عیدمحمد فروغ
افغانستان، در تاریخ معاصر خود، بیش از چهاردهه است که در آتش جنگ و بحران میسوزد. از کودتای کمونیستی ۱۳۵۷ و اشغال شوروی گرفته تا جنگهای داخلی دههی هفتاد، ظهور طالبان، مداخلات بینالمللی پس از ۲۰۰۱ و بازگشت دوبارهی طالبان در ۲۰۲۱، همهی این رویدادها نشان میدهند که خشونت در این سرزمین نه یک حادثهی مقطعی بلکه وضعیت دائمی بوده است. پرسش اساسی این است: چرا افغانستان هرگز «پایان خشونت» را تجربه نمیکند؟ چرا حتا در دورههایی که ظاهرا آرامی یا بازسازی برقرار بوده، امنیت و آرامش پایدار شکل نگرفته است؟
برای پاسخ، باید از سطح رویدادهای مسلحانه و نظامی فراتر رفت و به ساختارهای اجتماعی و سیاسی نگاه کرد. در اینجا نظریهی خشونت ساختاری یوهان گالتونگ و تفسیر والتر بنیامین از خشونت، تئوریهای مهم و مناسبی برای فهم وضعیت افغانستان هستند.
گالتونگ مفهوم «خشونت ساختاری» را مطرح میکند تا نشان دهد خشونت همیشه به شکل مستقیم و فیزیکی صورت نمیگیرد. فقر مزمن، تبعیض جنسیتی و قومی، و نابرابری در دسترسی به منابع همه اشکالی از خشونت اند.
افغانستان در چهاردههی اخیر، نمونهی بارز این واقعیت بوده است. وقتی زنان از آموزش محروم میشوند، وقتی اقلیتهای قومی در ساختار قدرت حضور ندارند، وقتی فقر نهادینه میلیونها خانواده را از ابتداییترین نیازها محروم میسازد، حتا فرصتهای ارتباطیشان مثل اینترنت قطع میشود، اینها همه خشونت اند؛ خشونتهایی که آرام و بیصدا، اما پیوسته، جامعه را از درون فرسوده و ناتوان میسازند.
در این زمینه، همانگونه که والتر بنیامین در جستار «نقد خشونت» توضیح میدهد، خشونت میتواند «خشونت تأسیسی» باشد که نظم جدید حقوقی و سیاسی را بنا میگذارد، یا «خشونت حفاظتی» که برای حفظ همان نظم بهکار میرود. اگر این چارچوب را بر افغانستان تطبیق دهیم، به روشنی میبینیم که بسیاری از دورههای تاریخی با خشونت و کودتا تأسیس شدهاند. از دورهی عبدالرحمانخان در قرن نوزدهم و قبل از آن گرفته تا حکومتهایی که بعدا براساس کودتا شکل گرفتند مثل کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲، کودتای ۷ ثور ۱۳۵۷، کودتای ۶ جدی ۱۳۵۸، کودتای ۲۶ حمل ۱۳۷۱، و طالبان که در دههی ۹۰ میلادی با خشونت نظامی حکومت خود را تأسیس کردند. بعد از سرنگونی در سال ۲۰۰۱، در سال ۲۰۲۱ دوباره به قدرت رسیدند. با مرور این اتفاقات به این نتیجه میرسیم که خشونت نه یک امر استثنا و مقطعی بلکه بنیان نظم سیاسی افغانستان بوده است.
نمودار مفهومی پایین این سه ضلع را واضحتر نشان میدهد.

این سه ضلع وقتی کنار هم قرار گیرند، تصویری روشنتر از افغانستان بهدست میدهند: افغانستان کشوری است که خشونت در تاروپود ساختارهایش تنیده شده است. برای مثال، در دورهی طالبان امروز، بستن مکاتب دخترانه تنها یک سیاست آموزشی نیست بلکه تداوم خشونت ساختاری علیه زنان است که آیندهی نسلها را قربانی میکند. یا وقتی اقوام خاص از مشارکت در تصمیمگیریهای کلان حذف میشوند، این تبعیض قومی نهتنها نقض عدالت بلکه شکل نمادین خشونت است. حتا فقر گستردهای که میلیونها کودک را به کار اجباری و خیابانی سوق داده، شکلی از خشونت است که بدون شلیک گلوله، آیندهی یک ملت را نابود میکند.
پیآمد این چرخه روشن است: خشونت ساختاری زمینهساز خشونت مستقیم میشود و خشونت مستقیم، بار دیگر همان ساختارهای نابرابر را تثبیت میکند. وقتی زنان از آموزش محروم میشوند، فقر و انزوا آیندهی آنان و نسلهای بعدی را میسازد. وقتی اکثریت اقوام حذف میشوند، خشونت نمادین علیه آنان در نهایت به شورش یا سرکوبهای تازه میانجامد. وقتی مهاجران افغانستان در کشورهای همسایه تحقیر و طرد میشوند، این تبعیض بخشی از حافظهی جمعی خشونت را بازتولید میکند.
دیاگرام پایین این چرخه را واضحتر نمایش میدهد.

بااینحال، مردم افغانستان در چرخهای از خشونت گرفتار است که پایانش نامعلوم است. کودکانی که امروز بدون دسترسی به آموزش یا امنیت بزرگ میشوند، به نسل بعدیای بدل میشوند که یا بازتولیدکنندهی خشونت خواهند بود یا قربانی تازهی آن. جوانانی که از کار و آینده محروم اند، یا به مهاجرت پرمخاطره تن میدهند یا جذب گروههای خشونتطلب میشوند. چنان که پیشتر نیز گزارشهایی منتشر شده بود مبنی بر نگرانیهای پیوستن مهاجران اخراجشده به گروههای افراطی و تروریستی.
در چنین شرایطی، امید به صلح پایدار تنها زمانی معنا خواهد داشت که این چرخهی ساختاری شکسته شود.
بنابراین، پایان جنگ و خشونت در افغانستان تنها با آتشبس یا توافق میان گروههای مسلح محقق نمیشود. تجربهی ۲۰۰۱ تا ۲۰۲۱ نشان داد که حتا با میلیاردها دالر کمک خارجی و حضور گستردهی نیروهای بینالمللی، وقتی ساختارهای مبتنی بر تبعیض، فساد و نابرابری دستنخورده باقی بمانند، جامعه بار دیگر به خشونت بازمیگردد.
راه برونرفت، بازسازی ساختارهایی است که خشونت را بهعنوان بنیان خود بازتولید نکنند. این به معنای تضمین برابری جنسیتی، مشارکت واقعی اقوام، عدالت در توزیع منابع، شایستهسالاری در انتصابها و فرصتها و احیای کرامت انسانی است. تا زمانی که بدن زن میدان سرکوب است، تا زمانی که قومیت معیار دسترسی به قدرت است، و تازمانی که فقر به سرنوشت نسلها بدل شود، خشونت همچنان بهمثابهی ساختار پابرجا خواهد ماند.
افغانستان برای تجربهی پایان واقعی جنگ و خشونت نیازمند آن است که خشونت از شالودهی نظم سیاسی جدا شود. تنها در چنین صورتی است که میتوان به آیندهای اندیشید که در آن صلح نه یک شعار شکننده بلکه واقعیت پایدار باشد. پایان جنگ زمانی آغاز میشود که عدالت، شایستهسالاری و برابری جایگزین خشونت شوند و ساختارهای قدرت دیگر بر حذف و تبعیض بنا نشوند.