قطرههای اشک ژاله چون دانههای باران روی گونههایش میافتد. با عجله با پشت دستش آن را پاک میکند و چشمانش را پایین میاندازد تا کسی متوجهاش نشود. از حالت روحی و افسردگیاش اما به آسانی میتوان متوجه شد که غم و اندوه بزرگ در درون او موج میزند. ژاله که وقتهایی با خود نشاط و طراوت را میآورد، اکنون جز افسردگی، حسرت و روانپریشی چیزی در بساط ندارد. دنیای بزرگ و قشنگ او از مکتب، مرکزهای آموزشی، تفریحگاه و اجتماع به چاردیواری خانهی کوچک محدود و محصور شده که از ترس گروه طالبان، نمیتواند بدون پدر و مادرش حتا به خانهی دوستانش و یا هم بازار برای خرید برود. این همه محدودیتها و ترس، زیباییهای زندگیاش را گرفته و آرزوها و اهدافاش را نابود کرده است.
به نحوی، تلاش میکنم سر صحبت را با ژاله (اسم مستعار) باز کنم تا دردهای او، رنج و اندوه یک دانشآموز در حصر را بشنوم. او اما کمتر علاقه به حرف زدن نشان میدهد. تلاش میورزد که از موضوع طفره برود و خودش را در حرفهای بیربط مصروف کند. سپس که سر صحبت بازشد، از لایی قصهها و صحبتهای او متوجه شدم که ژاله دانشآموز لایق و توانمند بوده که با سختی بسیار و ارادهی قاطع درس خوانده است، با رویای بلند و ترسیم چشمانداز روشن برای زندگیاش. اکنون اما با حسرت و درد، از آرمانهایی از دسترفتهاش سخن میگوید. برای ژاله و سایر دختران همسنوسالش شکستها و آنچه را از دست دادهاند، چیزی کمی نیست، باید درهم ضرب شوند. تلاش کردم وضعیت روحی ژاله را درک کنم اما وقتی دیدم تکتک کلماتی که بیان میکند حامل درد فراوان و اندوه بیشمار است، ناگهان حسی از شرمندگی و اضطراب برایم دست داد. برای من بهعنوان مرد تلنگری بود که ادامهی این وضعیت چیزی نیست جز توالی بیپایان شرم و خجالت.
ژاله یکی از بهترینهای صنف خود در یکی از مکاتب شهر کابل بود. او آشنایی ابتدایی با کمپیوتر و توانایی صحبت کردن به زبان انگلیسی را نیز دارد. درسهای صنف دهماش را به پایان نرسانده بود که طالبان شبیه کفتارها و هیولاها برکشور هجوم آوردند و فرصت درس و تعلیم را برای همیشه از او و همنوعانش گرفتند. او تسلط گروه طالبان در افغانستان را نفرت و افتی میداند که هیچ وقت از خاطرههای مردم پاک نخواهد شد. او قصههای دردناکی از آمدن طالبان و وضعیت زندگیاش دارد.
ژاله در ۱۵ آگست سال ۲۰۲۱ با همصنفیهایش در صنف مشغول گرفتن نوت فیزیک بود. آموزگار فیزیک طبق معمول بعد از توضیح درس، در چوکی مینشست تا دانشآموزان نوت را از تخته رونویسی کنند. همه مشغول نوشتن بودند. فضای صنف آرام و همه در سکوت کامل قرار داشتند. مدیر مکتب، به عجله و خلاف معمول در وسط درس بدون تکتک زدن دروازه داخل صنف شد. او از آموزگار خواست که هرچه زودتر دانشآموزان را رخصت کند. آموزگار هم بدون وقفه برای دانشآموزان گفت که به خانههایشان برگردند. همه با تعجب طرف همدیگر نگاه میکردند و با یک صدا از آموزگار پرسیدند: «چرا استاد؟» سپس، آموزگار که ترس و اندوه در چهرهاش نمایان بود، گفت که دولت سقوط کرده و گروه طالبان تمام افغانستان را تصرف نموده و همین حالا در شهر کابل نیز داخل شده است. ژاله وقتی این خبر را شنید تنش لرزید و دستانش توان نوشتن را نداشتند.
او گفت: «فکر کردم بدنم سرد شده و انگار آب سردی را روی تنم ریخته باشند. ناامید از همه چیز شدم. در همین حال فریاد از صنف بلند شد و همهی ما به سمت دروازه دویدیم. از ترس حتا نتوانستیم که به درستی کتابهای خود را جمع کنیم. در مسیر راه خانه میدویدم. بهیاد خواهر و برادرم افتادم که صبح در وزارتهای فواید عامه و ترانسپورت سر کار رفته بودند. زمانی که خانه رسیدیم، بعد از نیمساعت هر دوی آنان به خانه برگشتند و خیالم راحت شد.»
ژاله میگوید آن روز خلاف روزهای قبل که دانشآموزان با رفیقان و همصنفیهایش بهگونهی گروهی با شوخی و مزاق و قصه سمت خانه میرفتند، از ترس و وحشت گروه طالبان، سریع و به تنهایی از کوچهها به طرف خانههای خود میدویدند. ژاله میافزاید که در مسیر راه به صحنهی دیگری برخورد که چند نفر از سربازان پولیس سوار بر رینجر وسط کوچه توقف نموده بودند. سپس با ترس و سراسیمگی تمام لباسهای نظامیشان را از تن شان بیرون کردند و پیاده داخل کوچهی دیگری دویدند. دیدن این صحنه، ترس و نگرانیاش را بیشتر ساخت و گامهایش را سریعتر کرد تا زودتر به خانه برسد. هرکسی که از کنارش رد میشد، ترس و نگرانی در چهرهیشان محسوس بود.
برخلاف این همه ترس و نگرانی، ژاله میگوید که مردی هفتادسالهای از مقابلاش با خونسردی و بدون ترس سمت قلعهنو دشت برچی میآمد. او با نگرانی برایش گفت: «پدرجان برو خانه طالبان داخل کابل آمدهاند.» مرد لبخندی زد و گفت: «نترس دخترم! من تمام عمر خود را در اینگونه حوادث و شرایط سپری کردهام. اکنون چیزی از عمرم باقی نمانده که نگران باشم.» بعد هر یکی به مسیر خود ادامه دادند. آن پیر مرد با خود تکرار میکرد: «اینجا اشکستان است، جایی که همیشه باید اشک ریخت. این اتفاقها در افغانستان اول و آخر ندارد.»
ژاله چند قدم جلوتر که رفت، لباسهای اردوی ملی را دید که در داخل جوی شهرداری افتاده بود. همهی دکانها پشت سر هم بسته میشدند. همه سراسیمه در مسیرهای متفاوت میدویدند. او فکر کرد که قیامت شده باشد. ترسش با دیدن اینگونه صحنهها بیشتر و ناامیدتر میشد.
ژاله میگوید که پس از آن کسی جرأت نداشت دنبال نان تا نانوایی برود. پدرش تا چند روز این مسئولیت را بدوش گرفت. هر روز و هر لحظه با خواهر بزرگاش که در وزارت ترانسپورت کار میکرد، نگرانیهای خود را دربارهی درس و کار شریک میکردند. از تلاشها، پیشرفتها و اهداف خود میگفتند و با حسرت صحبت آنان ناتمام میماند. زمانی که اوضاع اندکی بهتر شد، دوباره امید و آرزوهایش گل کرد و نسبت به آینده خوشبین شده بود. اما این خوشبینیها دیری نپایید که از سوی رهبر طالبان، فرمان ممانعت زنان و دختران از کار و تحصیل صادر شد. ژاله آینده را تاریکتر از پیش برای خود تصور کرد و افسردگی و ناامیدی به سراغش آمد.
با آمدن طالبان تمام آرزوهای او به هم خورد و نابود شد. با وجودی که تمام تلاشها و دستآوردهای بیستسالهی زنان نابود و همه خانهنشین شدند، ژاله میگوید هر روز با محدودیتها و ممانعتهای تازه روبهرو میشوند. حالا در شرایطی قرار دارد که مرگ را بهتر و با شرفتر از این زندگی میداند. بعد از آنکه افراد گروه طالبان، دختران و زنان را از کوچهها و خیابانها به بهانهی بیحجابی و نداشتن محرم گرفتار کرده و به مکانهای نامعلومی انتقال میدادند، او معتقد است که این کار تجاوز به حرمت و عزت زنان است و برای هیچ خانم و دختری قابل تحمل نیست. ژاله با آه سرد و دردناکی میگوید که بدتر از آن، زنانی که از بند طالبان رها میشوند از سوی شوهرانشان طلاق میشوند و یا دست به خودکشی میزنند. او گفت: «با دوام این حالت، زندگی برای من و سایر زنان معنا ندارد و مثل یک زندانی در خانه از افسردگی نابود خواهیم شد.»