عبدالکریم ارزگانی
ستم گونهای شر است چون علیه خیر عمل میکند و نتیجهای جز آسیب، به معنای دقیق کلمه، ندارد. ستم دارای قبح ذاتی است، ولی غالبا بهوسیلهی مسائل قراردادی و برساختهای جمعی توجیه میشود. به این معنا، مسائل و مفاهیمی توسط ساختارهای اجتماعی مشخصی به نیت توجیه ستم و التزام تداوم آن تولید و پخش میشود. بنابراین، در صورت اهمیتزدایی، پاکسازی و اصلاح مسائل و مفاهیم حامی ستم؛ خودِ ستم نیز خاموش میشود. بهعنوان مثال، نسلکشی یک ستم است ولی همواره ساختارهای اجتماعی مشخصی آن را علیه گروه مشخصی از مردم توجیه میکند و افراد وابستهی آن ساختار اجتماعی عمیقا میپذیرند که آنچه انجام میدهند اگر نه کاملا از آسیبرسانی به دیگران پاکیزه باشد، دستکم دربرگیرندهی شر نیست. این نوع منطق جمعی مخصوصا در میان نیروهای ارتش و پولیس، ذیل مبحث «خشونت حافظ قانون» واضحا دیده میشود.
گاهی اما منطق موجه شکلی از ستم عقب مینشیند و دیگر برای حمایت آن وارد عمل نمیشود ولی ستم بهجای کاهش یافتن همچنان پایدار میماند، برعکس زمانی که با عقبنشینی «منطق-دایه» خود ستم نیز خاموش میشود. بدیهی است که هیچ امری واقعا قادر به توجیه شکلی از ستم نیست، بنابراین، «منطق-دایه» آن نیرو و محرکهای است که به ستم مجوز زایش میدهد. ایدئولوژی سیاسی، مفاهیم اجتماعی و سنتهای جمعی پاسخگوی التزام عمل ستمآمیز نیستند ولی آن عمل به اعمال بیوقفهی اثر خود روی جامعه میدهد و بازنمیایستد. در چنین وضعی بیعدالتی، خشونت و تبعیضی که از ستم نشأت میگیرد تماما عریان است، هیچ پوششی ندارد و شر ذاتی آن به شکلی کامل و در عین حال غیرقابل تحمل در معرض دیدگان قرار میگیرد. مولد ستم به کلی پوشش اجتماعی خود را از دست میدهد ولی همچنان در مقام ارادهی سلطه باقی میماند و فرمان میراند؛ بنابراین، ستم عریان گردیده بهجای آنکه متوقف شود، مانند ماشینی خودکار به حرکت روی بدنهای انسانی ادامه میدهد. ستم که منطق مولد آن عقبنشینی کرده، اما همچنان قادر به فرمانروایی است، به ستمی عریان بدل میشود و بدن گروتسکاش پدیدار میشود: انباشتهای هیولاییِ از چربی و نفرت. در بیانی ساده، همیشه باوری هست که به توجیه اشکال ستم میپردازد و هرگاه عقبنشینی کند و قادر به توجیه شر نهفته در ستم نباشد، ستم نیز فروکش میکند؛ فروکشی که مشروط به عقبنشینی مولد ستم یا همان قدرت از موضع خودش میباشد. چنانچه منطق-دایه -که در زایش ستم به قدرت یاری میرساند- دست نگهدارد و قادر به ارائهی لازم نباشد اما در عین حال، «قدرت-مادر» از موضع خویش کناره نگیرد؛ ستم بهجای آنکه فروکش یابد عریان میشود و بدنش همچون انباشتهای هولناک از شر روانگسیخته در برابر چشمها ظاهر میگردد.
در واقعیت امر، ستمی که منطق موجه خود را میبازد، آنچنان عریان میشود که چشمها در مقابل آن بیدرنگ وارد پارادوکسی لاینحل میگردند: همه چیز دیده میشود و هیچ چیز دیده نمیشود. ستمی که عریان میشود، ستمی است که توجیه نمیشود و دیگر هیچ منطق توجیهکنندهای ندارد که بتوان علیه آن موضعگیری کرد و در عین زمان همه چیز علیه آن است. اکنون، ستم هولناک نه فقط خودش شرمآور و مضحک میگردد بلکه مبارزه علیه آن نیز شرمآور و خندهدار میشود؛ چون به شکلی عمیقا وقیحانه عریان گردیده و هر چشم علیلی قادر است که آن را درک کند. بنابراین، گاه به نظر میرسد که حتا صحبت دربارهی آن نیز اگر نه تماما ناممکن، بیان بدیهات تکراری است، به همین دلیل، مواجهه با این شکل از ستم مواجهه با امری شرمآور و شنیع است. برای روشنسازی این مبحث به مثالی فرضی توجه کنیم: در خیابان راه میروید و فردی که او را نمیشناسید بدون هیچ دلیلی به شما دشنام میدهد؛ میدانید که سوءتفاهمی در کار نیست و او نیز میداند که هیچ دلیلی برای عمل خود ندارد. رویارویی با ستم عریان رویارویی با همین دشنام است. هیچ دلیلی برای دشنام وجود ندارد پس همهچیز میتواند دلیلی برای آن باشد، هیچ واکنشی برای شما ممکن نیست ولی همهی واکنشها ممکن اند. هر پاسخی به آن فرد بدهید حق با شما است، اما در سوی دیگر، چون نمیدانید چه منطقی حامی آن است نمیتوانید دریابید که چه موضعی میبایست اختیار کنید. ستم عریان چشمها را در چنین موضعی قرار میدهد.
بیش از سه سال میشود که زنان از حق و فرصت آموزش و تحصیل محروم هستند؛ محرومیتی مضاعف که روزبهروز شدت مییابد و گاه توقفناپذیر به نظر میرسد. طی سه سال اخیر منطقهای موجه ممنوعیت آموزش زنان عقبنشینی کردند و هرچه زمان بگذرد عقبتر خواهند رفت. جریانهای فکری، روشنفکران دینی (علمای دینی)، چهرههای سیاسی، مردم و -سرانجام- حتا صداهایی از درون دستگاه طالبان علیه ممنوعیت آموزش زنان حرف میزنند. اینکه آیا صداهای فوق به لحاظ اخلاقی در مقام این موضعگیری هستند و آیا مبانی فکریشان برای مطالبهی حقوق زنان سودمند اند یا خیر؟ بحثی است دیگر؛ ولی جمع صداهای فوق نشان میدهد که دیگر هیچ منطقی به حمایت از ممنوعیت آموزش زنان دایگی نمیکند. بنابراین، با عقبنشینی وسایل اجتماعی، ممنوعیت آموزش و تحصیل به ستم عریان مبدل میشود؛ ستمی که مصرانه و با خشم بیامان اعمال میشود اما مشخص نیست که مبنا و منطق توجیهگر آن چه چیزی است. برای همین هر منطقی که در برابر ممنوعیت آموزش زنان قرار دهید علیه آن میایستد و از تأیید آن خودداری میکند. حق آموزش زنان چنان آشکار و مسلم است که نمیتوان از آن منکر شد، ممنوعیت آن نیز به قدری آکنده از شرم است که دیگر به سختی میتوان مستقیما از آن حرف زد؛ بلکه فقط میتوان مختصرا به آن اشاره کرد. همه چیز چون روزی روشن مقابل چشمهای انسان گشوده است.
دشواریهایی که موقعیت حاضر با خود به همراه آورده پیچیدهتر اند. از آنجاییکه هیچ جریان فکریای و هیچ انسان عاقلی علیه حق آموزش زنان حرف نمیزند، به سختی میتوان تفاوتهای مبانی مسائل نزد آنان را تشخیص داد -که خود نخستین دشواری منتجشده از این موقعیت است- و همین امر موجب میشود که جریانهای برابریخواه و جنبشهای زنان در تشخیص مبادی فکری کارآمد برای مطالبهیشان با دشواری مواجه شوند. مثالی در این باره به روشنی مطلب میافزاید: قدر بدیهی این است که زنان نمیتوانند دیگر به چهرههای سیاسی اعتماد کنند، چون همگی روی منافع شخصی-حزبی خودشان پابند هستند و غالبا بهدلیل فقدان سواد کافی قادر به درک بنیادها و ارزشهای زندگی مدرن نیز نیستند، اما اشتراکشان روی مسألهی «آموزش زنان» باعث میشود که برابریخواهان با آنان احساس قرابت و اشتراک کنند. حال آنکه، غالب آنان جز یادآوری «حق آموزش زنان» در نشستهای رسانهایشان هیچ وجه اشتراکی با مطالبات زنان ندارند و چه بسا در مسائل بسیاری مبانی فکریشان علیه آن چیزی است که زنان مطالبه میکنند. همین مسأله دربارهی جریانهای فکری دیگر و چهرههای شناختهشدهی آن نیز صادقاند. بههرحال، تفاوتی است میان صدای زنان معترضی چون ژولیا پارسی در خیابانها و صحبت چهرههای چون محبوبه سراج در رسانهها، هرچند که هردو جناح از چیزی واحد دفاع میکند: حق آموزش زنان. با اینحال، بخشی از این دشواری به ضعف نظری (تئوریک) جریانهای برابریخواه نیز مربوط است که باعث میشود به راحتی به دام وسایل رسانهای و تبلیغات بیفتند، ضعف نظری که خود از آن دل همین موقعیت برمیآید.
دشواری دیگر، چنانچه پیشتر گفته شد، نتیجهی عریانی شرمآور این ستم است: از هر جهت که به مسألهی آموزش زنان وارد شوید از آن دفاع کردهاید. حق آموزش تا حد زیادی با مطالبات دیگر زنان فرق میکند، چون هیچ جای چانهزنی و بحثی در آن باقی نیست. میتوان دربارهی مسائلی چون کار زنان در منزل، آزادی مالی، اشتغال و غیره اندیشید چون منطقهای تبعیضآمیز بسیار و سنتهای جمعی کهنی سد راهشان قرار دارند؛ ولی چیزی، جز یک فرمان، سد راه آموزش زنان نیست. برای همین اندیشیدن دربارهی حق آموزش زنان به مراتب دشوارتر است، اساسا نمیتوان به حل مسألهای پرداخت که هیچ گره منطقیای در آن وجود ندارد، به این معنا که نمیتوان به راحتی برای حق آموزش زنان یک مبنای نظری تعریف کرده سپس به قرائت آن پرداخت؛ عملی که روشنفکران دینی سعی دارند با استناد به آموزههای دینی انجام دهند. این حق بیتردید بدیهی و مسلم است. اما ستم نیز چنان عریان شده که غالبا بهصورت پیشینی نیازی به اندیشیدن دربارهی آن احساس نمیشود. بنابراین دشواری، انسان افغانستانی به ندرت به خود زحمت داده که در باب ابعاد فاجعهبار ممنوعیت زنان از آموزش به پژوهش و تأمل بپردازد و سعی کند میان حق آموزش و حقوق دیگر زنان نسبت روشنی برقرار سازد که نهایتا منجر به شکلگیری یک مبنای نظری عمیق در جهت برابری جنسیتی شوند تا بتواند از این نتیجهگیری کذایی که گویا یگانه مشکل زنان افغانستان مسألهی آموزش است، جلوگیری کند.