close
Photo: via Freepik

گذشته‌ی موجود؛ درباره‌ی ضرورت قرائت عادلانه از تاریخ

عبدالکریم ارزگانی

زمان خطی، که ظاهر جهان ما بدان آراسته شده، علی‌رغم درستی ظاهری و فیزیکی خود به ‌کلی با تجربه‌ی انسانی ما از زمان متفاوت است. تقسیم‌بندی زمان به گذشته، حال و آینده به‌ همان میزان که کارآمد و سودمند بوده هزارتوی تجربه‌ی انسانی از زمان را ساده انگاشته است. بدین طریق که هرچند زمان روی یک خط سرراست قرار گرفته و سنجش می‌شود، یعنی فرآیند حیات را توضیح می‌دهد، انسان به‌دلیل برخورداری از حافظه و خاطره درک کاملا دگرگونه‌ای از مفاهیم حیات و تاریخ دارد. زنده‌جان‌های دیگر، بدان جهت که ارتباط ذهنی پویا و مؤثری با ما ندارند و نیز به تأیید شواهد و اسناد علمی موجود، زمان را به این شیوه مورد فهم قرار نمی‌دهند. هرچند که مثلا خفاش‌ها شب‌ها بیدار می‌شوند و شباهنگام به جست‌وجوی شکار می‌پردازند، شب برای این دست جانوران عاری از هرگونه دلالت زمانی بوده و تا حدودی مرتبط با تحول مکانی است. یعنی زمان در امتداد مکان و جسم درک و تجربه می‌شود. از طرفی اما تقسیم‌بندیی که از زمان نزد انسان وجود دارد تا حدودی با تجربه‌ی پیچیده‌ی او از زمان متفاوت است. بدین معنا که هرچند زمان به بخش‌های سه‌گانه منقسم شده و باعث درک ما از روند حیات می‌گردد، این بخش‌های سه‌گانه قادر نیستند که دشواری حافظه و یادآوری تجربه‌ی زمان را به ‌نیکی و به‌ اندازه‌ی کافی توضیح دهند.

گذشته -که معنای وسیع آن تاریخ است- همچون زمان به‌ مصرف‌رسیده از دسترس انسان بیرون گردیده است، آینده که یکسره چیزی جز پندار نیست از ما پنهان شده و حال تنها واقعیتی‌ است که وجود دارد. توضیح روند حیات بدین طریق بسیار ممکن و ساده است ولی زمان ذهنی‌ای که به ‌یاری حافظه برای انسان مقدور شده روی‌هم‌رفته می‌تواند بسیار متفاوت باشد. چرا که وجود خاطره‌ی گذشته بدان معنا است که گذشته یا تاریخ کاملا از حیطه‌ی تجربه‌ی انسان خارج نمی‌شود و بخشی از آن در لایه‌های زیرین و تاریک ضمیر ما باقی می‌ماند. تجربه‌ی انسانی ما نشان‌دهنده‌ی این مهم است که بخش‌های سه‌گانه‌ی زمان در زندگی عملی ما مدام با هم اختلاط و توارد دارند و بدان حد که وقایع‌نگاری و فیزیک تأکید می‌کنند از همدیگر مجزا نیستند. تاریخ همچون بخش مهم و اجتناب‌ناپذیری از هستی ما همواره با ما باقی می‌ماند و هرگز به اندازه‌ی کافی و کامل «گذشته» نیست. با این‌حال، می‌باید به‌ خاطر داشت که گذشته صرفا سازنده‌ی اکنون نیست بلکه خود اکنون است. زمان حال چیزی جز گذشته و تاریخ نیست. چرا که انسان همان چیزی‌ است که درباره‌ی گذشته به‌خاطر می‌آورد و همه‌ی کیفیات انسانی‌اش وابسته‌ی تاریخ بوده و تاریخ‌مند است. انسان به ‌ناچار برای انجام هر عملی به گذشته و عمل یا واقعه‌ی در گذشته رجوع می‌کند و اگر انسان هنوز قادر است که وارد عمل شود صرفا به این خاطر است که هنوز می‌تواند گذشته را به‌یاد بیاورد و به یک معنا، انسان گذشته‌ی خود است. لذا بسیار ساده‌انگاری خواهد بود که گمان بریم گذشته امری یکسره فناشده و ناموجود است حال آن‌که گذشته در میان ما زندگی می‌کند و دوشادوش بشریت حرکت نموده و اعمال ما را تحت تأثیر جادویی و رازآمیز خود قرار می‌دهد. آنچه ما «حال» می‌نامیم و علی‌رغم اختیار و مسئولیتی که به همراه می‌آورد، ما را در قوانین پولادین خود به زنجیر کشیده است و چیزی جز بقایای گذشته‌ی ما نیست.

حافظه ما را قادر می‌سازد تا رخدادها را به‌یاد بسپاریم و فراموش نسازیم. یعنی علی‌رغم زیستن و تجربه‌ی «حال»، واقعات گذشته را در ذهن خود نگه‌داری، مجسم و حتا تفسیر کنیم. انسان موجودی ا‌ست که قادر نیست فراموش کند. به‌ همین خاطر، بخشی از گذشته یعنی چیزهایی که به‌یاد می‌آوریم یا به‌وسیله‌ی مطالعه‌ی کتاب‌ها و شنیدن صدای دیگران و تماشای تصاویر درباره‌ی گذشته فرا می‌گیریم همواره با ما باقی می‌ماند. این سخن که گذشته همیشه در ضمیر ما وجود دارد تا حد زیادی انکارناپذیر است؛ چرا که ما می‌توانیم تصاویر هیروشیما را بنگریم، درباره‌ی قتل‌عام‌های گذشته بخوانیم، تمدن‌های قدیم را مورد تحقیق و پژوهش قرار دهیم و در صورت نیاز به کتاب‌های تاریخی به‌عنوان مخاذن گذشته رجوع نماییم. بدین طریق ما گذشته را بازتجربه می‌کنیم. اما آیا این تجربه‌ی ذهنی دگرباره به ‌همان تکینگی‌ تجربه‌ی حقیقی و نخستین است؟ ما می‌توانیم واقعات گذشته را به‌خاطر بیاوریم حال آن‌که آن واقعات از جهان واقعی غیب شده‌اند و ما صرفا به ‌یاری حافظه قادر به بازنگریستن به آن هستیم. در این‌جا بحث بر سر تفاوت تجربه و یادآوری نیست، چرا که قدر مسلم این است که این دو به‌طور کلی دارای کیفیات و ویژگی‌های متفاوت و خاص خودشان هستند، بحث اساسی بر سر این است که آیا خود تجربه منجر به باژگونی و تحریف واقعیت یا رخداد تاریخی می‌شود یا خیر و آیا ممکن است مثلا آشویتس به‌دلیل واقعی بودن خود، یعنی بدان جهت که تجربه‌پذیر بوده و تجربه شده با نوعی فراواقعیت آمیخته باشد؟ فراواقعیتی که باعث می‌شود ما هرگز آن را همچون واقعیت محض و فیزیکی به‌یاد نیاوریم و در آن نوعی تجربه‌ی انسانی نیز پیدا کنیم؟

به بیان بهتر، بخشی از گذشته همواره باقی و زنده می‌ماند. به همین جهت علی‌رغم این تصور که گذشته دوره‌ی زمانی است که از بین رفته، امکان وقوع دوباره‌ی آن ولو به شکل و شمایل دیگری وجود خواهد داشت. اگر کسی به شما آسیب برساند سال‌ها بعد هرچند که زمان زیادی گذشته و حتا رنجش و درد آن آسیب التیام یافته، این احتمال که شما با دسترسی به فرصتی آن آسیب وارده را تلافی بکنید وجود دارد. یعنی این امکان وجود دارد که آسیبی که سال‌ها قبل به شما وارد شده دوباره و به‌صورت انتقام یا یک عمل تلافی‌جویانه تبارز بکند وجود دارد. به‌گفته‌ی نویسنده‌ی پرتغالی، فرناندو پسوآ، «چنانچه دوچرخه‌ای شما را زیر بگیرد آن دو چرخه برای همیشه به بخشی از زندگی شما تبدیل می‌شود.» این مسأله در ابعاد جمعی خود نیز صادق است. جامعه‌ای که مورد ستم و مصیبت واقع می‌شود مجبور است تا ابد با رنج‌های ناشی از آن به حیات خود ادامه دهد. جز این، هیچ دلیلی وجود ندارد که یک انسان آلمانی امروز بلند شود و با شرمساری بسیار به‌خاطر کرده‌ها و اعمالی که فردی نیم‌قرن پیش انجام داده از مردم جهان عذرخواهی و طلب بخشش نماید. یک انسان آلمانی مجبور است که با آنچه هیتلر انجام داده زندگی کند، به ‌همان شکل که انسان جاپانی همواره با بمب‌های اتمی منفجرشده در هیروشیما و ناکازاکی زندگی خواهد کرد. این صرفا به آن جهت است که وقوع رخدادی در تاریخ، به محض وقوع خود، به بخشی از حیات آدمی تبدیل می‌شود و از او جدا و خودبسنده نمی‌ماند. بدین معنا که اتفاقی که در تاریخ می‌افتد از تاریخ خود فراتر می‌رود و وارد آینده می‌شود و در آینده‌ی خود منتشر می‌شود. کسی قادر نیست در جهان ما طوری بزید که انسان قبل آشویتس می‌زیسته. تاریخ پر از فجایع است و فجایعی که تاریخ از آن انباشته شده هرگز جهان ما را ترک نمی‌کنند.

از آن‌جایی که هر جامعه‌ای هویت خودش را از تاریخ خود، یعنی گذشته می‌ستاند و به‌ یاری گذشته به چیستی خود پی می‌برد، وضعیت و راه هر جامعه‌ای وابسته‌ به رابطه و نسبتی‌ است که آن جامعه با تاریخ خود دارد. بمبی که روی هیروشیما فرود می‌آید جاپان -و در مقیاس بزرگ خود به‌مثابه‌ی یک رخداد تاریخی‌ اجتناب‌ناپذیر- جهان را با این پرسش روبه‌رو می‌نماید که چگونه می‌توان با آن کنار آمد و به راه خود ادامه داد؟

برای نمونه، هزاره‌ها که در برهه‌های مختلف تاریخ مورد ستم واقع شده‌اند و این ستم تا اکنون بر جگر شرحه‌شرحه‌ی آنان زخم می‌زند، با این سؤال بنیادی روبه‌رو هستند که چگونه این ستم تاریخی را بپذیرند و راه‌شان را به بیرون از آنچه هست باز کنند؛ چون روان جمعی هزاره‌ها هرگز نمی‌تواند از گذشته‌اش آزاد شود و آن را فراموش کند، چنانچه علی‌رغم تلاش‌های بی‌شمار هرگز از آن رهایی نیافته است. منظور نه این است که ستم پایان نمی‌گیرد، بلکه ستم هرگز فراموش نمی‌شود و صرفا نسبتی که ما با ستم داریم عوض می‌شود؛ چرا که ستم (به‌مثابه‌ی یک امر تاریخی) همواره از زمانه و تاریخ خود فراروی می‌کند و دوشادوش انسان در درازنای جریان تاریخ حرکت می‌کند. قتل‌عام هزاره‌ها همیشه باقی خواهد ماند و زمین‌لرزه‌ی هرات همیشه به‌یاد می‌ماند؛ آن‌طور که هنوز زمین‌لرزه‌ی لیسبون و زنجیرهای بردگان را به‌یاد می‌آوریم. لذا تنها پرسش بنیادی انسان در برابر تاریخ این است: نسبت من با رخداد چیست؟ به همین خاطر، هر جامعه‌ای که در سودای آزادی و آبادی است به ‌ناچار می‌باید به هزارتوی ناخوشایند و دردناک خاطرات خویش رجوع کند و نسبت تازه‌ای با گذشته‌ی خود برقرار نماید.

نکته‌ای که می‌باید بدان توجه کنیم، تفاوتی‌ است که میان یادآوری گذشته و توهم یادآوری گذشته وجود دارد. ما گذشته را به ‌ندرت آن‌طور که هست و اغلب آن‌طور که می‌توانیم یا دوست داریم به‌یاد می‌آوریم، عملی که به‌گونه‌ی بالقوه امکان تبدیل شدن به توهم تاریخی را در خود حمل می‌کند. این احتمال که ما گذشته را -جدای شفافیت یا عدم شفافیت آن- ظالمانه و یا احمقانه به‌یاد بیاوریم و دچار غرض‌ورزی‌های کوردلانه شویم، خطر متوهم شدن را نیز به همراه می‌آورد. ما نیازمندیم که در آغاز قبول کنیم بقایای گذشته ما را احاطه کرده است ولی این بقایا هرگز به ‌اندازه‌ی نفس گذشته تکین نیست چرا که تجربه کردن تاریخ، تاریخ را به امر انسانی بدل می‌کند، یعنی گذشته همواره «خاطره‌ی گذشته» است و همان‌طور که انسان ممکن است پس از یادآوری گذشته‌ی خود به نوستالژی گرفتار آید جامعه نیز ممکن است که دچار نوستالژی تاریخی شده و حقیقت زمانه‌ی خودش را فراموش کند.

وقتی درباره‌ی نوستالژی تاریخی حرف می‌زنیم مراد دقیقا این است که جامعه در مواجهه با گذشته‌ی خود دچار دلبستگی به گذشته می‌شود و نمی‌تواند میان حیات خود و هویت بدست‌آمده از گذشته‌ی خود تفکیک قایل شده و هویت خود را به‌مثابه‌ی یک پدیده‌ی زنده و پویا -که قادر است رشد و پرورش یافته و دگرگون شود- بپذیرد. لذا نوعی تعلق خاطر موهوم نسبت به گذشته احساس می‌کند و به جست‌وجوی راهی برای بازگشت بدان می‌پردازد. یکی از علل شکل‌گیری و افزایش بی‌پیشینه‌ی جریان‌های بنیادگرای نژادی و مذهبی در دوره‌ی ما همین نوستالژی تاریخی است که جامعه در واکنش به بحران بی‌هویتی مدرن و فرهنگ جهانی تلاش می‌کند به گذشته‌ی خود بازگردد. رویای داعش چیزی جز بازگشت به صدر اسلام نیست؛ رویایی که از دل یک نوستالژی تاریخی و مخدوش‌شدن هویت خالص اسلامی در برخورد با فرهنگ مدرن بیرون آمده است.

از طرفی، آنچه آینده خوانده می‌شود، همان‌گونه که در اسطوره‌ها از آن به‌عنوان «گذشته‌ی هنوز نیامده» و یا «گذشته‌ی مقدر» یاد شده چیزی جز یک پندار تیره‌وتار نیست؛ پنداری که حاصل فرافکنی گذشته‌ی ما و رویای دگرگونه‌سازی گذشته است و لذا به همان میزانی که شناخت ما از تاریخ بیمارگون و ناسلامت باشد تصور و خیال آینده نیز بیمارگون و کژ خواهد بود. سلامت جوامع نه به تاریخی که داشته‌اند بلکه به دریافتی که از تاریخ دارند بستگی دارد و هرگاه این دریافت نادرست و ناعادلانه باشد جامعه دچار مالیخولیا و توهم می‌شود. چنین جامعه‌ای به مردگان موهوم خویش فخر می‌ورزند، تمدن‌های گذشته‌ی خود را تقدیس می‌کند، در توهم نوستالژیک خود می‌لولد و به جعل تاریخ می‌پردازد تا بعدا به آن دروغ‌ها مفتخر شود. جامعه‌ی ما در این توهم غوطه‌ور است و هرچند که نمی‌تواند حتا گامی به پیش بخزد به چیزهایی که هرگز نداشته می‌نازد. ما نه تنها قادر نیستیم گذشته‌ای را که به زنجیرمان کشیده است درست بخوانیم بلکه حتا قادر به خواندن آن نیستیم و صرفا آنچه را دوست داریم به‌عنوان گذشته معرفی می‌کنیم، درحالی‌که هرچه بیشتر در این توهم تاریخی غوطه‌ور می‌شویم به همان میزان بیمارتر می‌شویم و پندار آینده نیز در زوایای ذهن‌های متوهم‌مان تیره‌وتارتر می‌گردد.

نمی‌توان گذشته را منهدم کرد ولی می‌توان خرد به خرج داد و آن را عادلانه خواند. اقوام مختلفی که در افغانستان وجود دارند دارای منافع متفاوت و گاه متضاد باهم اند و در مقاطع مختلف تاریخی قومی که به سلطه و قدرت بیشتری دسترسی داشته، بر دیگران ستم کرده ولی دریافت‌های ناروا از تاریخ سبب شده حتا قادر نباشیم در این باره با هم گفت‌وگو کنیم. هرچند با توجه به نوع نسبتی که ما با تاریخ داریم، و چون جامعه یعنی رابطه‌ی ما با تاریخ، این وضعیت آشفته چندان هم عجیب نیست.