سارا عنان
رامین با نگاه خسته ساعت موبایلش را میبیند. ساعت نزدیک دوازده چاشت است. همین که میخواهد به سمت اتاق برود تا غذای چاشت را گرم کند، صدای مرد ناشناسی را از دروازهی ورودی ساختمان میشنود که دستور میدهد جابهجا بایستد. سه مأمور پولیس لباسشخصی وارد کارگاه ساختمانی میشوند. رامین، که شش ماه قبل با ویزا به ایران آمده، حضورش قانونی است؛ اما پاسپورتش را برای تمدید به دفتر کفالت تحویل داده است. برگهی رسیدی را که از دفتر کفالت دارد به مأمور پولیس نشان میدهد اما آنان قبول نمیکنند. اعتراض فایدهای ندارد. نیمساعت بعد، او و شش کارگر دیگر، گرسنه و با دستهای بسته، تحت نظارت شدید پولیس به سمت گردنه تنباکو در حرکت اند؛ جایی که برای مهاجران افغانستانی «جهنم کوچک تهران» به حساب میآید.
در شمالشرق تهران، ساختمان قدیمی وجود دارد که قبلا انبار تنباکو بوده و فعلا بهعنوان مرکز نگهداری موقت مهاجران غیرقانونی تبدیل شده است. همچنان بسیاری از مهاجران قانونی نیز الی تثبیت مدارک اقامتیشان نزد پولیس، چندین شب را در آن بازداشتگاه سپری میکنند. مهاجران آن را «گردنه تنباکو» یا «کمپ شماره ۱۷» مینامند. هیچ تابلویی ندارد، اما همه میدانند کجا است.
شبهای تلخ و شکنجههای بیدلیل
روایت رامین، از گذران یک هفته در گردنه تنباکو دردناک و تلخ است:
«دو رفیقم در آغاز دومین شب در آنجا گفتند که ما دو نفر امشب میخواهیم فرار کنیم، آیا تو هستی یا نه. من فکر کردم شوخی میکنند. گفتم که نه، حوصله ندارم که خود را زیر لتوکوب پولیس قرار بدهم. آن شب فکر نمیکردم واقعا آن دو بخواهند فرار کنند. من خوابیدم. نزدیکهای صبح سروصدای پولیس بلند شد. دادوفریاد راه انداختند که چند نفر فرار کردهاند. متوجه شدم که آن دو در جایشان نیستند. پولیس، با خشونت همه را یکجا جمع کرد. شروع کردند به خشونت و فحش و توهین. مشخص شد که فراریها دقیقا همان دو نفر بودند. پولیسها رفتند تا دوربین امینتی را بررسی کنند. دو نفر آنان به سمت من برگشتند و مرا با خودشان بردند. بسیار ترسیده بودم. در مسیر راه گفتم که مرا کجا میبرید؟ گناه من چیست؟ در همان لحظه و بین راه هردویشان مرا زیر مشتولگد گرفتند. گفتند که چرا به ما خبر ندادی وقتی آنان تصمیم فرار داشتند.»
رامین میگوید که از هیچ چیزی اطلاع نداشت. اما آنان یادآوری میکنند که همه چیز را از دوربین متوجه شدهاند. دو پولیس رامین را به کانکس میبرند و تا توان دارند میزنند. دادوفریاد رامین به هیچ جای نمیرسد. او میگوید: «بعد از آن اتفاق نزدیک یک هفته مرا در بازداشتگاه نگهداشتند. هر شش ساعت دو پولیس میآمدند و مرا داخل کانکس میبرند و زیر لتوکوب قرار میدادند. تمام بدنم سیاه و کبود شده بود. حالا با گذشت یک ماه هنوز هم بعضی آثارش قابل مشاهده است.»
رامین میگوید هرچه دادوفریاد میکرد که از برنامهی فرار دوستانش آگاه نبود و هیچ حرفی در این مورد با او نگفته بودند، فایدهای نداشت. پولیسها بیآنکه به سخنانش گوش دهند، او را زیر لگد میگرفتند. تنها تکرار میکردند که بهتر است خاموش باشد و حرفی نزند. رامین میگوید در آن فضای ترس، هیچ توضیح و دلیل و مدرکی نمیتوانست نشان بدهد که او بیخبر بوده است. مأموران با تشدید خشونت، حس ناتوانی را بر روانش تحمیل میکردند. او میگوید که بارها تلاش کرد تا نزد مسئول بالاترشان برود و روشن سازد که او چرا بیگناه اینقدر شکنجه میشود، اما این فرصت به او داده نشد.
رامین افزود: «چنان بیپروا و خشن به سروصورتم میزدند که گاه نفس در سینهام حبس میشد و توان سخن گفتن را از دست میدادم. در آن لحظهها، تنها چیزی که حس میکردم، ترس بود و نگرانی از اینکه این وضعیت تا کی ادامه مییابد. در آنجا کسی اجازهی اعتراض یا درخواست کمک ندارد. اگر حرفی بزند، با برخورد تند پولیس روبهرو میشود و هیچ مرجعی برای شنیدن شکایتش وجود ندارد. صدای هیچکسی در میان دیوارهای بلند بازداشتگاه گردنه تنباکو شنیده نمیشود.»
رامین در کنار کتکهای شدید و توهینهای پولیس، دو شب را در کانکس سرد، بهحیث مجازات از طرف پولیس خوابیده است. او میگوید که گردنه تنباکو فقط یک ساختمان نیست، یک نماد است؛ نمادی از ترس، ناامیدی، و رنج انسانهایی که در میان مرزها گرفتار شدهاند. محل دلهره و نگرانی انسانهایی که به جرم کارکردن و یافتن لقمهنانی برای خانواده هستند.
او میافزاید: «وقنی به جوانی و عمری که در مهاجرت و کارگری سپری شده است مینگرم تا شاید از سرنوشت حزنانگیز زندگی خود مطلع شوم، چیزی نمیبینم جز رنجی که در اثر آوارگی از وطن متحمل شدم، و تحقیری که در مهاجرت شاهدش بودم. وقتی وطن خودم درست نباشد و دولتمردان دلسوز و متعهد به سرنوشت خاک و مردم نباشند، سرنوشت شهروندانش نیز بهتر از این نخواهد بود.»
اخراج اجباری رامین به افغانستان
پس از نزدیک به یک هفته، پولیس رامین را در فهرست اخراجیها قرار میدهد. روز شنبه هفته دوم است که نام او را میخوانند. او و دهها نفر دیگر در اتوبوسهای بزرگ سوار میشوند و به سمت مرز دوغارون حرکت میکنند. سفری که برای هیچیک از آنان انتخابی نیست؛ سفر اجباری، پر از ترس و نگرانی. رامین در آن اتوبوس مینشیند و به ساعتها و روزهایی که در بازداشتگاه گردنه تنباکو شکنجه شده فکر میکند. پاسپورتش هنوز در دفتر کفالت مانده است. برگهی رسیدی که همراهش بود را پولیس گردنه تنباکو نزد خودش نگه داشته است. حتا موبایلش را هم از او گرفتهاند. حالا او بدون هیچ مدرکی بهسوی مرز میآید؛ مرزی که پشت سرش زندگی ششماههاش در تهران، کارش، حسابوکتابش با کارفرما و پاسپورتش باقی مانده است.
در راه، رامین با مردی آشنا میشود که میگوید پسرش را یک ماه قبل پولیس رد مرز کرده است؛ حالا هم خودش اخراج میشود. هر دو از رنجی که مهاجران در ایران میکشند و نبود کار در افغانستان میگویند. از خانوادههایی که نان سفرهیشان از کارگری پدر، فرزند یا یکی از اعضای خانوادهاش در ایران میآید. هر دو از این درد دل میکنند که چگونه حقوقشان در ایران به سادگی از سوی پولیس و کارفرمایان پایمال میگردد.
رامین وقتی پایش را روی خاک افغانستان میگذارد، حس عجیبی دارد. در سرزمینی که خانهاش است برگشته، اما پاسپورتاش در دفتر کفالت در تهران مانده است. اولین کاری که رامین باید انجام دهد، تماس با خانواده است، اما گوشی ندارد. از کسی که تازه در مسیر راه آشنا شده موبایل درخواست میکند تا با خانوادهاش تماس بگیرد. پشت خط، صدای مادرش که گریه میکند و پدرش که نگران به نظر میرسد، قلبش را میفشارد.
زندگی در چرخهی اخراج و بازگشت
رامین، یکی از هزاران مهاجر افغانستانی است که داستانش شنیده نمیشود. او یکی از آن انسانهایی است که در آمارها یک عدد است، در خبرها یک جمله، و در زندگی واقعی یک تراژدی. گردنه تنباکو همچنان در این روزها پر از مهاجر گرفتارشده توسط پولیس است. هر شب صدها مهاجر افغانستانی در آن بازداشتگاه نگهداری میشوند. پولیس، مهاجران را از ایستگاههای مترو، صف نانوایی و کارگاههای ساختمانی گرفتار میکنند و به گردنه تنباکو انتقال میدهند. شب و روز برای مهاجران در این مکان با ترس و دلهره سپری میشود. گاهی پولیس به بهانههای مختلف آنان را مورد لتوکوب قرار میدهند. بعضیها حتا با مدارک قانونی چند شب را در آنجا میگذرانند. بعضیها رد مرز میشوند، و شماری هم موفق به پرداخت رشوه میشوند و خودشان را آزاد میکنند.
بااینحال، رامین حالا در کابل است. امیدی برای یافتن کار و ماندن در کابل ندارد. تصمیم دارد دوباره برای کار به ایران برگردد. دنبال گرفتن ویزا است. میگوید چارهای نیست. در افغانستان وقتی کار نباشد، آدم گرسنه میماند. دشواریها و احتمال هر نوع سختی را برای تأمین هزینهی خانواده، فرصت کاری و زندگی به جان میخرد. امید و انتظاری که برای آن پایانی متصور نیست. این نهتنها قصهی رامین بلکه داستان هزاران مهاجر دیگر هم هست. کسانی که هر روز از گردنه تنباکو به افغانستان فرستاده میشوند، و از آنطرف تلاش دارند دوباره به تهران برگردند.
نوت: به درخواست فرد مصاحبهشونده، نام واقعی وی در این گزارش ذکر نشده است