close
Photo: credor / Freepik

رجعت به گناه نخست

(درباره‌ی انسان و سرشت ناآرام هستی او)

عبدالکریم ارزگانی

«به ‌راستی که ما انسان را در رنج آفریدیم.» سوره‌ی بلد، آیه‌ی ۴

آلبر کامو در «افسانه‌ی سیزیف» و هنگام بحث درباره‌ی پوچی و خودکشی می‌نویسد که «تنها یک مسأله‌ی فلسفی‌ای واقعا جدی وجود دارد و آن هم خودکشی ا‌ست. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به‌ زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح به مسأله‌ی اساسی فلسفه است.» سخن کامو چیزی جز تأیید سخن شکسپیر نیست که در نمایش‌نامه‌ی هملت اقامه می‌شود: «بودن یا نبودن؟ مسأله این است.» با این‌حال، به همان میزان که اندیشیدن درباره‌ی چرایی «بودن» و ارزش آن سودمند و حیاتی‌ است، الزام اندیشیدن به چرایی «انسان بودن» نیز ضروری خواهد بود. هرگاه به انسان و رنجی که او به‌ سبب انسان بودن خویش متحمل می‌شود می‌اندیشیم، بی‌مقدمه به این پرسش می‌رسیم که انسان چرا رانده شد؟ چه شد که او از عدن آسودگی و بی‌غم‌باشی ابدی خود به زمین سیاه و دردمند فناپذیران فرود آمد؟ به بیان مشخص‌تر، انسان چگونه و برای چه انسان شد؟

این پرسش حیاتی است. چون بودن انسان، انسان بودن انسان است و هر پاسخی به هستی می‌باید از معبر شناخت انسان‌بودگی بگذرد. چه این‌که ما صرفا بدان جهت که انسانیم در رنج دائمی به‌سر می‌بریم. لذا اندیشیدن به چرایی و ارزش بودن متأخر اندیشیدن به چرایی و ارزش انسان بودن است. این‌که انسان چگونه انسان می‌شود، تعیین‌کننده‌ی فرم حضور او در جهان است و به ‌همان میزان که ما قادر به یافتن راه‌حلی برای انسان بودن باشیم، به همان اندازه به شناخت بودن نزدیک‌تر شده‌ایم. همان‌گونه که امیل چوران، اندیشمند رومانیایی در «سقوط در زمان» می‌نویسد که «انسان بودن آن‌قدر طبیعی نیست که مسأله‌ی بودن»؛ بی‌تردید نوعی شعبده‌بازی عجیب‌وغریب که در عین جذابیت غیرطبیعی خود تا حدودی هولناک هم است در مسأله‌ی انسان بودن انسان نهفته است.

می‌باید به آموزه‌ی ابراهیمی‌ برگردیم که اصطلاحا گناه نخستین خوانده می‌شود. طبق آموزه‌ی مذکور، آدم و حوا که نخستین انسان‌ها بودند پس از خلقت و هستی‌یافتن در باغ بهشت (عدن) ساکن می‌شوند‌، سکونتی که در کنار مزایای خویش دربرگیرنده‌ی ممنوعیتی نیز است: آنان اجازه ندارد که به درخت مشخص‌شده‌ای نزدیک شوند و از میوه‌ی آن تناول کنند. درباره‌ی ماهیت «درخت ممنوعه» تفاسیر مختلفی وجود دارد و هرچند که در قرآن صریحا به نوعیت آن اشاره نمی‌شود و ماهیت آن بر ما پوشیده می‌ماند، در سفر دوم پیدایش از آن با نام «درخت معرفت/آگاهی از نیک و بد» خوانده می‌شود. باور عامیانه‌ای نیز وجود دارد که آن را درخت سیب و حتا خوشه‌ی گندم می‌داند:

«پدرم روضه‌ی رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جَوی نفروشم» حافظ

هرچند که در پایان آدم و حوا تحت تأثیر وسوسه‌ی شیطان، سرپیچی می‌کنند و از میوه‌ی آن درخت می‌خورند، ارتکاب عمل سرپیچی تا حد زیادی بیهوده به نظر می‌رسد؛ هرچند که ظاهرا چنین نیست. چشیدن میوه‌ی آن درخت سبب بینایی و آگاهی از عورت می‌شود و آن دو نومیدانه تلاش می‌کنند تا اندام تناسلی خود را با برگ‌ها‌ی درختان پنهان کنند. آنان مرتکب گناهی می‌شوند که فرجام آن خشم خداوند و هبوط به زمین است. با این‌حال معلوم می‌شود که اساس مسأله چیز دیگری‌ است. حضور شیطان در بهشت و درآمدن آن به فرم یک مار برای وسوسه‌ی آدم و حوا این پرسش را پیش می‌کشد که شیطان چگونه پس از آن‌که رانده شد وارد بهشت گردید؟ آیا او پنهانی وارد می‌شود یا اجازه‌ی ورود به بهشت به او داده می‌شود؟ او تنها مخلوقی‌ است که بعد از رانده‌شدن و بدون آن‌که مورد بخشایش قرار گیرد در بهشت حضور پیدا می‌کند. از طرفی، پیش از آن‌که خلقت آدم و حوا به انجام برسد گفته می‌شود که آنان باشندگان زمین و اشرف زمینیان خواهند بود. لذا حضور پیشاحیاتی آنان در بهشت پرسش دومی را پیش می‌کشد: چگونه است که آنان به بهشت راه می‌یابند و در آن‌جا ساکن می‌شوند وقتی مقدر شده باشندگان زمین باشند؟

تناقضات فوق می‌آموزاند که خوردن یا نخوردن میوه‌ی درخت ممنوعه تفاوتی در نتیجه‌ی خلقت انسان حادث نمی‌کند، چه بسا که آن دو پیش از آن‌که مرتکب گناه شوند محکوم شده‌اند. هبوط به ‌هر حال الزامی ا‌ست. از این رو هرچند که چشیدن میوه‌ی ممنوعه اسباب هبوط آدم و حوا را از باغ عدن فراهم می‌کند و نیک‌بختی جاودانه‌ی‌شان را در چشم‌به‌هم‌زدنی نابود می‌کند، هبوط یکسره و به‌گونه‌ی ویژه وابسته‌ی وسوسه و لغزش قلب آن دو نیست. هبوط آدم و حوا به زمین، یعنی انسان شدن انسان هرچند که به‌دنبال چشیدن میوه‌ی ممنوعه و خشم خداوند اتفاق می‌افتد؛ با این‌حال زاده‌ی محض آن وسوسه‌ی نمادین و سرپیچی اغواشده‌ی آنان نیست و همه‌ی مقدمات هبوط پیشاپیش رسیدن‌شان برنامه‌ریزی شده است.

معصومیت دروغین آدم و حوا پیش از آن‌که به‌سوی میوه‌ی ممنوعه دست بیازند و خود را آلوده کنند، بیانگر عدم سلامت وجودی انسان در برابر امر قدسی ا‌ست. آنان پیش از آن‌که آن میوه را بچشند آن را چشیده‌اند. چنین تناقضی نامعقول و در عین حال اجتناب‌ناپذیر است. حوا بدین سبب تن به وسوسه‌ی شیطان می‌دهد که خود نیز از درون تحت تأثیر بیماری عصمت خویش قرار دارد و نیز به‌ همین جهت می‌خواهد خود را به آن میوه بیالاید تا از کسری که در معصومیتش نهفته و او را به مخاطره دعوت می‌کند آزاد شود. معصومیت آنان نمی‌تواند کامل باشد چون ذات شان بر مبنای چیزی‌ است که مقدر شده روی زمین به آن برسند: شرارت. درست به همین سبب ما سکونت آدم و حوا در بهشت را حضور پیشاحیات می‌خوانیم. آن دو در بهشت حضور دارند اما هنوز وارد جهان زمان‌مند نشده‌اند و وحشت دست‌های مرگ را بر پیشانی تب‌آلود خویش احساس نکرده‌اند. هرچند که هنوز قادر به فهم آن نیستند، چیزی از درون به آنان سوزن می‌زند و بخش درونی پوست‌شان را به خارش وامی‌دارد تا بدین طریق آنان را به‌سوی عصیان و گناه بکشاند.

پیدا است که آدم و حوا هنوز مرتکب گناه نشده‌اند ولی آیا امکان گناه نوعی مخاطره‌ی ابدی نیست؟ آیا حوا پیوسته خودش را در معرض ارتکاب گناه نمی‌بیند؟ عصمت لکه‌دار حوا به ‌شکل دوری‌ناپذیز و بی‌علاج مقابل گناه می‌ایستد و برخلاف همه‌ی فرشتگان و مخلوقات دیگر پیوسته در معرض وسوسه و عصیان قرار می‌گیرد، روح حوا پیشاپیش عمل او به گناه آغشته می‌شود. از این رو عمل چشیدن میوه‌ی آن درخت تفاوتی در نتیجه ایجاد نمی‌کند. آدم و حوا از آن رو برای زمین آفریده شده‌اند که قادر نیستند در جهان بی‌زمان بهشت سیر کنند؛ چه این‌که آنان سرانجام می‌باید به سکونت‌گاه تار و دودآلود خود رهسپار شوند و آن‌جا در آغوش معصیت خویش بخسبند تا زمان بر آنان عارض گردیده و باقی‌مانده‌ی حیات تباه شان را از عالم خاک جارو بکشد.

آنان در بهشت جاهل ‌اند. گاه‌ناگاه در تنهایی و خلوت خویش به تلنگر معصیت در اعماق خود گوش می‌دهند و از آن وحشت می‌کنند، هرچند قادر نیستند ماهیت و منبع رعشه‌های خفیف درون خویش را تشخیص دهند ولی مدام به آن برمی‌گردند. زیربنای هر وسوسه‌ای میل است؛ اغوا نمی‌تواند اتفاق بیفتد مگر این‌که خودش را بر استخوان‌های میل استوار کند. لذا هنگامی که آدم و حوا فریفته‌ی وسوسه‌ی شیطان می‌شوند در عین حال بر وجود میل در درون خویش صحه می‌گذارند. آنچه در زوایای پنهان هستی‌شان بر آنان نهیب می‌زند چیزی نیست جز میل. میل آنان را به‌سوی عصیان و تباهی می‌کشاند، یا آن‌گونه که چوران می‌نویسد، آنان را وامی دارد که از زیر سایه‌ی سلامتی خداوند بیرون آیند و در پرتو معصیت به اندام خویش بنگرند. میل، میل بی‌نهایت به تباهی و فساد باد وزنده‌ای است که کشتی سرنگون انسان را این‌سو و آن‌سو می‌گرداند و توفان‌به‌توفان می‌چرخاند. بدین‌سان آنان از بهشت رانده می‌شوند و بر زمین فرود می‌آیند، بر جهانی که قادر است با عدم سلامت آنان متوازن و قرین شود. بدین طریق انسان به یاری میل خود انسان می‌شود.

«تنها یک گناه وجود دارد و آن گناه متولد شدن است.» این سخن ساموئل بکت، نویسنده‌ای است که مدام به مسأله‌ی گناه نخستین بازمی‌گردد. او که با ناامیدی توأم به دلسوزی به دود بشریت در آسمان می‌نگرد، می‌نویسد که انسان می‌باید به‌خاطر زاده شدن خویش توبه کند تا شاید بتواند به آسودگی و عصمت مطلق خویش در بهشت بازگردد. احتمالا هرگز نمی‌توان گناه زاده شدن را جبران کرد؛ همان‌طور که نمی‌توان معصوم و پاک زیست. یگانه گناه، گناه [انسان] متولد شدن است و انسان صرفا بدان جهت که انسان به دنیا آمده/می‌آید محکوم شده است؛ یعنی محکومیم چون با عصمت بیمار و میل به دنیا می‌آییم و لذا زندگی می‌کنیم تا کفاره‌ی گناه این نوع زاده شدن را پس دهیم. پسرانی که آدم و حوا به دنیا آوردند و اولین فانیان متولدشده بودند وارث عصمت لکه‌دار والدین خویش گردیدند و در کشاکش تصاحب موضوع میل (خواهر) یکی بدست دیگری به قتل رسید. چنین آغاز شد بشریت: معصیتی بی‌پایان در چنبره‌ی میل.

سرانجام، انسان هرچند که از سایه‌ی سلامت خداوند بیرون می‌آید و وارد جهان آلوده‌ی خویش می‌شود ولی همان زمان در میل مفرط خویش به اسارت درمی‌آید. لذا یکی از پاسخ‌های ممکن چرایی انسان و رنج تحمل‌ناپذیری که سراسر هستی او را در برگرفته است، صرفا یک کلمه خواهد بود: میل. «کفاره‌ی متولد شدن زیستن» است و کفاره‌ی میل ورزیدن رنج. روی اندرسون، در سکانسی در فیلم «پرنده‌ای بر شاخه‌ای نشست و درباره‌ی هستی تأمل کرد» صنف آموزش رقصی را به نمایش می‌ماند که زن آموزگار توجه ویژه‌ای به شاگرد پسر خویش دارد. اما هربار که زن به‌سویش دست دراز می‌کند تا او را لمس کند، پسر دست او را پس می‌زند و از پذیرش آن امتناع می‌کند. زن میل می‌ورزد و پسر از پذیرش میل او سرپیچی می‌کند. ظاهرا نوعی آزار جنسی در میان است اما زمانی که به محتوای صحنه دقت می‌کنیم در می‌یابیم که فراتر از آزار جنسی، روی اندرسون در پی نشان دادن منشأ رنج آدمی ا‌ست. جابه‌جایی سوژه‌ی میل از زن به مرد و قرار دادن آن در فضای لیبرال و عمومی تأیید می‌کند که صحنه صرفا در پی افشای آزار جنسی نیست (هرچند که در این‌جا میل به‌صورت لیبیدو ظاهر می‌شود) و ورای آن رنج زن تقلا برای اشباع میل خویش و رنج پسر در ناتوانی از پذیرش میل زن را فاش می‌سازد. میل قادر نیست که اشباع شود و سوژه‌ی خود را تصاحب کند و ناتوانی میل در اشباع خویش انسان را در رنج غوطه‌ور می‌سازد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *