close

قصه‌ی روزان ابری* (۱)

احسان امید

با روح افسرده و نگران، تنها در کنج اتاق نشسته و کتاب‌های مکتب‌اش را ورق می‌زند. چشمانش را با نگاه‌های سریع و آکنده از حسرت از لای کتاب و روی خطوط صفحات عبور می‌دهد. غم و اندوه در چشمانش موج می‌زند. انگار کوهی از درد و غم را روی شانه‌هایش حمل می‌کند. ندا (اسم مستعار) دو سال قبل دانش‌آموز صنف نهم مکتب بود که از سوی گروه طالبان، در کنار هزاران دختر از درس و تعلیم محروم شد. از آن زمان تا اکنون، در حسرت آرزوهایش در خانه نشسته، شب و روز را به‌گونه‌ی یک زندانی برای آزادی‌اش می‌شمارد و در انتظار باز شدن دروازه‌ی مکتب‌ها است تا بتوانند در کنار صنفی‌ها و هم‌نسل‌هایش درس بخواند و آرزوهایش تحقق یابند. او تنها دختری نیست که در افغانستان از آموزش -که حق طبیعی‌شان است- محروم شده، بلکه هزاران دختر و زن دیگر با ندا، درد و رنج مشترک دارند و هر یک به تنهایی در گوشه‌ای نشسته و این رنج را می‌کشند و خودشان را بریده از اجتماع می‌داند. ندا به محرومیت دختران از حقوق انسانی‌شان و حذف از اجتماع اشاره می‌کند و آن را بدترین نوع شکنجه‌ی زنان و دختران از سوی طالبان می‌داند.

ندا هر باری که می‌خواهد سر سخن را باز کند، بغض گلویش را می‌فشارد و از صحبت کردن منصرف می‌شود. بالاخره وقتی بغض‌اش می‌شکند، از به قدرت رسیدن دوباره‌ی گروه طالبان به‌عنوان روز سیاه و غم‌انگیز برای خودش، مردم و به‌خصوص زنان و دختران کشورش یاد می‌کند. او باور دارد که این گروه به‌گونه‌ی دایناسورها زندگی مردم را یک دفعه بلعید و نابود کرد و آرامش و آسایش را از نزد مردم و به‌خصوص زنان و دختران ربود.

او با کوله‌باری از اندوه و حسرت، از آرمان‌ها و اهداف‌اش قصه می‌کند: «۱۰ سال قبل با صد شوروشوق راهی مکتب شدم. ابتدا در سن کودکی، آرزوی خواندن و نوشتن را داشتم. شب‌ و روز تلاش کردم و به کمک و راهنمایی برادر بزرگ و خواهر بزرگ‌ام، بالاخره در صنف سوم توانایی خواندن و نوشتن جملات ساده و کوتاه را کسب کردم. آن وقت احساس می‌کردم که در اوج قله‌ی خوشبختی و پیروزی رسیده‌ام. اما زمانی که بزرگ‌تر شدم، متوجه شدم که هنوز راه‌های زیادی را در پیش دارم و باید تلاش بیشتر به خرج دهم تا به قله‌های موفقیت و سعادت برسم. پس از آن بود که آرمان‌ها و اهداف کوچک دوران کودکی‌ام با آرمان‌ها و آرزوهای بزرگ آینده‌ام جا عوض کرد. هر سال که شماری از دختران از مکتب‌ها به دانشگاه‌ها در رشته‌های دلخواه‌شان راه می‌یافتند، من هم برای راه‌یافتن در رشته‌ی طب، خیال‌پردازی می‌کردم و رویاهای بزرگ را در سر می‌پروراندم. جای خوشحالی در این بود که با راه‌یافتن دختران در دانشگاه‌ها و کار در ادارات دولتی، عرف‌ها و سنت‌های سخت‌گیرانه‌ی فامیل‌ها و جامعه در برابر تحصیل دختران برداشته می‌شد و زمینه‌ی تحصیل و کار بیشتر مساعد می‌شد. این‌گونه تحولات مثبت اجتماعی، برایم خوشایند و امیدوارکننده بود.»

پس از این‌که ندا در مکتب نتایج عالی گرفت و علاقه‌ی زیاد به درس و تعلیم داشت، مورد عنایت و توجه بی‌نهایت فامیل، به‌ویژه برادر بزرگش که از دانشگاه کابل فارغ‌التحصیل شده بود و در یکی از ادارات دولتی کار می‌کرد، قرار گرفت.

بعد از آن، ندا زمستان‌ها برای فراگیری زبان انگلیسی و مضامین مکتب از ولایت دوردست خود به کابل می‌آمد. او می‌گوید: «فهمیدم که با فراگیری زبان انگلیسی زمینه‌ی تحصیل در بهترین دانشگاه‌های جهان مساعد می‌گردد. تا توان داشتم در کنار مضامین اساسی مکتب، زبان انگلیسی را فراگرفتم و مهارت خوبی در مکالمه، نوشتن و خواندن کسب کرده بودم. رویایی درس خواندن در یکی از بهترین دانشگاه‌های جهان را در سر داشتم و تا حدودی که توان و انرژی داشتم، برای رسیدن به آرزویم، مبارزه و تلاش کردم. اما، از نگون‌بختی ما، همه چیز، خلاف انتظار یک‌شبه دگرگون شد و رویاهایم نابود. سایه‌ی سیاه ظلم و وحشت گروه جاهل طالبان که سال‌ها مردم بی‌گناه را به قتل رسانده بودند، دوباره بر زندگی مردم افغانستان، ناگهانی مستولی شد. پس از آن، شاهد رویدادهای وحشتناکی بودم.»

با مستحکم شدن نظام امارت طالبانی که هر روز محدودیت‌ها در عرصه‌های مختلف اجتماعی و سیاسی وضع می‌شد، ندا شکنجه‌ها، زندانی شدن‌ها و صدها نوع ستم دیگر را شنید و دید. هر زمانی که آن روز سیاه و رویدادهای دلخراش و غیرانسانی طالبان که هنوز هم ادامه دارد را به‌یاد می‌آورد، در جانش آتش نفرت و حسرت شعله‌ور می‌شود.

بدترین و تلخ‌ترین لحظه برای ندا، شنیدن خبر مسدود شدن مکتب‌ها به‌روی دختران است. او می‌گوید: «با تمام رویاها و برنامه‌هایم برای درس خواندن و دست‌یافتن به اهداف، نابود شدم. مزرعه‌ای که آتش گرفته و خاکستر شده است. با دوستان و هم‌صنفی‌هایم از طریق تلفن تماس می‌گیرم و گریه می‌کنیم و رنج می‌کشیم. گاها، به همدیگر، دلداری می‌دهیم و همه منتظر واکنش سازمان ملل، جامعه‌ی جهانی و نهادهای حقوق بشری هستیم که شاید بر این روز سیاه ما روشنی بیاندازند. اما به جز محکوم کردن سطحی و مصلحتی چیزی دیگر نمی‌شنویم. با گذشت هر روز ناامیدتر و مأیوس‌تر می‌شوم. هر راهی را که برای تحقق آرمان و آرزوهایم جست‌وجو می‌کنم، سرم به سنگ ناامیدی می‌خورد.»

 پس از آن روز سیاه، ندا تلاش‌ها و آرزوهایش، رنج کشیدن و زحمت‌های فامیل، به‌خصوص پدر پیرش برای تهیه هزینه‌ی تحصیل‌ را در ذهن مرور می‌کند که همه برباد رفت. گاهی اشک می‌ریزد و آینده‌ی تاریک را برای خود و هم‌نسل‌هایش تصور می‌کند. این فکر برایش نهایت آزاردهنده است که با گذشت چند سال، به لحاظ بالا رفتن سن، فرصت تحصیل را از دست خواهد داد و مجبورا تن به ازدواج بدهد. «به یک زن اسیر خواسته‌های مرد فکر می‌کنم. زنی که هیچ‌گونه نقش و مؤثریت در تعیین سرنوشت و جامعه‌اش ندارد. شبیه یک کنیز، کار می‌کند و خانم خانه است.»

در میان این همه رنج‌ها و ناامیدی‌ها، پدر، مادر و برادرش دوباره امیدی را چندی پیش برایش خلق کردند تا ندا بتواند دوباره نفس بکشد و از این قفس محرومیت و حقارت بیرون شود و به‌دنبال آرزوهایش باشد. آنان کشور ایران را از هر لحاظ جا و بستر مناسب برای ادامه‌ی تحصیل‌ ندا تشخیص می‌دادند و تصمیم گرفته بودند که او را به آن کشور اسلامی، هم‌دین و هم‌زبان بفرستند. این خبر، برای ندا نهایت مسرت‌بخش و امیدوارکننده بود. بدین اساس در تکاپوی گرفتن پاسپورت شد اما به‌دلیل طولانی بودن پروسه‌ی اخذ پاسپورت، تاهنوز موفق به گرفتن آن نشده است.

ندا خوشحال بود که در یک کشور بهتر از کشور خود برای تحصیل می‌رود. فکر می‌کرد فرصتی برای نفس کشیدن، بزرگ شدن و در نهایت آدم شدن مهیا است. ولی بی‌خبر از این‌که در ایران به‌دلیل افغانستانی بودن، مستحق هیچ‌گونه احترام و امتیاز آموزش نیست. بی‌خبر از این‌که صدها دختر و پسر افغانستانی به بهانه‌های مختلف، از جمله نداشتن «کد یکتا» از آموزش محروم شده‌اند و دختران مثل او در خانه هستند و پسران خردسال در ایران به کارهای شاقه‌ی فیزیکی رو آورده‌اند. اکنون خیلی از دوستان و آشنایان او از چند سال به این‌سو در ایران زندگی می‌کنند که پسران و دختران‌شان از مکتب محروم هستند. ندا می‌گوید که با آگاهی از این مصیبت‌ها در ایران، باز هم خیال‌ها و آرزوهایش به خاک خورده و برای بار دوم نابود شده است.

او می‌افزاید: «باخود گفتم کسی که به‌خاطر دختر بودن در جامعه و کشور خود از حقوق انسانی‌اش برخوردار نشود، چطور می‌تواند از یک کشور دیگر این توقع را داشته باشد؟ با آگاهی از این وضعیت مهاجران افغانستانی در ایران، تصمیم و برنامه‌ام به‌هم‌ خورد. اکنون، جز ماندن در کنج‌خانه، چاره‌ی برای بیرون‌رفت از این سیاه‌چاله ندارم. به این می‌اندیشم که با دوام این نظام و با این‌گونه طرز تفکر، ده‌ها نسل پس از من با بی‌سرنوشتی، آینده‌ی تاریک و مبهم را پیش‌رو خواهند داشت. در نهایت باید منتظر سقوط جامعه در قعر جهل و نادانی، عقب‌ماندگی و فقر باشیم.»

ندا دیگر حرف‌ نمی‌زند و من نمی‌توانم سکوت اتاق را تحمل کنم. تنها صدای تیک‌تاک ساعت به گوش می‌رسد. او کتاب را می‌بندد و قلم برمی‌دارد و شروع می‌کند به نوشتن. ناگهان می‌پرسد که برای چه‌کسی بنویسد. نه برای هم‎‌صنفی‌ها، نه برای معلمش، نه حتا برای روزی ‌که هیچ امیدی برای حضورش در صنف درس نیست. ندا سؤال سخت و دشوار را مطرح کرد، حس می‌کردم که زمان پاسخ‌های روشن و همیشگی برای همیشه در من از حرکت باز ایستاده است.

* عبارت «روزان ابری» برگرفته از شعر نیما یوشیج است.