close

کاهش شدید دستمزدها در کارخانه‌های خیاطی

فرزاد شریف

چشم‌ها سرخ، بدن‌ها کرخت و ذهن‌ها خسته. خواب، چیزی دور و دست‌نیافتنی است. پلک‌ها سنگین، اما باز ماندن‌شان اجباری است. ساعت ۲:۰۰ شب است و دو روز به عید مانده است. در بیرون، هوا تاریک و سرک‌ها کاملا خاموش است، اما  در کارخانه‌ی تولیدی لباس زنانه در غرب کابل با یازده ماشین خیاطی، هنوز کار ادامه دارد. سکوتی که شب بر شهر پهن کرده، در این سالن هیچ جایی ندارد. صدای تکراری و بی‌وقفه‌ی سوزن‌هایی که در پارچه فرو می‌روند و قیچی‌هایی که پارچه‌ها را از هم جدا می‌کنند، همه‌جا را پر کرده است.

هوا گرم و گرفته است. بوی پارچه و نخ با گرد و غبار درهم آمیخته است. نور زرد لامپ‌های کهنه، چهره‌ی کارگران را رنگ‌پریده‌تر از همیشه نشان می‌دهد. دیوارها ساده و رنگ‌باخته است. کف سالن پر از نخ‌های قیچی‌شده و خرده‌پارچه‌های به‌جامانده از دوخت‌ودوزهای طولانی است. پنجره‌ها پوشیده از غبار اند، طوری که هیچ نوری از بیرون راهی به داخل پیدا نمی‌کند. در این فضا، تنها چیزی که جریان دارد، کار است؛ بدون توقف، بدون لحظه‌ای درنگ.

سالن پر است از پسران جوان خسته که روی چوکی‌های چوبی یا پلاستیکی خود نشسته‌اند. بعضی‌ها سرشان خم شده و چشمان‌شان برای لحظه‌ای بسته می‌شود، اما تکان خوردن چرخ آنان را دوباره بیدار می‌کند. اول شب نان را همین‌جا، روی چرخ‌های‌شان ‌خوردند. کسی چیزی نمی‌گوید. هر کسی در کار خودش غرق است، نه به این‌خاطر که تمرکز دارد، بلکه به این دلیل که دیگر انرژی‌ای برای گفت‌وگو نمانده است. در سالن هشت‌متره‌ی کناری، با هشت چرخ خیاطی، روزها دختران کار می‌کنند. از ساعت شش صبح تا شش عصر. هر کسی پشت چرخ خودش نشسته‌اند. به‌گفته‌ی یکی از دختران، دیگر با دست‌های پینه‌بسته و انگشتانی که دیگر به زخم‌ها و سوزن‌هایی فرورفته در پوست و استخوان ‌شان عادت کرده‌اند.

کسی این‌جا به ساعت نگاه نمی‌کند، گذر زمان در این کارخانه معنایی ندارد. صدای چرخ‌ها، فضا را پر کرده و هیچ جایی برای مکالمه باقی نمی‌گذارد. کارگران، بیشترشان مکتب را نیمه‌ رها کرده‌اند. برخی اصلا خواندن و نوشتن بلد نیستند. اما این‌جا، این چیزها مهم نیست. مهم این است که دست‌ها تندتر کار کنند، دوخت‌ها بی‌نقص باشد و هیچ اشتباهی پیش نیاید. گاهی، صدای قیچی‌ای که از دست کسی می‌افتد، لحظه‌ای همه را از کار متوقف می‌کند، اما نه برای مدت طولانی. چند نگاه سریع، شاید یک لبخند کم‌رنگ، سپس دوباره کار. کارخانه بیدار می‌ماند، حتا وقتی که کارگرانش دیگر رمقی برای بیدار ماندن ندارند.

مزد هر لباس ۲۵ افغانی

پارچه‌های نو و رنگارنگ از زیر دست‌های‌شان می‌گذرد، اما خودشان همیشه همان لباس‌های قدیمی را می‌پوشند. دست‌ها بی‌وقفه روی ماشین‌ها حرکت می‌کنند، اما جیب‌ها همیشه خالی است. مزد پایین است، خیلی پایین‌تر از قبل. احمد، بهترین خیاط این سالن که از همه تندتر و دقیق‌تر کار می‌کند، در یک روز دوازده جوره لباس از نوع محفلی می‌دوزد. در دوران جمهوریت، هر جوره‌ی همین لباس را ۹۰ افغانی مزد می‌دادند. حالا، همان لباس ۲۵ افغانی مزد دارد. احمد یک لحظه دست از کار می‌کشد، انگشت‌های خسته‌اش را به هم می‌مالد و آهسته می‌گوید: «از صبح تا حالا دوازده تا دوختم، حساب کن، چند می‌شود؟» کسی چیزی نمی‌گوید. حساب می‌کنم: ۳۰۰ افغانی برای یک روز کار طاقت‌فرسا. عبدالله که تازه چند ماه است از ایران اخراج شده، می‌خندد، اما خنده‌اش تلخ است؛ «ایران هم خیاطی‌ها وضعیتش بد بود، اما این‌جا بدتر است. کار سم نیست، هیچ وجدان و انصاف وجود ندارد.»

او قبلا در تهران در کارخانه‌های تولیدی شلوار کار کرده است. لطیف که دیگر به این وضعیت عادت کرده، زیر لب غر می‌زند: «چرا نمی‌گویید همین‌ را مفت بدوزیم؟ هر روز نرخ‌ها بالا، اما پیسه‌ی ما پایین.» او راست می‌گوید. آرد، روغن، برنج و همه چیز گران شده، اما مزد خیاطی روزبه‌روز کم‌تر می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند چرا، اما همه مجبور هستند. کسی راهی برای اعتراض ندارد. کسی حاضر نیست کارش را از دست بدهد، حتا با این مزد کم.

به غیر از احمد، بعضی‌ها روزی ده جوره می‌دوزند و بعضی‌ها کم‌تر. اما حتا اگر دست‌های‌شان را تندتر هم حرکت بدهند، چیزی تغییر نمی‌کند. مشکل در پایین بودن مزد است. ماشین‌ها یک لحظه خاموش نمی‌شوند. چهره‌ها در نور زرد کارخانه خسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسند. هیچ‌کس بلند حرف نمی‌زند، همه آرام‌ هستند. احمد سرش را بالا می‌گیرد و نگاهش را از پارچه‌ی نیمه‌دوخته جدا می‌کند و می‌گوید:

«دلیل اصلی پایین بودن قیمت‌ها بی‌وجدانی دکان‌داران مندوی است. آنان تعیین می‌کنند در ماه چقدر لباس دوخته شود و آن ‌را در کارخانه‌ها توزیع می‌کنند. حالا حتا صاحب کارخانه‌ها هم دست شان به بازار بند نیست. وقتی خود یک نفر بخواهد سرمایه‌گذاری کند، در بازار کارش را نمی‌خرند. چون بازار دست دو سه نفر پول‌دار و واسطه‌دار است.» بعد دوباره سرش را پایین می‌اندازد، ماشین را روشن می‌کند، و پارچه‌ی بعدی را زیر سوزن می‌گذارد.

سقوط؛ یک فاجعه برای دختران

سقوط جمهوریت فقط یک تغییر سیاسی نبود. زمین و زمان برای خیلی‌ها زیرورو شد، به‌خصوص برای زنان. دروازه‌های مکاتب بسته شد، کار در اداره‌های دولتی و غیردولتی یکی پس از دیگری برای زنان ممنوع و هزاران نفر بیکار شدند. در این میان، کارخانه‌های خیاطی یکی از معدود جاهایی بود که برای زنان باز ماند، اما نه به آن شکلی که قبلا بود. بسیاری از زنان و دختران که نخواستند در خانه بنشینند، خیاطی را انتخاب کردند. به‌گفته‌ی نازنین، چون انتخاب دیگری نبود. از هر خانه و از هر کوچه، بعضی دختران و زنان به خیاطی رو آوردند. و وقتی تعداد کارگرها زیاد شد، مزد سقوط کرد.

نازنین نخ را در سوزن می‌گذارد، آه تلخی می‌کشد و می‌گوید: «من همیشه خیاطی کار می‌کردم، قبل از جمهوریت هم. اما او وقت مزد بالا بود، حداقل می‌شد زند‌گی را پیش برد.» قبل از سقوط، هر جوره لباس حداقل ۹۰ افغانی مزد داشت، اما حالا ۲۵ افغانی. یعنی تقریبا ۷۲ درصد کاهش در مزد. قیمت کار ارزان شده است؛ اما زندگی ارزان‌تر نشده، بلکه برعکس، هر روز سخت‌تر و گران‌تر شده است.

او می‌افزاید: «آن زمان ما کم‌تر کار می‌کردیم، اما پیسه بیشتر می‌گرفتیم. حالا، شب و روز روی این چرخ‌ها هستیم، اما پیسه را که حساب کنیم، هیچ چیز نمی‌شود.» نازنین این را می‌گوید و دوباره مشغول کار می‌شود. او مثل بقیه، هیچ چاره‌ای ندارد. کار نکند، نان نیست. این‌جا نه درباره‌ی علاقه کسی حرف می‌زند، نه درباره‌ی آینده. همه فقط به امروز فکر می‌کنند، به این‌که امشب چند جوره لباس تسلیم خواهند داد.

در گوشه‌ی دیگر سالن، معصومه آرام اما با حرص پارچه را زیر سوزن می‌گذارد. او سال‌ها درس خوانده، در انستیتوت طبی جمال شفا قابلگی را تمام کرده، اما حالا پشت چرخ خیاطی نشسته است. او فقط پنج لباس در روز می‌تواند بدوزد، هر کدام ۲۵ افغانی. یعنی روزی ۱۲۵ افغانی. معصومه، با چشمانی خسته و ناامید، سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «درس خواندیم که روزی داکتر شویم، کمک کنیم، و کار کنیم، اما آن انستیتوت هیچ درس نداشت. هیچ چیزی یاد نگرفتیم. هیچ‌کس از آن‌جا داکتر بیرون نشد. حالا این‌جا هستم. پشت چرخ. مثل بقیه.»

کسی اعتراض نمی‌کند، چون راهی ندارند. انتخابی وجود ندارد، و همان‌هایی که مانده‌اند، فقط به اجبار مانده‌اند. دست‌های‌شان کار می‌کنند، اما ذهن‌های‌شان خسته‌تر از آن است که به چیزی جز روز بعد فکر کند. معصومه می‌گوید: «من دو سال است در خیاطی کار می‌کنم. مزد هر روز پایین‌تر شده روان است. دلیلش این است که رقابت خیلی زیاد است. پسران اگر کار نکنند. دختران با مزد کم کار می‌کنند. هر بار که کسی بخواهد کار نکند، کارخانه‌دار چرخکار دیگر می‌آورد. ما یک‌رقم مجبور شدیم. نه رها می‌توانیم نه اجره را بالا برده می‌توانیم.»

شاگردان خیاطی؛ ظلم تحت نام کار

در گوشه‌ی کارخانه، چند کودک کنار هم نشسته‌اند. آنان شاگردان خیاطی ‌هستند؛ تازه‌کار و کم‌سن، اما مثل بقیه روزها را در همین فضا سپری می‌کنند. بعضی‌های‌شان هنوز قدشان به میز کار نمی‌رسد، اما یاد گرفته‌اند که چگونه پارچه‌ها را قیچی کنند، چگونه نخ‌ها را در سوزن کنند و چگونه دوخت‌های ساده را تمرین کنند. مزدشان چقدر است؟ هفته‌ی ۵۰ افغانی؛ یعنی روزی کم‌تر از ۱۰ افغانی. پولی که حتا برای یک قرص نان هم کافی نیست.

حمید که نُه‌ساله است، پارچه‌ای را در دست گرفته، آن را صاف می‌کند و آهسته می‌گوید: «پنجاه افغانی ره چه کنم؟ نان نمی‌شود، اما چاره نیست. بخیر خیاط شوم جبران می‌کنم.» او سال قبل مکتب می‌رفت، اما امسال مکتب را ترک کرده است. دیگر نه کتابی در دست دارد، نه مشقی می‌نویسد؛ «دیگه درس نمی‌خوانم، کسانی که خواندند چه شدند؟ فایده ندارد. آخرش آدم باید بیکار بگرده یا برود گِل‌کاری.» در کنار او، مصطفی که هشت‌ساله است، نخ را به سختی از سوزن رد می‌کند. با دقت نگاه می‌کند، انگار که کارش مهم‌ترین چیز دنیا باشد.

بعضی از این شاگردان حتا نمی‌دانند که این کار تا کی ادامه دارد. آنان فقط از صبح تا عصر در این‌جا می‌مانند، به دست‌های خیاط‌های ماهر نگاه می‌کنند و معلوم نیست یاد می‌گیرند یا نه. اما این کار برای‌شان درآمدی ندارد. آنان مثل چرخ‌های کارخانه‌اند؛ در حرکت، اما بی‌صدا، بی‌آن‌که کسی متوجه‌شان باشد. این شاگردان چاشت‌ها برای نان خوردن به خانه‌ی خود می‌روند. یک ساعت بعد باید در کارخانه باشند. با وجود این ‌همه سخت‌کوشی شاگران خیاطی، نازنین می‌گوید: «شاگرد بودن در کارخانه‌های تولیدی خیلی سخت است. آنان کار یاد نمی‌گیرند. کدام خیاطی وقت می‌گذارد به آنان کار یاد بدهد، وقتی مزد خودش روز ۲۵۰ افغانی است؟ دختران زیادی را می‌شناسم که سه سال است شاگرد هستند و تا هنوز کار یاد نگرفته‌اند.»

بازار بی‌نظارت و بی‌قانون

هیچ‌کس در این‌جا نمی‌پرسد که چرا مزدها این‌قدر پایین است. کسی هم برای اعتراض کاری نمی‌کند، چون هیچ‌چیز در دست آنان نیست. طالبان هیچ نظارتی ندارند. نه بر حقوق کارگران، نه بر قیمت‌ها، نه بر شرایط کار. کارخانه‌ها برای خودشان‌ اند، هر کس مزد را آن‌گونه تعیین می‌کند که بازار حکم می‌کند.

حمید (مستعار)، یکی از کارخانه‌داران، درحالی‌که پشت میز برش کار می‌کند و تمام حساب‌وکتاب در دست او است، بی‌تفاوت می‌گوید: «ما جنس را از مندوی می‌آوریم، از فردی به‌نام حاجی رییس. او قیمت را پایین می‌گوید. اگر من قیمت را بالا ببرم، یکی دیگر کار را می‌گیرد. بازار همین قسم است.» همین‌طور است. این بازار، بدون قاعده، بدون حد، هر روز دستمزدها را پایین‌تر می‌برد و کارگران را خسته‌تر می‌کند. کارخانه‌ها زنده‌اند، چرخ‌های خیاطی بی‌وقفه کار می‌کنند، اما کسانی که پشت آن‌ها نشسته‌اند، روزبه‌روز کم‌جان‌تر، فقیرتر، و بی‌صداتر می‌شوند.