پولیس ایران مهاجران افغانستانی را از کارگاههای ساختمانی حین کار و هنگام گشتوگذار در شهر بیدلیل بازداشت و به اردوگاه انتقال میدهد. سپس بازداشتشدهها را در بدل گرفتن پول دوباره رها میسازد یا رد مرز میکند. به بهانههای واهی مورد ضربوشتم قرار میدهد و با زخم زبانهای فراوان به تهدید و تحقیر متوسل میشود. پولیس کسانی را بازداشت میکند که مدارک (برگهی سرشماری) و شماری حتا ویزا دارند. این افراد باید پول بدهند تا آزاد شوند و سر از اردوگاه در نیاورند. در اردوگاه هم باید پول بدهند تا رد مرز شوند و از محیط ناسالم و کشنده رهایی یابند.
همزمان با تشدید فشار دولت ایران برای اخراج مهاجران، آنان فشارها و سختیهای شدیدی را تجربه میکنند. فشاری که تحقیر و تخریب روحی تحمیلشدهی آن بسیار بیشتر از خستگی حاصل از انجام ده ساعت متواتر کار فیزیکی در روز در سختترین شرایط است. تحمیل این نوع رفتار پولیس باعث هدر رفتن عزت نفس، انرژی و اتلاف اراده و انگیزه میشود؛ چیزی که مهاجران افغانستانی در نیمقرن گذشته در ایران با آن دستوپنجه نرم کردهاند. برای مهاجران موضوع تازهای نیست که از زبان پولیس فحش میشنوند و تحقیر و شکنجه میشوند؛ اما اخاذی پولیس موردی است که بر سایر فشارها روی مهاجران افغانستانی اضافه شده است.
ذبیحالله
ذبیحالله یک روز سنگین کاری را به پایان میرساند و در مسیر بازگشت به خانه با دو مأمور پولیس روبهرو میشود. پولیس او را به نزدش میخواهد. ذبیحالله انتظار دارد فقط مدارکاش را میبیند یا بارزسی در حد چک کردن تلفون است. اما برخلاف انتظار، بدون اینکه چیزی از او بپرسد، دستور میدهد که سمت موتر (ماشین پولیس) حرکت کند. ذبیحالله به پولیس میگوید: «جناب افسر، من مدرک دارم و یک ماه قبل با ویزا ایران آمدم.» مأمور بهسوی او نگاه قهرآمیزی میاندازد و اجازه نمیدهد بیشتر توضیح دهد. ذبیحالله وقتی نزد موتر میرسد، پولیس با ضربهای به شانهی او، وادارش میکند به موتر بالا شود. یکی از پولیسها پشت فرمان مینشیند و دیگری در کنار ذبیحالله. آنکه کنارش نشسته، شروع میکند به پرسیدن سؤال. کجا بودی و کجا میرفتی؟ اینجا چهکار میکنی؟
ذبیحالله گفت: «به پولیس گفتم که از سر کار آمدم و خانه میروم. دوباره تأکید کردم که من مدرک دارم. مأمور با آرنجاش ضربهای به پهلویم زد و گفت که حرف اضافی نزنم. نمیتوانستم درک کنم که کجای حرفم برای آنان اضافی بود، اما ساکت شدم. پولیس عنوان کرد که مدرکتان نزد ما ارزش ندارد، حالا شما را میبریم کلانتری و شب را آنجا هستید. مدارک تان فردا در اردوگاه چک میشود. با شنیدن اسم کلانتری و اردوگاه ذهنم تجربهی تلخ ماندن در آنجا را مرور کرد. با خود گفتم که ماندن یک شب در کلانتری و رفتن به اردوگاه در شرایطی که اسناد قانونی دارم، دشوارترین ظلم آشکار است. اما این برای ما مهاجران افغانستانی روندی نیست که تازگی داشته باشد. این مسیر را ما بیشتر از چهل سال است که با توهین و تحقیر و رفتار غیرانسانی تحمل کردهایم.»
پولیس دوباره از ذبیحالله چند سؤال بیربط میپرسد. جاده خلوت است و ماشین از کنار خیابان به آرامی حرکت میکند. مأموری که در کنار بیحالله نشسته، به او میگوید: «ببین، تازه از سرکار برگشتهای و آدم خوبی به نظر میرسی. زن و فرزندت در خانه منتظر هستند. پیشنهادی برایت دارم، اما آن را نباید با کسی صحبت کنی. اگر میخواهی آزاد شویی و به کلانتری و اردوگاه نروی، پنج میلیون تومان باید بدهی.»
ذبیحالله، با خود حسابوکتاب میکند که مشکلات و دردسرهای شب ماندن در کلانتری، به اضافهی ضربوشتم احتمالی و رفتن به اردوگاه هرچه باشد، ریسکاش بیشتر از این پول پیشنهادی است. او با اکراه قبول میکند و شمارهی کارت میخواهد. چون خودش همراهبانک ندارد، به صاحب کارش زنگ میزند تا پول را واریز کند. بهگفتهی ذبیحالله، وقتی به صاحب کار زنگ زدم، او فهمید موضوع چیست. چون چند روز قبل گفته بود که هیچ هفتهای نیست که یکی از کارگران کارگاه را پولیس نگیرد. آنان را میگیرند و در بدل پول رها میکنند.
وقتی پولیس مطمئن میشود که پول واریز شده، به ذبیحالله اجازه میدهد از موتر پیاده شود. ذبیحالله گفت: «وقتی از موتر پیاده شدم، نمیدانستم که خوشحالم یا ناراحت اما وقتی به قانونی بودن حضورم در ایران و پنج میلیون تومانی که به ناحق از دست داده بودم فکر میکردم، دندانهایم را به هم میفشردم و عضلات صورتم منقبض میشد. تا به خانه رسیدم، انرژی زیادی را صرف مقابله با این فشار نمودم.»
محمدوثیق
محمدوثیق در جریان کار در طول هفته گاهی به این فکر میکند که مهاجران افغانستانی بهدلیل کار دائمی و احساس ناامنی در گشتوگذار نمیتوانند با دوست و رفیق شان دیدوبازدید داشته باشند. او اما فقط جمعهها فرصت دارد تا با جمعی از همسنوسالان خود به سالن فوتسال جمع شوند. آنان کیلومترها فاصله را با «اسنپ» یا مترو طی میکنند و میآیند به سالن تا روز جمعه را در فضای خارج از کارهای همیشگی سپری نمایند. بهگفتهی وثیق، گاهی در این میان، چشممان به جمال دوست و آشنایی روشن میشود که بعد از سالها دوری میبینیم. ترک اتاق و محل کار برای مهاجران افغانستانی بهدلیل نگرانی و ترس گرفتاری توسط پولیس آسان و بدون خطر نیست. بهگفتهی او، این نگرانی سبب افزایش روزافزون استرس و فشار روحی میشود و به مرور جسم و روح ما را خسته و فرسوده میکند.
محمدوثیق میگوید: «هفتهی قبل با یک رفیقم، حین بازگشت از سالن به سمت ایستگاه مترو به دام مأمور پولیس افتادیم. قبل از آنکه چیزی بپرسد، گفتیم که ما مدارک (برگهی سرشماری داریم). اعتنایی به گفتهی ما نکرد. ایدهای گریز و فرار به ذهنم رسید، اما ساحهی آنجا بسیار محدود بود و عمل به فرار غیرمنطقی. پولیس اشاره کرد که به سمت موتر برویم. وقتی رسیدیم گفت هر دویمان به موتر بالا شویم. بعد، در را بست و خودش بیرون و نزدیک موتر مراقب ما بود. مأمور دیگری پشت فرمان نشسته بود. به آیینه نگاه کرد و گفت من برایتان یک پیشنهاد دارم؛ اگر پول بدهید افسر را راضی میکنم شما را رها کند. گفتیم که ما پول نداریم و تازه مدرک هم داریم. پولیس گفت که مدرکتان قصهی مفت است. اگر دوست دارید به کار و زندگی تان برسید، هردویتان هفت میلیون تومان بدهید. در غیر آن باید بروید به اردوگاه و در آنجا هم معلوم نیست بر میگردید یا رد مرز میشوید.»
محمدوثیق عنوان کرد که در مورد مشابه شنیده بودیم وقتی مأموری از مهاجران افغانستانی درخواست پول میکند و اگر پاسخ منفی بشنود، بعدا آنان را به بهانههای مختلف آزارواذیت میکنند. رفیقم رضایت داد که پول را بپردازیم. نظرش این بود که حوصلهی ماندن در کلانتری و رفتن به اردوگاه نیست. وثیق، شمارهی کارت میخواهد و از این شانس برخوردار است که همراهبانک دارد. پول را واریز میکند. مأمور پشت فرمان از ماشین پیاده میشود و با همکارش حرفی ردوبدل میکنند. بعدا در را میگشاید و به وثیق و رفیقاش اشاره میکند که از ماشین پیاده شوند. تأکید دارند که موضوع را با هیچکسی نگویند. هر کسی پرسید بگویند که پولیس فقط تلفونهایشان را بازرسی کرده است.
اسحقعلی
اسحقعلی با برادرش یکجا است. هر دو، با خیال راحت و حال خوب از مترو پیاده میشوند. تصمیم دارند رخصتی جمعهیشان را در پارک پل طبیعت تهران بگذرانند. این خوشی را تنها برای خودشان نمیخواهند- خواهر و پدرش از افغانستان آمده و قرار گذاشتهاند جمعه را در آنجا باشند، از زندگی قصه کنند و عکسهای یادگاری بگیرند. در فاصلهی نزدیک پارک میرسند که چهرهی غمگینشان توجه پولیس را جلب میکند. پولیس هر دو را نزد خود میخواهد. بهگفتهی اسحقعلی، همهی آن لذت و حس خوب که برای حضور در پارک در ذهنم داشتم، نابود شد. در عوض خاطرهای از خشونت پولیس، تحقیر در کلانتری و ماندن در فضای غیرانسانی اردوگاه به یادم آمد. از آنجایی که هردویمان مدارک داشتیم، امیدوار بودیم فقط مدارک را ببیند و رهایمان کند. وقتی نزد پولیس رسیدیم، از مدارک چیزی نگفت و اشاره کرد که سمت دفتری که دورتر از آنجا بود، برویم.
اسحقعلی به پولیس میگوید که ما مدرک داریم. پولیس اما با قهر و تهدید عنوان میکند که حرف نزند و دهن خود را ببندد. پولیس دیگری به کمک همکارش میآید. هر دو پولیس، اسحقعلی و برادرش را به سمت دفتر کارشان میبرند. اسحقعلی گفت: «من از شدت عصبانیت دستانم را در جیب شلوارم بردم و بر وضعیت خود و برادرم که حال ناخوشتر از من داشت، میاندیشیدم. توان نگاه کردن به چهرهی برادرم را نداشتم. صورتم را برگرداندم به سمت مناظر بهاری پارک. ناگهان سلّی محکمی به پشت گردنم اصابت کرد. پیش چشمم تاریک شد و بهدنبال آن فریاد پولیس را شنیدم که دستور داد دستم را از جیب شلوار بیرون کنم. پولیس خودش را به کنارم رساند. وقتی بهسویش نگاه کردم، بسیار جدی بود. چشم دریدهای داشت، مثل حیوان وحشی به نظر میرسید که سالیان سال جز اذیتوآزار مردم، کار دیگری انجام نداده است.»
اسحقعلی و برادرش وقتی به دفتر میرسند، دوباره یادآوری میکنند که آنان مدارک دارند. پولیس عنوان میکند که مدارک شان نزد او ارزش ندارد. پولیس به آنان هشدار میدهد که اگر بدون اجازه یک کلمه حرف بزنند، بدترین جزا را شاهد خواهند بود. بهگفتهی اسحقعلی، لحظهای فضای دفتر ساکت بود. بعد، یکی از آن دو پولیس شروع کرد به پرسیدن سؤالهای بیربط. اینکه کارتان در کجا است؟ چند وقت است اینجا هستید؟ صاحب کارتان کیست؟
در ادامهی پرسشها از اسحقعلی و برادرش، این بار پولیس از آنان درخواست پول میکند؛ هر دو باید شش میلیون تومان بدهند تا رها شوند. اسحقعلی میسنجد که شش میلیون تومان برای او و برادرش پول زیادی است اما اهمیت آن در حد رفتن به اردوگاه، ضربوشتم و ریسک ردمرز شدن نیست. در هر حال، قبول میکنند. اسحقعلی برای واریزی پول از پولیس اجازه میگیرد تا به صاحب کارش زنگ بزند.
اسحقعلی در ادامهی صحبتهای خود چنین عنوان کرد: «به صاحب کارم زنگ زدم و موضوع را به او گفتم. چند لحظه بعد پول را واریز کرد. پولیس وقتی مطمئن شد پول واریز شده، آرام و راحت اشاره کرد آزادیم و موضوع را به هیچکسی نگوییم. باید به اتاق برویم. اجازه ندادند به پارک برویم. تهدید کردند که اگر ما را آنجا ببیند دوباره خواهد گرفت و جزا خواهد داد. از روی صندلی سریع جستیم و حرکت کردیم. هنگام ترک دفتر، نگاه گذرایی به چهرهای آن دو مأمور پولیس انداختم. تصور میکردم بابت گرفتن رشوه، شرمنده و خجالتزده به نظر برسند؛ اما اینطور نبودند. نشان میداد که اخاذی و فساد چشمانشان را دریدهتر و پرتوقعتر بار آورده است.»
نوت: اسامی در گزارش بدلیل حفظ هویت افراد مستعار است.