close
عکس: از صفحه فیسبوک دانشگاه ابن سینا ـ شعبه مزارشریف

جشنواره‌ی اوسانه و کشف استعدادهای جوان

تقی واحدی، عضو خانه‌ی داستان بلخ

اعلام نام‌های برندگان دوازدهمین دور جشنواره‌ی داستان‌نویسی اوسانه در روز پانزدهم عقرب امسال در تالار شعبه مزار شریف دانشگاه ابن سینا که بیان‌گر سهم بیشتر زنان از کیک جایزه بود، در محفلی صورت گرفت که از میان حدود یک‌ونیم صد شرکت‌کننده، بیش از نیمی از آنان را در یک اتفاق نادر فرهنگی در سال‌های اخیر افغانستان زنان تشکیل می‌دادند. برندگان زن این دور، سمیه ابراهیمی و روشنا امیری (برندگان مشترک اول)، و مرسل ماندگار نیازی و نرگس موسوی (برندگان مشترک سوم) بودند و تنها برنده‌ی مرد این جشنواره، محمدضیا جویا مقام دوم را به‌دست آورد.

خانه‌ی داستان بلخ به مانند دور یازدهم، این دور جشنواره را نیز به همکاری دانشگاه ابن سینا زمینه‌چینی و مدیریت کرد. این دور جشنواره را دو داستان‌نویس با سابقه‌ی عضویت در خانه‌ی داستان بلخ، سهراب سروش و محمدامین محمدی و همچنین شماری از فرهنگیان بلخی پشتیبانی مالی کردند. ده دور اول این جشنواره را زوج داستان‌نویس، مریم محبوب و زلمی باباکوهی حمایت مالی کرده بودند و دور یازدهم را بنیاد خیریه خیرخواه. در این دور از جشنواره به‌گفته‌ی شفیع بی‌ریا، مدیر آن، مجموعا صدوسی اثر داستانی جهت مشارکت در مسابقه رسیده بود که بیان‌گر اقبال بیشتر جوانان به این جشنواره نسبت به دوره‌های قبلی است گرچه از نظر کیفیت هنری، تقریبا هم‌سطح دوره‌های قبلی به نظر می‌رسد. داستان‌ها پس از فیلتر اولیه توسط مدیر جشنواره، به‌خاطر پوره نکردن شرایط اعلام‌شده در جشنواره، به داوران مرحله‌ی اول سپرده شد. عاطف کابلیان و عبدالعالم شریفی، از اعضای مطرح خانه‌ی داستان بلخ، از میان صد داستان راه‌یافته به مرحله‌ی اول، ۴۷ داستان را برای داوری در مرحله‌ی نهایی برگزیدند تا حمیرا قادری، شفیق نامدار و علی موسوی، داستان‌نویسان مطرح افغانستان به داوری مرحله‌ی نهایی بپردازند.

بختی از حضرت زهرا بالاتر است؟

«بخت‌آور»، یکی از دو داستان برنده‌ی مشترک جایگاه اول، قصه‌ی دختری خردسال است که از سوی پدر مقروض‌اش به مردی بزرگ‌سال داده می‌شود تا به این وسیله طلب‌های او ادا شود. بخت‌آور خردسال که آماده‌ی این ازدواج نابرابر نیست، پس از رنج‌های تاقت‌فرسا، خود را به آتش می‌سپارد؛ قصه‌ای آشنا اگرچه با جزئیات متفاوت. داستان این‌گونه آغاز می‌شود: «بخت‌آور خودش را از بالای نرده‌های راه‌زینه آویزان می‌کند. با صدای بلند آواز می‌کند “مادر، کاکا اسد می‌گه چارقدم را بِکَشم، موی‌هایم را سیل کنه، چی‌ کنم؟ بکشم؟” حلیمه دستش را از تاغار خمیر بیرون می‌کشد. گوش‌هایش را تیز و چشم‌هایش را ریز می‌کند. با گوشه‌ی شال عرق‌ پیشانی‌اش را می‌گیرد. آب چشم و دماغش را پاک می‌کند. صدایش می‌لرزد “گپ‌های کاکایت را گوش بگیر جان مادر”».

چنان که از توصیف بالا درمی‌یابیم، داستان در عین حال، روایت واکنش رفتاری و احساسی حلیمه، مادر بخت‌آور در قبال این ازدواج ناخواسته نیز هست. از دید حلیمه، مادر بخت‌آور، این ازدواج نامنصفانه، به‌مثابه‌ی حیف کردن دخترش هست. برای همین است که با شوهرش سلیمان بر سر دادن بخت‌آور به کاکا اسد جنجال می‌کند و دلیل می‌آورد که دختری که ده سال را پوره نکرده و عادت ماهوار را تجربه نکرده، زنی نمی‌تواند. اما سلیمان پیاله و کاسه را به هم می‌زند و در کنار ادای پنج لک افغانی قرضداری‌اش با انجام این معامله، یک دلیل مذهبی را نیز با پیشانی‌ترشی پشتوانه‌ی کارش می‌سازد تا حلیمه را خاموش کند؛ «پیامبر خدا دخترش را نه‌ساله عروس کرد، بختی از حضرت زهرا بالاتر است؟» به این ترتیب بخت‌آور همچون یک دارایی از سلیمان به کاکا اسد سپرده می‌شود.

اولین نصیحت کاکا اسد به بخت‌آور این است که از این پس او را کاکا صدا نکند. چون که از این پس زن و شوی هم شده‌اند. اما برای بخت‌آور خردسال، زن و شویی، معنایی غیر از احساس درد پیدا نمی‌کند؛ «از زیر لیاف که بالا می‌شود، جانش را لُچ می‌بیند. بند دلش پاره می‌شود. نمی‌داند دینه‌شب چی به سرش تیر شده. می‌خواهد از جایش بلند شود، تمام جانش درد می‌کند. مثل این‌که پدرش لت‌ کرده باشد. هر جایی که دست می‌گذارد درد می‌کند. به روی کاکا می‌بیند، خنده به لبش خوابیده است». این است که «دلش می‌خواهد سگی باشد که صدای وق وقش را می‌شنود، مورچه‌ای که دانه‌های برنج از مهمانی دیشب را از این‌سو به آن‌سو می‌برد. هرچیزی باشد به غیر از آدم. به غیر از زن».

سمیه ابراهیمی با خلق صحنه‌ها، خودگویی‌ها و گفت‌وگوهای منحصر به فرد، جان تازه‌ای به کالبد این قصه‌ی آشنا دمیده است. یکی از این صحنه‌ها که مخاطب را به یاد خودگویی‌ها و بازی‌گوشی‌های «پاتو» در رمان «گلیمباف» و«تلیسه» در رمان «نقش شکار آهو» می‌اندازد، صحنه‌ی ذیل است: «دست‌های مشت‌‌کرده‌اش را توی کاسه‌ی آب غوطه‌ می‌دهد، با همه‌ی زورش به نرمیِ خمیر فرو می‌برد و ورز می‌دهد. خمیر را مثال آدمی‌زاد می‌سازد. مثل سلیمان. یک سر کلان درست می‌کند و دو گوش بل‌بلی‌اش را با تاب‌دادن خمیر، شکل می‌دهد. گوش‌های خمیری را در مشت می‌گیرد و چنگ می‌زند، آن‌قدر با انگشت‌هایش فشار می‌آورد که خمیره‌ی گوش‌ها ازهم می‌پاشد. دست می‌برد روی سرش، چهار انگشت از پیشانی ‌می‌آید پایین. دو انگشت اشاره‌‌اش را تا یک‌بند فرو می‌کند و برایش چشم می‌سازد. به چُقُری خالی چشم‌خانه‌های سلیمان نگاه می‌کند. دندان‌هایش روی هم ترَقَست صدا می‌کند. اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش روان می‌شود؛ «چی‌رقم دلت آمد که دختر را حیف کنی؟ کاکا اسد سن پدرش را دارد. خیر ننگری تو مردک». سخن یعقوب یسنا در مورد نحوه‌ی کنش زنانه‌ی «تلیسه» در رمان «نقش شکار آهو» در مورد این خودگویی و بازی‌گوشی حلیمه نیز مصداق پیدا می‌کند وقتی می‌نویسد؛ «از این‌که به حرف زنان اعتنا نمی­شود، حرف برای زن به­عنوان یک بازی و سرگرمی برای خودش تقرب می­کند… زنان با این پرگویی، می­خواهند اندوه شان را به بیرون پرتاب کنند و خود را خالی سازند. و در این خالی­شدن، شاید به خودارضایی انتقام دست یابند» (یسنا، ۱۳۹۱).

یک دوراهی اندوهبار

داستان دیگر برنده‌ی مشترک جایگاه نخست این دور جشنواره که «آخرین روز سال» نام دارد، بیان لحظاتی از سرگذشت دشوار زنی افغانستانی مقیم کشور امریکا به‌نام لیلا است که به‌خاطر دل نکندن از فرزند مفلوج‌اش مصباح، بهای جدایی از شوهر را می‌پردازد. بهایی که برای لیلا گزاف است و از این‌رو، پرداخت آن را بار بار به عقب می‌اندازد. نگهداری از فرزند مفلوج نیز بهای گزافی بر لیلا و همچنین فهیم شوهرش تحمیل کرده و حساب خانه و زندگی را از دست او ربوده است؛ «دو سال است حساب خانه و زندگی از دستم رفته، موبلمان مشکی خانه، تخت شکسته‌ی عمر، پرده‌های پنجره‌ی اتاق خواب که ماه قبل فهیم با اتو سوختاندش، عوض نشده‌اند. دو سال است شاید از سه وعده غذا یک وعده‌ی آن را  فرصت کنم بپزم‌ و از بقیه وعده‌ها با سلاد، بسکویت یا هر آن‌چیزی که آماده و دم دست باشد، بگذرم. همین‌طور تنها شب‌ها را فرصت کنم برای تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظروف سینک. آن‌هم اگر صدای گریه‌هایش امانم بدهد. یا اگر از تغذیه و تمیزکردنش زمانی بیابم.»

فهیم که از این سختی‌ها به ستوه آمده، مصمم شده است که پسر مفلوج شان را به مرکز مراقبت اطفال فلج و عقب‌مانده‌ی ذهنی تسلیم کند؛ «ببین لیلا! من فکر می‌کنم که در آخرش هستیم. حتا از آخرش هم رد شدیم. این‌طوری تو برای یکی، زندگی چهار تای مان را با دست خودت به فنا می‌دهی. تو برای یکی می‌خواهی از خودت، شوهرت و دو تا فرزندت بگذری. زندگی مان چی می‌شه لیلا؟ به قدر کافی به مرز استیصال رسیده‌ایم. دو هفته بعد همان آخرین روز سال است که تا حالا منتظرمان گذاشتی. این‌بار باید تصمیمت را بگیری و باید از انتهایش رد شوی اگر نه…»

فهیم این حرف‌ها را دقیقا زمانی می‌گوید که دو روز قبلش داکتر معالج، امید آن دو را از راه‌رفتن مصباح نابود کرده است. جدا از اختلاف نظر بر سر فرزند شان مصباح، این زن و شوی از نظر عاطفی نیز از هم جدا شده‌اند و زن از طریق دسترسی چانسی به موبایل شوهرش پی برده که او دلبند دیگری پیدا کرده است که «باربی قشنگ من» خطاب‌اش کرده. دلسردی‌ای که به زمان قبل از تولد مصباح برمی‌گردد. اما این‌که چرا فهیم هنوز در زیر یک سقف با لیلا زندگی می‌کند، از دید لیلا برمی‌گردد به عذاب وجدانش از رها کردن زنی که به‌خاطر مراقبت از کودک فلج‌اش دو سال است آرام نخوابیده. به عبارت دیگر، این کودک مفلوج هم دلیلی برای ماندن و هم بهانه‌ای برای جدایی فهیم از لیلا شده است. لیلایی که در این دو سال آن‌قدر زجر کشیده که از موهای خرمایی تابدارش چیزی جز چند تار باریک نمانده، اما با الهام از این گفته‌ی مادرش، اصرار لجوجانه‌ای برای نگهداری از فرزندش دارد؛ «فرزند حتا اگر ناقص‌ترین بشر جهان باشد برای مادر شکوه یک سلطان را دارد. همین‌قدر عزیز، همین‌قدر بی‌نظیر.»

و به این دلیل در مقابل این استدلال عاقلانه‌ی شوهرش مقاومت می‌کند که؛ «تو هم می‌دانی ما نمی‌توانیم همه‌ی عمر چنین مراقبش باشیم. قرار نیست پسرمان را ببریم کشتارگاه، فقط می‌بریمش جایی که برایش بهتر است. خودت هم که به استیصال رسیدی، من باید به سلامت مادر و دو تا بچه‌ی دیگرم هم فکر کنم.» لیلا هم استدلال‌های قابل فهم مادرانه‌ی خودش را دارد؛ این‌که چه تضمینی وجود دارد که در آن مرکز مراقبت، سر وقت هر دو ساعت بعد آمپول شیر را به بدنش تزریق ‌کنند؟ یا اگر بی‌وقفه از التهاب زخم شکمش گریه کند، چه تضمینی است که سرش داد نزنند و با محبت آرام‌اش کنند؟ از نظر لیلا هیچ تضمینی وجود ندارد.

مثل اغلب اوقات در فرهنگ افغانستانی، وقتی مشکلی شکل می‌گیرد، آدم‌ها بیشتر دنبال مقصر می‌گردند. و در این‌جا لیلا سررشته‌ی تقصیرات این وضع دردناک را به ازدواج ناخواسته و اجبارشده از سوی پدران خویش ربط می‌دهد و سپس به خیانت‌های فهیم و این‌که «اگر دیابت نگرفته بودم، اگر افسردگی‌ام مزمن نشده بود یا اگر در بارداری‌ام بارها مشت‌ولگدش را نخورده بودم، حالا هم چنین زندگی داشتیم؟ ممکن بود پسرمان چنین مرده‌ی بی‌جان به دنیا بیاید؟ مگر داکتر برایش نگفته بود دلیل حال پسرمان، دیابت و افسردگی مزمن من است؟»

اما جدا از این‌که مقصر کی هست، حالا لیلا در روز پایان سال چنان که قول داده می‌باید از دوراهی‌ای که فهیم پیش پایش گذاشته یکی را انتخاب کند؛ یا روی برگه‌های فرستادن مصباح به مرکز مراقبت را امضا کند و یا روی برگه‌های طلاق را. لیلا برگه‌ی دوم را امضا می‌کند و می‌دهد دست رضا تا برای پدرش بدهد. انتخاب گزینه‌ی دوم از این بدگمانی لیلا هم تأثیر می‌گیرد که فهیم، عاقبت از او جدا می‌شد حتا اگر پسرشان را تسلیم مرکز مراقبت می‌کردند؛ «می‌دانستم خسته می‌شد و باز هم بهانه می‌آورد. مانند هر بار دیگر. گذاشتم حالا که می‌خواهد برود، توجیه خوبی برای رفتنش داشته باشد تا اگر کنار دیگری آرام گرفت، عذاب وجدان سراغش نیاید.»

لیلا با امضای برگه‌ی طلاق و با رفتن شوهرش از خانه برای همیشه، کنار مصباح روی تخت دراز می‌کشد و به صورت او خیره می‌شود. احساس می‌کند آرامش عمیقی وجودش را فرا گرفته. چون که احساس می‌کند همه چیز در جای درستش قرار گرفته است. احساس می‌کند به ندای قلبش پاسخ داده؛ به ندای حس مادرانه‌اش.

قصه‌ی «آخرین روز سال» روشنا امیری همچون قصه‌ی «بخت‌آور» سمیه ابراهیمی، پیچ‌وخم اندوهبار رابطه‌ی زنان و شوهرانی است که از درک همدیگر عاجز مانده‌اند. و به نظر می‌رسد از آن‌جایی که نویسندگان هر دو داستان زن هستند، نگاه زنانه بر روایت این رابطه سایه افکنده است. با آن‌که هردو نویسنده به مردان داستان نیز مجال داده‌اند دلایل دیدگاه خود شان را بیان کنند و با آن‌که این دلایل به لحاظ عقلانی تا حدی موجه به نظر می‌رسند، اما فاقد گرمای عاطفی هستند و نمی‌توانند آن همدلی را برانگیزند که استدلال‌های زنان این داستان‌ها را همراهی می‌کند.

مثل دو موج دریا هم­دیگر را می­بلعند و محو می­شوند

جدا از آن دو داستان دارای مقام نخست، داستان دیگری از جمع داستان‌های اشتراک‌کننده در این جشنواره که شخصیت‌های قابل تأمل و بافت داستانی منسجم آن مرا جذب خود کرد اما مقامی از سوی داوران نگرفت، داستان «آواره» از عبدالوحید سروش هست. داستان آوارگی مردی به‌نام یاسین با سابقه‌ی خبرنگاری، که از افغانستان گریخته و از راه‌های وحشتناک قاچاق روانه‌ی کشور ایران شده است. در تاریکی شب هنوز چشم‌اش در خواب است که فریاد یک مرد را می‌شنود؛ «کسی جا نمانه!» و بعد بی‌درنگ خود را در عقب موتر می‌اندازد، دست‌وپای چندین نفر را لگد می‌کند تا میان هژده تا بیست نفری که در مساحت دو متر در دوونیم سر هم آوار شده‌اند، به قدر دو پا برای خود جا باز کند. موتر به راه می‌افتد و او تمام آرزوهای نجیب‌اش را لب مرز «نیمروز» رها می‌کند.

موتر بالآخره به یکبارگی می‌ایستد و آوارگان «همگی دوان دوان خود را پشت تپه می‌رسانند و پس از ساعت‌ها پیاده‌روی در دشتی گرد می‌آیند و دوباره مردِ «تقریبا سی و چند ساله با بینی بلند و چشم­های درشت سیاه که خاک و عرق، چین­های پیشانی­اش را درشت­تر کرده»، همه‌ی آواره‌ها را جمع کرده و می‌گوید: «”امشب همین­جا هستیم، مه میرم که نان بیارم؛ شور نمی­خورید، تا مه بیایم اگر کدام ماشین دیده شد فرار کنید اگه گیر افتادین مرا کار نیست”. یک جوان با اندام باریک و صورت لاغر با خنده‌ی بی‌روح گفت “اگه شور نخوریم باز چطو فرار کنیم”. مرد که داشت می­رفت برگشت و به ما نگاه کرد، مثل این‌که می­دانست که این حرف را کی زده است، رو کرد به او و هرچه از دهانش بیرون شد نثار جوان کرد.» رگه‌ای از طنز، این روایت را با چند صحنه‌ی دیگر داستان پیوند داده است. اما پرده‎برداری از جنبه‌ی پلیدانه‌ی رفتار انسان در این صحنه، آن را متفاوت می‌کند از مثلا صحنه‌ی طنزآمیز سپاس‌گزاری یاسین به‌خاطر لگدهایی که خورده است؛ «بی­هدف چشمم به یک مرد میان‌سال دیگر افتاد که چهره­اش آشنا به نظر می­رسید. در آن لحظه برای دومین‌بار حس کردم که این­ صحنه را جایی دیده­ام. بی‌این‌که من چیزی بگویم او با لبخند آهسته دست به ریش خود کشید و گفت “دیشب بدرقم سنگین خواب رفته­ بودی، سه بار بیدارت کردم ولی نشد آخر کدی لگد زدم”. حس کردم ممنون او شده­ام و با واژه­های تشکر و سپاس‌گزارم جوابش را دادم و رفتم کنارش تا بیشتر با او آشنا شوم.»

این مردی که یاسین می‌خواهد با او آشنا گردد رشید نام دارد، در نظام افغانستان وظیفه‌ای رسمی داشته اما مثل امنیتی‌ها درباره‌ی وظیفه‌اش مبهم گپ می‌زند. او و یاسین و آن رفیق پرگپ شان با گپ‌وگفت میان خود، شرایط تاقت‌فرسای آوارگی را اندکی برای‌شان قابل تحمل می‌سازند. از جمله با طرح بحث درباره‌ی آینده‌ی وطن شان افغانستان که رشید به‌صورت سؤال مطرح می‌کند و رفیق قصه‌گوی‌شان چنین جواب می‌دهد: «آینده‌ی افغانستان!! افغانستان از قدیم آینده شی خراب بود، هفتاد پشت ما اینمی تو گدودیشن بوده، یک هفتاد نسل دیگه هم اینمی تو عمر شان ده گندگی تیر می‌شه.»

برای یاسین نه محتوا، بلکه فرم بهره‌گیری از «رمزگان محدود» در پاسخ اهمیت پیدا می‌کند؛ ساده و صمیمی، و ابزاری برای نزدیک شدن هم‌سخن‌ها به هم در قیاس با جواب احتمالی خودش که از «رمزگان گسترده» بهره می‌گیرد که «می‌تواند منجر به پوچی، بی‌عاطفگی و بیگانگی از خود شود» (فاولر، ۱۳۹۶، ص ۱۸۴)؛ «فکر کردم اگر من جواب این سؤال را می­دادم باید چنگ می­انداختم به تاریخ، ساختار اجتماعی- فرهنگی جامعه، ساحت قدرت و بعد از میان گرداب علت و معلول و منطق می­گذشتم تا با واژه­های زمخت و گیج­کننده­ که آخرش پسوند “یسم” دارند، همین جواب را دهم. آن وقت فهمیدم که ما چقدر درگیر دنیای ساختگی شده­ایم، اسیر زبان و تعبیرهایی که عده­ای آن را برای تسلط بر دیگری ساخته­اند». یاسین در ادامه اش این سؤال فلسفی را با خود مطرح می‌کند که «چرا تلاش داریم دنیا را برای خود پیچیده بسازیم و چیزهای ساده را با چیزهای پیچیده توضیح دهیم؟»

پاسخ غیرمستقیم بزیل برنستاین، جامعه‌شناس به این سؤال بدبینانه‌ی یاسین این است که چنین تلاشی، از نحوه‌ی پرورش عادت‌واره‌های ما ناشی می‌گردد و زیاد هم آگاهانه نیست. برنستاین توضیح می‌دهد که طبقه‌ی اجتماعی افراد، با تأثیری که بر ساختار خانواده می‌گذارد، امکانات زبانی هر فرد را تعیین می‌کند. اگر کودکی در خانواده‌ای از طبقه‌ی کارگر متولد شود، گونه‌ای «محدود» از زبان در اختیارش خواهد بود، حال‌آن‌که کودکی که به طبقه‌ی متوسط یا بالا تعلق دارد از گونه زبانی «گسترده» برخوردار خواهد بود. به نظر او، این رمزگان گسترده بر پویایی، فردیت و مرجعیت اشخاص می‌افزاید، اما رمزگان محدود مانع کسب این قبیل امتیازهای اجتماعی-اقتصای می‌شود.

به‌گفته‌ی برنستاین، رمزگان‌های یادشده در اصل اجتماعی اند تا صرفا زبانی، و هنگامی که فرد آن‌ها را بیاموزد، پی‌آمدهای گوناگونی برای وی خواهند داشت. کسی که رمزگان گسترده دارد، در ظاهر از دارندگان محدود پویاتر است، کم‌تر به موقعیت ارتباط کنونی‌اش وابسته است، توانایی بیشتری در کلی‌گویی و نمادپردازی دارد. اما کسی که رمزگان محدود دارد نمی‌تواند از معناهای موجود در موقعیت کنونی‌اش فراتر برود، و همین معناها را هم اشاره‌وار بیان می‌کند… چنین کسانی فاقد ساختارهای لازم برای برگزیدن معناهای مناسب، دقیق کردن مفهوم‌ها، و بیان کردن آن‌ها در قالب زبان اند (فاولر، ۱۳۹۶، ص ۱۸۳ -۱۸۴).

بگذریم؛ آن گروه سه نفری هنوز گرم بحث هستند که صدای موتر یا موتورسایکلی به آنان نزدیک می‌شود. دیگر افراد کاروان به هر سو فرار می‌کنند اما یاسین و آن مرد پرگپ به خواست رشید و مثل او خَپ می‌گیرند تا این‌که موتر از کنار آنان می‌گذرد. آنگاه از ترس این‌که موتر دوباره برنگردد به پیشنهاد رشید شروع می‌کنند به دویدن در دشت بی‌سر و بی‌پای. و بعد که متوجه می‌شوند از جمع آواره‌ها کاملا جدا شده‌اند، احساس آسیب‌پذیری بیشتری می‌کنند. این است که دل به دریا می‌زنند و آتشی برپا می‌کنند به امید این‌که بقیه گروه آواره متوجه آنان شوند و علامتی بدهند. اما باران می‌بارد و آتش را خاموش می‌کند. آنان کم کم به خواب می‌روند و یاسین وقتی از سردی هوا بیدار می‌شود، همچنان که خودش در ابتدای داستان با لگد بیدار شده بود، شروع می‌کند به لگدزدن به دو رفیق دیگرش تا زودتر خود را به کاروان آواره ملحق کنند. رشید بیدار می‌شود اما رفیق پرگپ شان تکانی به خود نمی‌دهد. رشید با عجله نبض او را می‌بیند و متوجه می‌شود که او مرده است. مرگ او جنجالی بین یاسین و رشید می‌آفریند بر سر این‌که او را با خود ببرند یا نه. نظر رشید این است که او را همان‌جا دفن کنند با این توجیه که توان حمل او را ندارند اما یاسین قبول نمی‌کند و عاقبت، رشید کوتاه می‌آید و به نوبت جسد را به دوش می‌کشند تا این‌که رشید به ستوه می‌آید و دست از همکاری می‌کشد. یاسین که تنها مانده لحظاتی سر بر جسد می‌گذارد و گریه می‌کند. بعد دیوانه‌وار به هرسو می‌دود و در نهایت جسد را به دوش می‌گیرد. حس می­کند این جسد روحش را می‌بلعد تا با هم یکی شوند؛ «مثل دو موج دریا که هم‌دیگر را می­بلعند و محو می­شوند».

معنای تفاوت رشید و یاسین در چگونگی همراهی با جسد رفیق راه شان، تا حدی از گذشته‌ی آن دو قابل فهم می‌گردد. با آن‌که هردو در وضعیت آوارگی یکسانی قرار دارند، اما درحالی‌که یاسین هیچگاه جسدی را این‌گونه از نزدیک لمس نکرده است، رشید تجربه‌ی عبور از میان کشته‌های هم‌رزمانش را به‌خاطر نجات خود در خاطر دارد. تجربه‌ای که رفتار به نسبت سنگدلانه و فاقد عاطفه‌اش را قابل فهم می‌کند.

عبدالوحید سروش با زبان گزنده و بار محسوس فلسفی، مضمون آشنای داستان «آواره» را برای ما تأمل‌برانگیز کرده است؛ این‌که برای لحظاتی چشمان خود را ببندیم و به شخصیت‌های داستان و آنچه از این شخصیت‌ها سر زده است بیاندیشیم. شخصیت پرگپ آسیب‌پذیر در وضعیت‌های متلاطم، شخصیت تا حدی مرموز کارکشته که راه کشیدن جُل خویش از آب را بلد است و شخصیت به نسبت کم‌تجربه‌ای که به آسانی در سایه عاطفه‌ی همدلانه‌ی خویش رفتار می‌کند. همدلی‌ای که نوعی خروش و فریاد نیز هست و در مقام قیاس با رشید، منِ مخاطب را به یاد این بیت معروف می‌اندازد که؛ «ز دیگ پختگان ناید صدایی/خروش از مردمان خام خیزد». یاسین اگرچه که خبرنگاری کرده و در تحلیل محتوا، توانایی قابل توجهی دارد، اما تجربه‌ی حضور در میدان مرگ‌آفرین را تا آن لحظه نزیسته است.

در یک جمع‌بندی می‌توان گفت که این داستان‌ها گپ چندان تازه‌ای برای ما ندارند. با این‌حال توانسته‌اند در حد ستایش‌برانگیزی، وقایع را در یک پیرنگ پذیرفتنی، بافت هنری بدهند که برای یک نویسنده‌ی جوان تازه‌کار، دست‌آورد کمی نیست. خانه‌ی داستان بلخ همین‌قدر که بتواند در هر دور جشنواره‌ی اوسانه -همان‌طور که شفیق نامدار، یکی از داوران جشنواره‌ی امسال در سخنرانی‌اش گفت- چند استعداد ناشناخته یا کم‌ترشناخته‌ی جوان را کشف و قدردانی کند و آن را وارد جرگه‌ی داستان‌نویسان جدی بسازد، خود را در کار برگزاری جشنواره موفق ارزیابی می‌کند. به همین‌خاطر، در کنار افغانستانی بودنِ اشتراک‌کننده و فارسی بودن اثر داستانی، قرار داشتن نویسنده در گروه سنی زیر سی سال، یکی از شرط‌های ثابت اشتراک در جشنواره بوده است تا جوانان فرصت هموارتر و منصفانه‌تری برای رقابت در یک فرآیند خلاق داستانی و معرفی به جامعه‌ی ادبی داشته باشند.

منابع:

  1. فاولر، راجر (۱۳۹۶)، زبان‌شناسی و رمان، ترجمه‌ی محمد غفاری، تهران، نشر نی؛
  2. یسنا، یعقوب (۱۳۹۱)، «مخاطب‌های بی‌پاسخ در رمان نقش شکار آهو» روزنامه­ هشت صبح، شماره­ی مسلسل ۱۳۹۶، کابل.