احسان امید
انگار فصل مرگ آرزوها فرا رسیده است که آرزوها و رویاها چون برگ درختان در پاییز میریزند و زیر پای عابران له و نابود میشوند. سروها و کاجهایی که سبز کرده بودند، از شدت خشم سرمای روزگار میخشکند و زمین میخورند. این همه زمینخوردن و خشکیدن، کاجها و سروها را از زندگی دلگیر و خسته کرده است.
این آرزوها رویاهای دختران دانشآموز افغانستان است که از جبر زمان و ستم حاکمان، بیرحمانه نابود میشوند و به زبالهدان تاریخ انداخته میشوند.
یکی از این سروها مژگان (مستعار)، دانشآموز صنف نهم مکتب است که با حالت زار و خسته، از مرگ آرزوها و رویاهایش سخن میگوید. مژگان که نزدیک به هفده سال عمر دارد، با کشیدن آه سرد و حالت گرفته، نشان میدهد که درد و غم عمیقی در سینه دارد. دردی از جنس مرگ آرزوها و به فنارفتن عمر گرانبها، دردی که همهی دختران و زنان افغانستان از آن مشترکا رنج میبرند؛ درد محرومیت از آموزش، کار و حضور در اجتماع که آرزوها و رویاهایشان را به نابودی کشانده است.
هرچند او تلاش میورزد تا دربارهی چیزیهایی که در سینه حبس کرده و او را آزار میدهد صحبت نکند، اما بازهم نمیتواند ساکت باشد و از آرزوهایش به سادگی بگذرد. چرا که سالهای سال تلاش کرده و برای تحقق آن جنگیده است. بهگفتهی خودش، درحالیکه روز و شب نگفته و وقتش را روی درس خواندن گذاشته، امروز چطور میتواند به این سادگی بگذرد. صحبت برایش سخت است و اینکه دقیقا از کجا شروع کند سختتر. او وقتهایی را بهیاد میآورد که صبح زود از خواب برمیخاست و شب دیرتر از همه میخوابید و با اشتیاق وصفناپذیر در فکر درس و پیشرفتش بود. حالا اما فکر میکند که همه چیز را از دست داده است.
مژگان در همان شروع حرفزدن اشک در چشمهایش جاری میشود و از آرزوهایش که در معرض نابودی قرار گرفته چنین میگوید: «فراموش کردن آرزوی درس خواندن و دانشگاه رفتن نهایت سخت و آزاردهند است. هر بار که بهیاد رشتهی دلخواهم که کمپیوترساینس بود، میافتم بیاختیار اشک میریزم. هرقدر تلاش میکنم، اما جلو اشکهایم را گرفته نمیتوانم.» مژگان درحالیکه از آرزوهایش صحبت میکرد، گلویش را بغض گرفت و لحظهای نتوانست حرف بزند.
مژگان همچنان مأیوسانه از وضعیت بد اقتصادی خانوادهاش میگوید. اینکه پدرش پیش از آمدن طالبان با کراچی دستیاش روزانه در مندوی کابل کار میکرد و از آن طریق، خرج و مصارف خانواده را فراهم مینمود. بهگفتهی مژگان، خانوادهاش زندگی را به دشواری سپری میکردند و پدرش به تنهایی نمیتوانست از پس هزینهی درس و مکتب مژگان، یک خواهر بزرگ و دو برادر کوچکاش برآید.
مژگان میگوید که او و خواهرش مجبور شدند که در کنار درس، در یک کارگاه خیاطی کار کنند تا از این طریق با پدرشان در تهیه هزینهی زندگی و پیداکردن فیس مکتبشان، شانه دهند و همدست شوند. بهگفتهی او، با آنکه کار کردن در کنار درس خواندن برای هر دو خواهر دشوار بود، اما از اینکه میتوانستند پدرشان را کمک کنند، خوشحال بودند و روز و روزگارشان به خوبی و آرامش سپری میشد.
مژگان میگوید: «ما با پدر و مادر و خواهر و برادرم زندگی عادی داشتیم. در خانواده محبت و مهربانی برقرار بود. همه اعضای خانواده مشترکا برای عبور از وضعیت نامطلوب و رسیدن به فردای بهتر کار و تلاش میکردیم و امید داشتیم. امروز دیگر از آن شور و شوق که در گذاشته داشتیم، خبری نیست. همه ناامید و نسبت به آینده بدبین شدهاند.»
مژگان تأکید میکند که پس از آمدن طالبان زندگی خانوادهاش مثل سایر مردم افغانستان متأثر شده و بیشتر از قبل از فقر و تنگدستی رنج میکشیدند. بهگفتهی او، پدرش برای مدت طولانی بهخاطر نابسانی و هرجومرج در کشور و بسته بودن مندوی از کار بازمانده بود. او میگوید: «پدرم پول پسانداز نداشت که در صورت بیکاری بتواند مصارف زندگی خانواده را تأمین کند. من و خواهرم نیز بیکار شدیم و کارگاههای خیاطی بسته شد. بیشتر مردم از کشور فرار میکردند. در آن موقع وضعیت زندگی ما به کلی خراب بود. جز نان خشک، توان خرید دیگر مواد غذایی را نداشتیم و از زندگی ناامید شده بودم.»
با اینحال و بهگفتهی مژگان، پدر پیرش بهگونهی قاچاق و بهمنظور کار راهی ایران شد. او از پول کارگری در ایران توانست زندگی خانوادهاش را نجات دهد. او حالا بیشتر از دو سال است که دور از خانوادهاش در دیار مهاجرت بهسر میبرد.
افزون بر این، مژگان با حسرت از بستهشدن دروازهی مکتباش یادکرده میگوید: «با آمدن طالبان من و خواهرم هم از مکتب و هم از کارکردن در کارگاه خیاطی محروم شدیم. این تلخترین روز زندگیام بود. روزی بود که آرزوهایم دفنخاک شد. دیگر نه کار توانستم و نه درس خواندم. اکنون زندگیام در نگرانی و ناامیدی سپری میشود.»
بهگفتهی مژگان، پس از مدت یک سال از ممنوعیت تحصیل دختران، خواهربزرگاش خلاف خواست و رضایت خودش -در غیاب پدر- همراه با پسر خالهاش ازدواج کرده است. او که قبلا چندینبار با پیشکشیدن موضوع مکتب، از قبولی درخواست ازدواج طفره رفته بود، اکنون با بستهشدن مکاتب، دیگر بهانهای نداشت و مجبور شد به ازدواج با پسر خالهاش تن دهد. مژگان میگوید که مادرش رضایت پدرش را از طریق موبایل برای ازدواج خواهر بزرگاش گرفته است.
مژگان میافزاید که در حال حاضر، اکثر همصنفیهایش پس از بستهشدن مکاتب تن به ازدواج دادهاند. چون مردم از ترس اختطاف توسط افراد گروه طالبان حاضر اند که دخترانشان هرچه زودتر -حتا زیر سن هم اگر باشند- باید ازدواج کنند.
اکنون مژگان شب و روز را در نگرانی و حسرت آرزوهای ازدسترفتهاش سپری میکند و بهگونهای خیال و رویای درس خواندن و دانشگاه رفتن را از سرش بیرون کرده است. او میگوید که برای همیشه آن آرزوهایش را دفنخاک کرده است. اما نگران است که مثل خواهرش و دیگر همصنفیهایش در این سن خرد مجبور به ازدواج شود. او فقر خانواده و ترس از رفتار گروه طالبان را از احتمال مجبورشدن به ازدواجاش میداند.
مژگان وضعیت زندگی دختران و زنان را در افغانستان تأسفبار میخواند و آن را در شمار روزهای تاریک و پر از ناامیدی به حساب میآورد. روزهایی که نفسها در سینه حبس است. روزهایی که فکر میکنی داخل یک قفس هستی و نمیتوانی حتا نفس راحت بکشی. روزهایی که اگر بخواهی برای هدف و زندگیات یک گام جلوتر برداری، ترس عجیبی کل وجودت را فرا میگیرد؛ ترسی که اجازه نمیدهد حتا به اهداف خود فکر کنی. روزهایی که فکر میکنی پایان زندگی دختران سرزمینات است که به جرم تلاش کردن و درس خواندن محبوس شدهاند.
مرگ آرزوی مژگان، مرگ فاجعهبار آرزوی یک نسل است که سالها برای آن رنج کشیدهاند و به سختی از میان دیوها و دیوارهای سخت و ضخیم سنتهای دستوپاگیر عبور کردهاند. آرزوهایی که بهتازگی به ثمر نشسته بود و سروها و کاجها قد کشیده بودند که ناگهان با توفان خشمگین کاخ استبداد و ظلمت امارت طالبانی به زمین خوردند و نابود شدند. این واقعیت دردناک و استخوانسوزی است که اجازه نمیدهد مژگان و همنسلانش درس بخوانند و آگاه شوند. روزنههای امید اکنون در افغانستان بسته و شمع معرفت و روشنایی خاموش است. اینکه چه وقت این آرزوها دوباره جوانه بزند و شمعها روشن شود، گذشت زمان نشان خواهد داد.