در گزارشها میخوانیم که طالبان بازرسی خانهبهخانهی منطقهی خیرخانه را آغاز کردهاند. طالبان این کار را میکنند چون میخواهند مطمئن شوند که افراد مسلح تاجیک در آن خانهها نیستند و سلاح ندارند و در پی انجام عملیات نظامی علیه امارت نیستند. کوششی پیشگیرانه برای حفظ و تحکیم قدرت قومی پشتونها در افغانستان. اما این کوشش در چارچوب دگرگونیهای کلانی که در جهان و منطقه رخ میدهند، کوشش مضحکی به نظر میرسد. به این میماند که بعضی از اهالی جزیرهای کوچک در دل اقیانوس سعی کنند در میانهی یک توفان سهمگین بحری -که کل جزیره را از میان خواهد برداشت- قبیلهی خود را حاکم آن جزیره نگه دارند. افغانستان امروز همان جزیره است.
پنج هزار سال تاریخ
کسانی که میگویند افغانستان پنج هزار سال تاریخ دارد، این را به عنوان یک شاهد از گذشته نقل میکنند تا دیگران را متقاعد کنند که افغانستان اگر در پنج هزار سال گذشته سر جای خود مانده است، از این پس نیز خواهد ماند. این افراد چند نکته را در نظر نمیگیرند:
نکتهی اول این است که افغانستان در پنج هزار سال گذشته «کشور» نبوده است؛ فقط پارهای از یک جغرافیا در یک منطقه بوده است. این جغرافیا باقی مانده است (مثل اکثر جاهای دیگر دنیا). از این بابت، ماندن افغانستان به عنوان یک پارهی خاکی در این جهان چیزی عجیبی نبوده و حالا هم نیست. اما اگر کسی ادعا کند که افغانستان در پنج هزار سال گذشته یک کشور بوده است، این ادعا از نظر تاریخی کاملا مردود است. در بخش اعظم این پنج هزار سال (رقمی که خودش هم به صورت دلبخواهی انتخاب شده است)، این جغرافیا به صورت پاره-پاره دایما در اختیار امیران و حاکمان و محل زیست مردمانی بوده است که ربط چندانی با حاکمان و ساکنان امروز افغانستان نداشتهاند. اساسا کشوری وجود نداشته- آنگونه که ما امروز این کلمه را میفهمیم. معنای این سخن این است که وقتی میگوییم افغانستان، به عنوان یک مملکت، تاریخ پنج هزارساله دارد، حرف یاوهای میزنیم. اگر فقط یک پهنهی خاکی جغرافیایی را «کشور» ندانیم (که نباید بدانیم)، مردمان مختلفی در دورههای مختلف در این پهنهی جغرافیایی زندگی کردهاند و بارها نابود یا جابجا شدهاند. بنا بر این، آن «دوام/تداوم»ی که در پنج هزار سال مفروض گرفته میشود، یک افسانهی بیبنیاد است.
دوم، افغانستانی که به عنوان یک «کشور» مشخص در چهارسوی خود با دیگر کشورها مرز دارد، اسما و واقعا یک پدیدهی متاخر است. اما حتا همین «کشور» (با این عمر کوتاه) نیز روی ثبات و وحدت را بسیار کم دیده است. به عبارتی دیگر، افغانستان حتا پس از آن که به عنوان یک کشور نمود پیدا کرده است، تنها شاخص کشور بودنش همان نقشهی خاکی جغرافیایش در درون چند مرز بوده است نه سازههای دیگری که یک جغرافیا را به کشور تبدیل میکنند. آنچه به یک کشور هویت، ثبات و وحدت میبخشد احساس تعلق شهروندان یک ملک است به آنچه کشور و وطن خود میدانندش. این احساس تعلق عمیق هنگامی پدید میآید که مردم از زندگی در یک وطن و در کنار هموطنان خود رضایت داشته باشند؛ یعنی احساس کنند که زیستباهمی در یک ملک (در چارچوبی از مناسبات عادلانه و سودمند و صلحآمیز) به آنان امکان میدهد که به آرزوها و اهداف انسانی خود برسند. در چنین حالتی، مردم یک کشور دوست ندارند در هیچ جای دیگری خارج از وطن خود زندگی کنند. به همین خاطر، برای ثبات ملک خود تلاش میکنند و میدانند که ماندن و ثبات یافتن و شکوفا شدن وطنشان چنان اهمیت حیاتی دارد که آن را به سادگی نمیتوان و نباید بر سر کششهای دیگر گروهی و قبیلهای قمار کرد.
اما افغانستان هرگز چنین کشوری نبوده است. به این معنا که در این ملک مناسبات کشوری (از نظر توزیع منابع و روابط قدرت و شناسههای هویتی) هیچ وقت عادلانه و صلحآمیز نبوده است. در نتیجه، اکثر شهروندان از زیستباهمی در وطن خود ناراضی بودهاند و هستند و مملکت خود را جای خوبی برای زندگی کردن نمیدانند.
افغانستان «میماند» یعنی چه؟
وقتی کسانی میگویند که افغانستان صدها بحران دردناک را از سر گذرانده و مانده است و از این پس نیز از توفانها عبور کرده و خواهد ماند، ظاهرا منظورشان همین قطعهی خاکی است که به نام افغانستان میشناسیم. اگر منظور فراتر از خاک (یعنی وطن به همان معنایی که در بالا آمد) باشد، چانس افغانستان برای «ماندن» هر روز کمتر میشود. این سخن که افغانستان در مسیر نابودی قرار گرفته است، ناظر به همین معنای افغانستان است. مردمان جاهای دیگر دنیا با شتاب به سوی آیندهای میروند که در آن سواد معنای جدیدی یافته، صنعت و تکنولوژی به فازی نو وارد شده (مخصوصا با رشد شتابندهی هوش مصنوعی)، اقتصاد صورتها و مکانیسمهای تازه یافته، آموزش در گسترههای بیسابقه رشد کرده و قدرت نظامی معناها و مجراهای کاملا متفاوت یافته است. افغانستان در همین عصر، حتا یک حکومت مشروع ندارد؛ اقتصادش کاملا ویران است؛ توان دفاعیاش در حد توان دفاعی سلسلهی سلجوقیان در برابر بریتانیای قرن بیستم است؛ احساس هویت و تعلق ملی در میان شهروندانش در پایینترین حد ممکن است و احتمالا بالاترین میزان جمعیت مهاجر و آوارهی جهان را دارد. بر سر این وضعیت بحران اقلیمی و خشکسالی را نیز بیفزایید که ممکن است -اگر وضعیت همین گونه ادامه بیابد- بسیاری از مردم را ناگزیر کند که محل زیست خود در ولایات مختلف را ترک کنند؛ آن هم در حالی که هیچ حکومتی ندارند که در این گونه مواقع برای مقابله با بحران فکری بکند و چارهای بیندیشد.
افغانستان در حالت لغزش به لبهی پرتگاه است- پرتگاه نابودی به عنوان یک کشور. آن وقت طالبان خانههای خیرخانه را بازرسی میکنند تا مبادا چند جوان شوریدهی تاجیک خیال صدمه زدن به امارت را در سر داشته باشند. افغانستان به عنوان کشور، به عنوان وطن، در مسیر نابودی است. در آیندهای نه چندان دور، ممکن است افغانستان منطق بودن خود به عنوان یک کشور را از دست بدهد و میان سهمخواهان قدرتمند منطقهای به مجموعهای از مناطق ازهمبریده برای کشمکشهای ژئوپولیتیک فراتر از افغانستان تبدیل شود. شاید کسی بگوید افغانستان در گذشته نیز این تجربه را داشته و از آن جان سالم به در برده. اولا، آن تجربههای گذشته زمینهساز وضعیت فعلی بودهاند. ثانیا، این بار وضعیت فرق میکند. این بار نه کسی به راحتی با شعار «ما همه برای خدا جهاد میکنیم» در کنار دیگران میایستد نه هویت «افغان» مثل قدیم بیوچونوچرا مورد قبول همگان است. امروز، به جز آنانی که در قدرتاند، دیگران هر روز به این دریافت نزدیکتر میشوند که این ظلمآباد به این شکل که تا حالا بوده دیگر خواستنی نیست. این همان چیزی است که وقتی در یک وطن اتفاق میافتد، هیچ میزان جبر و کنترل نمیتواند جلو قدرت ویرانگرش را بگیرد.