close

«برای تهیه مخارج ازدواج به ایران رفتم اما شکنجه شدم»

ژاله

سختی​ راه و دشواری‌​های مهاجرت را به سادگی می‌​شد در حرف‌​هایش احساس کرد. گاه​گا​​هی هم در جریان شرح داستانش چشمانش پر اشک می‌​شد و آه عمیقی می‌​کشید. نامش غلام‌حسین است. او سه بار به ایران جهت کار و بدست‌‌آوردن پول مهاجرت کرده است. او که دو سال قبل با دختر کاکایش به خواست فامیل خود نامزد شده بود، برای پیداکردن مصارف ازدواج و پرداخت طویانه‌​ عازم ایران گردید.

بر اساس گفته​​‌های غلام‌حسین، او زمانی راهی ایران شد که پدرزنش از او خواست تا هرچه زودتر و قبل از عروسی طویانه​‌ را پرداخت و محفل عروسی را در بهترین سالن شهر برگزار کند. او وقتی از ایران و سختی راهش حرف می‌​زند چشمانش را آب می‌​زند و گلویش بغض می​‌کند.

غلام‌حسین بار اول که به ایران سفر می‌​کند برای شش ماه در آن‌جا می‌ماند و کار می‌کند اما بعد از شش ماه توسط مأموران ایرانی دستگیر و به افغانستان بازگردانده می‌شود. غلام‌حسین می‌​گوید: «وقتی به هرات رسیدم، با نامزدم تماس گرفتم و ماجرای دستگیری‌ام را برایش گفتم. از او خواستم تا با یک مقدار پول کم که توانسته بودم ذخیره کنم ازدواج مان را برپا کنیم و مرا مجبور نکند تا دوباره برای کار به ایران بروم. اما نامزدم قبول نکرد و به من گفت تا پول را مکمل نیاورده‌​ام حق ندارم نام ازدواج را بگیریم.»

بعد از آن غلام‌حسین دوباره با ناامیدی برای بار دوم راهی ایران می‌​شود تا کار کند. اما این بار نیز دیری نمی‌​گذرد که مأموران ایرانی غلام‌حسین را اخراج و به افغانستان برمی‌​گردانند. غلام‌حسین از روی نا​چاری برای بار سوم به ایران مسافر می‌​شود. اما این ​بار با تلاش​‌های فراوان، موفق می‌​شود تا به مدت یک‌​ونیم سال در ایران بماند و کار کند. بعد از این مدت غلام‌حسین دوباره دستگیر، شکنجه و اخراج می‌​شود.

او از شکنجه‌​​هایی که تحمل کرده است چنین می‌​گوید: «هرچند قبلا نیز شکنجه شده بودم. اما شکنجه​‌ی دور سوم هرگز از یادم نمی‌​رود. هنوز که هنوز است درد کیبل را بر پشتم احساس می‌​کنم.»

غلام‌حسین ادعا دارد که مأموران ایرانی او را به بدترین شکل ممکن شکنجه کرده تا از او اعتراف بگیرند که دوباره به ایران بر نخواهد گشت. غلام‌حسین با گلوی پر از بغض از روز​های بدش روایت می‌​کند. از این‌​که زیر شکنجه برای چند روز از حال رفته است و بعد از به هوش آمدن و بدست‌​آوردن هوشیاری‌​اش، مأموران ایرانی او را با تحقیر فراوان به افغانستان برگردانده‌اند.

غلام‌حسین تصمیم گرفته بود که دیگر به ایران برنگردد. اما قبل از این‌که او تصمیم خود را اعلام کند، خانواده​‌ی همسرش به او اطلاع دادند که نامزادی آنان را فسخ کرده‌​اند. غلام‌حسین این را گفت و بغضش شکست.  

غلام‌حسین می‌​گوید آنچه که حالا برایش باقی مانده است، چیزی نیست به‌جز یک زندگی ویران و آینده​‌ی نامعلوم. او نمی‌​داند بعد از این​ به کجا بماند و به کجا برود. با وجود نبود کار و فقر بیش​ از حد در افغانستان، دل ماندن در کشور را ندارد‌. و به‌گفته‌ی خودش اگر باز به ایران برود امکان دارد دوباره شکنجه شود یا حتا جانش را از دست دهد.