بدیهی است که مشکل کلان سیاسی افغانستان بحران قدرت است. جنگ، فقر، بیکاری، اعتیاد، اقتصاد ورشکسته، آموزش و پرورش و تحصیلات عالی ناموفق، فساد اداری و قضایی و بالاخره سقوط به کام بنیادگرایی دینی-قبیلهای پیآمدهای مستقیم بحران قدرت اند. بنابراین، تا زمانی این بحران قدرت حل و رفع نگردد، افغانستان به بهروزی نخواهد رسید. در نگاه متعارف و مشهور، رفع بحران قدرت مستلزم به کار بستن فرمول عادلانهی توزیع قدرت است. یک قرن میشود که افغانستان دولت مدرن را بهعنوان فرمول حل بحران قدرت تجربه میکند. مدلهای گوناگون دولت مدرن از شاهی مطلقه گرفته تا شاهی مشروطه و جمهوری و رژیم سوسیالیستی و دموکراسی و حکومت اسلامی در افغانستان تجربه شده است تا بحران قدرت رفع گردد اما حتا دموکراسی، بهعنوان بهترین فرمول توزیع قدرت که تاریخ بشریت به خود دیده است، سرنگون شد.
از همینجا است که نخبگان و مردم افغانستان بعد از صد سال تجربهی ناکام باید از خود بپرسند که چرا دولت در این جغرافیا پا نمیگیرد؟ چرا حتا مدل دموکراسی در افغانستان فروپاشید؟ مگر نه این است که مشکل کلان این کشور بحران قدرت است و دموکراسی بهترین فرمول تجربهشده در تاریخ بشر برای حل بحران قدرت؟ این مهمترین پرسشی است که بعد از یک قرن تجربهی ناکام دولت-ملتسازی در افغانستان باید پاسخ داده شود. تا زمانی که پاسخ دقیق و درست این پرسش دریافته نشود، افغانستان بر دور باطل خواهد چرخید و بحران قدرت تا نسلهای بعدی لاینحل باقی خواهد ماند. البته این یک پرسش تازه نیست بلکه سالها است که در جرگهی نویسندگان، نخبگان سیاسی، روشنفکران و رسانههای افغانستان به اشکال مختلف مطرح است. پاسخهای دادهشده به این پرسش یک مخرج مشترک دارند، اینکه: بحران قدرت با ساختار سیاسی مناسب حل شدنی است. در همین راستا، اخیرا بحث فدرالیسازی برای حل بحران افغانستان دوباره طرح شده است. پیشفرض فدرالیخواهان و کل ادبیات سیاسی افغانستان این است که مشکل کشور «ساختار» است. از این رو، کلید حل مشکل نیز در یک ساختار سیاسیای است که متناسب با اقتضائات جغرافیایی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی کشور باشد.
اما مسأله این است که آیا مشکل افغانستان ریشه در ساختار سیاسی دارد؟ آیا با جابهجایی ساختار سیاسی درد این کشور درمان میشود؟ آیا مسلمانگاری این پیشفرض که با ساختار سیاسی مناسب میتوان به بحران قدرت نقطهی پایان گذاشت، ادبیات سیاسی افغانستان را به کژراهه نکشانده است؟ برای جلوگیری از هر سوءفهمی لازم به یادآوری است که ادعای این نوشته این نیست که مشکل افغانستان ربطی به ساختار سیاسی ندارد. بدیهی است که دموکراسی بهتر از نظام شاهی است و نظام فدرالی برای افغانستان بهتر از نظامی است که در آن قدرت متمرکز باشد. با وجود این، مسألهی اصلی این است که مشکل افغانستان عمیقتر از مشکل ساختار است و ادبیات سیاسی کشور از یکسو، با نادیده گرفتن آن و از سوی دیگر، با مسلمانگاری پیشفرض ساختارگرایی به کژراهه رفته است. در ادبیات سیاسی نخبگان و رهبران افغانستان این مسأله تقریبا غایب است که پا نگرفتن دولت در این جغرافیا فقط بهدلیل فقدان ساختار سیاسی متناسب نیست بلکه یک ریشهی عمیق در فرهنگ نیز دارد. یعنی با ساختاری دیدن بحران افغانستان مسائل مهمتر دیگر مانند فرهنگ و… از چشمانداز نخبگان سیاسی و فرهنگی پنهان مانده یا به قدری کماهمیت جلوه داده میشود که هیچگاه از حاشیههای پراکنده به متن راه نیافته است. بنابراین، پیش از این مسأله که کدام ساختار سیاسی برای افغانستان مناسب است، مسلمانگاری این پیشفرض که ساختار سیاسی حلال مشکل این کشور است باید زیر تیغ نقادی قرار گیرد.
ساختارگرایی مرکز ثقل ادبیات سیاسی افغانستان را تشکیل میدهد، بدون اینکه پرسیده شود آیا اصولا ساختار به خودی خود رفعکنندهی مشکل است یا نه. اگر گره کور بحران فقط با اعمال ساختار حل میشود، پس چرا دموکراسی که موفقترین مدل حکمرانی در جهان است، در افغانستان پا نگرفت؟ برای جلوگیری از مصادرهی این بحث باز باید تکرار شود که بدون شک بحران افغانستان در یک سطح با ساختار سیاسی گره خورده است اما مسأله این است که ساختارگرایی صرف ادبیات سیاسی را از مواجهه با عمق بحران منحرف کرده است. از این رو، اگر بهصورت یکجانبه بر طبل ساختارگرایی نواخته شود و مسائل مهمتر دیگر مانند فرهنگ مورد توجه و نقادی قرار نگیرد، چرخیدن بر دور باطل بحران قدرت تا نسلها ادامه خواهد یافت. از این رو، این نوشته با نقد و دفاع همزمان از ساختارگرایی ادامه یافته و در آخر، اشارهی به عمق بحران خواهد کرد.
در ادبیات سیاسی افغانستان برای ساختار یک هویت مستقل و منفک از کارگزاران فرض میشود. گویا ساختار یک کشتیای است که اگر مردم افغانستان بر آن سوار شوند به ساحل خوشبختی میرسند. درحالیکه هر ساختاری مجموعه قواعد برای بازی قدرت است. مثلا دموکراسی، نظام شاهی و فدرالیسم هرکدام مجموعهای از قواعد بازی است. در این صورت، کارآمدی هرکدام از این ساختارها بستگی به این دارد که کارگزاران چگونه در درون آنها عمل میکنند. اگر کارگزاران قواعد بازی را که ساختار ایجاب میکند، رعایت نکنند، ساختار از هم میپاشد. دلیل فروپاشی مدل دموکراسی در افغانستان این است که قواعد بازی و الزامات آن رعایت نشد. بهطور نمونه، دموکراسی از راه برگزاری انتخابات تحقق مییابد. یعنی انتخابات مهمترین قاعدهی بازی قدرت در یک نظام دموکراتیک است اما انتخاباتهای افغانستان سراسر تخطی از این قواعد بود. در تخطی و زیر پا گذاشتن قواعد بازی، به درجات مختلف، هم حکومت مقصر بود، هم اپوزیسیون، هم مردم، هم نخبگان، هم جامعهی مدنی و هم حامیان بینالملی افغانستان. نمیتوان با گرفتن ریخت روشنفکر مردمی، فقط حکومت را نقد کرد. وقتی از فروپاشی نظام جمهوریت سخن به میان میآید باید پای تمام جوانب قضیه را به میان کشید. در غیر آن، نقدها در دام یکجانبهگرایی میافتد و ره به جایی نمیبرد. این یکجانبهانگاری در بحث فروپاشی جمهوریت عملا اتفاق افتاده است و در نتیجه، هیچیک از جوانب قضیه مسئولیت و تقصیر خود را به عهده نمیگیرد؛ یعنی نه حکومتگران مسئولیت شکست آن نظم نیمبند دموکراتیک را به عهده میگیرد، نه جامعهی مدنی و نخبگان، نه مردم، نه مخالفان و نه حامیان بینالمللی افغانستان.
جهت روشنترشدن دور باطل ساختارگرایی و جهت اشاره به عمق بحران افغانستان به مثال پارلمان توجه کنیم. ضرورت وجود پارلمان و تصویب قوانین از سوی نمایندگان مردم، یکی دیگر از قواعد بازی سیاسی در یک نظام دموکراتیک است. پارلمان جایی است که تصویب قانون، نظارت از عملکرد حکومت و رفع تنشهای سیاسی از راه گفتوگوهای معنادار میان نمایندگان مردم صورت میگیرد. این در حالی است که کارنامهی پارلمان افغانستان در انجام این وظایف سیاه است. دلیل عمدهی این کارنامهی سیاه این است که در پارلمان افغانستان کاری که کمتر انجام میشد، گفتوگو بود. نمایندگان مردم که نخبگان کشور بودند نه تنها هرگز نتوانستند قانون تحصیلات عالی کشور را تصویب کنند بلکه هر بار که این قانون در دستور کار قرار گرفت به سروکلهی همدیگر زدند. بنابراین، بحران افغانستان بیش و پیش از مسألهی ساختار، در فرهنگ حاکم بر این کشور ریشه دارد. یعنی برخلاف آنچه در ادبیات سیاسی ما باب است، مسألهی اصلی این نیست که بیرونرفت افغانستان از بحران با کدام ساختار ممکن است و با کدام ساختار کمتر ممکن یا ناممکن، بلکه مسألهی اصلی این است که در این جغرافیا قواعد بازی ساختار رعایت نمیشود. و در این زمینه، هم کارگزاران ساختار مقصر اند، هم مردم و هم جامعهی مدنی و هم اپوزیسیون. برای عبور از بحران نباید بهصورت یکجانبه بر طبل ساختار کوبید و یک قرن دیگر بر دور باطل چرخید.
برای جلوگیری از سوءفهم در این فضای مسموم رسانهای، باز هم تکرار این نکته لازم است که نقد ساختارگرایی به این معنا نیست که اول قواعد بازی ساختار مناسب را یاد بگیریم بلکه این نقد بر یکجانبهگرایی و اسطورهسازی ساختار است که در ادبیات سیاسی کشور باب شده است. مثال پارلمان افغانستان به خوبی نشان میدهد که حتا قواعد بازی سیاسی موفقترین ساختار حل بحران قدرت در این کشور رعایت نمیشود. یعنی عمق بحران در این کشور، بیش و پیش از ساختار در خود «عملی بهنام سیاستورزی» است. هانا آرنت که از جدیترین متفکران سیاسی قرن بیستم است، در کتاب «وضع بشر» دستهبندی خیلی روشنکننده در این مورد دارد. از نظرگاه آرنت، کنش بشر به ترتیب شامل «زحمت»، «کار» و «عمل» میشود. زحمت بهعنوان کنش مشترک میان تمام جانداران برای رفع نیازهای بیولوژیک است. کار جهت ساختن جهان مادی؛ مانند ساخت خانه و کفش و لباس و هواپیما و… یکی از اختراعات بشر است. اما هیچکدام از این دو کنش، سیاسی نیست بلکه بشر برای ساختن جهان سیاسی یعنی دولت «عمل» را اختراع کرده است. عمل مساوی است به سخن، و سخن مساوی است به لوگوس/عقل. بنابراین، با عمل یعنی سخن میتوان جهان سیاسی را ساخت. حالا پرسش این است که نمایندگان مردم در پارلمان افغانستان به چه میزان سخن میگفتند؟ آیا فروپاشی جمهوریت و پا نگرفتن ساختار در افغانستان بهدلیل غیبت «عمل/سخن» در حوزهی عمومی نیست؟
به کمک جان سرل که از برجستهترین فیلسوفان تحلیلی معاصر است، میتوان اهمیت عمل/سخن در ساخت و قوام دولت را واضحتر بیان کرد. سرل در کتاب «ساخت واقعیت اجتماعی»، واقعیتهای اجتماعی را به واقعیتهای ابتدایی و واقعیتهای نهادی دستهبندی میکند. واقعیتهای ابتدایی-اجتماعی عبارت اند از خانه و خیابان و موتر و… که جهان انسانی را به لحاظ مادی شکل میدهد. انسانها بیشتر به کمک عمل فیزیکی این واقعیتها را میسازند. اما واقعیتهای نهادی؛ مانند خانواده، پول، دولت و… با «زبان» ساخته میشوند نه با بیل و کلنگ. خانواده بهعنوان یک واقعیت اجتماعی نهادی با ایجاب و قبول طرفین ازدواج ساخته میشود. یعنی با هر جملهای نمیتوان خانواده را ساخت. به همین ترتیب، دولت بهعنوان واقعیت اجتماعی-نهادی نیز با زبان سیاسی ساخته میشود. زبان سیاسی چیزی نیست جز عمل کردن به قواعد بازی که یک ساختار سیاسی ایجاب میکند. بنابراین، ادبیات سیاسی افغانستان با تأکید یکجانبه بر ساختار و به حاشیه راندن عناصر مهم دیگری مانند فرهنگ و… به کژراهه میرود نه الزاما به بیراهه.