close
Photo: Sakhidad Danish

فروپاشی اجتماعی و فرهنگی

آیا این مفهوم درباره‌ی جامعه‌ی هزاره موضوعیت دارد؟

۱

الف) آقای جواد سلطانی، استاد سابق جامعه‌شناسی در دانشگاه ابن سینا در یک همایش تجلیلی از سالروز کشته‌شدن عبدالعلی مزاری، رهبر سابق حزب وحدت اسلامی افغانستان در وین اتریش سخنرانی‌ای را ایراد کرد که در آن به‌طور مکرر از چند اصطلاح مهم جامعه‌شناسی و فلسفه مانند «فروپاشی اجتماعی»، «زوال اجتماعی و فرهنگی»، «مخاطرات وجودی»، «تمسخر امر سیاسی»، «نابودی سرمایه‌ی اجتماعی» در‌باره‌ی جامعه‌ی هزاره استفاده می‌کند. من در این نوشته به‌صورت فشرده تلاش کرده‌ام تا این نکته را توضیح دهم که آیا کاربرد مفاهیم یادشده درباره‌ی جامعه‌ی هزاره، موضوعیت دارد یا خیر؟

ب) استاد طغیان ساکایی، استاد سابق ادبیات فارسی دانشگاه کابل ذیل یکی از پست‌های فیس‌بوکی من در ارتباط به همین مسأله، خبر متأثرکننده‌ای را کامنت کرد: «برخی از تیره‌های هزاره در غور و بادغیس و بدخشان و بغلان در حال انقراض اند.» من از استاد ساکایی تشکر می‌کنم که این معلومات مختصر را شریک کرد.


اولین‌بار است که این خبر ناخوش را می‌شنوم. قبلا خبرهایی مبنی بر خطر انقراض درباره‌ی قیرغیزهای پامیر و یکی از زبان‌های محلی در آن‌جا شنیده بودم. اما در مورد تیره‌های هزاره پس از دوره‌ی عبدالرحمان که در «سراج‌التواریخ» شرح آن رفته است، اولین‌بار است که می‌شنوم در زمان ما عملا در معرض انقراض قرار دارد. امیدوارم این خبر درست نباشد، و خواهش شخصی من این است که استاد ساکایی یا هر کس دیگری، اگر درباره‌ی جزئیات این موضوع معلوماتی بیشتری دارند، آن را بنویسند و همرسانی کنند. و به این ترتیب هم ادای دین اخلاقی در قبال وضعیت بخشی از جامعه‌ی هزاره کرده باشند و هم در فهم وضعیت کمک نموده باشند.

۲

و اما درباره‌ی فروپاشی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی و مفاهیم دیگری که درباره‌ی جامعه‌ی هزاره مطرح شده است، بگذارید بحث را با یک نکته‌ی مهم در سخن استاد ساکایی شروع کنم. ایشان برای بیان موضوع مورد نظرش از واژه‌ی «برخی» استفاده کرده است. «برخی» در این‌جا به معنای آن است که جامعه‌ی هزاره در بخشی از سویه‌ها و تعدادی از اجزایش گرفتار نوعی خاصی از مشکل است. این مشکل ممکن است بر کلیت جامعه‌ی هزاره قابل تعمیم باشد یا هم نباشد. یعنی ممکن است کلیت جامعه‌ی هزاره در معرض این مشکل قرار داشته باشد یا نباشد. به عبارت روشن‌تر، بین امر کلی و اجزای آن در سویه‌های مختلف و متفاوت، با وجود آن‌که پیوستگی و درهم‌تنیدگی وجود دارد، تفکیک معنادار نیز وجود دارد. مثلا کلیت جامعه‌ی هزاره چیزی جدا از اجزای آن است. این «جدایی» به معنای تفکیک‌گذاری است، نه به معنای قطع ارتباط و طرد اجزا از بدنه‌ی کل یا برعکس. بنابراین، از تفکیک‌گذاری نباید این تعبیر را کرد که گویا کلیت جامعه‌ی هزاره رابطه‌ی منقطع با اجزایش دارد و نمی‌تواند اجزایش را حس کند و یا درک کند. چون تفکیک‌گذاری به ما کمک می‌کند تا بفهمیم که اگر اجزا و سویه‌های مختلف یک جامعه دچار مشکل می‌شود، الزاما به معنای آن نیست که کلیت آن جامعه گرفتار آن مشکل است، در عین حالی که کلیت جامعه آن مشکل را حس کرده و درک می‌کند و در برابر آن ممکن است واکنش نشان دهد. یعنی چه؟

یعنی این‌که، اگر جامعه را درست مثل بدن انسان در نظر بگیریم، می‌بینیم که وجود آن از اجزا و سویه‌های مختلف تشکیل شده که این اجزا و سویه‌های مختلف در ارتباط متقابل با هم قرار دارند و این ارتباط متقابل باعث شده است تا ما واقعیت (fact) کلی‌ای به‌نام جامعه را داشته باشیم. پس کلیت جامعه محصول ارتباط سه فکت اصلی است: اجزا + سویه‌ها + ارتباط متقابل آن‌ها. اجزا شامل تمام نهادها از فرد تا دولت را دربر می‌گیرد. سویه‌ها تمام مراتب اجتماعی از اقشار، جنسیت و نقش‌ها گرفته تا ارزش‌ها، هنجارها، گرایش‌ها، باورها، اختلاف‌ها، همبستگی‌ها، گسست‌ها و غیره را شامل می‌شود. روابط متقابل اما ناظر بر پیوندهای پیچیده‌ای است که در یک سطح بین یک جزء با جزء دیگر مانند رابطه‌ی همسر با شوهر را شامل می‌شود. در سطح دیگر رابطه بین اجزا با یک سویه‌ی اجتماعی مانند رابطه‌ی فرد با یک قشر مشخص، طبقه‌ی مشخص و یا هم ارزش‌های مشخص مانند رابطه‌ی فرد با قشر کارگر، رابطه‌ی فرد با قشر زمین‌دار، رابطه‌ی فرد با قشر حاکم، رابطه‌ی فرد با ارزش‌های مثل دین و مذهب و غیره را شامل می‌شود. در سطح دیگر رابطه بین یک نهاد با نهاد دیگر مانند رابطه‌ی فرد با کلیت جامعه، رابطه‌ی خانواده با کلیت جامعه، رابطه‌ی قشر کارگر با قشر حاکم و غیره را شامل می‌شود.

پس می‌بینیم که جامعه کلیتی است که اجزای متعدد را با کیفیت‌های متفاوت و مختلف در یک شبکه‌ای از روابط پیچیده و درهم‌تنیده، قادر ساخته است تا در کنار هم یک اتحاد کلی را شکل دهند. این اتحاد مفهوم کلیدی در فهم جامعه به‌مثابه‌ی یک کلیت است. به این معنا که اگر این اتحاد نباشد، جامعه‌ای وجود ندارد. به عبارت دیگر، جامعه فرو می‌پاشد. چرا که این اتحاد دقیق مثل نیروی جاذبه در کیهان عمل می‌کند. یک لحظه تصور کنید نیروی جاذبه وجود نداشته باشد، در آن‌صورت نظام شمسی هم وجود نخواهد داشت. ولی هم تجارب تاریخی و هم واقعیت‌های عینی نشان می‌دهد و ثابت می‌کند که این اتحاد همواره وجود داشته و نابود شدنی نیست. ولی در اجزا و سویه‌ها و نسبت‌های مختلف ممکن است آسیب بپذیرد که حساب سویه‌ها را نباید با حساب آن اتحاد کلی اشتباه گرفت. کاری که آقای سلطانی به طرز بی‌رویه و صریح انجام می‌دهد. مثلا ایشان می‌گوید (https://www.youtube.com/watch?v=QI9jqwoom_4) همبستگی اجتماعی در میان هزاره‌ها بسیار پایین و ضعیف است. توانایی عمل جمعی و کنش جمعی هزاره‌ها بسیار پایین است. سپس فروپاشی اجتماعی را با ناتوانی و ناکارآمدی و عدم مؤثریت ساختارها و نهادها در تأمین نیازمندی‌های جامعه و زوال معنوی و فرهنگی جامعه تعریف می‌کند. آنگاه می‌گوید فی‌المثل نهاد خانواده در جامعه‌پذیری افراد در جهت همگرایی و هم‌پذیری ناتوان است و عدم رعایت ادب و احترام، گرایش به فحاشی و هتاکی و حرمت‌شکنی، فروریختن مرز میان خوب و بد، قضاوت بی‌رویه در مورد همه چیز و… همه نشانه‌های بر زوال اجتماعی و فرهنگی جامعه‌ی هزاره‌ است (نقل به معنا).

حالا، فارغ از این‌که ایشان هیچ توضیح مدللی در این باره که سطح پایین همبستگی اجتماعی در جامعه‌ی هزاره را از کجا کرده و چگونه درجه‌ی آن را سنجیده و فحاشی و هتاکی و قضاوت بی‌رویه را بر چه اساس به‌مثابه‌ی دلالت‌های زوال معنوی و فرهنگی جامعه‌ی هزاره می‌شناسد؟ سؤال اساسی‌تر این است که ایشان بر چه مبنایی از ضعف همبستگی و ضعف معنوی (به فرض این‌که وجود هم داشته باشد) فروپاشی اجتماعی و فرهنگی را استنتاج می‌کند؟ چون، همان‌طوری که قبلا توضیح دادم، فروپاشی اجتماعی و فرهنگی به معنای فروپاشی کلیت جامعه است. فروپاشی کلیت جامعه فقط زمانی قابل تصور است که آن اتحاد بنیادین در جامعه از میان برود. در غیر آن آسیب خوردن همبستگی اجتماعی و افزایش شقاق و شکاف اجتماعی، کاهش اعتماد و افزایش بی‌اعتمادی اجتماعی، ترویج بی‌اعتنایی نسبت به هنجارها و ارزش‌ها و سنت‌های جامعه، به هیچ وجه به معنای فروپاشی اجتماعی و فرهنگی نیست. بلکه هر کدام در سطح و سویه خودش، مفهوم خاص خودش را دارد. مثلا وقتی همبستگی اجتماعی و اعتماد اجتماعی در جامعه آسیب می‌بیند، خود مفاهیم همبستگی اجتماعی و اعتماد اجتماعی به‌صورت مجزا توضیح‌دهنده‌ی اجزا، سویه‌ها و روابط خاص در جامعه هستند. یعنی مفهوم‌های همبستگی/گسست اجتماعی، اعتماد/عدم اعتماد اجتماعی و امثال این‌ها، به هیچ وجه جای مفهومی به‌نام اتحاد در کلیت جامعه را نمی‌گیرد.

برای مثال، بگذارید بحث تشبیه جامعه به بدن انسان را در همین راستا بیشتر توضیح بدهم. تصور کنید در بدن انسان ممکن است دست در ناحیه خاصی التهابی شود. در حالت حداقل چهار نکته‌ی مهم را در این مورد باید توجه کنیم:

یک) این التهاب ممکن به درجات مختلف باشد: شدید، متوسط و ضعیف. نیاز به سنجش دقیق دارد.
دو) ممکن است این التهاب قابل تسری به سایر اعضای بدن باشد و ممکن است نباشد که «باشد» یا «نباشد» آن باز هم نیاز به بررسی دقیق و سنجش دقیق دارد. یعنی همین‌طور خیال‌بافانه و سخنورانه نمی‌شود آن را مسری یا نامسری دانست.

سه) ممکن این التهاب رابطه‌ی دست را با سایر اعضای بدن به درجات مختلف و سویه‌های مختلف متأثر کند. مثلا ممکن است درجه‌ی تأثیر در حدی باشد که رابطه‌ی دست با مغز دچار اختلال شود. مثلا، دست آسیب‌دیده در ناحیه خاص دچار کرختی باشد و سیگنال‌های مغز را مقطعی دریافت کند، یا ممکن است درجه‌ی تأثیر در حدی باشد که رابطه‌ی دست با مغز کاملا قطع شود. در این حالت ممکن شما دست خود را از دست بدهید.

چهار) التهاب و قطع دست ممکن است به انحای مختلف روی کلیت بدن شما تأثیر بگذارد، مثل احساس درد، احساس ضعف و غیره.

اما در نهایت امر کلیت بدن شما با وجود از دست دان یک عضو بدن خود، همچنان پابرجا باقی است.

حالا، بر همین مقیاس جامعه را در نظر بگیرید. جامعه به معنایی که تذکر دادم، یعنی متشکل از اجزا، سویه‌ها و ارتباطات به‌هم‌پیوسته. بر این اساس، ممکن است بنا بر عوامل مختلف، تعدادی از اجزا و برخی از سویه‌ها و نوعی از روابط در یک جامعه، دچار مشکلات جدی مانند خطر انقراض شود. در این حالت، باید با دقت مشاهداتی نگاه کرد که آیا مشکل محدود به همان یک یا چند جزء و سویه و روابط مشخص است، یا قابل تکثیر و تعمیم به کلیت جامعه نیز هست؟ اگر در نتیجه مطالعه و بررسی دقیق مشاهداتی فکت‌های موجود و فکت‌های تجربی دریافتید که مشکل محدود به بخشی از سویه‌های مشخص و تعداد مشخصی از اجزا و نوعی خاصی از روابط است، در این‌صورت قواعد فهم دقیق ایجاب می‌کند که مشکل را در حد محدود همان موضوع باید توصیف و تبیین کنید تا بتوانید از راه‌حل و چاره‌اندیشی مناسب سخن بگویید و به راه‌حل و چاره‌ی مناسب برای حل آن مشکل دست پیدا کنید. در غیر آن اگر مشکلِ محدود را به‌صورت بی‌رویه (فارغ از دقت مشاهداتی به فکت‌ها و مفاهیم) صرف براساس تجارب مشابه و فنون خطابه‌ای و جذابیت مفهومی مفاهیم، بر کلیت یک جامعه تعمیم بدهید، نه تنها در حل مشکل کمکی نمی‌کنید، بلکه مشکل را دچار مشکل مضاعف (مشکل معرفتی) نیز می‌سازید. به این معنا که به مشکل عینی، یک سویه ذهنی که همان فهم معوج و مکدر باشد را نیز اضافه می‌کنید و به این ترتیب ذهنیت‌های مردم عام را که با فهم عرفی و جمعی عادت دارند دچار وسواس، ترس و احساسات می‌سازید. از باب مثال، اگر مشخصا جامعه‌ی هزاره را در نظر بگیریم، فکر نکنم هیچ عقل سلیمی وجود مشکل در جامعه‌ی هزاره را منکر شود. ده‌ها مشکل در سویه‌های مختلف وجود دارد. از جمله مهاجر شدن هزاره‌ها به خارج از کشور یکی از مشکلات است. ممکن است هزاره‌های ساکن کشورهای خارجی دو صد سال بعد، از هر نظر هزاره بودن شان برای‌شان تبدیل به یک امر فراموش شده شود: هویت هزارگی برای‌شان بی‌معنا شود، احساس تعلقیت به سرزمین هزاره‌جات برای‌شان فروکش کند، درد و رنج هزاره‌ها برای‌شان این اهمیتی را که حالا برای ما دارد، نداشته باشد، تعامل شان با هزاره‌های هزاره‌جات و دیگر نقاط جهان به صفر تقرب کند، زبان هزارگی را فراموش کنند، هنجارها و ارزش‌های عرفی و غیرعرفی هزاره را از یاد ببرند، نمادهای هزارگی را دور بریزند و…

در این حالت، فکر می‌کنم که هیچ عقل سلیمی حکم نمی‌کند که بی‌رویه و ناسنجیده و صرف براساس فنون خطابه و جذابیت مفهومی مفاهیم و تجربه‌های مشابه، مشکل مربوط به مهاجرت هزاره را به کلیت جامعه‌ی هزاره تعمیم بدهیم. و از چنین وضعی نتیجه بگیریم که جامعه‌ی هزاره‌ها دچار فروپاشی و یا در معرض فروپاشی است. دلیل آن را قبلا توضیح دادم. وقتی ناخن دست شما درد داشته باشد، التهابی باشد، یا قطع شود، بدن شما فرونپاشیده است. فروپاشی بدن زمانی است که بدن نتواند اتحاد اجزایش را براساس روابط متقابل در سویه‌ها و شیوه‌های مختلف حفظ کند. فروپاشی اجتماعی و فرهنگی یک جامعه نیز فقط زمانی است که آن جامعه دیگر قادر به حفظ اتحاد اجزایش براساس روابط متقابل در سویه‌های مختلف نباشد. چیزی که رخ دادن آن برای یک جامعه‌ی بزرگ تقریبا امر ناممکن است. در مورد جامعه‌ی هزاره اتفاقا فکت‌های خیلی عینی نشان می‌دهد که جامعه‌ی هزاره طی چندین دهه‌ی اخیر با وجود رخدادهای بسیار مخرب، نه فقط قادر به حفظ اتحاد اجزایش براساس روابط متقابل در سویه‌ها و شیوه‌های مختلف بوده است، بلکه خود را به یک جامعه‌ی پویا و زنده تبدیل کرده است. شما همایشات مختلف هزاره‌ها را به مناسبت‌های مختلف در سراسر جهان به‌صورت مستمر شاهد هستید. شما از ۲۰۰۱ تا کنون بزرگ‌ترین تحول شهرنشینی در هزاره‌ها را در افغانستان شاهد بودید: شاید یک سوم جمعیت کابل را هزاره‌ها تشکیل می‌دهند. شما استقبال بی‌پیشینه‌ی هزاره‌ها را از تعلیم و تربیه در دودهه‌ی گذشته در سراسر افغانستان شاهد بودید. شما شاهد هستید که مردم در دورترین روستاهای هزاره‌جات با همبستگی و همدلی مکتب، سرک، شفاخانه و… را با پول شخصی خود می‌سازند. شما گسترده‌ترین کنش‌های جمعی هزاره‌ها را در جنبش‌های تبسم و روشنایی به‌صورت خیابانی و حرکت گسترده‌ی «StopHazaraGenocide» را به‌صورت آنلاین طی یک‌دهه‌ی گذشته شاهد بودید. شما شاهد بیشترین میزان اشتراک هزاره‌ها در انتخابات‌های دوران جمهوریت بودید. همین‌طور موارد متعدد دیگر را نیز می‌توان برشمرد. در سطح اجزا نیز مثال‌هایی را می‌توان مشاهده کرد که با کنش و واکنش جمعی هماهنگ است. مثلا طالبان در ولسوالی جاغوری ولایت غزنی طی دو ماه گذشته مشغول جمع‌آوری عشر بودند. آنان لیستی را تهیه کرده بودند که کدام خانواده در کدام روستا چه مقدار عشر بپردازد. در یکی از روستاهای منطقه‌ی حوتقول طبق لیست طالبان عشر قابل پرداخت یکی از خانواده‌ها بیشتر از مبلغ ۶۰۰۰ افغانی تعیین گردیده بود، درحالی‌که عشر سایر خانواده‌ها در حدود ۸۰۰ افغانی تعیین شده بود. مردم روستا با هم جمع می‌شوند -با وجودی که آن خانواده توان پرداخت مبلغ تعیین‌شده را داشته- فیصله می‌کنند که آن مبلغ بر تمام هفتاد-هشتاد خانواده‌ی روستا باید تقسیم شود و خانواده‌هایی که توان مالی ضعیف‌تر دارند سهم مالی ناچیزتری در بار کشیدن آن مبلغ بگیرند و فیصله را عملی می‌کنند.

این‌ها کنش و واکنش‌هایی اند که به‌مثابه‌ی واقعیت‌های عینی جامعه وجود دارد و زنده بودن یک جامعه را هم در کلیت آن و هم در اجزای آن نشان می‌دهد. و از همه مهم‌تر این‌که ما هر کدام یا شریک مستقیم این واقعیت‌ها بوده‌ایم/هستیم و یا هم شاهد رخداد آن‌ها بوده و هستیم. در کنار این‌ها اختلاف، شکاف، تفرقه، تنش، کاستی، تهدید، ناهماهنگی، هنجارگریزی، ارزش‌گریزی، خشونت و امثال این‌ها نیز به‌مثابه‌ی مشکلات عینی در جامعه وجود دارند. مثلا همین‌ که تعدادی از هزاره‌ها ایده و خواست سرزمینی برای هزاره‌ها مطرح می‌کنند، مانند هزارستان، تعداد دیگر ایده‌ی اسمی-هویتی مانند خراسان را مطرح می‌کنند. گروه سومی مطالبه‌ی خاص سیاسی را برای اداره‌ی قدرت سیاسی مطرح می‌کنند مانند فدرالیسم و دسته‌ی چهارمی ایده‌ی تعامل و همسویی با طالبان را مطرح می‌کنند و همین‎‌طور الی آخر. همه نشان از اختلاف نظر و در برخی سویه‌ها تنش و تفرقه را دارد. اما این اختلاف‌ها و تنش‌ها و تقابل‌ها نه به معنای فروپاشی اجتماعی و سیاسی است و نه به معنای تمسخر و استهزای امر سیاسی. چون جامعه‌ی هزاره به‌مثابه‌ی یک کلیت دارای یک نظم اجتماعی دیرینه است که این نظم با وجود تغییرات و تحولاتی که بر آن رفته و می‌رود، همچنان وجود دارد و تازه با وجود عوامل بدخیمی مثل طالبان، پویندگی آن هنوز از آن سلب نشده است. این یعنی عدم موضوعیت فروپاشی اجتماعی و فرهنگی درباره‌ی جامعه‌ی هزاره. و همین‌طور درباره‌ی فروپاشی سیاسی نیز باید توجه داشت که جامعه‌ی هزاره حداقل طی دو قرن اخیر از هیچ نظم سیاسی مستقر و مستحکمی که از آن خودش بوده باشد برخوردار نبوده است. به‌گونه‌ی مثال، برخی قبایل پشتون در مناطق شرقی افغانستان سال‌های متمادی دارای یک نظم سیاسی سنتی‌ای از آنِ خودشان بودند که به شکل «خودمختاری قبایل در امور داخلی‌شان» نزد دولت‌های مرکزی افغانستان به شکل سنتی رسمیت داشت. این خودمختاری به آن‌ها این امکان را می‌داد که تا با در اختیار داشتن قدرت سیاسی قبیله که تابع اراده و خواست خود شان بوده، بین نظم سیاسی مستقر و مورد نظر دولت در کشور و نظم مستقر سیاسی در قبیله مرز ایجاد کند. درحالی‌که هزاره‌ها از این نظم سیاسی برخوردار نبوده و همواره تابع نظم سیاسی‌ای بوده که از کابل و قندهار تعیین می‌شده است. و فروپاشی نظم‌های سیاسی کابلی و قندهاری به معنای فروپاشی نظم سیاسی جامعه‌ی هزاره نیست و نباید این دو را با هم اشتباه گرفت. از این‌رو، وقتی نظم سیاسی محدود به یک جامعه‌ی خاص وجود خارجی نداشته است و از نظر سیاسی تابع نظم سیاسی کلان‌تر بوده است، نمی‌توانیم از فروپاشی سیاسی آن جامعه در اثر فلان رخدادها از درون یا بیرون سخن بگوییم.
۳

درباره‌ی داعیه‌های مثل فدرال‌خواهی، هزارستان‌خواهی، پرچم‌سازی برای هزارستان، دولتِ در تبعید ساختن، خراسان‌خواهی و امثال این‌ها نیز باید به دقت برخورد کرد. این داعیه‌ها مطالبات یک جامعه در کلیت آن نیست. بلکه مطالبات گروه‌هایی از یک جامعه در سویه‌های مختلف اند. از این‌رو، به‌مثابه‌ی یک داعیه، یک خواست و مطالبه‌ی جمعی، دست‌کم در دایره‌ی زبان و موجودیت زبانی، امکان پدیدار شدن پیدا کرده است. بنابراین، از آن‌جایی که هنوز هیچ واقعیت عینی و فیزیکی در جامعه ندارد و هیچ نشانه‌ی فکت‌واری هم برای آن در جامعه نمی‌توان به‌طور دقیق و سنجیده برشمرد، و وجود آن صرف وجود زبانی و کلامی است، از این‌رو آن را باید در نوع فهم جمعی از وضعیت جست‌وجو کرد نه در امر سیاسی به‌مثابه‌ی دانش علمی و یا به‌مثابه‌ی واقعیت عینی جامعه. یعنی طرح و شکل‌دهی به این نوع مطالبات فارغ از این‌که متأثر از چه نوع فکت‌های تجربی-تاریخی و انضمامی در جامعه می‌باشد، متأثر از فهم جمعی از وضعیت کلی جامعه است.

فهم جمعی دست‌کم سه ویژگی دارد:

یک) کلی است و از این جهت به راحتی قابل تعمیم دانسته می‌شود.

دو) بر بنیاد احساسات جمعی استوار است و شکل باور و اعتقاد را دارد. یعنی افراد از رهگذر احساسات خویش اطلاعات را یا رد یا قبول می‌کنند و به همین دلیل در سطح جمعی اگر اکثریت یک گروه آن را بپذیرد تبدیل به یک باور و عقیده می‌شود و اگر نپذیرد فراموش می‌شود.

سه) تشابهی است. یعنی به‌واسطه‌ی تجارب مشابه، رخدادهای مشابه، وضعیت‌های مشابه و امثال آن امر واقعی را با صورت مشابه آن یکسان می‌داند و کم‌تر اتفاق می‌افتد که بین واقعیت و شُبه‌واقعیت تفکیک قائل شود. از این‌رو، فهم جمعی معمولا سطحی است. شبیه این‌که شما به‌دنبال آدم الف هستید، ولی چهره‌ی مشابه او را در جایی می‌بینید و این چهره‌ی مشابه را به‌جای آقای الف اشتباهی بگیرید.
بنابراین، فهم جمعی به‌دلیل آمیختگی آن با احساسات و باورهای جمعی همواره یک فهم حساس و دارای قابلیت‌ انگیختگی جمعی است. از این‌رو، فهم جمعی از یک وضعیت خاص در جامعه باعث می‌شود اعضای جامعه به اشکال گوناگون از خود واکنش نشان دهند. و نکته‌ی مهم این‌که نوع فهم جمعی از یک وضعیت، نوع واکنش آن جامعه را در سطوح مختلف نیز تعیین نموده و جهت می‌بخشد. از این‌رو، واکنش‌های چون هزارستان‌خواهی، خراسان‌خواهی، پرچم‌سازی، خودمختاری‌خواهی، فدرال‌خواهی و… هیچ کدام به معنای آن نیست که داعیه‌داران آن‌ها امر سیاسی یا امر اجتماعی را به سخره می‌گیرد. اتفاقا برعکس، واکنش جمعی در برابر یک وضعیت حتا اگر کاملا خیالی و مملو از تناقضات درونی و در تعارض صریح با واقعیت‌های عینی هم باشد، جدی است. مثلا خراسان‌خواهی یا هزارستان‌خواهی یا فدرال‌خواهی، مسلم است که در تناسب به فکت‌های تاریخی و کنونی جامعه نیستند و بیشتر شمّ آرمانی و خیالی دارند تا واقعی، ولی خیالی بودن آن نه چیزی از جدیت آن می‌کاهد و نه آن را به کنشی که امر سیاسی را به استهزا بگیرد تبدیل می‌کند. چون استهزا زمانی رخ می‌دهد که شما امر جدی را به یک امر کاملا فاقد اهمیت و سوژه سرگرمی تقلیل دهید. کاری که خود آقای سلطانی انجام می‌دهد. یعنی صریحا داعیه‌های گروهی افراد جامعه را به‌دلیل این‌که دارای ماهیت متعارض با واقعیت است، به استهزا می‌گیرد.

بنابراین، با وجود تمام مشکلاتی که در جامعه‌ی هزاره وجود داشته و وجود دارد، اعم از نبود انسجام سیاسی، تشتت آرا، اختلافات گروهی، تهدیدها و محدودیت‌ها، مهاجرت‌ها، فقر، نسل‌کشی، قتل‌عام و… نه مفهوم فروپاشی اجتماعی و فرهنگی و نابودی سرمایه‌ی اجتماعی و نه مفهوم فروپاشی سیاسی و نه مفهوم استهزای امر سیاسی، هیچ کدام در مورد جامعه‌ی هزاره موضوعیت ندارند.

این استاد جامعه‌شناسی که فروپاشی را چنان بی‌رویه‌ در مورد کلیت یک جامعه (جامعه‌ی هزاره) به کار می‌برد، ظاهرا هیچ دقت معقولانه‌ای نسبت به دقیق بودن مفهوم فروپاشی و مفاهیم زیرمجموعه آن مثل ناهنجاری، آنومی، اختلال هنجاری، اختلال اجتماعی، و نیز فکت‌های مرتبط به آن نداشته است. از این‌رو، خیال کرده وقتی تعدادی از افراد جامعه نسبت به هنجارهای عرفی و اخلاقی‌شان مانند احترام، ادب، حرمت‌گذاری و غیره بی‌اعتنایی از خود تبارز دادند و فحاشی و زورگویی و دورغ‌گویی و ریاکاری در یک سویه‌ای از سویه‌ها و تعدادی از اعضای جامعه مشاهده شد، یک هو باید زنگ هشدار را به صدا در آورد که جامعه در معرض فروپاشی قرار گرفته است. درحالی‌که از نظر مفهومی باید خیلی محتاط بود (چنانچه خود ایشان نیز تأکید می‌کند که باید مواظب سخنی که می‌گوییم باشیم) و دقت کرد که این نوع حالات ممکن است مصادیق مفهومی مثل ناهنجاری اجتماعی و یا هم اختلال هنجاری و امثال این‌ها در بخشی از جامعه باشد نه حالت فروپاشی اجتماعی و فرهنگی در کلیت جامعه. و از نظر مشاهداتی باید به تمام مخاطبان توجه کرد که واقعیت چگونه است. از باب مثال در همان نشستی که او سخنرانی می‌کند، هزاره‌های متعددی نشسته اند و تمام آنها با کمال ادب و احترام و رعایت عرف اجتماعی و فرهنگی‌شان به سخنان او گوش می‌دهند و قبلا نیز بارها این کار از کابل تا سیدنی و مزار و بامیان و دایکندی و غزنی صورت گرفته است. این چشم بستن و بی‌دقتی به امر واقع و فکتی که شخص در قلب آن ایستاده است، نشان می‌دهد که او نسبت به واقعیت بی‌اعتنا و نسبت به خیال خود جدی است. از این‌رو، خیال می‌کند مثلا چون احزاب و تنظیم‌های سیاسی در جامعه‌ی هزاره به مرحله‌ی ناکارآمدی و عدم مؤثریت خود رسیده است، جامعه‌ی هزاره گرفتا فروپاشی سیاسی شده است. این نوع برخورد بی‌رویه با مفاهیم علمی، نه فقط کاربرد مکدر آن‌ها را نشان می‌دهد، بلکه در ذهن عام مردم که با فهم جمعی و عرفی عادت دارند، فهم مکدر از واقعیت را نیز خلق می‌کند و گسترش می‌دهد. ایجاد فهم مکدر از مفاهیم و واقعیت‌ها و گسترش آن در حوزه‌ی جمعی، پی‌آمدی جز تشدید احساسات جمعی ندارد. مثلا پشتونستان‌خواهی نتیجه‌ی فهم مکدر از واقعیت‌های تاریخی افغانستان و امر سیاسی بود و هست. هزارستان‌خواهی نیز نتیجه‌ی فهم مکدر از واقعیت جامعه‌ی افغانستان و جامعه‌ی هزاره و مفاهیم اساسی جامعه‌شناسی و سیاست است. اما هر دو به‌مثابه‌ی دو واکنش، به هیچ وجه استهزای امر سیاسی نیستند، بلکه بار شدیدا انتقادی دارد و جدی هستند و در عین حال نارضایتی‌های انباشته‌شده‌ی مردم را در دل خود حمل می‌کند. از این‌رو، باید به آن با جدیت اندیشید و با جدیت هم آن را فهمید و نقد کرد.