افسانه‌ی اصالت نژاد آریایی در افغانستان

اطلاعات روز
اطلاعات روز
[یادداشت اطلاعات روز: اطلاعات روز دیدگاه‌های مختلف در مورد مسائل گوناگون جامعه‌ی افغانستان را بازتاب می‌دهد. این دیدگاه‌ها لزوما منعکس‌کننده‌ی نظر و موضع اطلاعات روز و گردانندگان آن نیستند. اطلاعات روز فقط مجالی برای بیان دیدگاه‌ها فراهم می‌کند و درباره‌ی دیدگاه‌های وارده نفیا و اثباتا موضع‌گیری نمی‌کند. تمام دیدگاه‌های بیان‌شده در مقالات و یادداشت‌ها و صحت‌وسقم ادعاهای مطرح‌شده به خود نویسندگان مربوط است. اطلاعات روز از نقد دیدگاه‌های منتشرشده در بخش مقالات وارده نیز استقبال می‌کند]

نویسنده: اقبال شاریان شعبانی

در چند دهه‌ی اخیر، واژه‌ی آریایی در میان بخشی از مردم افغانستان به مفهومی از اصالت، برتری و نجابت نژادی تبدیل شده است. بسیاری از افراد با نسبت دادن خود به نژاد آریایی، احساس افتخار می‌کنند، در حالی‌ که دیگر اقوام را در سلسله‌مراتب خیالی نژادی پایین‌تر می‌پندارند. آنان خود را مالک فرهنگ، تاریخ، زبان و دیگر داشته‌های جمعی معرفی می‌کنند و با توهم خون اصیل، خود را صاحبان اصلی سرزمین خورشید (خراسان) می‌پندارند. در این روایت دروغین، آریایی همان تصور خیالی از یک مفهوم مجهول در ذهن بعضی افراد است. واژه‌ی آریایی در اصل، مفهوم زبانی بوده، نه نژادی. اما در اواخر قرن نوزدهم، نویسندگان رمانتیک اروپایی، به‌ویژه آلمانی‌ها، با برساختن روایتی از برتری نژادی، این مفهوم را از چارچوب زبان‌شناسی بیرون کشیده و به حوزه نژاد منتقل کردند. شباهت‌های زبانی میان اقوام هندواروپایی، که در آغاز موضوع زبان‌شناختی و علمی بود، به تدریج در خدمت ناسیونالیسم نژادی قرار گرفت. از این‌رو، چون این واژه بار شاعرانه و افسانه‌ای داشت، در دوران مدرن به ابزار ایدئولوژیک تبدیل شد و زمینه‌ساز یکی از تاریک‌ترین فصل‌های تاریخ بشر شد.

در زبان فارسی شاید میرزا آقاخان کرمانی نخستین کسی باشد که واژه‌ی آرین را به شکل کهن آن به‌ کار برد؛ اما شکل امروزی آن یعنی آریا نخستین‌بار توسط رضازاده شفق در کتاب «تاریخ باستانی» وی آمده است. به این‌ ترتیب، واژه‌ای که در اصل محصول تفکر نژادگرای غربی بود، از غرب به ایران و از آن‌جا به افغانستان راه یافت. این همان مثال چاینک چینی است؛ محصول وارداتی‌ای که در خانه‌ی ما به‌عنوان میراث خانوادگی از پدرکلان به ارث رسیده، اما ساخته‌ی دست نیاکان ما نیست- تنها وسیله‌ی تزئینی است که از سرزمین دیگری آمده است.

بااین‌حال، آنچه جالب و در عین حال تأسف‌بار است، دلبستگی افراطی بخشی از مردم ما به این واژه است. گروهی برای آن‌که خود را به این مفهوم پیوند دهند، حتا متون جعلی چون «پته‌خزانه» را ساختند؛ گروهی دیگر از دورترین نقاط ایران، از پنجشیر، برای کوروش بزرگ شعر می‌سرایند و شب‌ها با رویای پان‌ایرانیسم و ایرانشهر‌ها به خواب می‌روند. کسانی که میان زبان و نژاد مرز می‌کشند و به هم‌زبانان خود هشدار می‌دهند که زبان فارسی را از شما خواهیم گرفت، گویی زبان میراث قبیله‌ای آنان باشد. این در حالی است که آنگلوساکسون‌ها، با وجود تشکیل تنها ۱۲ درصد از جمعیت بریتانیا، به‌شمول آن کشور، زبان انگلیسی را به ۵۱ کشور دیگر جهان رسانده‌اند و هیچ‌کس امروزه به سیاه‌پوستان آفریقای جنوبی یا هند یا دیگران هشدار نمی‌دهد که زبان انگلیسی را از آنان خواهد گرفت. مالک زبان کسی است که زبان را می‌داند. زبان مالکیت شخصی و قومی کسی نیست.

غرق شدن در چنین توهمات نژادی و این همه سردرگمی هویتی، بی‌گمان بازتابی از عقب‌ماندگی عمیق سیاسی، فرهنگی و اجتماعی افغانستان است. کشوری که در عرصه‌های جهانی، خصوصا در بین کشورهای منطقه سخنی برای گفتن ندارد، ناگزیر با پناه بردن به گذشته‌های اسطوره‌ای، و دروغ‌های شاخدار تاریخ پنج‌هزارساله می‌کوشد خلاء تاریخی خود را پر کند. مردمی که در حال، دست‌آوردی ندارند، به افتخارات خیالی از هزاران سال پیش می‌چسبند، بی‌آن‌که بدانند از آن دوران «زرین» چه مانده و چه نسبتی میان آنان و آن گذشته وجود دارد. این تاریخ‌زدگی، فاجعه‌ای است بس بزرگ که تعصب را عمیق‌تر و کشور را بیش از پیش به ورطه‌ی فلاکت می‌کشاند.

شاید دلیل دیگر این دلبستگی کورکورانه به افسانه‌ی آریایی ناشی از فقدان خودآگاهی تاریخی باشد. بیشتر مردمی که خود را آریایی می‌دانند، در حقیقت هیچ درکی از پیشینه و مفهوم این روایت ندارند. نژاد آریایی مفهوم علمی و ثابت نیست بلکه ساخته‌ای سیاسی و ایدئولوژیک است که در قرن نوزدهم و بیستم توسط نظریه‌پردازان نژادگرای اروپایی، و به‌ویژه توسط ایدئولوژی نازیسم در آلمان، به ابزار توجیه برتری نژادی و کشتار میلیون‌ها انسان بدل شد. همان‌گونه که یکی از دانشمندان در پاسخ به پرسش «چرا مارکسیست نیستی؟» گفت: چون من مارکس را مطالعه کرده‌ام اما اغلب کسانی که مارکسیست هستند هیچ فهم از این واژه ندارند. در افغانستان نیز بیشتر کسانی که خود را آریایی می‌خوانند، هرگز درباره‌ی مفهوم نژاد و تاریخ ناسیونالیسم اروپایی مطالعه نکرده‌اند؛ همان‌گونه که بسیاری از دین‌داران، دین را بدون فهم متون دینی دنبال می‌کنند.

تاریخ گواه است که هر جا ایدئولوژی نژادی قدعلم کرده، فاجعه‌ای انسانی در پی آمده است: از اردوگاه‌های مرگ هیتلری و هولوکاست گرفته تا فاجعه‌ی افشار و دیگر کشتارهای قومی. باور به برتری نژادی، در هر شکل و هر لباسی که ظاهر شود، در نهایت به نفی انسانیت می‌انجامد.

خلاصه، مفهوم نژاد آریایی نه ریشه در واقعیت تاریخی دارد، نه پشتوانه‌ی علمی بلکه بازتابی از نژادگرایی در قالب هویت فرهنگی است. همچنان که این افسانه در ذهن برخی زنده باشد، بیشترین ضرر را نیز متوجه آنان می‌کند.

نژاد از دیدگاه علم ژنتیک

در آغاز یادآوری این نکته ضروری است که در علم ژنتیک و دانش مدرن، چیزی به‌نام نژاد آریایی یا اساسا هر نژاد زیستی جداگانه در میان انسان‌ها وجود ندارد. تقسیم‌بندی انسان‌ها براساس معیارهای ژنتیکی از دیدگاه علمی ممکن نیست، زیرا تمام انسان‌ها ریشه‌های کاملا مشترک دارند. بررسی‌های ژنتیکی نشان می‌دهد که تمام انسان‌هایی که امروز در این برهوت پر ماجرا در عالم امکان زندگی می‌کند یا زندگی کرده از یک مادر مشترک در خط مادری (براساس دی‌ان‌ای میتوکندریایی) و از یک پدر مشترک در خط پدری (براساس کروموزوم وای) منشأ گرفته‌اند. پژوهش‌های ژنوم انسانی، به‌ویژه یافته‌های انسان‌شناس، تاریخ‌نگار و پروفیسور معاصر اسرائیلی، یووال نوح هراری، نشان می‌دهد که این نیاکان مشترک حدود ۱۴۰ تا ۲۰۰ هزار سال پیش در قاره آفریقا زندگی می‌کرده‌اند. از آن زمان تا امروز، به ‌سبب مهاجرت‌ها، آمیزش‌ها و سازگاری‌های محیطی، تغییرات جزئی در رنگ پوست، شکل چهره یا ساختار بدن‌ انسان‌ها پدید آمده است، اما این تفاوت‌های ظاهری هیچ پایه نژادی یا ژنتیکی ندارند.

کُنراد فیلیپ کُتاک، انسان‌شناس برجسته‌ی امریکایی در کتاب «انسان‌شناسی» خود توضیحات بسیار مفید در این مورد می‌دهد. وی می‌نویسد: امروزه طبقه‌بندی نژادی به دلایل گوناگون، دیگر در زیست‌شناسی مطرح نمی‌شود. مهم‌ترین دلیل این است که دانشمندان در گروه‌بندی انسان‌ها به واحدهای نژادی مجزا، با مشکل روبه‌رو اند. فرض بر این است که یک نژاد باید مواد ژنتیکی مشترکی را «به وراثت از یک نیای مشترک» منعکس سازد. ولی نخستین پژوهشگران نژادی از ویژگی‌های عارضی «معمولا رنگ پوست» برای طبقه‌بندی نژادی استفاده کردند. این نوع ویژگی عارضی به مختصات آشکار یک ارگانیسم و یا «زیست‌شناسی هویدای» آن مانند ساخت اندامی و فیزیولوژی اطلاق می‌شود. در انسان هزاران ویژگی جسمانی آشکار و قابل تشخیص به چشم می‌خورند، از رنگ پوست و شکل موی قابل دید گرفته تا نوع خون، کوررنگی و تولید آنزایم که تنها از طریق آزمایش آشکار می‌شوند. برداشت نژادی مبتنی بر ویژگی‌های عارضی، اشکال‌ گوناگون دارد. نخست این‌که در تقسیم‌بندی انسان‌ها به نژادهای متفاوت کدام یک از ویژگی‌ها را باید ویژگی‌های اصلی دانست؟ آیا نژادها را باید با قد، وزن، شکل بدن، ویژگی‌های صورت، دندان‌ها، شکل جمجمه، یا رنگ پوست مشخص کرد؟ دانشمندان اولیه اروپایی و امریکایی، مانند دیگر هم‌وطنان‌شان اولویت را به رنگ پوست داده بودند. آن ویژگی‌های عارضی، مانند رنگ پوست که برای دانشمندان اولیه از همه آشکارتر بودند، درست همان ویژگی‌هایی بودند که با یک نوع ارزش فرهنگی من‌درآوردی برای مقاصد تبعیض نژادی نیز مناسب بودند. در طبقه‌بندی نژادی اولیه، از تنوع‌های ژنتیکی (مانند تفاوت در نوع خون) که مستقیما مشاهده‌پذیر نبودند، استفاده نمی‌شد (کُتاک، ۱۳۸۶، ص ۲۷۲(.

واژه‌ی آریایی

آریایی، یک واژه‌ی بسیار باستانی است. اولین آثاری که در آن‌ها ما می‌توانیم ردی از این واژه پیدا کنیم کتاب‌ها یا متون دینی هندو‌ها، همان «ویدا»ها است که با کمی تغییرات در تلفظ در حدود بیشتر از سی دفعه تکرار شده است. در «اوستا» هم این واژه به اشکال مختلف وجود داشته، چون اریا. بعد از آن در کتیبه‌های تخت جمشید دیده شده که شاهان هخامنشی، که گفته می‌شود بیش ۴۸ نوع نژاد مختلف تحت حاکمیت آنان زندگی می‌کرده، خودشان را انیران، اَریَن و غیره می‌دانستند. تاریخ‌نگاران یونانی چون بطلمیوس هم از این واژه یاد کرده است.

زبان‌شناس انگلیسی، سر ویلیام جونز، در سال‌های ۱۷۹۴-۱۷۸۴، که این اصطلاح را در اروپا رواج داد، پی برد که زبان سانسکریت برهمن‌ها با زبان لاتین، یونانی، فارسی… تشابهات بسیار زیاد دارد. بعد هاوی این زبان‌ها را به اسم هندواروپایی یاد کرد. امروزه تقریبا نصف مردم دنیا به یکی از این زبان‌های هم‌ریشه صحبت می‌کند- مردمان متفاوت با نژادهای متفاوت. یعنی در اوایل به هیچ وجه این اصطلاح جنبه‌ی نژادی نداشته بلکه بیشتر جنبه‌ی زبانی داشته است. از متون قدیمی هم ما نمی‌توانیم این مفهوم نژادی را استخراج کنیم. بعدها اگر در متن‌های اولیه پارسی، که این واژه را از غرب گرفتند، نگاه کنیم، در تمام این نوشته‌های ناسیونالیستی حرف از همان نظریه دروغین نژادی اروپایی است. یعنی گروه‌های متفاوت زیستی برتر.

اروپا و تبدیل یک اصطلاح زبانی به نژاد برتر

همان‌طور که شرح داده شد اصطلاح آریایی اولین‌بار توسط زبان‌شناس انگلیسی، سر ویلیام جونز، در سال‌های ۱۷۹۴-۱۷۸۴ در اروپا رایج شد. بااین‌حال، این نظریه آغاز ساده‌ای داشت. در ابتدا، به‌عنوان یک مدل زبانی مطرح بود و نقش آریایی‌ها طوری تغییر یافت که در چارچوبی قرار گیرد که «مردم زبان» را به «مردم نژاد» مرتبط می‌کرد. با تبدیل اسطوره آریایی از یک مفهوم زبانی به نژادی، دو گرایش قابل مشاهده است: یک، عضویت گروه‌های قومی به‌عنوان شرکای کامل در خانواده‌ی آریایی به تدریج محدودتر شد و دو، تأکید بر سهم آریایی‌ها در فرهنگ بشری در مقابل سهم غیرآریایی‌ها برجسته‌تر شد. ویلیام جونز دریافت که این آریاها، سانسکریت را به ایران و هند معرفی کردند. بااین‌حال، مهم‌ترین نتیجه‌گیری ویلیام جونز این بود که سانسکریت زبانی مرتبط با زبان‌های اسلاوی، هِلنی، ایتالیایی، سلتیک، ژرمنی و فارسی است. جونز زمینه‌ساز تحقیقات بعدی درباره‌ی زبان آریایی شد. تحسین او از فرهنگ آسیایی ممکن است دلیلی باشد که او به جای هندواروپایی، عنوان آریایی را برای زبان مادری انتخاب کرد. او با استفاده از اصطلاح آریایی، سنتی را بنیاد نهاد که با افسانه‌ای از مردم مهاجم سفیدپوست مرتبط بود و یک میراث کاملا هندی شرقی را تداعی می‌کرد؛ اما به هیچ وجه اصطلاح قومی و نژادی نبود. جونز معتقد نبود که زبان آریایی به نژاد خاصی وابسته است. او اعتراف کرد که فرهنگ‌های اروپا و هند ویژگی‌های مشابهی دارند، اما هرگونه ایده‌ای مبنی بر این‌که این دو منشأ مشترکی دارند را رد کرد.

با آغاز قرن هجدهم، زمینه‌ی زبان‌شناسی تطبیقی به‌طور گسترده‌ای باز شد. مقایسه زبان‌های مختلف با یک‌دیگر، گویی که زبان‌های برادر هستند، بسیار محبوب شد. در سال ۱۸۰۸، فردریش شلگل گامی را برداشت که جونز از آن خودداری کرده بود. کتاب شلگل با عنوان «درباره‌ی زبان و خرد هندی‌ها» تأکید داشت که زبان منشأ جامعه است. زبان ظاهرا حاوی نمادگرایی درونی عمیقی بود که دیدگاه جامعه به زندگی را شکل می‌داد. او همچنین هند را به‌عنوان زادگاه یک زبان جدید و یک مردم جدید معرفی کرد، که مهاجرت آنان به غرب، به اروپا جایگاه فرهنگی‌ می‌بخشید. اگرچه شلگل هرگز از واژه‌ی آریایی استفاده نکرد، اما گفت که «زبان‌های ارگانیک» هندی، کاتالیزور برتری برای تشکیل یک فرهنگ حیاتی نسبت به زبان‌های غیرهندی هستند. علاوه بر تأکید بر سهم این مردم جدید در فرهنگ، شلگل همچنین شروع به حذف زبان‌های خاصی از مجموعه «زبان‌های ارگانیک» هندی خود کرد- از همه مهم‌تر زبان‌های اسلاوی.

آرتور دو گوبینو با تلاش برای ترکیب دیدگاه‌های زبانی و نژادی، نقطه عطف مهمی در تکامل اسطوره آریایی رقم زد. اثر او با عنوان «رساله‌هایی درباره‌ی نابرابری نژادهای انسانی»، (۱۸۵۵-۱۸۵۳) استدلال می‌کرد که در میان «نژاد سفید»، برترین شاخه‌ی نژادی، آریایی‌ها بودند. گوبینو اظهار داشت تنها زمانی که آریایی‌ها به میزان کمی با «فرودستان رنگین‌پوست» خود آمیخته می‌شدند، می‌توانست یک تمدن واقعی متولد شود. گوبینو به جای حذف زبان‌شناسی یا گروه‌های نژادی خاص، صرفا اشاره کرد که آریایی‌ها بلندقد، سفید، بلوند و مردمی بودند که شرف را بالاتر از همه چیز قرار می‌دادند. او معتقد بود که تنها از طریق خون، انسان می‌تواند نجیب باشد. اما چنین خونی به‌دلیل آمیزش بیش از حد با نژادهای فرودست در حال ضعیف شدن بود. در حالی که گوبینو تأکید داشت که آریایی‌ها خالق تمام تمدن‌ها بودند، هرگز بر عدم مشارکت غیرآریایی‌ها در جامعه تأکید نکرد. چون غیرآریایی‌ها برای آریایی‌های واقعی لازم بودند، تا آلودگی جزئی خون آریایی‌ها به نوادگان اجازه دهد تا یک تمدن را بسازند. بنابراین، گوبینو غیرآریایی‌ها را برای آلوده کردن خون آریایی‌ها سرزنش نکرد. او صرفا نتیجه‌گیری‌های بدبینانه‌ی خود را پذیرفت که خون آریایی ضعیف‌شده و دیگر نمی‌تواند تمدن‌های بیشتری ایجاد کند و بنابراین، فرهنگ بشری به‌سوی نابودی نهایی پیش می‌رود.

مرحله‌ی بعدی اسطوره آریایی توسط زبان‌شناس ماکس مولر تکمیل شد- شاید ندانسته. استفاده از اصطلاح «نژاد آریایی» ریشه در مطالعات زبان‌شناسی قرن نوزدهم دارد، جایی که «آریایی» در ابتدا به گروهی از زبان‌ها (زبان‌های هندواروپایی) اشاره داشت. بعدها، این اصطلاح توسط برخی افراد به نادرستی برای اشاره به یک گروه نژادی فرضی از انسان‌ها به کار برده شد. مفهوم «نژاد آریایی» به سرعت مورد سوءاستفاده قرار گرفت و با نظریه‌های برتری نژادی و تبعیض همراه شد. این ایده به‌خصوص در ایدئولوژی نازیسم نقش محوری داشت، که ادعا می‌کرد «آریایی‌ها» نژاد برتر هستند و از آن برای توجیه آزارواذیت و نسل‌کشی گروه‌های دیگر استفاده می‌کرد.

اول یادآور شویم که مفهوم نژاد آریایی از نظر علمی بی‌اعتبار است. علم مدرن نژاد انسانی را یک ساختار اجتماعی می‌دانند و طبقه‌بندی انسان‌ها براساس «نژاد آریایی» پایه و اساس بیولوژیکی ندارد. استفاده از این اصطلاح به‌دلیل ارتباط قوی آن با نظریه‌های نژادپرستانه بسیار بحث‌برانگیز و توهین‌آمیز است.

حتا در این نقطه نیز گذار از زبان‌های آریایی به نظریه نژادی سطحی بود. گرچه ادعاهای برادری نژادی یک انحراف غیرمنطقی از نظریه زبان‌شناسی بود، اما چیزی جز زبان از انسجام آن حمایت نمی‌کرد. زبان تلاش کرده بود به «نژاد» یک تاریخ و یک سبک تفکر کاملا آریایی ببخشد، اما این نمی‌توانست با انسجام تمدن‌های یونانی و رومی مقایسه شود. برای این‌که نظریه نژاد آریایی پذیرش گسترده‌ای به‌ دست‌ آورد، به فرهنگی نیاز داشت تا با فرهنگ‌های دوران کلاسیک رقابت کند.

ایجاد یک پیش‌زمینه‌ی اساطیری برای نژاد آریایی به کار و زندگی ریچارد واگنر تبدیل شد. در سال ۱۸۵۰، واگنر اثر خود به‌نام «یهودیت در موسیقی» را منتشر کرد. در این کتاب، از جمله موارد دیگر، گفته شده بود که نژاد یهود قادر به درک عمق و درخشش روح آریایی نیست. این روح آریایی، ایده‌آلی بود که واگنر اپراهای خود را بر پایه آن بنا کرد. آنچه برای شکوه بخشیدن به «نژاد» آریایی لازم بود، یک افسانه کامل برای توضیح ماهیت روح آریایی بود.

البته، یک افسانه آریایی وجود نداشت. برای دور زدن این مشکل، واگنر بخش‌هایی از تمامی افسانه‌های موجود دیگر را در یک گلچین آریایی گنجاند. مردم آلمان برای واگنر انتخاب طبیعی یک ملت آریایی بودند، دلایلی فراتر از این‌که او یک آلمانی ناسیونالیست بود، وجود داشت. آلمان نه‌تنها ملت نمونه‌ی آریایی را نشان می‌داد بلکه هرگز تاریخ اساطیری کاملی از خود نداشت. با نفوذترین اساطیر، اساطیر مردم نورس (شمالی) بود. حتا اسطوره زیگفرید در نیبلونگن لید نیز در واقع اقتباسی از افسانه نورسی ولسونگ بود.

اپراهای «حلقه نیبلونگ» واگنر تأکید داشت که روح آلمانی باید آزاد شود تا با بقیه مردم متحد شده و تمدن را ایجاد کند. «لوهنگرین» و «پارسیفال» واگنر اقتباس‌هایی از افسانه انگلیسی آرتور و جام مقدس هستند. واگنر برای تزریق بیشتر اسطوره به نژاد آریایی، از مسیحیت استفاده کرد. این به واگنر اجازه داد تا از بزرگ‌ترین اقتباس افسانه‌ها، یعنی میراث مسیحی استفاده کند. به این ترتیب، خدا به یک خدای آلمانی و مسیحیت به یک دین آلمانی تبدیل شد. این همچنین به واگنر فرصت داد تا نژادهای سامی را تحقیر کرده و در عین حال مسیح را آریایی کند. این ترکیب استادانه‌ی اساطیر جهان در یک پیش‌زمینه‌ی اساطیری برای اسطوره آریایی، نقطه عطف حیاتی در محبوبیت اسطوره آریایی بود. واگنر چیزی خلق کرده بود که توده‌های مردم می‌توانستند با آن ارتباط برقرار کنند.

این پایه اسطوره‌ای توسط حلقه بایروس زنده نگه داشته شد. برای سال‌ها پس از مرگ واگنر، خانواده و دوستان او مرکزی برای اسطوره‌شناسی آریایی تأسیس کردند. جالب است که حلقه بایروس همچنین هسته اصلی جنبش گوبینو در آلمان را تشکیل داد. در واقع، واگنر در سال ۱۸۸۱ به مدت چهار هفته در آلمان میزبان گوبینو بود. هر دو تأیید باورهای خود را در نظریه‌های اسطوره‌ای و زبانی یک‌دیگر یافتند. اما جنبش واگنری خوش‌بینی نسبت به سرنوشت مردم آریایی را حفظ کرد که کتاب «نابرابری نژادهای انسانی» گوبینو آن را رد کرده بود. واگنر به نژاد آریایی یک دیدگاه مثبت داده بود، اما با این کار، اسطوره آریایی را با نفرت شدیدتری نسبت به یهودیان آمیخت، چرا که تمایلات یهودستیزانه‌ی خود را در اسطوره‌شناسی آریایی گنجانده بود.

یکی از مبلغان اصلی نسخه واگنر از اسطوره آریایی، هیوستون استوارت چمبرلین بود که اصالتا انگلیسی بود. در سال ۱۸۹۹، چمبرلین کتاب «مبانی قرن نوزدهم» را منتشر کرد که در آن به بررسی تحولات فکری قرن هجدهم پرداخت. این اثر هزار و 500 صفحه‌ای نتیجه می‌گیرد که برتری آریایی ستون اصلی تمدن بود، اما تمام پیشرفت در فرهنگ مدرن کار «سلتو-اسلاو-توتون‌ها» بود که معمولا به‌نام آریایی‌های ژرمنی شناخته می‌شدند. چمبرلین، تحت تأثیر واگنر، مفهوم نژاد آریایی را محدودتر کرد. با طبقه‌بندی دقیق نژاد آریایی، او آلمانی‌ها را در اوج قرار داد. به اعتقاد او، تنها آریایی‌های ژرمنی قدرت بازسازی تمدن را در مواجهه با نژادهای «پست» داشتند.

در حالی که واگنر در حال تولید اپراهایش بود، نظریه داروین توجه اروپا را به خود جلب کرد. در سال ۱۸۵۹، کتاب «خاستگاه گونه‌ها» منتشر شد. نظریه‌های آن، به‌ویژه نظریه انتخاب طبیعی، به تبدیل شدن نظریه زبانی آریایی به یک نظریه کاملا نژادی کمک کرد. ایده‌های رادیکال داروینیست‌های اجتماعی به تنهایی اسطوره آریایی را به اردوگاه به‌شدت نژادپرستانه‌ی خود سوق داد. تأکید کلی بر مبارزه و حذف گونه‌های پست‌تر به‌طور غیرمنطقی بر ایده‌های نژادی موجود اعمال شد. واگنر تلاش کرده بود خدا را با اودین و عیسی را با زیگفرید جایگزین کند. داروینیست‌های اجتماعی رادیکال اغلب از داروین برای رد اخلاق مسیحی به نفع مجموعه‌ای از اخلاقیات طبیعی‌تر استفاده می‌کردند. اخلاق ضدمسیحی که می‌توانست از انتخاب طبیعی تحریف شود، اخلاق ضدمسیحی موجود در اسطوره آریایی را تأیید کرد. در جمع‌بندی می‌توان گفت که برخی از اندیشمندان متأثر از نظریه داروین، انحطاط تمدن را ناشی از اختلاط نژادی میان آریایی‌ها و دیگر اقوام می‌دانستند. این برداشت، گذار یک مفهوم صرفا زبانی به یک نظریه نژادی را تکمیل کرد؛ گذاری که پی‌آمدهای فاجعه‌بار آن در قرن بیستم آشکار شد.

آریاگرایی از غرب به شرق

چنان که در منابع زبان‌شناسی و تاریخ اندیشه ایران آمده است، میرزا آقاخان کرمانی نخستین متفکری بود که واژه‌ی «آرین» را در زبان فارسی به شکل کهن آن به کار برد. او این واژه را از آنکتیل دوپرون، اوستا‌شناس فرانسوی، اقتباس کرد. دوپرون در ترجمه‌ی اوستا، واژه‌ی «آریاویج» را به‌صورت فرانسوی «آغیان» ثبت کرده بود؛ همان شکلی که در زبان انگلیسی به‌صورت «Erin» تلفظ می‌شود. میرزا آقاخان کرمانی همان شکل لاتینی را نیز در برابر آن آورده بود. با این همه، شکل امروزی این واژه، یعنی آریا، نخستین‌بار به‌وسیله‌ی رضازاده شفق در کتاب «تاریخ باستانی» وی رواج یافت. این نکته را، چنان که رضا ضیا ابراهیمی، پژوهشگر تاریخ ایران، به‌ درستی یادآور شده است، می‌توان یکی از نخستین لحظه‌های بازتولید گفتمان آریایی‌گرایی در زبان فارسی دانست.

در روزگار باستان، مردمان گوناگونی در فلات ایران زیست می‌کردند؛ از جمله در محوطه‌های باستانی مارلیک، سیلک، تپه‌حصار و مناطق پیرامونی. از میان این اقوام، ایلامیان از همه نیرومندتر و سازمان‌یافته‌تر بودند و تمدن درخشان و مستقل پدید آوردند. اما نظریه موسوم به «مهاجرت آریایی‌ها» که ورود قومی فرضی از شمال یا شمال‌غرب (ناحیه‌های جنوب روسیه امروزی) را حدود چهار هزار سال پیش به فلات ایران و هند ادعا می‌کند، از اساس فاقد پشتوانه‌ی قطعی تاریخی و باستان‌شناختی است. شواهد موجود نشان می‌دهد که مردمان بومی از دیرباز در این منطقه زیست می‌کرده‌اند و تحول فرهنگی آنان تدریجی و درون‌زا بوده است.

بی‌تردید، در طول تاریخ مهاجرت‌هایی در این حوزه جغرافیایی رخ داده است، اما این مهاجرت‌ها هرگز به معنای ورود قوم یکدست و برتر به‌نام آریایی نبوده است. این تصور که گروهی با نام و هویت قومی مشخص از شمال به جنوب آمده، تمدن ایران را بنیاد نهاده و سپس بخشی از آنان به اروپا کوچیده‌اند، در واقع ساخته و پرداخته‌ی روایت‌های ایدئولوژیک قرن نوزدهم است؛ روایتی که بیش از آن‌که علمی باشد، سیاسی و نژادپرستانه است.

احتمال دارد که در دوره‌هایی، گروه‌هایی کوچک وارد این منطقه شده باشند و در فرآیند اختلاط زبانی، زبان بومی مردم از ریشه‌های پیش از هندواروپایی چون دراویدی به ساختارهای هندواروپایی گرایش یافته باشد. اما این امر به هیچ‌وجه به معنای وجود یک قوم مشخص با عنوان آریایی نیست.

مسأله‌ی بنیادین و حل‌نشده آن است که ما هنوز برداشت قطعی و روشنی از مفهوم آریا و اشکال گوناگون تاریخی آن نداریم. نه می‌دانیم مردمانی که به زبان اوستایی سخن می‌گفتند، این واژه را چگونه تلفظ می‌کردند و نه می‌دانیم در بافت فرهنگی آنان، این واژه به چه گروهی اطلاق می‌شده است. آیا آریا مفهوم قومی بوده، زبانی، یا صرفا عنوان طبقاتی و اجتماعی برای تمایز میان نخبگان و توده‌ها؟ این‌ها پرسش‌هایی است که پاسخ‌های دقیق و مستند ندارند.

بنابراین، تدام استفاده‌ی ایدئولوژیک از واژه‌ی آریا در گفتمان هویتی ایران و افغانستان، بیش از آن‌که ریشه در تاریخ داشته باشد، بازتابی از ساخت تاریخی مدرن نژاد و ملت در قرن نوزدهم میلادی است؛ دورانی که شرق‌شناسان اروپایی با ترکیب زبان‌شناسی تطبیقی و نظریه‌های نژادی، مفهوم شبه‌علمی از نژاد آریایی را به‌وجود آوردند و متفکران مشرق‌زمین، از جمله روشنفکران ایرانی آن را به‌عنوان بخشی از پروژه‌ی مدرن‌سازی فرهنگی خود اقتباس کردند.

در متون بازمانده از دوران هخامنشی، واژه‌هایی چون ایران و انیران به‌کار رفته است؛ اما اگر این مفاهیم را معادل آریا یا آریایی نیز در نظر بگیریم، باز نمی‌توان به‌طور قطع گفت که مردمان امروز ساکن در افغانستان یا مناطق شرقی، از همان تبار یا نژاد محسوب می‌شوند. واقعیت تاریخی آن است که هخامنشیان نه از جغرافیایی که امروز افغانستان نامیده می‌شود بودند و نه از مردم بومی آن نواحی به ‌شمار می‌رفتند.

در حدود سال ۵۴۵ پیش از میلاد، کوروش بزرگ پس از فتح بابل و لودیه، به‌سوی شرق لشکر کشید و سرزمین‌هایی چون زَرنگ (زرنج یا سیستان)، هَریوه (هرات)، گندارا (قندهار) و باختریا (بلخ) را به قلمرو خود افزود. از آن زمان، بخش‌های بزرگی از افغانستان کنونی، به‌ویژه بلخ، هرات، قندهار و کابل، تا روزگار اسکندر مقدونی، تحت فرمانروایی هخامنشیان قرار گرفت.

اما این گسترش به‌ هیچ‌ روی به معنای پیوند قومی یا فرهنگی میان هخامنشیان و مردمان بومی این نواحی نبود؛ آنان فاتحانی بودند که از غرب به شرق لشکر کشیدند و سرزمین‌ها را با زور نظامی ضمیمه کردند.

در امپراتوری هخامنشی، بیش از چهل‌وچهار قوم و ملت گوناگون می‌زیستند که با زبان‌ها، آیین‌ها و فرهنگ‌های متفاوت اداره می‌شدند. بنابراین، هرگونه ادعا درباره‌ی تبار مستقیم قومی امروز از کوروش یا داریوش، بیش از آن‌که ریشه در تاریخ داشته باشد، تکیه‌گاهی در افسانه‌سازی‌های ناسیونالیستی مدرن دارد. به‌عنوان مثال، نمی‌توان تصور کرد که فردی امروز، مانند آقای نجیب بارور، بتواند با اسناد تاریخی اثبات کند که نسبش به کوروش می‌رسد، همان‌گونه که آقای محمد شاری یا دیگران نیز نمی‌توانند چنین ادعایی را با شواهد معتبر مستند سازند. زمان آن رسیده است که این سخنان مبتنی بر توهمات نژادی پایان یابد و انسان‌ها تنها با یک نژاد مشترک (نژاد انسانی) شناخته شوند و با هم زندگی کنند.

پس از فروپاشی هخامنشیان، در تاریخ افغانستان، دوره‌ی حکومت‌های یونانی و باختری فرا رسید؛ دورانی که دیگر مفاهیمی مانند آریایی هیچ جایگاهی در اندیشه و سیاست نداشتند. سپس حکومت کوشانیان پدید آمد که ریشه‌ی آنان به اقوام یوئه‌چی می‌رسید؛ قومی مرکب از شاخه‌های ترک و هندواروپایی. بعد از آن، هپتالیان (هیاطله) روی‌کارآمدند که آریایی‌تبار نبودند. در دوره‌های اسلامی نیز، هیچ‌یک از خانواده‌های سیاسی و سلطنتی از خزر خانیان، سامانیان، غزنویان، سلجوقیان، خوارزمشاهیان، غوریان، مغولان و ایلخانان تا تیموریان هرگز ادعای آریایی بودن نکرده‌اند. اگر کسی بتواند با سند معتبر تاریخی نشان دهد که یکی از این خانواده‌ها خود را آریایی خوانده باشد، می‌توان درباره‌ی آن سخن گفت، اما چنین چیزی اساسا وجود ندارد.

دلیل این امر روشن است: واژه‌ی آریایی در معنای قومی و نژادی، در طول قرون میانه و تا قرن نوزدهم میلادی، به‌ کلی از کاربرد فرهنگی و زبانی افتاده بود. در واقع، این واژه نه‌تنها رواج خود را از دست داده بود بلکه اساسا به‌عنوان یک مفهوم نژادی در هیچ منبع تاریخی اسلامی، ایرانی یا هندی وجود نداشت. بازگشت آن به گفتمان هویت، حاصل قرائت‌های نژادگرایانه‌ی اروپاییان و بازتولید آن در دوران مدرن است.

بااین‌حال، به‌ نظر می‌رسد که گروهی از ملی‌گرایان افراطی و پیروان ایدئولوژی فاشیستی، حتا با خواندن چنین استدلال‌هایی، قانع نخواهند شد. زیرا بحث از سطح پژوهش تاریخی گذشته و وارد حوزه سیاست هویتی و قدرت شده است. در جوامع معاصر ما، هر کس بخواهد بر جنایت‌ها و رفتارهای تبعیض‌آمیز خود سرپوش نهد، به نظریه‌های اصالت خونی و نژادی متوسل می‌شود. به‌ویژه در افغانستان، بخشی از بازماندگان شورای نظار با طرح ادعاهای «قوم اصیل» می‌کوشند بر جنایت‌های دهه‌ی هشتاد سرپوش بگذارند و برای خود مشروعیت تاریخی بتراشند.

اما این تلاش‌ها بی‌ثمر است. تاریخ بارها نشان داده است که هیچ قدرتی با جعل هویت، با ساختن افسانه‌هایی مانند «پته‌خزانه» و با پنهان‌کاری قومی، نمی‌تواند فاشیسم خود را جاودانه کند. همان‌گونه که دیگران در طول تاریخ کوشیدند دیکتاتوری و برتری‌طلبی قومی خویش را با افسانه‌سازی توجیه کنند، آنان نیز شکست خواهند خورد. حقیقت، اگرچه دیر، اما همواره چهره می‌گشاید.

«شاهنامه»

«شاهنامه» را، برخلاف برداشت‌های رایج، نمی‌توان به‌عنوان کتاب تاریخ تلقی کرد. این اثر نه منبع تاریخی است و نه از حیث ثبت وقایع، ارزش مستند دارد. «شاهنامه» اثر ادبی، اسطوره‌ای و ایدئولوژیک است که ریشه در آرمان‌ها، تخیلات و حافظه‌ی جمعی مردمان حوزه فرهنگی خراسان بزرگ دارد.

در حقیقت، روایت‌های «شاهنامه» از بستر حافظه شفاهی و اسطوره‌ای مردمی برخاسته‌اند که می‌کوشیدند در برابر زوال فرهنگی و سیاسی خود، گذشته‌ای باشکوه بازسازی کنند. فردوسی در قرن چهارم هجری، در زمانی‌ که خلافت اسلامی رو به افول بود و هویت ایرانی در مواجهه با زبان و قدرت عربی رنگ می‌باخت، با گردآوری و بازسرایی این افسانه‌ها در قالب شعر، نوعی بازسازی فرهنگی و زبانی انجام داد؛ اما این بازسازی، هرگز معادل تاریخ واقعی نیست.

حتا وجود شخصیت‌های مرکزی «شاهنامه» مانند رستم، سهراب، زال و سیاوش، در تاریخ رسمی و مستند قابل اثبات نیست. هیچ منبع هم‌عصر یا باستانی، پیش از تدوین متون حماسی، اشاره‌ای به این چهره‌ها ندارد. آنان چهره‌هایی اسطوره‌ای ‌اند، نه تاریخی- سمبل‌هایی از دلاوری، هویت قومی و مقاومت فرهنگی. «شاهنامه» به همان میزان که از تاریخ الهام گرفته، از خیال و نماد هم ساخته شده است.

بنابراین، ارزش «شاهنامه» نه در تاریخ‌نگاری بلکه در تاریخ‌سازی فرهنگی است؛ در خلق گذشته‌ای آرمانی که واقعیت بیرونی ندارد اما در ذهن جمعی یک ملت کارکرد نمادین پیدا می‌کند. در این معنا، «شاهنامه» محصول تاریخ نیست بلکه ابزار بازتولید تاریخ است، تاریخی که باید از نو ساخته ‌شود تا مردم مغلوب، احساس پیروزی فرهنگی کنند.

منابع:

  1. هراری، یووال نوح، (۱۳۹۷)، انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر. ترجمه‌ی نیکو سرخوش و مجید حسین‌زاده، تهران: نشر چشمه.
  2. کُتاک، کُنراد فیلیپ، (۱۳۸۶)، انسان‌شناسی: مطالعه‌ی فرهنگی انسان‌ها، ترجمه‌ی محسن ثلاثی، تهران: نشر ثالث.
  3. گوبینو، آرتور دو، (۱۳۷۳)، رساله‌هایی درباره‌ی نابرابری نژادهای انسانی، ترجمه‌ی علی‌اصغر نوروزی، تهران: توس.
  4. رضازاده شفق، محمدعلی، (۱۳۱۰)، تاریخ باستانی، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
  5. کرمانی، میرزا آقاخان، (۱۳۷۸)، سه مکتوب، تهران: نشر نی.
  6. مکس مولر. (۱۸۸۸). Lectures on the Science of Language. London: Longmans, Green, and Co.]
  7. ریچارد واگنر. (۱۸۵۰). Das Judenthum in der Musik. Leipzig.]
  1. Jones, William. 17981.  The Works of Sir William Jones, Vol. IV. London: G.G. and J. Robinson.]
  2. Schlegel, Friedrich. (1808). Über die Sprache und Weisheit der Indier. Heidelberg: Mohr und Zimmer.
  3. Chamberlain, Houston Stewart. (1899). Die Grundlagen des neunzehnten Jahrhunderts. München: F. Bruckmann.
  4. Frye, Richard N. (1962). The Heritage of Persia. London: Weidenfeld & Nicolson.
  5. Renan, Ernest. (1855). Histoire générale et système comparé des langues sémitiques. Paris: Imprimerie impériale.

با دیگران به‌‌ اشتراک بگذارید
بدون دیدگاه