«ویرا ایوانوفنا!»
حمود بلند داد زد: «چندمین مات این بازی است؟»
ویرا از روبهرو با مهرهی رخ و به سمت قطری با اسب ماتاش کرد. مهرهی شاه هم در سمت چپ با وقار روی تختهی شطرنج ایستاده بود. ویرا دستانش را روی میز گذاشت و با چشمان بزرگ و با لبخند به طرف حمود دید و گفت: «شطرنج در خون روسها؟ شاید!»
بازی آخر شب بود و خستگیهای روز از تنش رفته بود. از چوکی روبهروی حمود برخاست و از دروازه بیرون شد. دهلیز بزرگ براق را سپری کرد و با این و آن در دو طرف راهرو احوالپرسی میکرد. تا در سالن عمومی رسید، یک پاکت کرهی بادامزمینی را در دست گرفت و به طرف کمپ ۱۸ روانه شد.
روز دیگر آغاز شد. نور سرد و آبی از پشت کوههای تاریک دیده میشد و آفتاب مانند توپ سفیدرنگ ظاهر شده بود. ویرا بعد از آماده شدن و صبحانه خوردن به بیرون روانه شد. او عضو دیپارتمنت تحصیل جامعه بود. بعضی اوقات با خودش فکر میکرد: «من هنوز هم حیران هستم که چطور برای مردم آموزش میدهم درصورتیکه خودم در مورد تمام این وضعیت گیج شدهام.» کار او تقریبا مثل درس دادن دانشآموزان دورهی متوسطه بود، با کمی تفاوت. او نوجوانان را از تاریخ زمین با خبر میساخت و در انتخاب شغل آینده کمک شان میکرد.
«اولین برنامهریزیها در مورد ساکن شدن در مریخ در سال ۲۰۲۲ تحت برنامهای بهنام آرتمیس شروع شد. و بعدا توسط پروژههای نبولا، اگزوپلانت و استیام دنبال شد.» ویرا دستانش را دور کرهی زمین مجازی که در وسط صنف توسط اشعه تشکیل شده بود کشید و مرکز فضایی کِنِدی در فلوریدا، جانسون در هوستون و لاکهید مارتین را در کالیفرنیا برای نوجوانان کنجکاو نشان میداد. «ربکا، چرا بشر به مریخ مهاجرت کرد؟» ویرا سؤال کرد. اما چه سؤالی! دانشآموزان از وقتی که استفاده از تکنولوژی را در سن چهارسالگی یاد گرفتند با این حقیقت تغذیه میشوند که: «چون عمر آفتاب به پایان رسید و زمین را قورت داد. انسانهای روی زمین این حادثه را پیشبینی کردند و بهطور انتخابی، چند صد نوزاد و فضانوردان را فورا به مریخ رساندند. زمین از بین رفت و ما کسانی هستیم که نسل انسانها را نجات میدهیم.» ربکا در یک نفس گفت. مثل اینکه این معلومات در اعماق ذهنش حک شده باشد. ویرا شاید ربکا و دهها نوجوان دیگر را برای این تشریح تحسین کند، اما یک جای موضوع اصلا برایش منطقی به نظر نمیرسید. با خودش فکر میکرد: «بعدی نوبت مریخ است. این کارمندهای فراتر از فضا بسیار مشکوک به نظر میرسند.»
فراتر از فضا بزرگترین نهاد روی مریخ بود. رأس و رهبریت آنها را دو نفر زمینی انجام میدادند. نه آنانی که فقط روی زمین تولد شده باشند، نه، آنان عمری را هم روی زمین گذراندند. سایمن، مهندس تلسکوپ فضایی بود و هشتادوپنج سال داشت. حداقل بیست سال را در زمین زندگی کرده بود و عمری را روی مریخ میزیست. براندن پایش لب گور بود. یک مرد تقریبا نودساله که بهحیث ستارهشناس در زمین کار میکرد. از این دو مرد سفیدپوست به بعد، شاخههای دیگر در نهاد تشکیل شده بود. آرامترین و مخفیترین و اما مهمترین فعالیتها تحت فراتر از فضا صورت میگرفت. و اما برای مردم، وظایف فراتر از فضا از این قرار بود: تحقیق در مورد دیگر سیارات امن بیرون از منظومهی شمسی، تحقیق در مورد موجودات زنده، شناسایی و جلوگیری از برخورد شهابسنگها با مریخ و دهها وظایف ایمنی برای باشندگان مریخ. «اما آیا این تمام کارهایی است که آنان میکنند؟» ویرا برای حمود در یکی از شطرنجهای شبانهیشان گفت. و حمود، شوخطبعترین عرب در کمپ با تمسخر طرفش دید و گفت: «پس با موجودات داخل پورتال کرم چاله در ارتباط هستند و میخواهند که ویرا را پرتاب کنند داخلاش تا که دیگر بالای کارهایشان شک نکند.» و در عین حال با مهرهی فیل در آنطرف تخته، پیادهی ویرا را محکم ضربه زد.
این هفته نمایش نباتات بود. دانشآموزان هشت الی دهساله پروژههایشان را در مورد نباتات زمینی و مریخی به نمایش میماندند. در محوطهی بزرگ پر از انسان، نمایشگاه شروع شد و انسانها داخل یک ساحهی پوشیده با شیشهی محکم جمع شده بودند و هر گوشهی سالن یک دانشآموز با یک هولوگرام مربوط به پروژهاش ایستاده بود. هرازگاهی دو نفر برای تشویق کودکان کنارشان رفته و در مورد کارشان سؤال و جواب میکردند. در این زمان، ویرا از این دانشآموز به آن دانشآموز رفته و از احوال شان میپرسید. فردا روز مصاحبهی کاری ویرا با سایمن کلارک، مدیر شرکت فراتر از فضا بود. چند وقتی شده بود برای درخواست نامهی سمت پژوهشگر در دیپارتمنت ارتباطات با موجودات فراطبیعی آمادگی میگرفت. آخر این تنها راه برای فهمیدن حقیقت برای ویرا بود. چرا برنامهی نجات بشر در حالت اضطراری نیست؟ مگر مریخ در خطر قربانی شدن توسط آفتاب گرسنه نیست؟ باید چیز دیگری باشد.
«لابراتوار اس شصتوشش در طبقهی سیزدهم است، بیشتر کارهایت از آنجا انجام میشود. سالن غذاخوری طبقهی پنجم طرف راست. ناهار ساعت دو و شام ساعت نُه. وسایلات در اتاق شمارهی دوصدوهفتادونهم در طبقهی پانزدهم است. طبقهی پانزده به بالا به همه افراد ممنوع است، به استثنای کارمندان با کلید طلایی. توصیه میکنم اگر این وظیفه را دوست داری حتا فکر رفتن به آنجا را نکنی. هرچه نباشد یکی از خوششانسها هستی که در این کمپ داخل شدی. اگر سؤال داشتی دفتر من در طبقهی اول است. این هم کلید اتاق و معلومات در مورد پروژهی اول.» مایا کوشید با چند نفس تمام معلومات را به ویرا برساند. آنقدر از نشستن پشت میز پذیرش بیزار به نظر میرسید که گویا از روی مجبوری آنجا کار میکند. آیا ویرا تصمیم رفتن به طبقات ممنوعه را داشت؟ صددرصد!
هفتهی دوم وظیفهی جدید ویرا در فراتر از فضا بود و امروز سنگینی کار کمتر بود. بعد از ملاحظهی اطرافش و کمرههای امنیتی، به منزل شانزدهم و بعد هفدهم دوید. آسانسور با کمرههای داخلش انتخابی پرخطر بود. در عین حال، صدای سرفههای شدید کسی در سالنهای خالی انعکاس میکرد. با آرامی و سکوت ویرا در طبقهی هفدهم رسید و صدای سرفه بلندتر میشد. آدمی پیر با لباس سفید و شلوار خاکی به دیوار تکیه داده بود و توان ایستادن را نداشت. ویرا نزدیک مرد پیر شد و احوالش را پرسید. اما در همان لحظه مُرد، روی زمین افتاد و همه جا مانند قبل ساکت شد. «کمک، کمک! براندن! کسی است؟» ویرا با صدای نسبتا بلند اسم روی برچسب پیراهن آدم پیر را صدا میزد.
«راستش، شاید ساعت بدنش در همینجا توقف میکند!» ویرا با خودش فکر کرد. جیبهای براندن را دیده و کارت کوچکاش را گرفت. کارت سفید با نوار طلایی در طرف چپ که عدد ۵۰۵ با رنگ زرد را نشان میداد. ویرا کارت را در دستش گرفت و تا آخر سالن دنبال اتاق ۵۰۵ بود. با احتیاط به طبقهی بالاتر رفت و در آخر سالن دروازهی بزرگ آهنی با صفحهی دیجیتال در سمت چپ قرار داشت. ویرا کارت سفید را روی صفحهی قفل دروازه قرار داد و دروازهی بزرگ آهنی باز شد.
«وااااو.» اولین عکسالعمل ویرا بعد از داخل شدن در سالن بزرگ بود. درست در مقابل دروازه، صفحهی بیاندازه بزرگ، سیارهی زمین را نشان میداد. نقاط کوچک سرخ قسمتهای از سیارهی آبی را پوشانده بود. در سمت راست، صفحههای دیگر جنگلها در نقاط مختلف زمین را نشان میدادند؛ غرق در آتش و دود. صفحهی پهلوی آن قارهی آنتارکتیک را به نمایش گذاشته بود که حالا بیشتر شبیه یک اقیانوس بزرگ شده بود. «میدانستم یک چیزی در این معادله درست نیست.» ویرا با خودش فکر میکرد. در میان صفحههای دیجیتال شناور در هوا، چیزی دیگر توجهاش را جلب کرد. پنج پیام جدید از زمین. تاریخ ارسال: هفتهی قبل. ویرا روی یکی از پیامها کلیک کرد و آدم نسبتا پیر با کتوشلوار سیاه و موهای سفید روی هوا ظاهر شد:
«براندن، اوضاع زمین روزبهروز وخیمتر میشود. گرمایش جهانی جنگلها را آتش زده، آبهای بحرها را تبخیر و زندگی انسانها را به وضع ترسناکی کشانده است. روزی هزاران انسان بنا بر آبوهوای داغ و نبود سهولت از بین میروند. با کدام منطق و احساس یک انسان میتواند در این حالت در سیارهی دیگر به آرامش زندگی کند؟ گرمایش جهانی با اشتباهات بشر به این شدت رسید و نتیجهاش را همه با هم تحمل و جبران میکنیم. پول و سیاست همیشه دشمن جان بشر بوده و ببین ما را به کجا کشاند. از زمانی که شما سیاستمدارهای میلیونر بعد از خراب کردن زمین با داراییهایتان پا به فرار گذاشتید، مردم بیچاره تاوان این فاجعهی عمومی را با جانشان میپردازند. تا هر زمانی که میخواهید زمین را تهدید کنید و این حقیقت را از مریخیان پنهان بکنید. شاید نسل انسانهای زمینی بهزودی از بین برود. اما یک چیز را خوب در ذهنتان فرو ببرید که انسان بد هر جایی که باشد، چه زمین چه مریخ، طبیعت را از بین میبرد. بهجای تغییر دادن سیاره، نفستان را پاک بسازید.»
ویرا متوجه شد که اشک گونههایش را نمناک ساخته است. دستبند هوشمنداش را فورا بالای دکمهی سفید روی میز قرار داد تا فایل هولوگرام را به کامپیوتر خودش منتقل بسازد. دو دقیقه طول میکشید و اما صدای پا در بیرون شنیده میشد و ویرا وقت زیادی نداشت.
«اوه، ویرا! چقدر جالب که شما را اینجا میبینم.» سایمن با چهرهی خندان و تمسخرآمیز وارد سالن بزرگ شد. ویرا با صدای بلند به چشمانش دید و گفت: «آه، چه فکر کردید؟ که تمام کارهای شیطانی تان پنهان باقی میماند؟ اصلا فکر کردید تا چه وقت؟ خوب، معذرت، به نظرم وقتش رسیده که شما فاسدهای جامعه حقتان را بگیرید و صورت اصلیتان به تمام مریخیان آشکار شود.» دروازهی بزرگ سالن بسته شد و قلب ویرا هر ثانیه محکمتر میتپید. تا حالا فایل هولوگرام بدست ویرا رسیده بود و در اولین فرصت آن را به حمود با این یادداشت ارسال کرد: «باور دارم که بعد از این تو راه را ادامه میدهی. دوستت، ویرا.»
سایمن از جرأت و گستاخی ویرا حیران بود و در نظرش قطعا نگهداشتن چنین انسانی در روی مریخ، خطرناکترین عنصر برای برنامههای شیطانی فراتر از فضا بود. سایمن شوک برقیاش را سمت ویرا گرفت و با لبخند عجیب همه چیز را برای دختر ۳۸ سالهی مریخی خاتمه داد. اما آیا بازی به نفع او تمام شد؟ حمود راه را برای نجات اصلی بشر در پیش رو داشت.