بیجاشدگی بهعنوان یکی از وضعیتهایی که بهویژه طی نیمقرن اخیر، جامعهی افغانستانی را بهطور گسترده درگیر خود کرده است، تاروپود برخی از رمانهای معاصر افغانستان را بافت داده است. تلفیقی از تجربههای دست اول خود نویسندگان، آنچه از پیرامون شنیدهاند، و یا در لابلای صفحات مکتوب مطالعه کردهاند، به این نویسندگان در خلق شخصیتهایی کمک کرده که از ترس خشونت، جنگ، گرسنگی و یا انگیزهی دستیابی به فرصتها و فضاهای بهتر، راه بیجاشدگی را در پیش گرفتهاند و یا دغدغهمند معضلهی بیجاشدن عزیزان خویش بودهاند و کوشیدهاند از دل آنان برایند.
فرآیند بیجاشدگی که با گسست مکانی آغاز میگردد و اگر پس از طی مسیر بهشدت ناپایدار و ناامن براید، به گرفتار شدن در خموپیچ موقعیتهای ناآشنا میانجامد، تعلیق سرمایههای مألوف و گسست فرهنگی-اجتماعی را به همراه دارد، و فرد یا گروه بیجاشده را میفشارد که به هدف کاهش آسیبهای ناشی از طردگری جامعهی میزبان، و بهرهمندی از حداقلی از مقبولیت از سوی این جامعه، عادتوارههای خود را بازسازی نماید. فرد یا گروه بیجاشده در عین حال برای التیامبخشی به زخمهای ناشی از خشونت جامعهی میزبان، به تکاپوی ایجاد سرمایهها -بهویژه سرمایهی اجتماعی- روی میآورد، و میکوشد از طریق شکل دادن به شبکههای ارتباطی درونگروهی، به احیا یا بازسازی سرمایههای فرهنگی و نمادینی بپردازد که اگرچه از سوی جامعهی میزبان نادیده گرفته میشود و یا کمارزش تلقی میگردد، هویت فردی و گروهی او را در مسیر اگرنه شگوفایی، حداقل نجات از خطر انقراض قرار میدهد.
در رمان «آبودانه» از خالد نویسا، روایت بازماندهای بهنام رمضان را میخوانیم که دشواریهای احتمالی مسیر بیجاشدگی را مرور میکند. رمضان وقتی اصرارش جهت بازداری از مهاجرت آسیابان از روستای سیاهخارک دایکندی نتیجه نمیدهد، نگرانیهایش را چنین بازتاب میدهد؛ «اگر در كمپ راهت ندادند چی میکنی؟ تو باید سه-چهار روز پیاده بروی تا به سرحد برسی. بعد به سختی تیر شوی. اگر آنطرف مرز به گیر سگ و دزد و پولیس بیفتی رودهات را گز میدهند» (نویسا، ۱۳۸۵، ص ۵۳). همدلیهایی که ریشه در همبستگی عمیق اجتماعی در این روستا -مثل اغلب روستاهای سنتی- دارد و سبب میشود وقتی بهعنوان مثال خود رمضان چند ماه بعد مانند آسیابان راه مهاجرت را در پیش میگیرد، علت تصمیماش را با دیگر بازماندگان از طریق گفتوگو با همروستایش محمدعلی توضیح دهد؛ «تنها گرسنگی نیست. هنوز وقتش نرسیده است. خواهید دید كه حكومت بچههایتان را جلب خواهد كرد، به جبهه خواهد فرستاد و كشته خواهند شد. اینش را فكر نكرده بودم» (همان، ص ۱۳۲).
این حد از همبستگی اجتماعی، در سطح شهر کمرنگ میشود و نشانههای آن غالبا در سطح خانواده محدود میماند. در رمان «ازیادرفتن» که بستر تکوین شخصیت اصلی آن در حاشیه شهر مزار شریف میباشد، جایی که وضعیت نیمهروستایی دارد، نمونههایی از تعلق خاطر همکوچهها، بازتاب یافته است، اما این تعلق خاطر و همبستگی در اندازه رابطهی اهالی روستای سیاهخارک رمان «آبودانه» تنگاتنگ نیست. در رمان «ازیادرفتن»، آن قوت همبستگی در رابطهی خانوادگی بازتاب یافته است. سید میرکشاه، شخصیت اصلی داستان «ازیادرفتن» گپهای دختر كلانش را در آستانهی مهاجرت و بیجاشدگی او و خانوادهاش چنین قطع میکند: «نی، یک دفعه گفتم نی… برادرت رفت، تو هم كه میروی. او هم كه برود، آن وقت من و این كمپیر كجا شویم؟» (محمدی، ۱۳۸۵، ص ۲۹). منظور سید میرکشاه از «او» در این نقل قول، دختر مجرد جوانش هست.
در رمان «هزارخانهی خوابواختناق» که بستر مکانی آن شهر کابل است، اثری از همبستگی میان همسایهها و همکوچهها دیده نمیشود. اگر همبستگیای فراتر از سطح خانواده هم دیده میشود، بهگونهی موردی به عوامل دیگر مثل همفکری، همطرازی در موقعیت اجتماعی، و آسیبپذیری همانند از تهدید مشترک وابسته است. در این رمان، تصویر مادر جامانده از مهاجرت در ذهن فرهاد بیجاشده -لحظاتی پس از جدایی- که میتواند بازتاب قوت همبستگی در سطح خانواده، و همزمان ضعف همبستگی در سطح کوچه باشد، چنین بازسازی شده است؛ «مادرم بعد از خانهی مهناز، پنهان زیر چادری رفته زیارت شاه دو شمشیرهی ولی. آنجا بند بسته، دعا خوانده تا پسرش به سلامتی برسد پاکستان. مادرم گریسته. اما کسی اشکش را ندیده. کسی نپرسیده؛ “مادر چرا می گریی؟”» (رحیمی، ۱۳۸۹، ص ۱۲۳). نمونهی دیگر از قوت همبستگی در سطح خانواده در همین رمان «هزارخانهی خوابواختناق»، صحنهای است که در آن مادر فرهاد خطاب به او میگوید: «امروز ساعت سه، قاچاقبر میآید و تو را در بین قالین پیچانده، از اینجا بیرونت میکند و میبردت پاکستان…» مادر دوباره خاموش میماند. پسر سر را از دستهای مادر جدا میکند و برای لحظاتی آن دو گفتنیهای خود را از طریق نگاه به هم انتقال میدهند. و بعد مادر کاغذ چهارقاتشدهای را بهدست فرهاد میدهد که در آن آدرس پدر است با مقدار پولی. آنگاه پس از ردوبدل کردن دو سه کلمهای، مادر نگاه خود را از نگاه فرهاد میگیرد. و با سرفهی خشکی بغض تر گلویش را میدزدد و میگوید: «بهزودی وضع خوب خواهد شد» (همان، ص ۱۰۵).
مردم افغانستان در گذشتهی نهچندان دور به فرد یا گروهی که میکوشید به شیوه غیرقانونی وارد کشوری دیگر گردد، «تجاوزی» میگفتند. تجاوزی اصولا میکوشد در مسیر پیوستن به جامعهی میزبان و تا زمانی که خود را با موقعیت جدید وفق نداده، به تاکتیک «دیده نشدن» متوسل شود و یا اهمیت دیده شدناش ناچیز جلوه نماید. در صحنهی زیر از رمان «هزارخانهی خوابواختناق»، فرهاد راوی صحنه و کسی که برای در امان ماندن از چنگ عمال دولت حاضر شده در بین قالین پیچیده شود، ترس از دیده شدن را چنین توصیف میکند؛ «در متن یکنواخت صدای موتر، آواز مرد قاچاقبر به گوشم میرسد. به تعقیبش صدای زنی بلند میشود؛ “برادرجان. شور نخورید که پست تلاشی است”.
زیر بار دو جسمی که روی قالین پیچیده به دورم، مینشینند، دلهرهام را با نفسم در سینه نگه میدارم. سرم در هزارخانهی سرخ و سیاه قالین میچرخد» (همان، ص ۱۱۶).
اما فرد یا گروه بیجاشدگان از اینکه «دیده» نمیشود، رنج میبرد، به عبارت دقیقتر، از اینکه بهعنوان یک انسان قابل احترام دیده نمیشود عذاب میکشد. در رمان «سفر خروج» وقتی موسی قرار است در یک لاری همراه گوسفندان به تهران برود و احساس حقارت میکند و لذا میپرسد که کرامت انسانی ما کجا رفته؟ و صاحب مسافرخانه میگوید «خوب نمیاومدی ایران»، موسی با خودش فکر میکند؛ «لابد حالا که آمده باید از انسانیت بیافتد» (سلطانزاده، ۲۰۱۰، ص ۱۱) و اگر هم نمیافتد، قبول کند که انسان درجهدو باشد؛ باید درک کند که جایگاه مهمانناخوانده را دارد. زیرا مهمان خواندهشده با وجودی که اختیار چندانی ندارد -و این میزبان است که سررشتهی فرآیند میزبانی/مهمانی را در دست دارد- اما از عزت و کرامت برخوردار است. در حالی که بیجاشده هم بیاختیار و هم بیعزت پنداشته میشود و این بیعزتی در حالت افراطیاش به مرز انسانیتزدایی میرسد. بهعنوان مثال، در رمان «سفر خروج»، موسی برای اینکه دیده نشود به یک ساختمان متروک و نیمهویرانه در قلب تهران پناه میبرد و همچون موشی، شبها از مخفیگاهش در جستوجوی غذا از پسماندها میبراید.
اما حافظه و ذهنیت موسی را تنها وضعیت و شرایط عینی شکل نداده است؛ مضمونهای روشنفکرانهی کتابها نیز در شکل دادن به ذهنیت او نقش تأثیرگذاری دارد. این است که در کنار جستوجوی نان در سطلهای زباله، دنبال کتاب در کتابفروشیها نیز میگردد و با فراموش کردن بیجابودگی و الهام از ایدهی روشنفکرانهی جهانوطنی، خود را درگیر کشمکشهای اجتماعی-سیاسی جامعهی میزبان میکند. به این ترتیب ترکیبی از حساسیت روشنفکرانه و عقدههای بیدارشده از ناخودآگاه او در قامت غیرت افغانی، رفتار او را جهت میدهد و بنابراین، به موازات آنکه خود را درگیر کشمکشهای اجتماعی و سیاسی جامعهی میزبان میکند، و دلش با كسانی است كه با پولیس درگیر هستند و در نهایت پایش به زندان کشانده میشود، نمیتواند حافظهاش را پاک کند و عِرق وطنیاش را نادیده بگیرد؛ «هوسی در دلش جوشید. كه دروازهی پشت بام را باز كند و شنل نامرئی سیاه را بر دوش بیاندازد و پروازكنان از زینههای اضطراری پایین برود و بزند به لشكر سربازان. خدا میداند هر یک از اینها چند تا افغان را تا حالا قلعوقمع كرده بودند. چشمان چپهاش تا پاسی از شب گذشته راست نمیشد» (همان، ص ۱۹۴).
این التیامبخشی به زخمهای ناشی از خشونت جامعهی میزبان، گاهی به تلاش جهت ایجاد سرمایه -بهویژه سرمایهی اجتماعی- از سوی بیجاشده میانجامد. او چنان که در آغاز مقاله اشاره شد، میکوشد از طریق شکل دادن به شبکههای ارتباطی درونگروهی، به احیا یا بازسازی سرمایههای فرهنگی و نمادینی بپردازد که از سوی جامعهی میزبان نادیده گرفته میشود. در رمان «کاغذپرانباز»، برای پدر امیر، کسی که سرمایهی اجتماعی و اقتصادی قابلتوجهی در وطنش داشته و آن سرمایهها، عادتوارههایی را در او پرورانده بوده، قرارگرفتن در وضعیت بیجاشدگی در کشور امریکا به این دلیل بسیار سخت تمام میشود که با آغاز روند بیجاشدگی، آن سرمایهها به یکباره از دست رفته، اما ترک عادتهای ناشی از داشتن آن سرمایهها، به همان سرعت شدنی نیست. بهویژه که قرارگرفتن او در مقطع سنی اواخر میانسالی، تواناییاش جهت سازگاری کارآمد با جامعهی میزبان و کسب انواع سرمایه را پایین آورده است. امیر، شخصیت اصلی داستان، صحنهای از این وضعیت پدرش را اینگونه توصیف کرده است؛ «آن شب در سکوت شام خوردیم. بابا دو لقمه خورد و بشقابش را کنار زد. از اینطرف میز نگاهی به او انداختم، ناخنهایش شکسته و از روغن موتور سیاه شده بود، بند انگشتهایش خراشیده و لباسهایش بوی پمپ بنزین -بوی خاک و عرق و بنزین- گرفته بود… دلش برای کشتزارهای نیشکر جلالآباد و باغهای پغمان تنگ شده بود، برای کسانی که توی خانهاش رفتوآمد میکردند، دلش تنگ شده بود، برای گشتزدن توی شلوغی راستههای شوربازار، و سلام و احوالپرسی با کسانی که او و پدرش را میشناختند، پدربزرگش را میشناختند، برای کسانی که با او نیاکان مشترکی داشتند و گذشتهیشان با گذشتهی او گره خورده بود، دلش تنگ شده بود» (حسینی، ۱۳۸۴، ص ۱۴۷). بنابراین، قابل درک است که بکوشد با قرار گرفتن در موقعیتهایی تا حدی مشابه، وضعیت گذشتهاش را اندکی هم که شده بازسازی کند و از این طریق به روان افسرده و زخمیاش، برای لحظاتی معنا و التیام ببخشد؛ «یکشنبهی افغانیها توی بازار به چای، سیاست و غیبت میگذشت. گاهی وقتها که بابا میرفت توی راسته گشتی بزند، من بساط را میگرداندم. او دست به سینه، با آشناهای کابل احوالپرسی میکرد؛ تعمیرکارها و خیاطهایی که کتهای پشمی دست دوم و کلاههای ایمنی خشافتادهی دوچرخه میفروختند، در کنار سفیرهای سابق و جراحهای بیکار و اساتید دانشگاه» (همان، ص ۱۵۹).
بهطور کلی بهدلیل رابطهی جدلی میان سرمایهها و عادتوارهها، با ازدسترفتن سرمایهها بهواسطهی بیجاشدگی، آن انتظارات بعضا دستوپاگیر ناشی از داشتن سرمایه نیز در جامعهی میزبان منتفی میشود و فرد یا گروه بیجاشده، خود را در یک وضعیت رهاشدگی میبیند. این رهاشدگی کارکرد دوسویه دارد؛ در برخی افراد و به علل متعددی، از جمله سنوسال و میزان تابآوری در برابر دشواریها، ممکن است سبب افسردگی و رویای بازگشت گردد، مانند مورد پدر امیر، و ممکن است انگیزهای شود برای جستوجوی فرصتهای تازه برای زایش دوباره. مثل خود امیر که با رفتن به کشور امریکا و قرار گرفتن در محیط فرهنگی جدید، دچار تحول فکری و شناختی میشود؛ احساس گناهی در امیر بیدار میشود که او را وادار به اقدام جبرانی میکند؛ برگشت به افغانستان، نجات سهراب از آن وضعیت غیرانسانی و بردن او به کشور امریکا.
در رمان «گمنامی»، میرجان، شخصیت اصلی داستان که از نوجوانی براثر منازعهای در زادگاهش بیجا شده تا اواخر جوانی که در آستانهی اعدام قرار میگیرد، بهطور کلی وضعیت بیجاشدگی را تجربه میکند. وضعیتی که گاه فرازونشیبهای تندی دارد. نمونهی زیر به نحو دراماتیکی نشان میدهد که چگونه طرد شدن در موقعیت ناآشنا، به حیرت و سرگشتگی میانجامد؛ «تقریبا از مسجد بیرون پرتاب شدم و در امتداد سرک دویدم. از خیابانهایی عبور کردم که ساعاتی پیش دهها بار در طولوعرض آن قدم زده بودم. بیست دقیقه بعد روی درازچوکی گوشهی پارک شهر از نفس افتادم. پارک تقریبا کمکم از آدم خالی میشد. زنی زنبیل پر از بادمجان را بر تاقچهی باسنش قرار داده بود و از باریکراه لبهی پارک خرامان راه میرفت. پیرمردی همزمان با رسیدن من از روی درازچوکی مقابل بلند شد و لرزانلرزان بهراه افتاد» (بختیاری، ۱۳۹۱، ص ۱۱۹) . این طردشدن، میرجان را وامیدارد برای حداقلی از مقبولیت و سازگاری، عادتوارههای خود را قدری بازسازی کند. مثلا آمادهی مسخره شدن قابل تحمل از سوی جامعهی میزبان باشد؛ یعنی تمسخری که به هدف سرگرمی است و نه کدام نیت مخربتری؛ «اغلب شنبهها به شهر [تهران] میرفتم و یکراست در خیابان ناصر خسرو از مغازهی بزرگ کتاب سر میزدم. حاجی خدابندهلو اندکی بیشتر از یک بندهی حرفهای الله، باخدا بود. بکبار گفته بود که حتا آدمهای غریبه را هم دوست میدارد. پیرمرد مثل همیشه، مثل صبحگاه همانروز در پنجاه ماه قبل که از زیر نیمکت پارک شهر بر در مغازهاش خزید بودم، با خنده و شوخی به من میگفت: “هی میخواهی به محمدعلیمامان زنگ بزنم که بیاین دنبالت؟” نیمهی حرفش را بهگونهی کشالی تکرار میکرد: “محمدعلیمامان!” و از خنده جگردرد میشد. بلند بلند موضوعات مهمی را مطرح میکرد و از جمله چندبار هم پرسیده بود که آخر چرا ما به “جاده” میگوییم “سرک”. پاسخش را نمیگرفت. یعنی در واقع این سؤالش برای پاسخ گرفتن نبود. بعد خودش میگفت که خوشش میآید آدمی مثل مرا دست بیاندازد و من درماندم که چه چیزم پیرمرد را وامی دارد که مرا دست بیاندازد. همین که میدید گنگس شدهام با نگاهی از من میخواست که گفتههای قبلیاش را فراموش کنم. بعد دربارهی کتابهای تازهچاپ به من معلومات میداد. برایم چای سیاه تیره تعارف میکرد. و اگر اوقاتش خوش بود، یکی دو تا جوک هم میگفت» (همان، ص ۱۴۴ و ۱۴۵).
این حداقل از مقبولیت، به او فرصت تنفس از فضای جامعهی میزبان را فراهم میکند. و مثلا برای میرجان گشنه-مردهی کتاب، فرصت دسترسی به کتابهای جدید را فراهم میکند. بهعلاوهی انعطافپذیری در عادتوارهها، و تظاهر به کرنش در برابر رفتار میزبان، حس دلسوزی او را برمیانگیزد. کارشیوهای که در روانشناختی مردمان افغانستانی بهویژه پسندیده و حتا تحسینبرانگیز تلقی میگردد؛ «حاجی خدابندهلو»ی كتابفروش در هنگام خداحافظی میرجان با او میگوید: «از بابت همه چیز متأسف است. از اینكه مهاجرین هرگز وضعیت مناسبی نداشتهاند و آنان هرگز نتوانستهاند الگوی انصار را با خود داشته باشند. از اینكه آزارواذیت مردم را خود شاهد بوده است و روزی در مینیبوس جوانی را دیده كه گوشهی دستمالش را با آب دهن تر كرده و در گوشهای همشهری بهخوابرفتهی من فرو میبرده. از اینكه خبر كشتهشدن هژده مرد مهاجر را در اردوگاه تلِ سیاه كه ماه قبل برایش گفته بودم، دنبال كرده و متأسفانه حقیقت داشته. از اینكه چهقدر این مسائل با اصل بیمرزبودن اسلام در تعارض است و سرانجام از اینكه خود او هیچ كاری از دستش برنمیآید» (همان، ص ۱۴۹).
اما میرجان با این آگاهی که دلسوزی با احترام فرق دارد و او هیچگاه در آن جامعهی میزبان، لایق کسب عزت و احترام برابر با اعضای آن جامعه پنداشته نخواهد شد، با فراهم شدن زمینهی بازگشت، به وطن برمیگردد؛ «در سی و چند سالگی برای اولینبار پایتخت را دیدم. با کولهباری سنگین از خستگی غربت که بیست و چند سال دوری کندلو با بیرحمی تمام بر پشتم بار بسته بود. به گمانم زمانی که رسیدم، شب بود. زیرا در پرتو کمرنگ ماه، کوچههای کوتهسنگی را پرسه زدم. از پشت دیواری فروریخته مویهی زنی را شنیدم و صدای مردی که در جادهی منتهی به شهر همچون گرگ زوزه میکشید. درست نفهمیدم نعرهی تکبیر سر داده بود یا به کسی فحش میداد… شنیده بودم: “اینروزها کابل بهشت رسانهها است”. خیلی زود راهم را به این بهشت باز کردم و خوشبختانه همان قدر زود نیز سر از جهنم در آوردم» (همان، ص ۲۸ و ۲۹). میرجان از «دنیای جهنمی» رسانه بیرون میبراید، و شیوهی دیگری برای کار و زندگی در پیش میگیرد. اما مهمتر از آن و در هر صورت میخواهد اختیاردار خود باشد. ولی احساس میکند که در شهر خود، کابل نیز علیرغم برخی نشانههای مألوف، غربت و بیاختیاری یک بیجاشده را دارد. او به شهر خود رفته است اما نهتنها شهریار خود نشده است، که با نزدیک شدن سرش به چوبهی دار، حرمت زندگیاش در معرض خطر قرار گرفته است.
منابع:
- بختیاری، محمدجان تقی (۱۳۹۱)، گمنامی، کابل، انتشارات تاک.
- حسینی، خالد (۱۳۸۴)، بادبادکباز، ترجمهی زیبا گنجی و پریسا سلیمانزاده، تهران، انتشارات مروارید.
- رحیمی، عتیق (۱۳۸۹)، هزارخانهی خوابواختناق، کابل، انتشارات تاک.
- سلطانزاده، محمدآصف (۲۰۱۰)، سفر خروج، انتشارات دیار کتاب.
- محمدی، محمدحسین (۱۳۸۵)، ازیادرفتن، تهران، نشر چشمه.
- نویسا ، خالد (۱۳۸۵)، آبودانه، کابل، انجمن قلم افغانستان.