عبدالکریم ارزگانی
«ولادیمیر: خوب، حالا چه کار کنیم؟
استراگون: بیا هیچ کاری نکنیم، این مطمئینتر است.»
ساموئل بکت، در انتظار گودو
هر عملی دارای عواقب و پیامد است ولی از آنجایی که آن عواقب صرفاً ممکن و محتمل است، ما همواره در نوعی دلواپسیِ مستتر به سر میبریم. هرچند که دربارهی عواقب و پیامدهای محتمل اعمالمان پیشگویی میکنیم و آن را در چارچوب علیت میسنجیم، خطا بهعنوان یکی از امکانهای همیشگی اعمال ما باقی میماند. هیچ نمیتواند پیامد یک عمل را تضمین کند چون جهان ما میدانِ کشاکش تضادهاست. لذا علت همیشه معلولهای متکثر و پیامدهای ممکن بیشمار دارد. این مسأله بهطور ویژه در روابط انسانی تیرهتر و مهمتر نمود مییابد، چه بسا که فرد آنسوی رابطه دارای ارادهی آزاد و ذهنیات منحصربهفرد است و بهسختی میتوان متقین شد که اعمال ما در روابط انسانی چه پیامد و واکنشی دریافت میکند: رابطه با انسان دیگر تیری در تاریکی است.
دلواپسی دربارهی کنشها، تصمیمها و رفتارها صرفاً بهعلت ترس از عواقب مخرب و ناخوشایند آنها نیست. ما کمتر نگران ناخوشایندی پیامد و نتیجه عمل خود هستیم و بیشتر بهخاطر رخنهی آن به زندگیِمان وحشت و درنگ میکنیم چون بهمحض ارتکاب عمل آن عمل تبدیل به بخش جداناپذیری از زندگی ما میشود. پس پرسش اساسی ما بدین صورت خواهد بود که چگونه با عملی که مرتکب شدهایم زندگی کنیم؟ خاطره و یادگاری که از آن عمل با ما میماند، قادر است که همهی زندگی ما را تحت تأثیر قرار بدهد و باعث دگرگونی هستی ما شود. خاطره منجر به وجدان میشود و به آن قوام میبخشد. چه کسی قادر خواهد بود با وجدانی که مدام به او نهیب میزند به زندگی عادی خود ادامه بدهد؟ چه بسیار مواقعی که به گذشتهی خود فکر میکنیم و از آرزوی فراموشی و تغییر اعمال بیشماری که در گذشته انجام دادهایم سرشار میشویم. آن اعمال لزوماً بد یا شرورانه نیستند، غبار زمان میتواند حتا اعمال درست ما را به دشنهای در وجدان ما تبدیل کند. آرزوی باز-انجام و دگرگونی فعالیتهای گذشته، پشیمانی و حزنی که با خود میآورد بسیار نگرانکننده است و باعث میشود ما همواره خود را در نزدیکی و محدودهی دشنهی آن ادراک کنیم. لذا درنگ بر پیامد عمل، درنگ بر چگونگی زیستن با آن و کنار آمدن با آن است، همانطور که هرتا مولر -رماننویس رومانیاییتبار- در یکی از شعرهای خود مینویسد:
«جا نگذارید
هرچه را که روزی آوردهاید
با خود ببرید
وقتی که میروید
دیگر به خواب و خاطرهی آدم برنگردید.»
آنچه در دانش اقتصاد به آن «هزینهی فرصت» گفته میشود و معنای آن این است که چشمپوشی از تمام فرصتها و امکانهای دیگر برای به دست آوردن و بهرهگیری از فرصت خاصی است، در زندگی خارج از مسائل اقتصادی نیز چنین به قوت خود وجود دارد چون هر عملی یک انتخاب بوده و هر انتخابی مساوی با چشمپوشی و از دستدادن همهی انتخابهای ممکن دیگر است. ما قادر نیستم آنچه را که به پایان رسیده عوض کنیم و پایانیافتهها در زمان مهروموم شدهاند ولی همیشه با ما و در خاطرهی ما میماند. تخیل زندگی ممکن دیگر و گزینش انتخابهای دیگر ما را در معرض نارضایتی و پیشمانی قرار میدهد. لذا نگرانی ما در کارهایی که انجام میدهیم به خاطر ترس دشنهای است که پشت گردن وجدان و خاطرهی خویش حس میکنیم و برای همین اغلب از خاطرهی خود میگریزم و آنرا در تاریکخانهی ذهن محبوس میکنیم.
در رمان جنایت و مکافات، پس از اینکه «راسکُلنیکُف» پیرزن رباخواری را با تبری به قتل میرساند و مقدار پولی از وی به سرقت میبرد، آنرا در جایی مخفی میکند ولی پس از آن قادر نمیشود که آن پول دزدی را به مصرف برساند و مشکلات مالی خود را حل و فصل کند –حتا قادر نمیشود سراغ آن پول برود. تبری که او بر سر آن پیرزن فرود میآورد همزمان بر وجدان او نیز فرود میآید. راسکلنیکف به این جهت قادر به خرج آن پول نیست که در سازش با عمل پایانیافتهی خود ناتوان میماند و برایش مقدور نیست تا با آن لکههای خون –که هرگز از خاطرهی او پاک نمیشود- زندگی کند. فشار وجدان زخمی و خاطرهی قتل آن پیرزن او را تا سرحد خودکشی به دنبال خود میکشاند و عاقبت او خود به «سونیا» اعتراف میکند که پیرزن را به قتل رسانده است. اعتراف او عنصر کلیدی فهم بحران است؛ چون راسکلنیکف صرفاً به ارتکاب قتل اعتراف نمیکند و چه بسا که او جانی و آدمکش نیست. اعتراف او به قتل نوعی طلب کمک و یاری است. او میخواهد از خاطرهی قتل رها شود ولی نمیتواند، برای همین دنبال دست یاریرسانی میگردد که سنگینی وجدان و خاطرهی او را از روی دوشش بردارد.
پرسش مهم این است: پس چه کنیم؟ چگونه با عواقب اعمالی که انجام میدهیم سر کنیم و به زندگی ادامه بدهیم؟ در نمایشنامهی «در انتظار گودو»، ولادیمیر و استراگون پس از یک مشاجرهی طولانی دربارهی اینکه وقتی منتظر گودو هستند چه باید بکنند تصمیم میگیرند از درختی که در آن نزدیکیست خودشان را دار بزنند. ولادیمیر میگوید که اول استراگون خودش را دار بزند، ولی استراگون قبول نمیکند چون فکر میکند ولادیمیر سنگینتر است؛ زمانی که استراگون خودش را دار بزند شاخه نمیشکند و او میمیرد ولی زمان آویزان شدن ولادیمیر شاخه میشکند و او برای همیشه تنها میماند چون استراگون قبلاً مرده. زمانی که ولادیمیر میپرسد «ولی آیا من از تو سنگینترم؟» استراگون پاسخ میدهد که «تو اینطور میگویی، من که نمیدانم.» بالاخره به نتیجه میرسند که بهتر است کاری نکنند و صبر کنند تا ببیند که گودو چه میگوید.
باری، پاسخ بکت به اینهمه عدم قطعیت این است که بهتر است هیچ کاری نکنیم و هیچ کاری نکردن میتواند خطر کمتری را متوجه انسان کند. ولی چنین حرفی بیبهره از طنز سیاه و تلخ بکتی نیست، چون انسان قادر نیست که وجود داشته باشد ولی مرتکب عمل نشود. «انسان بهناچار میانساند و میهستد.» همانطور که شخصیتهای «در انتظار گودو» قادر نیستند از عمل و بیان دست بکشند و از بازی بیرون بروند، ما نمیتوانیم مادامی که هستیم ایمن باشیم. بودن مساوی با خطر است. با اینحال رویارویی با عواقب یک عمل بهمراتب دشوارتر از ارتکاب و انجام آن است؛ هم از آن رو که تعیینکنندهی عمل بعدی است و هم چون هرگز نمیتوان از آن آزاد شد. پس تنها راه ایمنی کاری نکردن است ولی کاری نکردن از دایرهی امکانهای انسانی بیرون میایستد. لذا بکت به تلخی و دلسوزانه گوشزد میکند که هیچ تضمینی برای عواقب کار وجود ندارد و زندگی مانند یک بازی لبریز از بداههپردازی پیشبینیناپذیر، غیرمنتظره و رامنشدنی است.
فیلم زندگیهای گذشته (Past lives, 2023) یکی از خوشساختترین فیلمهای درام سال گذشته بود. این فیلم که توسط سلین سونگ، فیلمساز کرهای-کانادایی، کارگردانی و ساخته شده، به روایت رابطهی دو فردی میپردازد که در کودکی به هم علاقه داشتهاند ولی بهخاطر مهاجرت سالها از هم دور و بیخبر ماندهاند: هه-سونگ و نورا. آنها دوستانی بسیار صمیمیاند ولی ناگهان خانوادهی نورا تصمیم میگیرد به مهاجرت بروند، و آنها پس از آخرین گفتوگو که سرشار از دلخوری کودکانه است به راههای متفاوتی گام میمانند. پس از سالها دوری و بیخبری از طریق انترنت با هم ارتباط پیدا میکنند و سرانجام قرار میگذارند که با هم دیدار کنند. هرچند که هه-سونگ هنوز به نورا علاقهمند است ولی نورا زندگی جدیدی ساخته، ازدواج کرده و به زبان دیگری حرف میزند.
عبارت «زندگیهای گذشته» به باوری در ادیان شرقی، بخصوص بودیسم و هندویسم اشاره میکند که روی باز-زایی انسانها و موجودات دیگر تأکید میکند. بنا بر این باور که به آن سمساره/ تناسخ گفته میشود بدین باور اشاره میکند که روح انسان در بدنهای مختلفی به زندگی باز میگردد و درون آنچه «چرخهی حیات» نامیده میشود باززاده میشود تا به پاکی و یگانگی برسد و به آنچه در بودیسم نیروانا خوانده میشود نائل گردد. ولی هر روحی تا زمانی که به آرامش یگانهی ابدی دست نیافته بهناچار در چرخهی حیات باز متولد میشود. سلین سونگ این باور را در فیلم خود به معنای متفاوتتری به کار میگیرد و باز-زایی را درون زندگی کنونی قرار میدهد. نورا و هه-سونگ پس از جدایی دوباره متولد میشوند و به راههای متفاوتی میروند ولی خاطرهی همدیگر را مانند یادآوری و جرقههایی از زندگی گذشتهیشان به خاطر میآورند. این مسأله با در نظر گرفتن استعارهی مهاجرت (سفر) بیشتر روشن میشود. سفر در بیشتر فرهنگها و اسطورهها و حتا جهان امروز نوعی باز-زایی و تولد دوباره به حساب میآید؛ کسی که میرود میخواهد زندگی نوی را آغاز کند و دوباره زاده شود. نایانگ به کشور دیگری سفر میکند و نورا میشود، به بلوغ میرسد و مهمتر اینکه اغلب به زبان کرهای حرف نمیزند.
پرسش اصلی فیلم این است که آنها چگونه با هم تجدید دیدار میکنند و چگونه با خاطرهی کودکی همدیگر کنار میآیند؟ هه-سونگ بسیار به نورا علاقهمند است ولی آن نورا اکنون مرده و زن دیگری از درون او متولد شده، زنی که ازدواج کرده و شوهر خوبی دارد، پس آیا هه-سونگ قادر است گذشته را بازپس گیرد؟ پاسخ فیلم آن چیزی نیست که ما معمولاً در داستانهای عاشقانه میبینیم چون رابطهی آنها در قاب دوربین به مثابهی رویا و خاطرهای از زندگی پیشین تبارز و نمود مییابد و بیش از آنکه روی علاقهی آنها به همدیگر متمرکز باشد به این مهم میپردازد که چگونه با خاطرات که رویاهایی از زندگیهای گذشتهاند وارد گفتوگو شد و آن را بهعنوان بخشی از زندگی پذیرفت؟ چگونه میتوان با خواب و خاطرهی عشقی تمامشده و ازدسترفته زندگی کرد و آن را پاس داشت؟
پاسخ سلین سانگ بسیار صمیمی و بهنحوی آشتیجویانه است: با گذشتهی خود تجدید دیدار کنید و به تفاهم برسید یا با آن آشتی کنید. زندگیهای گذشته فیلم بسیار آرامی است و هماطور که موسیقی متن و نماهای آن دلنشین و آرام اند، احساسات شخصیتها نیز آرام باقی میمانند و در سکوت با هم گفتوگو میکنند. ما قادر نیستیم از گذشتهی خود فرار کنیم چون بالاخره ما را به دام میاندازد و غافلگیر میکند، پس میباید به دنبال راهی بود تا با آنچه در گذشتهی ما رخ داده به تفاهم برسیم و خاطرهی آن را بپذیریم. علیرغم صمیمیت و علاقهی شخصیتهای فیلم، آنها مرزهای دوستی را حفظ میکنند از رسیدن به هرنوع پایان سینمایی و رمانتیک خودداری میکنند. آنها به گردش میروند، با هم شام میخورند، هه-سونگ با شوهر نورا آشنا میشود و در واقع آنها صرفاً تجدید دیدار میکنند تا بتوانند برای هم باقی بمانند. همین مسأله باعث خاص شدن و زیبایی فیلم میشود چون ما را در برابر این ایده قرار میدهد که گذشته با همهی بدیها، تلخیها، شادیها و نیکیهای خود گرامی است و میباید با آن به تفاهم رسید. بهندرت احساسی به اندازهی خاطرهی یک عشق دردناک و آزاردهنده است ولی روند آرام فیلم به ما میآموزاند که اشتباهها و اعمال گذشته، جدای پیامدشان، هرگز زدوده نخواهند شد و چون خنجری در خاطرهی ما باقی خواهد ماند.