close

چگونه انسان گرگ می‌شود؟

یاداشتی بر رمان «دختران خاک»، اثر جواد خاوری

ظاهر اطهری

«دختران خاک» نام تازه‌ترین اثر ادبی جواد خاوری است که اخیرا توسط انتشارات تاک و کافه ۶۰مدیا در سویدن منتشر شده است. در این رمان راوی دانای کل، قصه‌ی یک وضعیت پر رمزوراز و تا حدی سوررئال را در روستا‌های اطراف یک کوه فرضی به‌نام «گلخار» روایت می‌کند.

میرداد، کاراکتر اصلی رمان‌ دخترش گم می‌شود. آوازه است که او را گرگ خورده است؛ گرچه هیچ سندی برای ثبوت آن وجود ندارد. هرچه که این شایعه در روستا بیشتر می‌پیچد،‌ واقعیتش انکارناپذیرتر می‌شود. در نهایت، میرداد بی‌آن‌که به جست‌وجوی دخترش برآید،‌ مرگِ او را می‌پذیرد و چهار عروسکِ به‌جامانده از او را در گورستان روستا دفن می‌کند. پس از آن، برای این‌که هم این درد را فراموش کند و هم سنگینی ننگ دخترگمی از دوشش سبک‌تر شود، سر به صحرا می‌زند. در مسیر سفرش از روستاها و کوه‌های بسیار، یک حقیقت تازه را کشف می‌کند: بیگانه قابل اعتمادترین رازدار است. او در کنار کثافت رود کابل از داستان‌ها و روابط صادقانه میان معتادان و معلولان چیزهای بسیار می‌آموزد و تصمیم می‌گیرد که به خانه برگردد. در مسیر برگشت به خانه، ناگهان دختر گم‌شده‌اش را پیدا می‌کند. «با همان صورت گرد، گیسوی بلند و چشمان بادامی» و پیراهن ارغوانی با گلهای زرد که «آخرین بار از سوداگر بامیانی برایش خریده بود». اما میرداد به شکل غیرمنتظره‌ای به‌جای خوشحالی، سرد و بی‌پروا به او نگاه می‌کند. دخترش وقتی چنین واکنشی را می‌بیند، دو قطره اشک از روی گونه‌های معصومش روی خاک خشک می‌ریزد. پس از آن، میرداد در یک مونولوگ ذهنی طولانی،‌ به‌صورت دردناکی تلاش می‌کند خودش را قانع کند که دختری را که یافته است دختر «دردانه»اش نیست. این آفت دخترگمی اما در همه‌ی روستاهای کوه گلخار شیوع یافته است. دختران همین که نوجوان و صاحب رویا و آرزو می‌شوند، اول به‌صورت مرموزی منزوی و افسرده و سپس گم می‌شوند. ولی وقتی بعد از مدتی زنده بر می‌گردند،‌ پدران شان آنان را دیگر به خانه راه نمی‌دهند.

«دختران خاک» با این‌که در زمان و مکان مشخصی روایت نمی‌شود، اما در نگاه اول به نظر می‌رسد که یک تصویر مینیاتوری و نمادین از وضعیت زنان در جامعه‌ی افغانستان باشد؛ زیرا در دنیای واقعی مصداق واضح‌تر از این برای رویدادهای رمان پیدا نمی‌شود.

در یک نگاه عمیق‌تر اما ‌به نظر می‌رسد که مسأله‌ی اصلی «دختران خاک» وضعیت زنان نیست، یا حداقل وضعیت زنان تنها مسأله‌ی رمان نیست. نویسنده انگار تلاش می‌کند که از طریق روایت سرنوشت دخترانِ گم‌شده و واکنش جامعه و پدران آنان پس از بازگشت دختران، یک وضعیت عمیق‌تر و پیچیده‌ در زیر سطح واقعیت موجود را قابل فهم بسازد.

این وضعیت را می‌توانیم برای ساده‌کردن موضوع، این‌جا «وضعیت میردادی» بنامیم. در وضعیت میردادی انسان بی‌پروا می‌شود. بی‌پروای همدیگر، بی‌پروای عزیزانش و بی‌پروای مهم‌ترین ارزش‌های انسانی. در وضعیت میردادی یک فرد خودش خود را از پذیرش حقیقت قابل دید جلوگیری می‌کند و برای جلب رضایت قدرت و ارزش‌های موهوم، می‌تواند به یک ماشین آزار دیگران و حتا به قاتل نزدیک‌ترین عزیزانش تبدیل شود. میرداد وقتی دخترش را پیدا می‌کند، احتمالا تحت تسلط یک چنین نیرویی قرار دارد؛ اگر نه براساس غریزه‌ی انسانی باید «سر از پا نشناخته طرفش بدود و او را در آغوش بگیرد» و با گریه‌ی شادمانی بگوید: «آه دخترکم،‌ دخترک زیبای من! تو زنده هستی؟ تو این‌جا بودی و من بیچاره،‌ دو سال تمام در غمت سوختم؟» میرداد اما این حرف‌ها «فقط از ذهنش گذشت. نتوانست هیچ کدام شان را به زبان بیاورد».

یکی از ويژگی‌های این وضعیت این است که آن نیروی فشار چهره و مکان مشخص ندارد. زمانی که میرداد تلاش می‌کند خودش را از دست زنده بودن دخترش خلاص کند، هیچ‌کسی آن‌جا نیست که به او بگوید دخترت را رها کن، ولی خواننده می‌فهمد که او تحت یک فشار غیرقابل دید، تصور می‌کند که هزینه‌ی زنده برگشتن دخترش سنگین‌تر از هزینه‌ی مرگ او برایش است. این فشار از کجا می‌آید؟ تردیدها و مونولوگ‌های میرداد نشان می‌دهد که این فشار دو منبع دارد: یکی در ذهن میرداد به‌عنوان مرد-پدر و دیگری در روابط او با بقیه‌ی انسان‌های روستا و آشنایان و اطرفیانش. نام این نیروی فشار می‌تواند افکار عمومی، فرهنگ، عقیده، عادت، ننگ، غیرت یک جامعه‌ی مردسالار و یا هرچیز دیگر باشد.

میرداد در مسیر سفر و در گذر از روستاها به‌سوی کابل،‌ به این کشف می‌رسد که «بیگانگی آسودگی است»، «زیرا نگاه بیگانه وزن ندارد». او در حدی از آشنایی و آشنایان هراس دارد که حتا نمی‌خواهد هیچ بیگانه‌ای را دو بار ملاقات کند، چون می‌ترسد که آن بیگانه آشنا شود و امنیت از رابطه گم گردد؛ انگار قضاوت منفی، ایجاد احساس جرم و گناه، خیانت و خشونت در ذات آشنایی است. این نگاه هابسی شاید ریشه در رابطه‌ی زهری او با نزدیکان و آشنایانش داشته باشد.

میرداد از نوجوانی می‌خواست مثل شاهزاده‌ها عاشق دختری در روستا‌های دور شود و همچون قهرمانان افسانه‌ها از «کوه‌های پرپلنگ و دریاهای پرنهنگ» بگذرد و معشوقش را از چنگ دیو نجات دهد. اما بعد از این‌که پدرش او را خفه کرد و سرش را چنان به دیوار کوبید که از هوش رفت، همه چیز از یادش رفت. «چند ماه بعد که زخم سرش بهبود یافت و حافظه‌اش را بدست آورد،‌ تقدیر کار خود را کرده بود. خودش، شوهر دختر اسلم شده بود و معشوقش زن مردی که هیچ وقت،‌ عاشق او نبود». پس از آن بود که میرداد فهمید که چرخ واقعی زندگی در روستای «پیتاب‌جای» به کدام طرف و چگونه می‌چرخد. این ترومای ازدواج اجباری،‌ میرداد ماجراجو و خیال‌پرداز را کم‌کم تبدیل کرد به یک جنازه‌کش مفلوک اطرافیانش و نهایتا مهره‌ی خودکار در یک ساختار ظالمانه‌ی درونی‌شده. در چنین ساختاری زندگی هر فرد نه براساس عشق و اختیار خودش، بلکه بر بنیاد جبر اطرافیان و آشنایان شکل می‌گیرد. در نتیجه، هر فرد به‌عنوان بخشی از این ساختار ظالمانه، تبدیل می‌شود به یک عنصر آسیب‌زننده به دیگری، همچون یک تقدیر شوم.

«دختران خاک» به روشنی نشان می‌دهد که در این روابط زهری،‌ لایه‌درلایه و نسل‌درنسل، ‌زندگی هیچ فردی بهتر از زندگی آن سگ ولگرد بدبخت در خیابان‌های شلوغ کابل نیست که دلتنگ توله‌های ربوده شده‌اش است؛ با این تفاوت که انسان‌های گرفتار در وضعیت میردادی، خودشان نمی‌فهمند که در چه وضعیت اسفباری هستند و حتا در فلاکت زندگی‌شان می‌رقصند.

«دختران خاک» از جنس رمان‌های کلاسیک، مثل رمان «کوری»، اثر خوزه ساراماگو است. در رمان «کوری»، انسان‌ها نابینا می‌شوند و سپس تا حد حیوان‌های گرسنه و درنده سقوط می‌کنند؛ چنان که غرق در کثافات خود،‌ برای بدست آوردن لقمه‌نانی همدیگر را تکه و پاره می‌کنند. ساراماگو از این طریق، خشونت ذاتی و تهوع‌آور انسان را برای خواننده قابل دید می‌سازد. اما در «دختران خاک» چشم مردمان اطراف کوه گلخار باز است، ولی قلب، وجدان و یا شعور انسانی‌شان کور می‌شود. در روستاهای اطراف کوه گلخار بدترین خشونت‌ها نه ‌تنها نُرم‌های پذیرفته‌شده، عادی و بی‌عیب زندگی حساب می‌شود، بلکه لاک‌هایی از افتخار و ارزشمندی روی آن کشیده شده است. باشندگان این روستاها حتا ابتدایی‌ترین قدرت غریزی حیوانی خود را نیز یا از دست می‌دهند یا تلاش می‌کنند نادیده بگیرند. حیوانات فرزندان‌شان را پس از سال‌ها غیبت، از بوی‌شان تشخیص می‌دهند، ‌اما پدران کوه گلخار وقتی می‌بینند که دختران‌شان، بعد از یک دوره گم‌شدن زنده بر گشته‌اند، با افتخار و اعتماد می‌گویند که «از ما کسی گم نشده»، «ما آن‌قدر بی‌غیرت نیستیم که دختران ما را رهگذران از کوه و کمر جمع کرده بیاورند».

در قصه‌های هزارویک شب، چهره‌ی آن قدرت دخترکش معلوم است و هم دخترگمی در شهرزاد این سؤال را ایجاد کرده که چرا دختران گم می‌شوند. به این اساس شهرزاد می‌تواند وضعیت را، از طریق مقاومت با سلاح قصه، تغییر دهد. در دامنه‌ی کوه گلخار اما هم قاتل دختران غیرقابل دید است و هم دخترگمی چنان در لایه‌های ضخیمی از عزت و آبرو پیچیده شده که صدای حقیقت فقط در اشک پنهان یک مادر، زمانی که دخترش را می‌بیند که زنده برگشته، و یا در جست‌وخیز یک بچه‌ی بازیگوش که در برابر انکار همه، نام دختر را صدا می‌کند، باقی مانده. در نهایت، نه آن اشک‌های پنهان و نه این صدای معصومانه‌ی کودکان می‌تواند کسی را متوجه دختر داغدیده‌ای کند که پس از سال‌ها رنج و آوارگی، پیش روی پدر و مادرش ایستاده و منتظر است که در آغوش کشیده شود.

از لحاظ فرم و ساختار،‌ به نظر می‌رسد که نویسنده در این رمان دو ابتکار را در داستان بلند افغانستان آزمایش کرده است. اول، در رمان‌نویسی غربی conflict سنگ بنا و موتور اصلی خلق رمان است. ادامه‌ی رمان وابسته به این است که کاراکتر اصلی برای رسیدن به هدفش که پشت موانع عملی پی‌درپی، که در یک رابطه‌ی علت و معلولی قرار دارند، باید تلاش ‌کند. به نظر می‌رسد که نویسنده در رمان «دختران خاک» این تکنیک مدرن غربی را با تکنیک قدیمی شرقی «قصه در درون قصه»، مثل داستان‌های هزارویک شب، ترکیب کرده است. در «دختران خاک»، این تنها اتفاق قبلی نیست که باعث اتفاق بعدی می‌شود، بلکه قصه‌ی قبلی است که باعث می‌شود راوی قصه‌ی بعدی را به‌خاطر بیاورد. تمام قصه‌ها و حکایات کوتاه در رمان با این تکنیک وارد شده‌اند. به جز میرداد، بقیه‌ی کاراکترها همه می‌آیند و می‌روند، بدون کدام رابطه‌ی علت-معلولی خیلی واضح، اما هرکدام، علی‌رغم مشابهت، نقش‌های جداگانه و اساسی از راه‌ورسم زندگی بومی را به تصویر می‌کشد. ابتکار دوم، بازگویی جدید از قصه‌های کوتاه و حکیمانه‌ی بومی است که بسیاری آن‌ها را قبلا یا جایی خوانده‌ایم و یا از مادربزرگ‌ها و قصه‌گویان در شب‌نشینی‌ها شنیده‌ایم. هردو نوآوری به‌صورت بسیار ماهرانه استفاده شده است که نه تنها به رمان رنگ آشنا و حکیمانه داده است،‌ بلکه به شکل هماهنگ خواننده را آهسته‌آهسته از حلقه‌های تودرتو، مثل دانه‌های تسبیح میرداد، به درون لایه‌های عمیق‌تر و مشترک در زیر سطح رویدادهای جاری می‌کشاند. من وقتی به نیمه‌های رمان رسیده بودم،‌ احساس کردم تازه به محتوای آن رسیدم و فکر کردم که باید رمان را دوباره بخوانم.

از لحاظ زبانی «دختران خاک» به شکل تحسین‌برانگیزی تفسیرپذیر و چندپهلو نوشته شده و پر است از تصویرهای زیبایی مثل: «کوزه را از آبی لبریز کرد که آکنده از تصویرش بود». خاوری در این اثر نشان داده است که استاد نوشتن این سبک است. باید یادآوری کنم که این یادداشت یکی از بسیار تفسیرهای ممکن از این رمان خواندنی است.

بالاخره، رمان با این جملات پایان می‌یابد: «دختر، چشمانش را کشود و در پرتو آتش نگاهی طولانی به او انداخت». میرداد نگاه دختر را «با تمام عمقش دید، اما پروا نکرد». وقتی به این‌جا رسیدم،‌ نخستین جمله‌ی رمان «قصه از این قرار است» برایم مثل یک چراغ قرمز ظاهر شد. «دختران خاک» اخطاری است برای شیوع «وضعیت میردادی». ما بی‌پروا شده‌ایم، بی‌پروای همدیگر و اساسی‌ترین ارزش‌های انسانی مان. قاتلان دختران گم‌شده، نه گرگ‌ها، بلکه پدران و برادرانی‌اند که مقهور و ابزار دست آن قدرت هزارچهره‌ی مرموز شده‌اند. در بدبینانه‌ترین حالت، «کوه گلخار» استعاره‌ی قدرت و استحکام این شیوه‌ی زندگی کشنده در رمان است، و ما هر یک به شکلی،‌ یک میرداد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *