close

روایت دیروز و امروز؛ زمستان فصل آخر نیست

احمد برهان

اکنون که فصل زمستان است، حضور روزها و به‌ همان شکل شب‌ها بیشتر در حاکمیت سرد روزهای پایانی «چله‌ی کلان» مشهود است. سرما، با تمام خشم و هیاهو، در هر کوچه‌ و خیابان شلاق به‌دست ایستاده است و هر آن دم که از روی غریزه اراده کند، با تمام هستی‌‌ای ویرانگرش در قلمرو فقر یورش آورده و بر جان و تن باشندگان آن می‌تازد. در سوی دیگر، بر تبعیدشدگان به مرز ناداری است که باید این فصل خشک و خشن را تحمل کنند؛ زیرا به قول پیرمرد خیابانی، «زمستان فصل آخر نیست.» پیرمرد هشتادوچند ساله، سر خود را بلند کرده، چشم به سلطان طلاپوش آسمان دوخته و می‌گوید: «تا آفتاب در آسمان است، دل ما هم گرم است. خدا بزرگ است.»

خورشید آسمان شهر کابل، چنان‌ که پیرمرد خیابانی گفت، با کمال وظیفه‌شناسی از خانه‌اش بیرون آمده تا انتظاری که از او توقع می‌رود را جامه‌ی عمل بپوشاند؛ تا مگر اندکی بتواند -در محضر زمستان خشک و خشن- از لرزش دست‌های کارگران خیابانی و کودکان کار بکاهد. با این وجود، این زمستان مثل برخی باشندگان این شهر، دچار معلولیت شده است و آن نداشتن سرمایه‌ی ذاتی و نباریدن «برف» است. لباس سفید خود را به تن نکرده آمده است. فقط با خود خشکی و خشونت فیزیکی خودش را کشان‌کشان آورده است. ساقه‌های درختان را در همه‌جا خشکانیده و زایش مرگ زمستانی را به همه جا تعمیم داده است.

پیرمرد این روایت، مردی است با عمری بلند، با جیب‌های خالی ولی پُر از درد و رنج و تنهایی. هر سه فرزند پسرش را در رویدادهای مختلف، از دست داده است. گاهی جنگ‌های خانمان‌سوز، گاهی سرشت طبیعت آدمی و در یک رویداد در میدان جنگ در حکومت کرزی. وی فقط با اشاره به آن‌ها برای ما می‌گوید.

دیروز

مثل غالب باشندگان شهر کابل، این مرد سال‌خورده هم چهل‌وچند سال قبل از وطنش «شمالی» به این‌جا آواره شد. در واقع، وقتی به سمت کابل همراه با زن و فرزندانش به راه افتادند که مجبور به این کار شدند. یک هفته قبل از حرکت‌شان، زمانی که طیاره‌ی جنگی شوروی، مثل لاشخواری وحشی که مدفوع‌اش را بر سر مورچه‌ها رها می‌کند، روستای آنان را بمب‌‎باران کرد و پیرمرد پسر بزرگ‌اش را از دست داد. آن رویداد منجر به ترک خانه و آوارگی آنان شد. دو سال قبل آن نیز، اولین فرزند پسرش را هم به علت سوء‌تغذیه از دست داده بود.

پیرمرد تمام فصل‌های خونین دهه‌های بعد را در شهر کابل سپری کرد. با تمام وجودش روزهای خونین جنگ داخلی را تجربه کرد. بعد فقط دو سال در اواخر دهه‌ی هفتاد را در ولایت تخار گذراند؛ زمانی که در سنگرهای جنگ از روی اجبار شرکت می‌کرد. و نیز در آن‌جا بود که برای دومین بار ازدواج کرد. یک فرزند دختر به دنیا آورد اما چند ماه بعد زنش را از دست داد. با آغاز دوران پس از جنگ‌ها در سال ۱۳۸۰ دوباره به کابل برگشت. جوان‌ترین پسرش در سال‌های ۲۰۰۶ در ولایت سمنگان در میدان جنگ کشته شد. «خدا را شکر است هرچه باشد خیر باشد. افغانستان را جنگ خراب کرده. جنگ اولادهایم را از من گرفت.»

امروز

پیرمرد می‌گوید امروز با یک دختر و یک نواسه‌اش زندگی می‌کند. توان کار کردن را کهولت سن واقعا از او ستانده است. کراچی تک‌چرخ‌اش را در آفتاب نیم‌جان زمستانی قرار داده و بر دوش آن می‌نشیند. البته دست به‌سوی عابران خیابان دراز نمی‌کند؛ ولی مصرف روزانه‌اش کم‌و‌بیش تأمین می‌شود. شکرگزار است که بیماری خاصی ندارد؛ جز عارضه‌ی کم‌شنوایی که پدیده‌ی طبیعی است و او از این بابت لب به شکوه نمی‌گشاید. بعدازظهرها، در حوالی دکان دامادش جایی برای نشستن پیدا می‌کند و با دیگر مردان سال‌خورده‌ی خیابانی به قصه‌گویی می‌پردازند. هرچند می‌گوید خروارها حرف برای گفتن دارد اما چه کند که کم‌حوصله شده است. به‌خصوص در یک سال اخیر هیچ حوصله‌ی گفت‌وگوهای طولانی را ندارد.

پیرمرد می‌گوید کاروبار که پیدا نمی‌شود، شکوه و شکایت هم راه به جایی نمی‌برد. افغانستان از دهه‌ی شصت به این‌سو همین روزگار را داشته است. مثل او هزاران مرد ریش‌سفید و کارگر در خیابان‌ها با کراچی تک‌چرخ شان سرگردان هستند. او نه از حکومت پیشین گله‌‌ای دارد و نه از حاکمان کنونی. او باور دارد که بدبختی‌های افغانستان روزی بلاخره به نقطه‌ی پایان خودش می‌رسد. زیرا آخرین حرف‌اش همین است: «زمستان فصل آخر نیست.»