعبیر می‌کند (بزرگ‌ترین تنهایی تنهایی با خود است). در دنیای مبتنی بر مصرف‌گرایی، فرد به دنبال نسخه بازاری‌شده‌ی خود سرگردان است در حالی‌که خود اصیلش را از دست داده و یا نظم کالایی او را از وی ستانده است؛ گسست از خود شکلی عمیق‌تر از تنهایی است که هیچ رابطه بیرونی قادر به جبرانش نیست.

عشق لیبرال وفور انتخاب، قحطی پیوند

 چنان‌که دیدیم، همان‌گونه که انسان و بدنش در نظم اقتصاد لیبرال کالایی شده بود، این‌بار نوبت عشق است؛ این بار این گوهر ناب رابطه انسانی نیز در معادلات این نظم تبدیل به کالا می‌شود. انتخاب و حذف سریع، مقایسه دائمی با الگوهای دیجیتالیزه‌ی رابطه‌ها، پیروی از نمونه‌های خلق‌شده‌ی هوش مصنوعی و الگوبرداری از ذائقه‌ی بازاری‌شده‌ی بدن‌ها، سبب شده است تا رابطه‌ی انسانی، عمق و پاکی‌اش را از دست بدهد و همگان جریان کالایی شدن عشق را در پس‌زمینه‌های صحنه‌پردازی دیجیتال لیبرالیستی دنبال کنند. جدایی‌ها و انحرافات جنسی بخشی کوچکی از پیامدهای کالایی شدن عشق است. باومن عشق مدرن را عشق سیال می‌نامد، عشقی که از تعهد و ثبات خالی شده زیرا این عناصر با روح مصرف‌گرایی سازگار نیست. وفور گزینه‌ها برخلاف تصور رایج بازار سکس لیبرال، انسان را شادتر نمی‌کند، بلکه احساس جایگزین‌پذیری را افزایش می‌دهد. به‌خوبی می‌دانیم که این جایگزین‌پذیری چه بلایی را بر سر جامعه بشری فرود آورده است. در گیرودار کالایی شدن عشق، صنعت پورنوگرافی، معیارهای کاذب و غیرواقعی زیبایی و مدل‌های کالایی‌شده لایف‌استایل امروزی باعث شده انتظارات از رابطه عاطفی غیرواقعی و مبتنی بر الگوی دیجیتالیزه روابط عیار شود. این فاصله میان واقعیت رابطه و تصویر بازاری‌شده‌ی آن، ضمن ابزاری ساختن بدن انسان، ناامیدی و تنهایی را در جامعه بشری افزایش می‌دهد، که در نهایت منجر به پیوند نامانوس میان انسان‌ها و حیوانات و گاهی حتی حشرات نیز بشود. الگوی بازاری عشق فاقد امنیت و سیری عاطفی است؛ برای همین، مشتریان این کالای بازاری و ارزان، هیچ‌وقت از خرید تازه‌ی آن سیر نمی‌شوند تا اینکه به نوعی اعتیاد خرید رابطه دچار می‌شوند و چنین رابطه‌هایی به محض ظهور زحمتی ناچیز از هم می‌پاشد.

سرمایه‌داری دیجیتال

سرمایه‌داری دیجیتال مرحله پیشرفته‌ای از منطق نولیبرالی است که در آن کلیت هستی انسان به کالا تبدیل می‌شود. در سازوکار این اقتصاد، شبکه‌ها و شرکت‌های بزرگ مانند متا و گوگل و بسیاری دیگر از این دست شرکت‌ها، از طریق ردیابی دائمی و تحلیل و آنالیز رفتار مشتریانش، الگوریتم‌هایی می‌سازند که به‌جای پیوند انسانی، وابستگی رفتاری ایجاد می‌کنند. در پالیسی این شرکت هیچ دنبال‌کننده و مشترک، انسان پنداشته نمی‌شود؛ بلکه تمامی افرادی که در این پلتفرم‌ها سهم گرفته‌اند حیثیت کالا را دارند. البته کالایی که خودش هیچ ارزشی ندارد بلکه کنش آن‌ها در قلب پرداخت هزینه لایک و هم‌رسانی است که برای این شرکت‌ها معنادار و باارزش می‌شوند. انسان در درون این ساختار نه مشتری است و نه کنشگر، بلکه ماده‌ی خامی برای استخراج داده‌های دیجیتالی این پروژه‌ها به حساب می‌آید. هیچ تردیدی نیست که این ساختار وابستگی، باعث شکوفایی احساس تنهایی در انسان‌ها می‌شود، زیرا تجربه دیجیتال هیچ‌گاهی نمی‌تواند جایگزین تجربه حسی، بدنی و ارتباطی انسانی شود. هیچ کنش ذاتی انسان مانند تماس چشمی، حضور بدنی، صدا و لمس قابل شبیه‌سازی نیستند – حتی اگر شبیه‌سازی هم بشود محتوی پیام واقعی رابطه انسانی را در بر نمی‌گیرد. سرمایه‌داری دیجیتال فقط قادر است پیوند را شبیه‌سازی کند، اما هیچ‌گاهی توان ساخت آن را نخواهد داشت. روابط دیجیتالی در نهایت امر فقط می‌تواند رابطه‌ی بی‌بدن ایجاد کند. همین رابطه‌ی بی‌بدن هم سبب خلق حس تشنگی در فرد می‌شود و وی را بیش از پیش به انزوا کشانده و شکل جدیدی از تنهایی را ایجاد می‌کند. می‌توانیم این نوع تنهایی را تنهایی پرازدحام اما جدا از همه‌کس نامید. تنهایی سرمایه‌داری نوعی تنهایی اجباری است که نه بر ظرفیت روانی، بلکه بر نابودی و تضعیف پیوندهای اجتماعی استوار است. لاکانی‌ها (پیروان لاکان) معتقدند که سوژه‌ی مدرن (انسان امروزی) گرفتار کمبود نمادین شده است؛ یعنی جهانی که در آن زبان، معنا و رابطه دچار اختلال شده باشند. این کمبود ساختاری سبب می‌شود که انسان در پی تأیید دائمی باشد، و این تلاش بی‌پایان، او را بیشتر تنها می‌کند، تنهایی که در پایان سر از برهوت بی‌خدایی درمی‌آورد.

منابع استفاده شده در این نوشتار:

مارکس (1844) دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی

دورکیم (1897)  خودکشی

زیمل (1903)  کلان‌شهر و زندگی ذهنی

آرنت (1958)  وضعیت انسان

اریک فروم (1941)  گریز از آزادی

زیگمونت باومن (2000)  مدرنیته سیال

ویکتور فرانکل (1959) انسان در جستجوی معنا

بودریار ژان (1981) وانموده‌ها و وانمودسازی

یونگ گوستاو(1933)  انسان مدرن در جستجوی روح

با دیگران به‌‌ اشتراک بگذارید
بدون دیدگاه