close
Photo: Qatrah

قصه‌ی روزان ابری (۸)

احسان امید

«از وقتی خردسال بودم و سن‌و‌سال کمی داشتم، شنیدن نام طالب برایم برابر با وحشت و خشم، همراه با هراس و نفرت‌ بود. تصویری که از طالب در ذهنم هک شده بود شبیه چیزی مثل هیولای خوفناک و آفت‌زده بود. وقتی بزرگ شدم و به مکتب شامل گردیدم، دیگر طالب و تاریکنای یأس وجود نداشت. آرامش و امید در زندگی‌ام جا گرفتند. با به قدرت رسیدن دوباره‌ی طالبان، شوروشوق زندگی برای اکثر مردم، مثل من دوباره از دست رفت و بسیاری دست‌آوردها نابود گردید.»

آنچه گفته شد، اشاره‌ای به حرف‌های فریبا* است. وقتی طالبان دستور بسته‌شدن مکاتب را به‌روی دختران بالاتر از صنف ششم دادند، فریبا دانش‌آموز صنف یازدهم مکتب بود. او حالا حاضر شده است مشاهدات و چشم‌دیدهایش از روز ورود طالبان به کابل تا منع تحصیل دختران و زندگی در شرایط فعلی را با ما در میان بگذارد. فریبا با اطمینان، آرام و با اعتماد به نفس حرف می‌زند. او قصه‌ی خود را از آن ‌روز که طالبان وارد کابل شدند، شروع می‌کند.

در آن‌ روز فریبا در مکتب بوده و آزمون ریاضی داشته است. او می‌گوید که برای سپری کردن موفقانه‌ی آزمون چندین روز بی‌وقفه‌ تلاش کرده و قاطعانه درس خوانده بود. آرزو داشت که نتیجه‌ی عالی کسب کند. فریبا می‌گوید که آن ‌روز ده دقیقه قبل از ساعت برگزاری آزمون به مکتب حاضر شده بود. این در حالی‌ بود که تعداد زیادی از هم‌صنفی‌هایش قبل از او آمده‌ بودند. فریبا وقتی داخل صنف شد، با بیم و امید زمان شروع رسمی آزمون را لحظه‌شماری می‌کرد. بلاخره آن‌ زمان فرا رسید و آموزگار به صنف حاضر شد.

آموزگار پارچه‌ی سؤالات را برای فریبا و سایر دانش‌آموزان توزیع کرد. ضمنا دستور داد که تمام دانش‌آموزان ورق‌ سؤالات را برعکس بگذارند و تا اجازه داده نشده کسی حق ندارد به ارائه‌ی پاسخ شروع کند.

سؤالات برای همه توزیع شد. فریبا می‌گوید در آن هنگام ضربان قلبش تند تند می‌زد و می‌شد صدایش را به‌ خوبی شنید. «همه‌ی ما منتظر دستور حل کردن سؤالات بودیم که ناگهان مدیر مکتب با ترس و وحشت‌ داخل صنف شد. مدیر به آموزگار ما دستور داد که دانش‌آموزان را رخصت کند. خودش بدون این‌که توضیحی بدهد، با عجله از صنف بیرون شد و دروازه را محکم به‌روی ما بست.»

به‌گفته‌ی فریبا، سکوت و آرامش صنف جایش را به ترس و وحشت داد. همه‌ی دانش‌آموزان بدون این‌که هیچ سؤالی بخوانند یا کسی فکری برای حل آن‌ها داشته باشد، تعدادی ورق‌های آزمون را برداشتند و داخل کیف کتاب‌های‌شان گذاشتند و تعدادی هم بی‌اعتنا به ورق‌ها، سراسیمه حرکت کردند. فریبا می‌گوید وقتی داخل حیاط مکتب رسید، سایر هم‌صنف‌هایش نیز مثل او وحشت‌زده و ترسیده بود و به طرف دروازه‌ی خروجی در حال حرکت بودند.

تمام دانش‌آموزان از مکتب بیرون شدند. ترس و وحشت فرصت خداحافظی از یک‌دیگر را هم گرفته بود. تمام دانش‌آموزان با عجله و بدون معطلی از مکتب دور شدند و به طرف خانه‌های‌شان رفتند. فریبا می‌گوید: «آن وقت متوجه نشده بودم که دلیل اصلی این اتفاق چیست. گمان می‌کردم در همین نزدیکی‌ها انتحاری آمده؛ ممکن حتا در مکتب ما داخل شده است. هنگامی که هنوز داخل حیاط مکتب بودیم، احتمال وقوع انفجار و حمله‌ی انتحاری در هر لحظه و ثانیه وجود داشت.»

فریبا وقتی به اول کوچه‌ی خانه‌ی‌شان رسید، متوجه مادرش شد که در بیرون دروازه‌ی حویلی بی‌تاب و بی‌قرار ایستاده است. وقتی به مادرش نزدیک شد، دید از ترس چهره‌اش مثل گج سفید شده است. مادرش فریبا را در آغوش گرفت و با نگرانی و صدای لرزان گفت: «خوب شد آمدی بچه‌ام. نزدیک بود از ترس قلبم ایستاد شود. خبرداری که طالبان وارد کابل شده‌اند؟» مادر از بازوی فریبا گرفت و هر دو داخل حویلی شدند. فریبا می‌گوید که با شنیدن خبر آمدن طالبان به داخل شهر کابل خیلی ترسید. دست و پایش به لرزیدن شروع کردند و پیش چشم‌هایش را سیاهی گرفت. سرش گیج رفت و فکرش درست کار نمی‌کرد. فقط در ذهنش تکرار می‌کرد که درس و زندگی‌اش چطور خواهد شد.

فریبا می‌گوید اولین روزی که طالبی را در خیابان دید، به‌خاطر ترس و نفرتی که از آنان در ذهن داشت به داخل یک دکان پناه ‌برد. وقتی از دکان بیرون شد، خوشحال بود که آن طالب رفته و دور شده است. وقتی مطمئن شد که قابل دید نیست، از کوچه‌ی خلوت با عجله به خانه برگشت.

به‌گفته‌ی او، خشم، ترس و نفرت برایش بعد از آن افزایش یافت که خبرهای ربودن و بازداشت دختران جوان توسط طالبان میان مردم پخش شد. وقتی چندین بار این موضوع را از مردم در کوچه و محافل شنید، نگرانی و انزجارش نسبت به طالبان چندین برابر شد.

از نظر فریبا، هر روزی که از حکومت طالبان می‌گذرد، ظلم‌های‌ این گروه به‌صورت تدریجی بالای مردم و به‌خصوص دختران و زنان افزایش می‌یابد. شواهد و مدارک نشان می‌دهد که این گروه در این اواخر تعدادی از دختران جوان را از کوچه و خیابان به بهانه‌های مختلف بازداشت کرده‌ و با خود به جاهای نامعلوم برده است. با انتشار این خبر بین مردم و خانواده‌ها، دیگر کسی برای مدتی جرأت نداشت دختران خود را به مراکز آموزشی یا بیرون از خانه بفرستند؛ چیزی‌ که بالای روحیه‌ی فریبا نیز تأثیر ویران‌کننده‌ای داشته است.  

وقتی اوضاع کمی آرام شد، فریبا با ترس و وحشت به آموزشگاه زبان ثبت‌نام کرد. او می‌گوید که یک روز موقع عبور از جاده متوجه یک موتر مشکوک شد که در کنار جاده ایستاده است. از پنجره‌ی آن آدم‌هایی را دید که صورت‌شان پوشانده شده و فقط چشمان‌شان نمایان بود. فریبا وقتی آنان را دید ترس و لرز بر اندامش افتاد. تندتر گام برداشت و با عجله داخل ساختمان آموزشگاه شد. وقتی داخل صنف شد، قلبش تند تند می‌زد و رنگ از صورتش پریده بود.

آن روز به آخر رسید و فریبا بعد از ختم درس به خانه برگشت، اما آن صحنه‌ای را که مشاهده کرده بود، مدت زیادی در ذهنش باقی‌ بود و آزارش می‌داد.

ناامیدی و نگرانی از آینده موریانه‌ای است که به عقیده‌ی فریبا، حوصله و ظرفیت جامعه را نابود کرده است. او می‌گوید: «در هر جایی که هستیم، در کوچه و پس‌کوچه‌هایش ناامیدی مثل زوزه‌ی کفتار فریاد می‌زند. زندگی شده ترس و ترس شده جزء زندگی زنان و دختران. نه تنها ترس و وحشت از بسته‌شدن مراکز آموزشی‌ای که فعال هستند، بلکه ترس از گیرافتادن و بازداشت شدن به بهانه‌های رعایت نکردن حجاب و گشت‌و‌گذار بدون محرم در کوچه و خیابان نیز وجود دارد. شرایط سخت است، زندگی دشوار و زمانه پر از بیم است. بیشتر وقت‌ها در خانه هستیم و اگر بیرون هم باشیم، ترس و هراس گیرافتادن به هر بهانه‌ای در کوچه و خیابان ما را همراهی می‌کند. شرایط و فضای حاکم در کشور، زندگی را برای همه سیاه ساخته است. روزها و لحظه‌های مردم پر از دل‌نگرانی و تشویش شده است. سرنوشت نامعلوم و آینده تاریک است.»

به‌باور فریبا، با وجودی‌ که بیم آوارشدن هر غم تازه و اضافه‌شدن هر دردی وجود دارد؛ اما او به‌خاطر رویاهایی که دارد به این سادگی کوتاه نخواهد آمد و تسلیم نخواهد شد. او می‌گوید که وجود تاریکی دلیل نمی‌شود که او از درس خواندن دست بردارد. باید برای شکست تاریکی و سیاهی و طلوع روشنایی تلاشش را چندین برابر کند.

فعلا تنها مراکز آموزشی‌‎ فراگیری زبان و بعضی مهارت‌های دیگر باز است. فریبا هم به آموزشگاه زبان انگلیسی می‌رود. او از این بابت خوشحال است که حداقل فرصت یادگیری زبان را دارد و مثل تعداد زیادی از هم‌سن‌و‌سالان خود نیست که متأسفانه به دلایل مختلف امروز خانه‌نشین هستند. فریبا با قبول کردن همه‌ی سخت‌گیری‌ها، مثل پوشیدن لباس دراز و ماسک، عبور و مرور نکردن از جاهای شلوغ و… که از طرف طالبان و به تبعیت آن از طرف اداره‌ی آموزشگاه برای‌شان تعیین شده، از جد و جهد برای دستیابی به اهداف و زندگی انسانی دست‌بردار نیست؛ چون می‌داند که این شرایط قابل دوام نیست و روزی همه چیز تغییر خواهد کرد. مثل ابرهای تیره و تاریک پیش ‌روی آفتاب که با گذشت اندک زمانی جایش را به روشنایی خواهند داد.

وقتی از فریبا می‌پرسم که با این شرایط سخت و طاقت‌فرسا چطور کنار می‌آید، با لحن صریح و قاطع می‌گوید: «ممکن مقوله‌ی مناسبی نباشد که بگویم ما چاره‌ای نداریم تا این شرایط نامطلوب و خفقان را که در واقع علیه خواست‌ و مطالبات ما است قبول کنیم؛ اما واقعیت این است که با تأسف ما در افغانستان زندگی می‌کنیم، جایی که زن هیچ‌گونه حق انتخاب را، به‌خصوص در شرایط کنونی ندارد. از دید بعضی از مردان که ذهن معلول دارند، زن باید در خانه بنشیند، خانه‌داری کند، بشوید، بپزد و اولادهای خود را کلان کند. کم‌تر افرادی پیدا می‌شود که از زنان بپرسند و حق انتخاب و مشوره را برای آنان بدهد. حتا با تأسف هستند تعدادی از مردانی که از شریط کنونی چنان ناراض هم نیستند. خودم بارها از یک‌تعداد مردان شنیدم که بدون ملاحظه می‌گفتند که خوب شد طالب آمد، اگر نه کابل تبدیل به اروپا می‌شد. جای افسوس و گلایه است به حال چنین آدم‌هایی که ذهنیت مریضی دارند. آنان چطور متوجه نمی‌شوند که تنها پوشیدن لباس دراز یا برقع معیار خوب بودن انسان نیست.»

فریبا در اخیر افزایش روزافزون ناامیدی، فقر و بیکاری و مهم‌تر از همه بسته بودن مکاتب و دانشگاه‌ها را به‌روی دختران عاملی می‌داند که مردم از سر ناگزیری راه مهاجرت را در پیش گرفته‌اند. به‌گفته‌ی او، حتا کسانی که هنوز راهی برای بیرون‌ رفتن از افغانستان نیافته‌اند، تلاش دارند با یادگیری زبان معیاری چانس پذیرش‌شان به کشورهای پیشرفته را افزایش دهند. دلیل افزایش متقاضی آموزشگاه‌های زبان هم این است که اکثریت جوانان‌ تصمیم دارند بورسیه بگیرند و از افغانستان بیرون بروند تا زندگی آزاد داشته باشند. فریبا می‌گوید: «اگر هر کس از من این سؤال را بپرسد، پاسخ من مشابه پاسخ دیگران است. هدف از رفتنم به مرکز آموزشی، یادگیری زبان جدید و ایجاد فرصت برای گرفتن بورسیه به یکی از کشورهای پیشرفته است. اما این‌که چه تعداد از ما می‌توانیم به آن هدف بی‌رسیم، معلوم نیست.» فریبا امیدوار به آینده و روزهای خوب است؛ مثل هزاران دختر دانش‌آموز و دانشجوی دیگر.

*اسم مستعار