یاسین احمدی
معمولا نخبگان به افرادی گفته میشود که در یک جامعه و یا در یک حوزه خاصی از یک جامعه، دارای سطح بالایی از توانمندی، دانش یا نفوذ باشند و این تواناییها سبب تأثیرگذاری آنان بر روند تصمیمگیری در عرصههای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی شود. جوامع بشری و واحدهای سیاسی، توان اقتصادی و نیروی چانهزنی سیاسی و فرهنگی خود را از نخبگانشان دریافت میکنند؛ جامعهی بینخبه یا جامعهای که با نخبگان سر دشمنی دارد هیچگاه در مسیر تکامل لازم قرار نخواهد گرفت. برخی کشورهای پیشرو در امر دانش و تکنولوژی، مشوقهای فراوانی را برای جذب نخبگان سایر مناطق در نظر گرفتهاند و این سیاست نخبهپذیری، تا حد بسیار زیادی برای ترقی و پیشرفت این کشورها جواب داده است؛ اما کشورهای با ماهیت استبدادی و غیردموکراتیک معمولا به نخبگان بهایی قائل نیستند، یا اگر بهایی هم بدهند، تنها در صورتی است که نخبگان از دید ایدئولوژیک به سیستم تعهد وفاداری داشته باشند.
مهاجرت نخبگان در کلیت خود، یکی از پیچیدهترین و آسیبزاترین پدیدههای اجتماعی، فرهنگی و انسانی به شمار میرود. هرچند رسانهها به شکل معمول، مهاجرت نخبگان را در قالب دسترسی به فرصتهای علمی یا ارتقای کیفیت زندگی به نمایش میگذارند، که تا حد زیادی به معنای دستهبندی نخبگان در چارچوب مهاجرتهای اقتصادی است. اما پژوهشهای عمیقتر حاکی از آن است که مهاجرت نخبگان، نه یک انتقال سادهی جغرافیایی یا حرفهای بلکه صورتی از تجربهی وجودی شمرده میشود؛ تجربهای که با مصایب زیادی مانند رنج، اضطراب، گسست هویت، سقوط نمادین، تبعیض ساختاری، فشارهای خانوادگی و بحرانهای فرهنگی همراه میباشد. نخبگانی که وادار به ترک کشور و زادگاهشان میشوند، نهتنها سرزمین و آرامگاه فیزیکیشان را پشت سر گذاشتهاند بلکه بخش عظیمی از خویشتن خویش، نقشهای اجتماعی، جایگاه نمادین و شبکههای حمایتی خود را نیز از دست میدهند. این آوارگی فقط مفهوم ترک کاشانه و سرزمینی را که به آن تعلق خاطر ازلی داشتند، تداعی نمیکند بلکه میتواند ویرانی روانی و فروپاشی درونی آنان را نیز گوشزد نماید.
نخبه در هر جامعه، بخشی از سرمایهی ملی آن محسوب میگردد؛ سرمایهای که بوردیو، جامعهشناس فرانسوی، آن را در قالب سرمایهی فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و نمادین تعریف کرده است. مجموعهی این سرمایهها در بستر اجتماعی خاص ارزشمند است و به فرد قدرت، هویت و امکان عمل میدهد. اما هنگامی که نخبهای از یک جامعه وادار به مهاجرت میشود، این سرمایهها وارد وضعیتی از تعلیق و یا ناکارآمدی میشوند؛ زیرا ارزش آنان در بستر جدید یا بسیار کم است یا اصلا بهرسمیت شناخته نمیشود. حتا گاهی بهدلیل تفاوت بسترهای فرهنگی جوامع، ممکن است این سرمایهها به دردسر تبدیل گردد. فردی که در کشور خود عمرش را برای رسیدن به رتبهای مثلا استادی دانشگاه، مطالعات تخصصی زنان یا پزشکی تخصصی صرف نموده است، پس از ترک وطن خود را در وضعیتی مییابد که باید از ابتدا درس بخواند یا مدارک تحصیلی خود را طبق معیارهای کشور میزبان بهروز سازد. در هر دو صورت مجبور است برای بهرسمیت شناختهشدن در جامعهی جدید، سالهای زیاد دیگری از دست بدهد که ممکن است با توجه به چالشهای اقتصادی و محیطی، اساسا به چنین فرصتی دست نیابد، یا ممکن است سن شخص اجازهی یادگیری و ازسرگیری مجدد فرصتها را به وی ندهد.
ترک وطن برای نخبگان، در بسیاری از مواقع به معنای ورود به دنیای بیگانه و ناشناخته و از دست دادن جهان شناختهشده نیز هست؛ جهانی که در آن ارزش وجودی، هویت و نقش اجتماعی خود را تعریف و تثبیت کرده بودند. ترک وطن و هجرت به کشور جدید میتواند به اشکال گوناگون، سبب رنجش نخبگان شود که شکاف و پیدایش خطوط گسل در شیوههای نگرش به زندگی در بین اعضای خانواده، شیوههای معیشت و نحوهی جامعهپذیری بخشی از کلیت این چالشها است. این همان چیزی است که در ادبیات روانشناختی مهاجرت، بهعنوان «شوک وجودی» معرفی میشود. این شوک، بسی فراتر و شدیدتر از شوک فرهنگی است، زیرا نهتنها با بیگانگی و تفاوت زبان، آداب یا رفتار اجتماعی مرتبط است بلکه با فروپاشی ساختارهای معنایی فرد ارتباط تنگاتنگی دارد.
ساخت هویت انسان، فرآیندی است که براساس پیوندهای درونی با گذشته، نقشهای اجتماعی، زبان مادری و تصویری که از خود و جهان اطرافش داشته، شکل میگیرد. مهاجرت، و خصوصا وادار شدن به مهاجرت، این ساختارهای هویتی را از ریشه و بنیان در هم میکوبد و فرد را بهسوی مرحلهای از بازتعریف خود و نقشی که باید داشته باشد، سوق میدهد. سادهترین تفسیر از تجربهی آوارگی نخبگان از منظر هویتی، تجربهی رنج چندگانه و پیاپی است، زیرا فرد بهگونهای همزمان، تعلق تاریخی، جایگاه، شبکه و هویت حرفهای خودش را، که حاصل یک عمر تلاش بیوقفه بود، از دست میدهد. این چیزی نیست که به سادگی قابل برتافتن باشد. ویرانی نمادهای فرهنگی به معنای ویرانی ریشههای فرهنگ نیز هست. روی همین اساس، هرگاه نخبگان سرزمینی مجبور به کوچیدن شدهاند، این سرزمین از ماهیت فرهنگیاش نیز تهی شده است. جامعهای فاقد سنبلهای فرهنگی، به قول آریل دورفمان، انرژی حیات خود را از دست داده و ناپدید میشود. ناپدیدشدن یک سرزمین به معنای آن است که باشندگانش دیگر حس تعلق به آن دیار ندارند؛ در چنین جامعهای، اشکها به جای بیرون ریختن، در درون میخشکد.
البته ویرانی هستی نخبگان فقط منحصر به ابعاد هویتی و روانیشان نمیشود بلکه از دید اجتماعی نیز مهاجرت یا آوارگی نخبگان، فرآیندی بسیار دشوار و شدیدا فرسایشی را رقم میزند. فروپاشی اجتماعی از جایی شروع میشود که تلاشها و شبکههای حرفهای و علمیای که نخبگان در سرزمین خود طی سالهای طولانی ساخته بودند، در زمانهی پساهجرتشان تقریبا بهگونهی کامل نابود یا بیاثر میشود. این شبکهها که شامل انجمنهای علمی، دایرههای پژوهشی، ارتباطات دانشگاهی، حمایت سازمانی و جایگاه علمی آنان میشود، به دلایل تفاوت ماهوی و فرهنگی، در ساختار جدید قابل انتقال و سازگاری نیستند. سازماندهی نخبگان در درون شبکههای حمایتی کشور مقصد ممکن است سالهای زیادی طول بکشد و حتا ممکن است پس از این سالهای طولانی نیز شبکهی جدید از نظر کارآیی و اعتماد با شبکهی اصلی برابری نکند. این فقدان شبکه، یکی از اصلیترین عوامل انزوای اجتماعی، کاهش اعتمادبهنفس و افزایش فرسودگی روانی در میان نخبگان مهاجر به شمار میرود.
یکی دیگر از چالشهای نخبگان پس از مهاجرت یا آوارگی، رویارویی با از دست دادن جایگاه اجتماعی است که میتوان در این مورد از اصطلاح «سقوط نمادین» بهره گرفت. فردی که در کشور خود با اعتبار علمی و جایگاه فرهنگی قابل قبولی شناخته میشد، اکنون در کشور جدید ممکن است بهعنوان فردی ناشناس یا فاقد اعتبار در نظر گرفته شود. این شکاف میان هویت گذشته و هویت کنونی، منجر به ایجاد نوعی گسست وجودی در وی میشود. پیآمدهای نخستین این گسست هویتی با اضطراب، افسردگی، احساس بیارزشی، پوچی و سردرگمی قابل فهم است. شاید از دست دادن جایگاه علمی و شبکهی حمایت اجتماعی، در کنار از دست دادن سرزمین، از جمله بزرگترین دردهایی باشد که نخبگان را از درون ویران میسازد.
البته این تنها آسیبهایی نیست که نخبگان با آنها درگیر اند. تبعیض ساختاری از دیگر چالشهای فراروی نخبگان آواره است. ممکن است گاهی اصولا تبعیض وجه آشکاری هم نداشته باشد، اما سنجش نخبگان در قالب هجرت عمومی و نادیدهانگاری مهارت و دانش آنان، بخشی از تبعیضاتی است که آشکار نیست؛ اما مشخص است که بهگونهی مستقیم، وضعیت روانی و اعتمادبهنفس نخبگان را آسیب میزند. در این گیرودار، موضوع معیشت اقتصادی خانواده از دیگر مشکلات نخبگان به شمار میرود. این مشکلات در قالب عدم آشنایی با نظام کار کشور میزبان و وجود رویههای پایدار سنتی در بخش مسئولیت یک فرد، بیش از هر چیزی سبب نابودی روانی نخبگان میگردد. کشورهای با زیرساخت مدرن، موضوع درآمد را بهگونهای عیار ساختهاند که کار روزانه فقط برای شخص کارگر کفایت کند؛ اما مهاجران اغلب دارای نظم سنتی اقتصادی اند که یک نفر کار کند و تمام اهل فامیل به آن متکی باشد. این مسأله یکی از چالشبرانگیزترین مواردی است که سبب نابودی اعتمادبهنفس نخبگان شده و سرانجام آنان را درگیر حس ناامیدی و بیارزشی میسازد.
یکی از فشارهای شناختهشدهی رایج که دامنگیر مهاجران نخبه میشود، فشار اثبات قابلیت خود است. نخبهی مهاجر در محیط جدید با آخرین تلاشهایش سعی میکند ثابت سازد که شایستگی فرصتهای جدید را دارد، اما مشکلات ساختاری رسیدن به این هدف را دشوار و دشوارتر میکند. در نهایت، این فشارها سبب اضطراب عملکرد، وسواس شدید کاری و افسردگی در میان آنان میشود. فشارهای جابهجایی و تغییر نقش در خانواده، تعارضات زناشویی که محصول فرهنگ غالب کشور دوم است، وضعیت جدید تربیتی کودکان در همسازگاری با محیط نو، بخش دیگری از چالشهای مهاجرت نخبگان محسوب میشود. البته نگرش فرهنگ اجتماعی در تنظیم رابطهی اعضای خانواده در تعاملات روزمره سبب تضعیف نقش پدر و مادر و افزایش آسیبپذیری روانی آنان میگردد. با نگاه به وضعیت کلی مهاجرت، ظهور فروپاشی خانوادهها در میان نخبگان کمتر از مهاجران عادی نبوده است.
در بعد فرهنگی نیز مهاجرت نخبگان به وضعیتی از هویت سرگردان منجر میشود؛ وضعیتی که در آن فرد نه به فرهنگ سرزمینی خود احساس دسترسی دارد و نه به فرهنگ کشور میزبان میتواند حس تعلق داشته باشد. این هویت سرگردان با سردرگمی فرهنگی، دوری از ارزشهای تثبیتشده، دلتنگی، احساس بیریشگی و گاه انزوا و حس پوچی همراه است. ممکن است این سرگردانی سالهای بسیار طولانی را دربر گیرد تا فرد نخبه بتواند به هویت جدید ترکیبی سازماندهی شود. مهاجرت نخبگان نهتنها یک تجربهی فردی و خانوادگی است بلکه پدیده ساختاری با اثرگذاری گسترده بر ظرفیتهای ملی، چرخهی نوآوری، اقتصاد دانشمحور و آیندهی علمی کشور محسوب میشود. نخبگان بخشی کلیدی از سرمایهی مولد یک جامعه به شمار میروند؛ سرمایهای که بهطور مستقیم در تولید علم، تربیت نیروی متخصص، توسعهی دانشگاهها و هدایت پروژههای بزرگ اجتماعی نقش دارد. وادار ساختن این افراد به خروج یا خروج خودخواسته از کشور نوعی خلاء زیرساخت انسانی ایجاد میکند که پیآمدهای آن نه فقط در زمان حال بلکه تا چند نسل آینده را نیز درگیر آشوب میسازد. اینها نیروهای متخصصی هستند که با بودجهی عمومی یک کشور تربیت شدهاند و با هزینههای عمومی آموزش دیدهاند و در بهترین فصل از بازدهی کار مفید از کشور رانده یا مجبور به ترک میشوند. بنابراین، مهاجرت نخبگان نوعی خروج سرمایهی بلندمدت و غیرقابل بازگشت برای کشور نخست است. البته هزینهی این خروج تنها مالی نیست بلکه شامل از دست دادن شبکههای علمی و تحقیقاتی، تضعیف دانشگاهها، کاهش بهرهوری نیروی کارآمد و ایجاد شکاف علمی-فرهنگی نیز میشود. کشورهایی مانند ایران، افغانستان، پاکستان و بسیاری از کشورهای دیگر که در دههی اخیر بیشترین میزان خروج نخبگان را بهدلیل فشار سیستم سیاسیشان تجربه کردهاند، به خوبی و آشکارا شاهد افت شدید توان رقابت و پیشرفتشان در زمینههای اجتماعی، وضعیت فرهنگی و انکشاف اقتصادی هستند. کشورهای توسعهیافته نگاه متفاوتی نسبت به نخبگانشان دارند؛ این نخبگان تا جایی از آزادی بیان و اندیشه در عرصههای گوناگون اجتماعی برخوردار اند که خود تبدیل به طبقهای خاص در جامعه میشوند.
تأثیر مهاجرت نخبگان بر توسعه و فرهنگ
اگر از منظر توسعه به پدیده مهاجرت یا وادار نمودن به مهاجرت بنگریم، خواهیم دید که مهاجرت نخبگان پدیدهای دارای ابعاد مختلف است. نخست، کشور نخبهگریز با خروج نخبگانش بخشی از سرمایهی علمی خود را از دست میدهد؛ سرمایهای که نقش اساسی در نوآوری، تکامل فرهنگی و رشد اقتصادی دارد. دوم، خروج نخبگان الگوهای موفقیت را از جامعه برمیچیند و این امر -جدای از فقدان الگوی رفتار فرهنگی و علمی- باعث کاهش انگیزهی نسل جوان برای ماندن و تلاش در ساختار داخلی میشود. سوم، با مهاجرت نخبگان شبکههای علمی از هم میپاشد. چهارم، دانشگاهها و مراکز پژوهشی دچار فقر نیروی متخصص میشوند و این امر کیفیت آموزش عالی را تضعیف میکند. با توجه به تمامی این فاکتورها، ملموسترین واقعیت ممکن در روزگار خلاء نخبگان در یک کشور، انحطاط فرهنگ و فقر اقتصادی بهشمول بسیاری ناهنجاریهای دیگر است.
در بعد وجودی، مهاجرت نخبگان تجربهای از دست دادن زمان است. بسیاری از نخبگان در سالهای نخست مهاجرت، بهدلیل نیاز به معادلسازی، یادگیری زبان یا روند فرهنگپذیری، بخشی از سالهای طلایی زندگی حرفهای خود را از دست میدهند؛ سالهایی که دیگر هرگز برنمیگردد، اما تأثیر آنها تا ابد بر زندگیشان سایه خواهد داشت. نخبگان با توجه به تخصصشان برای محیط خاص، نیازمند زمانی بسیار طولانی اند تا به نقطهای نزدیک به جایگاه اصلی در کشور مادر برسند، اما بسیاری بهدلیل درگیریهای خانوادگی و اقتصادی هیچگاه به سطح علمی یا مدیریتی پیشین خود نمیرسند. از دید فرهنگی نیز مهاجرت نخبگان شکلی از گسست ریشهها را در بدنهی فرهنگی کشور ایجاد میکند. نخبهی مهاجر خود را میان دو جهان مییابد: جهانی آشنا و گذشتهمحور که به آن تعلق داشت و جهانی جدید که باید در آن بقا یابد و به بازتعریف خود و نقشی که قرار است داشته باشد بپردازد. این دوگانگی درونی باعث شکلگیری هویتهای چندپاره میشود. پژوهشگران هویت این پدیده را «هویت سیال» مینامند؛ هویتی که در آن فرد هیچگاه به ثبات کامل نمیرسد. این هویت معلق ممکن است در نسلهای بعد نیز ادامه یابد؛ بهگونهای که فرزندان نخبگان مهاجر نیز با بحران هویت فرهنگی مواجه میشوند و این بحران گاه تا نسل سوم ادامه پیدا میکند.
در کنار این مسائل، فشارهای اجتماعی و کاری نیز بر نخبگان مهاجر تأثیرات عمیق دارد. این فشارها در سه سطح قابل بررسی است:
۱) فشار برای سازگاری با محیط و فرهنگ جدید؛ نخبهی مهاجر باید با زبان، فرهنگ، ساختار اداری، رفتار اجتماعی و نظام علمی جدید سازگار شود. این سازگاری نیازمند انرژی روانی فراوان است که بدون شک این افراد کمتر به آن دسترسی دارند.
۲) فشار برای موفقیت در محیطی که هیچ آشنایی با آن ندارند و باید به سرعت موفقیت خود را ثابت کنند تا به شایستگیشان شک نشود.
۳) فشار برای پنهان کردن رنجهای ناشی از انواع مشکلات. نخبهی مهاجر اغلب رنجهای خود را پنهان میکند، زیرا نمیخواهد تصویر ضعیف یا ناتوان از خود ارائه دهد. این پنهانکاری باعث تشدید فرسودگی روانی میشود و در بسیاری موارد به افسردگی، اضطراب، انزوای اجتماعی و فقدان انگیزه برای زندگی میانجامد.
مهاجرت نخبگان، علاوه بر پیآمدهای ساختاری و توسعهای، با یکی از مهمترین رنجهای دیگر نیز روبهرو است که آن را فشار وجودی مینامیم؛ فشاری که از شکاف میان گذشته و حال، میان هویت تثبیتشده و هویت در حال بازسازی، و میان انتظارات فردی و واقعیتهای محیط جدید پدید میآید. این فشار وجودی در پژوهشهای روانشناختی با عنوان «اضطراب انتقال» شناخته میشود. نخبهی مهاجر در این وضعیت احساس میکند بخشی از وجود و هستی خود را در کشورش جا گذاشته و بخشی دیگر رنجها و دردهای موجود را در کشور میزبان تجربه میکند؛ بنابراین، او در فضایی معلق زندگی میکند که در آن نه گذشته دسترسپذیر است و نه آینده قابل پیشبینی. این شکل از فشار روانی معمولا با چند نشانهی مشخص همراه است: کاهش انگیزهی حرفهای، احساس پوچی، کاهش اعتمادبهنفس، سوگ فرهنگی، افسردگی نهفته، اضطراب اجتماعی و احساس گسست از خویشتن. تفاوت اصلی نخبگان مهاجر با دیگر مهاجران در این است که هویت آنان معمولا بر پایه دستآوردهای علمی، موقعیت اجتماعی و نقشهای تخصصی ساخته شده است. هنگامی که این دستآوردها در نظام جدید بهرسمیت شناخته نمیشوند یا ارزش سابق را ندارند، هویت فرد دچار فرسایش میشود. به عبارت دیگر، مهاجرت برای نخبه تنها جابهجایی جسم نیست بلکه جابهجایی هویت نیز هست.
این وضعیت روانی نخبگان با پدیده «ماتم چندلایه» نیز ارتباط تنگاتنگی دارد. مهاجر نخبه همزمان برای از دست دادن چیزهای متعددی سوگواری میکند: برای کشور، برای شبکههای اجتماعی، برای محیط علمی آشنا، برای نقشهای تثبیتشده، برای زبان مادری، برای دوستان و همکارانی که رابطه با آنان کمرنگ شده و حتا برای تصویری که از خود در گذشته داشته است. مهاجران نخبه این سوگها را در پنج مرحله تجربه میکنند: انکار، مقاومت، خشم، افسردگی و سازگاری. اما تفاوت در این است که بسیاری از نخبگان هرگز به مرحلهی سازگاری کامل نمیرسند و سالها در چرخهی پیشین در رفتوآمد باقی میمانند. این پایدار بودن سوگ و ناتمامی رنجها پیآمدهای جدی بر سلامت روانی آنان دارد.
در کنار این فشارهای ساختاری، نخبگان مهاجر با فشارهای ظریفتری نیز روبهرو هستند، بهویژه احساس گناه نسبت به خانواده و کشور مبدأ. بسیاری از نخبگان احساس میکنند که کشور خود را در زمانی ترک کردهاند که بیشترین نیاز به آنان وجود داشته است. این احساس گناه در فرهنگهای جمعگرا، که ارزشهای خانوادگی و مسئولیت اجتماعی اهمیت زیادی دارد، بسیار شایع است. از سوی دیگر، ارتباط با خانوادهی گسترده نیز پس از مهاجرت تغییر میکند. نخبگان مهاجر اغلب احساس میکنند که ارتباط عاطفی آنان با والدین، خواهران، برادران و دوستان قدیمی کمرنگ شده و جای خود را به نوعی ارتباط دورادور داده است. این فاصلهی عاطفی میتواند باعث ایجاد احساس تنهایی فرهنگی در ذهنیت نخبگان شود. از نظر خانوادگی نیز مهاجرت نخبگان پیآمدهای چندوجهی دارد: تعارضهای زناشویی ناشی از فرهنگ مسلط جامعهی میزبان، سردرگمی در نقشها بهدلیل استقلال مالی اعضای خانواده، وابستگی والدین به فرزندان، تنشهای تربیتی و دوگانگی فرهنگی از جمله نتایج شایع مهاجرت نخبگان است. خانوادهها بهعنوان یک واحد اجتماعی پس از مهاجرت دچار بازتعریف نقشها میشوند. فردی که در کشور مبدأ مدیر، استاد یا متخصص بوده، ممکن است در کشور مقصد شغلی سادهتر داشته باشد و این امر باعث شکاف میان تصویر گذشتهی خانواده از او و وضعیت کنونی میشود. این شکاف در برخی موارد به کاهش عزتنفس، افسردگی و حتا بحرانهای خانوادگی منجر میشود.
در بعد کودک و نوجوان، مهاجرت نخبگان با مسألهی هویت دوگانهی فرزندان همراه است. کودکان سریعتر از والدین با فرهنگ جدید سازگاری پیدا میکنند، اما این سازگاری همیشه مثبت نیست. آنان در تلاش برای پذیرفتهشدن توسط جامعهی میزبان، گاه بهدلیل مقتضیات فرهنگ میزبان، با سرعت زیادی به فاصلهگرفتن از فرهنگ خانواده تمایل پیدا میکنند و این فاصله، شکاف میان والدین و فرزندان را بیشتر و بیشتر میکند. در نتیجه، والدین احساس میکنند کنترل تربیتی را از دست دادهاند. این احساس، در کنار فشارهای دیگر مهاجرت، میتواند به تعارضهای جدی میان والدین و فرزندان منجر شود که نتیجهاش را در فروپاشی خانوادهها مشاهده مینماییم.
در بعد فرهنگی و هویتی، نخبهی مهاجر جایگاهش را میان دو جهان معلق میبیند، زیرا او نه میتواند از فرهنگ مبدأ دل بکند، چون بخش مهمی از هویت او در زبان، تاریخ، خاطره و ارزشهای آن فرهنگ ریشه دارد، و نه میتواند در فرهنگ میزبان جذب شود، زیرا ضمن احساس عدم تعلق به آن، ساختارهای فرهنگی جدید همیشه بهروی او کاملا باز نیست. سرانجام این دوگانگی به شکل «هویت سیال» نمود پیدا میکند. هویت سیال حالتی است که فرد نمیتواند به یک نظام ارزش یا یک انسجام فرهنگی تکیه کند و ناچار به ایجاد هویت ترکیبی است؛ هویتی که میان گذشته و حال، میان مبدأ و مقصد، در حال رفتوآمد است. این هویت ترکیبی در ظاهر منعطف و متکی به تنوع فرهنگی است، اما در باطن همراه با رنج، تردید و سردرگمی است.
علاوه بر تمام این رنجهای کشنده، مهاجرت نخبگان اغلب موجب ازدسترفتن تداوم تحقیقاتی در پروژههای ملی کشورهای مبدأ میشود. پژوهشها نشان دادهاند که بسیاری از پروژههای علمی در کشورهای در حال توسعه با مهاجرت رهبران پژوهشی متوقف میشود یا دچار افت کیفیت شدید میگردد، زیرا جایگزینی برای آنان وجود ندارد. تربیت نخبگان سالها زمان میبرد و خروج آنان موجب گسست جبرانناپذیری در روند انتقال دانش میان نسلها میشود.
تیر خلاص بر پیکر بیجان
از منظر هستیشناختی، مهاجرت نخبگان باعث حذف یا تغییر نقش وی در ساختار قدرت و مدیریت نیز میشود. در بسیاری از کشورها، نخبگان نقشهای مهمی در جامعه دارند: مدیران علمی، اساتید دانشگاه، رهبران فکری، فعالان اجتماعی، مشاوران سیاستگذاری و بسیاری نقشهای دیگر. اما پس از مهاجرت، این نقشها بهگونهی ناگهانی از بین میروند. فردی که زمانی تأثیرگذار بود، در کشور جدید ممکن است هیچ نقش اجتماعی مؤثری نداشته باشد. این حذف نقش، از نظر روانشناختی به احساس پوچی، بیارزشی و فقدان معنا در زندگی منجر میشود، زیرا هویت نخبه به نقش او گره خورده است و نخبه غیر از نقشی که قبلا ایفا میکرد، هویت دیگری ندارد. به همین دلیل است که بسیاری از نخبگان مهاجر گزارش میدهند که پس از مهاجرت احساس میکنند معنا و جهت زندگیشان دچار تغییر و پوچی شده است. این تغییر معنا بهدلیل ازدستدادن ساختارهای معنایی گذشته، محیطهای آشنا و ارزشهایی است که در کشور مادر با آنها تعریف میشد. مهاجر نخبه اما باید معنا را دوباره بسازد و خود و نقشش را نیز دوباره تعریف کند، و این فرآیند معمولا با چالش، سردرگمی و حتا بحران همراه است؛ بحرانی که در کشور میزبان فقط جان یک فرد را در بر گرفته، اما در واقع این بحران تنهی فرهنگ و دانش یک جامعهی دیگر را از بنیان در هم ریخته است.
آنچه نخبگان در فرآیند مهاجرت تجربه میکنند صرفا جابهجایی جغرافیایی یا انطباق فرهنگی نیست بلکه ورود به میدانی از رقابتهای نمادین و قدرتهای خرد است که اغلب از دید بیرونی پنهان میماند. یکی از عمیقترین لایههای این رنج، برخورد با گروههای خویشاوندی و تباری مهاجران قدیمیتر در جامعهی میزبان است؛ گروههایی که به مرور زمان شبکههای قدرت، منابع اقتصادی خرد و سرمایهی اجتماعی قابلتوجهی را در درون خود تثبیت کردهاند.
نخبگان تازهوارد در چنین فضایی نه بهعنوان سرمایهی انسانی ارزشمند بلکه بهعنوان اختلالی در تعادل ظریف قدرتهای درونتباری فهم میشوند. این گروههای مستقر از ورود یک نخبه احساس تهدید میکنند، زیرا او نه فقط مهارت و دانش دارد بلکه میتواند موازنهی نمادین جایگاه، نفوذ و سخنگویی را در شبکهی قومیتیشان برهم بزند. در چنین شرایطی، روابط خویشاوندی به ابزار تولید مرزبندی و تمایز تبدیل میشود. آنان تلاش میکنند با ایجاد موانع پنهان، مانند بیاعتبارسازی، حاشیهرانی، تسخیر فضاهای کاری و اجتماعی، نخبگان را در موقعیت وابسته، ناتوان یا بیاثر نگه دارند.
این وضعیت را میتوان نوعی خشونت پنهان نمادین دانست؛ خشونتی بیصدا و غیرمستقیم که از رهگذر اعمال روزمره، تصمیمهای کوچک، طردهای پنهان و محدودسازیهای شبکهای بازتولید میشود. رنجی که در این میان بر نخبه تحمیل میگردد، صرفا رنج فردی نیست بلکه شکل خاصی از مرگ تدریجی در وادی غربت فرهنگ است. این همان تجربهی تلخ «زندهبهگوری» است؛ تجربهای که فرد حضور فیزیکی دارد، اما راههای مشارکت مؤثر و دیدهشدن بر وی بسته میشود. این درد را جز کسانی که در این میدان از قدرت عنکبوتی گرفتار شدهاند، کمتر کسی میتواند بفهمد، زیرا از بیرون، این رقابتها کوچک، شخصی یا حتا نامرئی به نظر میرسند. حال آنکه در واقع سازوکارهایی ساختاری اند که تعیین میکنند چهکسی حق دیدهشدن، حق سخنگفتن و حق اثرگذاری دارد و چهکسی باید در حاشیه تقلیل یابد. زیرا اینجا جهانی است که ارزشها جابهجا شده است؛ اینجا دیگر زمان غروب است و در غروب، قامتهای کوتاه سایههای بلند دارند.