هنر، امیدی برای ادامه‌ی زندگی

اطلاعات روز
اطلاعات روز

اشاره: اطلاعات روز برای بازتاب دادن وضعیت شهروندان، روایت‌های آنان را با کم‌ترین ویرایش به زبان خود آنان منتشر می‌کند. این روش کمک می‌کند که با وضعیت عینی شهروندان، مخصوصا زنان و دختران، آشنایی مستقیم حاصل کنیم. روایت زیر، نمونه‌ای از این وضعیت است.

گزارشگر: الف نوری

بهار (اسم مستعار) یکی از دختران کارآفرین شهر مزار شریف است. او ۲۴ سال سن دارد و در یکی از نقاط دوردست این شهر زندگی می‌کند. بهار دکان نقاشی و صنایع‌ دستی دارد و از این طریق برای خود کسب درآمد می‌کند. او همچنین به تعدادی از دختران شهر نقاشی آموزش می‌دهد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، روایت بهار از زندگی‌اش است:

من با هزاران امید وارد دانشگاه شدم. درس می‌خواندم و سخت تلاش می‌کردم تا در آینده برای خودم کسی باشم و سرنوشت بهتری را برای خود و خانواده‌ام رقم بزنم. زمانی که از روستا به شهر آمدیم، هشت‌ساله بودم. در شهر، زندگی جدیدی را آغاز کردم. من درس‌های ابتدایی‌ام را در مکتب شهید مزاری به پایان رساندم و برای دوره‌ی متوسطه در مکتب سلطان راضیه شامل شدم. پس از دوازده سال زحمت و تحمل سختی‌های فراوان، توانستم مکتب را به پایان برسانم. بعد از فراغت، تنها رویایم راه یافتن به دانشگاه بود. همیشه سرگرم مطالعه‌ی کتاب بودم. با پشتکار زیاد درس می‌خواندم و می‌کوشیدم تا در آزمون کانکور کامیاب شوم. سرانجام با تلاش‌های فراوان و سپری کردن آزمون کانکور، توانستم وارد دانشکده‌ی انجنیری دانشگاه بلخ شوم.

آن زمان از این‌که تلاش‌هایم بی‌نتیجه نمانده و موفق شده‌‌ام بسیار خوشحال بودم. اما نمی‌دانستم که سرنوشت برایم خواب دیگری دیده است. در سال دوم دانشگاه بودم که طالبان دروازه‌ی دانشگاه‌ها و مکاتب را به‌روی دختران بستند. با این اقدام، نه‌تنها از تحصیل در دانشگاه بلکه از آینده ‌و زندگی بهتری که برای خود تصور می‌کردم نیز محروم شدم. مدتی در حسرت و حیرانی گذشت. بسته شدن دانشگاه و خانه‌نشینی مرا افسرده و بیمار کرد. مانند هزاران دختر افغانستان، من نیز در وضعیت روحی بسیار بدی به‌سر می‌بردم. بیکاری و بی‌سرنوشتی، دمار از روزگارم درآورده بود تا این‌که روزی تصمیم گرفتم وارد دنیای هنر شوم و از طریق نقاشی احساساتم را بیان کنم.

از آن‌جا که همه‌ی مراکز آموزشی بسته شده بود، جز اندک صنف‌های هنری، و من -به‌دلیل جنسیتم- نمی‌توانستم در آن صنف‌ها شرکت کنم، تصمیم گرفتم به‌صورت آنلاین از طریق یوتیوب، آن را بیاموزم.

روزهای نخست خودآموزی بسیار سخت می‌گذشت. در خانواده‌ هم کسی باور نداشت که بتوانم بدون حمایت و راهنمایی آموزگاری نقاشی یاد بگیرم. اما این‌بار تسلیم سرنوشت نشدم؛ قوی‌تر از قبل ادامه دادم. تمام انرژی‌ام را روی یادگیری نقاشی گذاشتم و پس از یک سال تلاش پی‌گیر، توانستم این هنر را به‌ درستی بیاموزم. هنر نقاشی برایم همدمی شد که می‌توانستم تمام غصه‌ها و محرومیت‌هایم را با او در میان بگذارم. هرچه بیشتر با این هنر انس می‌گرفتم، زندگی برایم آسان‌تر و روحم آرام‌تر می‌شد. نقاشی کردن برایم نشاط‌آور بود؛ آموختن این هنر، بهترین کاری بود که می‌توانستم در آن شرایط انجام بدهم. روزها می‌گذشتند و من سرگرم نقاشی بودم. روزی با خود فکر کردم: چرا این هنر را به دختران دیگر هم آموزش ندهم؟

تصمیمم را عملی کردم و در خانه برای جمعی بسیار کوچک از دختران صنف‌های آموزشی نقاشی برگزار کردم. در آغاز در خفا فعالیت می‌کردم، چون می‌ترسیدم طالبان از این موضوع آگاه شوند و برایم دردسر ایجاد کنند. اما کم‌کم و به مرور زمان، شمار هنرجویانم بیشتر شد. دیگر اتاقم برای آموزش کافی نبود. بنابراین، تصمیم گرفتم با مشکلات روبه‌رو شوم و برای خود دکان کوچکی باز کنم. این فکر را با برادرم در میان گذاشتم و به کمک او در حومه‌ی شهر دکان کوچکی گرفتم. شاگردانم نیز در این مسیر با من همکاری کردند. ما در کنار هم با تمام دشواری‌ها جنگیدیم. با پشتیبانی خانواده، دوستان و هنرجویانم توانستم دکانم را رونق بدهم. اکنون در دکان، هم به شاگردانم نقاشی آموزش می‌دهم و هم تابلوهای نقاشی را به فروش می‌رسانم. گاهی نیز وسایل بافندگی و صنایع‌ دستی را می‌فروشیم و از این راه درآمد به‌دست می‌آوریم.

هرچند این مسیر برایم دشوار بود، اما با موفقیت آن را پیمودم و به خودم افتخار می‌کنم که تسلیم محدودیت‌ها و محرومیت‌ها نشدم. آدم که اراده کند، بسیاری از ناممکن‌ها ممکن می‌شود.

با دیگران به‌‌ اشتراک بگذارید
بدون دیدگاه