close

قصه‌ی روزان ابری (۲۹)

احسان امید

«تا منع نشدن از درس در دانشگاه هیچ‌وقت به‌طور جدی به معنای محرومیت فکر نکرده بودم. با این‌که این مسأله جزئی از اخبار هر روز در کشور بود، برایم حکم یک بحران نامرئی را داشت. یعنی چیزی که در ولایت‌های دور و اکثرا جنوبی کشور برای زنان اتفاق می‌افتاد، برایم غیرقابل درک‌ بود. اما با منع شدن دختران از مکتب و دانشگاه همه‌ چیز برایم عوض شد. نه فقط برای من، برای صدها هزار دختر در سراسر کشور.»

آنچه عنوان شد، خاطره‌ی دردناک ریحان از روزهای محروم شدن از رفتن به دانشگاه است. او که قصه‌اش را با لحن آرام صحبت می‌کند، این‌گونه ادامه می‌دهد: «تسلط طالبان وقتی بر بخش‌های مختلف جامعه حاکم شد، آنان از همه چیز مطئن شدند و محدودیت روی زندگی و رفتار افراد را بیشتر کردند. حالا همه جا وحشت است و کسی جرأت نمی‌کند از خانه بیرون شود. من گاهی وقت که از خانه بیرون می‌شوم، کوچه‌ها آن گرمی و شلوغی سابق را ندارند و خالی از دانش‌آموزان مکتب و رفت‌وآمد زنان اند. هنگام عبور از کوچه حس می‌کنم تنهایم و همه ‎‌چیز مردانه شده است. نگاه‌های مردان هم مثل باد تند به صورتم سلی می‌زند. حالا که بیش از سه سال است که از رفتن به دانشگاه محروم هستم، بیشتر وقتم را در خانه می‌باشم. شوق درس‌ خواندن و ماجراهای سراسر خوب دوران مکتب و عبور از کانکور و خاطرات فراموش‌نشدنی دو سال با هم‌صنفی‌هایم در دانشگاه برای یک لحظه‌ هم رهایم نمی‌کند. تنها نقطه‌ی گرمابخش برایم وجود هم‌صنفی خوب دوره‌ی دانشگاه است که روابط‌‌مان را حفظ کرده‌ایم.»

به‌گفته‌ی ریحان، از هنگامی که طالبان برای رفتن دختران به دانشگاه ممنوعیت وضع کردند، او سال اول را در خانه بود. زمان را بی‌هدف و با حال بد از دست داد و بیشتر مشغول کارهای خانه و پختن غذا بود؛ «دو برادرم وقتی به مکتب می‌رفتند من مجبور بودم حتا رخت‌خواب‌ها و لباس‌های‌شان را مرتب کنم. گاهی وقت‌ها با بغضی در گلو به این تبعیض فکر می‌کردم. تبعیضی که نمی‌دانستم که پایه‌اش را در خانواده‌ها و کشور گذاشته‌اند و تا چه زمان ادامه خواهند داشت.»

ریحان می‌گوید: «در اوایل محروم شدن از دانشگاه، شب‌ها وقتی برادرانم درس‌های‌شان را می‌خواندند، من حسرت درس خواندن و نرفتن به دانشگاه را داشتم. آنان درس می‌خواندند و من با حسرت به آنان نگاه می‌کردم و به زمزمه‌های‌شان گوش می‌دادم. درست بود که گاهی از خستگی درس خواندن می‌نالیدند و از استرس و هراس آزمون می‌گفتند؛ اما همین‌ که می‌دیدم سرشان گرم است، همین‌ که آسمان آینده‌ی‌شان را روشن می‌دیدند، همین‌ که برای خود هدفی داشتند و همین‌ که کم‌تر از دختران مورد اتهام بی‌سرنوشتی قرار می‌گرفتند، باید گفت خوش به حال‌شان.»

ریحان بعد از اندکی تأمل و فکر، خاطره‌ای را یادآوری می‌کند که بی‌نهایت متأثرکننده است. او گفت: «بعد از سپری شدن یک سال، یک شب خواستم موضوع ادامه‌ی درس خواندنم را با پدرم در میان بگذارم. تصورم این بود که شاید بگذارد حداقل انستیتوت صحی بخوانم. پدرم که تلویزیون نگاه می‌کرد، پیاله‌ی چای را جلوش گذاشتم و گفتم: پدرجان اگر اجازه بدهید، من می‌خواهم دوباره درسم را شروع ‌کنم. می‌خواهم در یکی از انستیتوت‌‌ها در بخش صحت درس بخوانم. پدرم پیاله‌ی چایش را جابه‌جا کرد. حس کردم پیشنهادم مورد پسندش قرار نگرفته است. گفت که درس خواندن در این شرایط چه دردی را درمان می‌کند. در ضمن هزینه‌ی آن‌ را از کجا کنیم؟ برایش گفتم که قالین‌بافی می‌کنم و هزینه‌اش را خودم پیدا می‌کنم. با شنیدن این حرف، با شک و تردید به‌ طرفم نگاه کرد و من چشمم را پایین انداختم. فقط صدایش را شنیدم که گفت تا حال که خواندی به کجا رسیدی که باز اصرار بر درس خواندن داری؟»

ریحان در ادامه چنین عنوان کرد: «متوجه شدم که جروبحث بی‌فایده است. هرچه می‌گفتم، جواب دیگری می‌شنیدم. از جا بلند شدم و به اتاق خواب پناه بردم. لحاف را سرم کشیدم و در تاریکی و سکوت، آهسته ‌آهسته گریه کردم. در عین حال، این سؤال برایم وجود داشت که به راستی چرا؟ چرا در این کشور با دختران این شکلی و مثل یک شیء بی‌ارزش برخورد می‌شود؟ آیا حکومت طالبان انعکاس مفکوره‌ی مردم است؟ مقام‌های طالبان قاطعیت و اطمینان احکام‌ شان را از کجا دریافت می‌کنند؟ درحالی‌که زنان هم انسان‌ هستند و دوست دارند تصمیم‌گیرنده باشند و راه آینده‌ی خود را خودشان انتخاب کنند.»

از این‌رو، ریحان توضیح می‌دهد که بعدا تلاش می‌کرد مثل ماهی کوچکی که از جوی فرعی به دریا راه می‌یابد، از افکار منفی بیرون بیاید و انگیزه‌ای را برای ادامه‌ی درس خواندن، حداقل در خانه و نزد خود نگهدارد، اما لحظه‌ای نمی‌گذشت که فکر ممنوعیت رفتن به دانشگاه، مثل برق و باد به ذهنش می‌آمد. این سؤال شکل می‌گرفت که وقتی فرصتی برای درس خواندن و رشد کردن وجود ندارد، وقتی هیچ‌کس به بودن و رشد کردنت اهمیت نمی‌دهد، وقتی حس مظلومیت زن افغانستانی را همچون مشتی خار به این‌سو و آن‌سو می‌کشاند، پس زندگی چه معنا دارد و برای چه زنده هست؟ به‌گفته‌ی ریحان، پاسخی وجود نداشت و فقط اشک‌ها بود که صورتش را نمناک‌ می‌کرد. آه‌هایی که از دل برمی‌آمد. لرزشی که بر دست و پا افتاد و صدای کلاغ‌هایی که از دور به گوش می‌رسید. همه می‌فهماند که زندگی زنان در افغانستان با دشواری‌های زیادی مواجه است. جغرافیایی که حاکمان آن مایه رنج مردم خود و به‌خصوص زنان شده‌اند.

در عین حال، ریحان می‌گوید که زنان امروز در کشور بدون داشتن حق اظهارنظر و آزادی، محکوم به زندگی توسط تصمیم‌ دیگران هستند و اجازه ندارند هیچ اراده‌ای از خودشان تبارز دهند. زنان به‌خاطر زن بودن در جامعه‌ی بسته و به‌شدت مستبد افغانستان با مشکلات زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. کسانی که فکر می‌کنند و آرزو دارند کاش اختیار زندگی‌ خودشان را می‌داشتند و می‌توانستند راه و روش متفاوت‌تری را از آنچه امروز در آن گرفتار شده، در پیش بگیرد.

او در این گفت‌وگو قدرت منطق انسان را به رخ می‌کشد که حتا در بدترین شرایط به خوبی عمل می‌کند و مسیر درست را به انسان نشان می‌دهد. به‌گفته‌ی او، همه‌ی ما به نوعی ظلم‌ها و مشکلات را در افغانستان تحمل کرده‌ایم، ولی در نهایت این خود ما هستیم که به شرایط تن دهیم یا تلاش کنیم تا تغییرات به‌وجود آوریم. ریحان عنوان می‌کند که این وضعیت این شکلی ادامه نخواهد داشت. زنان شجاع در نهایت اختیار سبک زندگی و نحوه‌ی عمل دلخواه‌شان را در دست خواهند گرفت. همه‌ی زنان متوجه قدرت درونی خودشان خواهند شد و زندگی‌شان را نجات خواهند داد.

به‌ هر روی، یکی از راهکارهایی که به ریحان کمک کرده تا بتواند انگیزه‌ی خود را بعد از یک سال افسردگی و آشفتگی دوباره به‌دست آورد، نوشتن است. او می‌افزاید که هر کسی وقتی در خود دردی احساس می‌کند، آن درد دست او را به‌سوی قلم سوق می‌دهد؛ ماجرای خود را بر کاغذ می‌آورد و با دیگران شریک می‌کند و تن و جان را سبک می‌کند. به‌گفته‌ی او، تجربه‌های تلخ و حسرت‌آور و دردناک یک انسان در طول دوران  حیاتش ابری از تلخی و تاریکی بر فضای اندیشه‌ی او به‌وجود می‌آورد و رفتار و گفتار روزمره‌اش را در عرصه‌ی فردی و اجتماعی متأثر می‌سازد و به سمت اندوه و ناامیدی می‌کشاند. شرایط برای زندگی سخت می‌شود و لحظه‌ها را ناشاد و تلخ می‌سازد. این‌جا است که نوشتن کمک می‌کند انسان خود را از شر تروما نجات دهد.

از این‌رو، ریحان اضافه می‌کند که وقتی شب فرا می‌رسد، همه می‌خوابند اما او به اتاق کوچک خود می‌رود و در روشنایی لامپ، در دفتر خاطراتش شروع به نوشتن می‌کند؛ «صبح که نسیم ملایم می‌آید، قلب غنچه‌ها برای آغاز روزی دیگر می‌تپد. روزی که گمان دارند بهتر از روز واپسین است. اما غنچه‌ی قلب دختران و زنان افغانستان دیری است آشفته‌حال و افسرده است، اما باور دارم که لحظه‌ها با خود رازی نو خواهند داشت.»

با این همه، ریحان باور دارد که در تنهایی بهتر می‌توان به آرامش رسید. او می‌گوید: «اکثر وقت‌ها که از وضعیت ناسالم جامعه و شرایط خفقانی که طالبان به‌وجود آورده‌اند دلگیر می‌شوم، می‌روم به سراغ کتاب‌های درسی‌ام. آن‌ها را از قفسه‌ی الماری بیرون می‌کشم. در ادامه تنها چیزی که می‌تواند انگیزه‌ی ادامه‌ی زندگی را در وجودم بیدار نگه‌دارد، ماندن در کنار کتاب و مطالعه است. صدایی در درونم است که می‌گوید باید درسم را به ‌هر عنوانی که می‌شود، بخوانم. حالا کتاب‌هایم را ورق می‌زنم؛ کتاب‌هایی که مدت زیادی بود خاک می‌خوردند. بر حاشیه یکی از آن‌ها گل‌های کوچکی کشیده‌ام به رنگ‌های سبز و سرخ و زرد. با خود می‌گویم جوانی دسته‌گلی است که قبل از آن‌که خشک شود باید از آن بهره گرفت. زمانی را که به مطالعه می‌گذرانم، زمان و مکان فراموشم می‌شود.»