نویسنده: غفار صفا
همانگونه که در بحث جهانی دیدیم، شعارهای زیبا میتوانند نقشهای دوگانهای ایفا کنند: گاه امیدبخش و سازنده، و گاه فریبنده و ویرانگر. افغانستان نیز از این قاعده مستثنی نبوده است. در این کشور، شماری از شعارهای زیبا، انگیزهبخش و جذاب، مدتها ذهنیت و حافظهی جمعی جامعهی ما را انباشته و افسون خود ساختهاند. هرچند این شعارها در ظاهر حامل آرمانهای بزرگ و والایی بودند، اما در عمل، انگیزههایی که خلق کردند، پیامدهای نامطلوب و گاه بسیار خطرناکی در پی داشتهاند.
این شعارها عمدتاً در سه محور قابل بررسیاند: شعارهای برخاسته از ناسیونالیسم افغانی با رویکردی شبهداروینیستی و بیاعتنا به آزادیهای فردی و اجتماعی؛ شعارهایی با ریشههای ایدئولوژیک و سیاسی؛ و شعارهایی با پیامهای جهانی. در این میان، بسیاری از این شعارها با خلق مفهوم «خودی» و «دیگری»، به بیگانههراسی دامن زدند، زیست مسالمتآمیز ما با همسایگان و جهان را مختل کردند، حل منازعات قومی را دشوارتر ساختند، تعامل فرهنگی را آسیب زدند و راه عبور به سوی یک جامعهی دموکراتیک را بستند.
برخی از این شعارها ریشه در سنتها و باورهای دینی و فرهنگی جامعه داشتند، و برخی دیگر زاییدهی رقابتهای سیاسی بودند. با تغییر رژیمهای سیاسی، تعدادی از این شعارها همچنان در فضای اجتماعی باقی ماندند و تعدادی دیگر جای خود را به شعارهای جدید دادند. در ادامه، نمونههایی از این شعارها و تأثیرات آنها بررسی میشود.
بازخوانی شعارهای ناسیونالیسم افغانی
در نخستین دهههای سدهی بیستم، خاورمیانه، شبهقارهی هند، آسیای مرکزی و بخشهایی از شرق دور شاهد خیزش موجهایی از ناسیونالیسم بودند که عمدتاً در واکنش به استعمار، فروپاشی امپراتوریها، و مواجهه با مدرنیتهی غربی شکل گرفتند. ناسیونالیسم در این مناطق به عنوان ابزار مدرن ملتسازی و شکلدهی به هویت ملی پدیدار شد، و بسیاری از دولتها و جنبشهای نوظهور کوشیدند تا از خلال بازخوانی تاریخ، زبان، مذهب، و اسطورههای فرهنگی، تعریفی تازه از «ملت» ارائه کنند.
افغانستان، که خود زاییدهی «بازی بزرگ» قدرتهای امپریالیستی در قرن نوزدهم بود، در آغاز سدهی بیستم همچنان در جستجوی تعریف و تثبیت هویت سیاسی و اجتماعی خویش بود. از دههی دوم این سده، بهویژه در دورهی حکومت امانالله خان، تلاشهایی برای ترویج یک هویت ملی واحد آغاز شد که در آن، شعارهای ناسیونالیستی نظیر «وحدت ملی»، «افغانیت» و «تاریخ پنجهزارساله» جایگاه محوری داشتند.
در این مسیر، محمود طرزی، یکی از نخستین چهرههای مؤثر در نظریهپردازی هویت ملی مدرن بود. او با تأسی از گفتمانهای ناسیونالیستی در امپراتوری عثمانی، ایران، و هند بریتانیایی، کوشید تا طرحی از دولت-ملت ارائه دهد که در آن، مفهوم «افغان» و زبان پشتو به عنوان عناصر کلیدی هویت ملی تثبیت شوند. این نگاه طرزی که در نوشتههای او در نشریهی سراجالاخبار بازتاب یافته، نه تنها زبان پشتو را بهعنوان زبان ملی برجسته میساخت، بلکه تلاش داشت تاریخنگاری و ملتسازی را بر مبنای یک هویت پشتونمحور بازتعریف کند.
طبق نظر طرزی، این مطالعات باید با تلاشهایی در جهت ترفیع موقعیت زبان پشتو همراه میشد، که او و همکارانش آن را به عنوان «زبان افغانها» در برابر فارسی، زبان رسمی به حساب میآورد. پشتو یا «افغانی» مظهر استعداد و «جد همهی زبانها» یک زبان ملی حقیقی بود. به همین جهت این زبان باید به همهی گروههای نژادی در افغانستان آموزش و تعلیم داده شود. اسلام، تاریخ افغانستان و زبان پشتو رویهم ملاطی را تشکیل میداد که به موزاییکهای نژادی کشور اجازه میداد تا ملت واحدی را قالب بگیرد. (۵)
در حالیکه طرزی خواهان نوسازی، استقلال و پیوستن افغانستان به جهان مدرن بود، نگاه او به هویت ملی، خواسته یا ناخواسته، بسیاری از مؤلفههای فرهنگی، زبانی و تاریخی دیگر گروههای ساکن افغانستان، بهویژه فارسیزبانان، هزارهها، ازبیکها و دیگر اقوام را به حاشیه راند. این انتخاب گفتمانی، پایهای برای پروژهای شد که در دهههای بعد، از طریق نهادهای دولتی، آموزش رسمی و رسانهها تداوم یافت.
این نوشتار، تلاشیست برای بازخوانی انتقادی برخی از این شعارها: مفاهیمی که در ظاهر زیبا، برانگیزاننده و وحدتبخش بودند، اما در لایههای زیرین خود حامل مفروضاتی یکجانبه و انحصارطلبانه بودند که درک جامعتری از تاریخ و تنوع افغانستان را دشوار میساختند. هدف این تحلیل، نه نفی تمامعیار ناسیونالیسم، بلکه بررسی تأثیرات تاریخی، سیاسی و فرهنگی نوع خاصی از ناسیونالیسم رسمی در افغانستان است – تا از خلال آن بتوان امکانهای بدیل، فراگیرتر و عادلانهتری برای بازاندیشی در مفهوم «ملت» و «هویت ملی» فراهم کرد.
«وحدت ملی»، پروژهای برای یکسانسازی
در ظاهر، شعار «وحدت ملی» در هر کشوری نشانی از همبستگی، انسجام اجتماعی و ایجاد یک هویت مشترک تلقی میشود. اما در بسترهایی خاص – مانند افغانستان – این شعار در عمل به پروژهای برای یکدستسازی فرهنگی، سیاسی و زبانی تبدیل شده است که بر محور غلبه یک گروه اتنیکی خاص استوار بوده است. این فرایند را میتوان (با احتیاط نظری) با ایدههای برخاسته از داروینیسم اجتماعی مقایسه کرد: نظریهای که از مفاهیم زیستی چون «انتخاب طبیعی» برای توجیه سلطه و نابرابری در حوزههای انسانی سوءاستفاده کرده است.
در افغانستان، پروژه دولتسازی مدرن که از اواخر قرن نوزدهم توسط امیر عبدالرحمن آغاز شد، همزمان با تمرکز قدرت در دست یک قوم خاص (پشتونها) و تلاش برای یکدستسازی زبانی و فرهنگی بود. این فرایند که به نام «ملتسازی» و «وحدت ملی» صورت گرفت، عملاً منطق داروینیسم اجتماعی را بازتولید کرد: فرهنگ و زبان قوم غالب بهعنوان «شاخص هویت ملی» تثبیت شد و اقوام دیگر (تاجیک، هزاره، ازبیک، بلوچ و …) به حاشیه رانده شدند یا مجبور به پذیرش فرهنگ رسمی گردیدند.
شعار «وحدت ملی» در عمل نه ابزاری برای آشتی، بلکه پردهای برای حفظ سلطه و هژمونی فرهنگی بوده است. این سیاستها نهتنها حس مشارکت شهروندی را تقویت نکردند، بلکه منجر به بیاعتمادی گسترده، فروپاشی مشروعیت ملی، و انسداد سیاسی شدند. در نتیجه، اقوام غیرپشتون و حتی خود جامعه پشتون – بهدلیل سوزاندن فرصت همزیستی – متضرر گشتند. این وضعیت، واکنشهایی از جمله ملیگرایی واکنشی، گفتمانهای واگرایانه، و تقاضا برای مدلهای جایگزین سیاسی را به همراه داشت.
از جمله این واکنشها میتوان به طرحهایی چون فدرالیسم، خودمختاری، و حتی استقلالطلبی اشاره کرد؛ گفتمانهایی که اگرچه در بسیاری از کشورها مدلهایی برای همزیستی و احترام به تنوع بودهاند، اما در بستر خاص افغانستان عمدتاً بهمثابه پاسخی سیاسی به حذف و نابرابری قومی طرح شدهاند.
«افغانیت»، روایت رسمی از یک هویت قبیلهای سیاسیشده
«افغانیت» بیشتر به یک منظومهی رفتاری، ارزشی و هنجاری اشاره دارد که خاستگاه آن سنتهای قبیلهای و فرهنگ شفاهی برخی قبایل پشتون است. این مفهوم در سدهی بیستم، بهویژه در دورههای ظاهر شاه و محمد داوود خان، با پروژهی هویتسازی ملی پیوند خورد و بهتدریج در روایت رسمی دولت به عنوان روح و نماد هویت ملی معرفی شد.
با آنکه افغانیت در شعارهای سیاسی به عنوان نماد غیرت، استقلال، و مقاومت تعبیر میشد، بسیاری از عناصر آن با شکل خاص فرهنگی یک قوم گره خورده بود و از همین رو، نهتنها موجب فاصلهگیری و حساسیت اقوام دیگر شد، بلکه در عمل به شاخصی برای تمایز، حاشیهسازی، و طرد فرهنگی بدل گردید.
اما نکتهی مهمتر آن است که افغانیت، به عنوان مجموعهای از رسوم و هنجارهای قبیلهای، حتی برای خود جامعهی پشتون نیز به مانعی در برابر دگرگونیهای اجتماعی و تحولات مدرن بدل شده است. بسیاری از ارزشهای مندرج در این منظومه، مانند ساختارهای سلسلهمراتبی قبیلهای، نگاه محافظهکارانه به نقش زنان، و اولویتدادن به وفاداری قومی بر هویت شهروندی، سد راه نوسازی اجتماعی و مشارکت فراگیر در یک دولت مدرن بودهاند.
بنابراین، افغانیت نهتنها در میان اقوام غیربپشتون واکنشهای انتقادی و فاصلهگذار ایجاد کرد، بلکه خود پشتونها را نیز در چهارچوبی محدود از بازتعریف هویت، بازاندیشی اجتماعی، و پذیرش تکثر گرفتار ساخت.
همپیوندی شعارهای «افغانیت» و «اسلامیت»: پیوندی خطرناک با قربانیان فراگیر
ترکیب شعارهای «افغانیت» و «اسلامیت» که بهویژه در دوره جمهوریت و در میان بخشی از جریانهای پشتونتبار تقویت شد، نهتنها پروژهی ملتسازی را عقیم ساخت، بلکه زمین بازی سیاست را به میدان جنگ هویتها تبدیل کرد. این دو شعار، در پیوندی ایدئولوژیک، آموزههای خشک و انحصارگرایانه دینی را با سنتهای قبیلهای ترکیب کردند و نوعی هویت متصلب، حذفگر و خشن را بهمثابه تنها روایت مشروع از «افغان بودن» ارائه دادند.
این پیوند در ظاهر، قدرت نمادین و بسیجگر به همراه داشت، اما در عمل، زمینهساز انزجار، گسست اجتماعی، و تقابل درونی شد. مهمتر از همه، این پروژه بهگونهای تراژیک، پیش از آنکه دیگران را به حاشیه براند، دست خودِ طراحان آن را سوزاند. وقتی قوغ آتش را برای سوزاندن دیگری بلند میکنی، پیش از آنکه گرمایش دشمن را بسوزاند، پوست دستان خودت را میسوزاند.
طالبان، بهمثابه تبلور نهایی این ازدواج، پیش از آنکه هزاره، تاجیک یا ازبیک را حذف کنند، بر دستاوردهای خود جامعهی پشتون چنگ انداختند: مدارس را از آموزش تهی کردند، دختران را به حاشیه راندند، تنوع فکری را نابود کردند، و عمق فقر، بیسوادی، و انسداد اجتماعی را در همان مناطقی گسترش دادند که گهوارهی این شعارها بودند.
بنابراین، خطر این شعارها نه فقط برای «دیگری» بلکه برای «خود» نیز واقعی است. خشونت، همچون مار در آستین، صاحبان خود را نیز میگزد.
«ملت افغان» یا «افغان ملت»، نامگذاری زودهنگام یا آرمانسازی آسیبزا
عبارت «ملت افغان» در قانون اساسی ۱۳۸۲ گنجانده شد، با این هدف که تمامی ساکنان کشور افغانستان، فارغ از تفاوتهای قومی، زبانی یا مذهبی، ذیل یک هویت سیاسی واحد تعریف شوند. در ظاهر، این تعبیر میتوانست گامی در جهت همگرایی ملی باشد؛ اما واقعیت اجتماعی و تاریخی افغانستان با این اصطلاح ناسازگار است.
در کشوری با بافتی عمیقاً چندقومیتی، اصطلاحات ملی باید محصول گفتوگوی جمعی و اجماع تاریخی باشند، نه برساختهای از بالا به پایین. اما در افغانستان، واژهی «افغان» برای برخی نه یک عنوان ملی، بلکه نمایندهی یک هویت قومی خاص تلقی میشود. بدینسان، بهجای آنکه این اصطلاح موجب وحدت گردد، به یکی از بحثبرانگیزترین واژگان فضای سیاسی بدل شده است.
فراتر از حساسیتهای قومی، پرسش بنیادیتری نیز در میان است: آیا اصولاً جامعهی افغانستان اکنون «ملت» بهشمار میرود؟
پاسخ صادقانه به این پرسش، منفیست. جامعهی افغانستان هنوز در مرحلهایست که اقوام، طوایف، زبانها و فرهنگهای گوناگون، هر یک بیشتر با هویتهای خُرد و محلیشان تعریف میشوند تا با یک انسجام سیاسی ملی. حتی قوم غالب، یعنی پشتونها، هنوز در برخی لایهها از ساختار عشیرهای و قبیلهای عبور نکردهاند. مفهوم مدرن ملت، نیازمند همبستگی بر پایهی حقوق برابر شهروندی، زبان مشترک سیاسی، نهادهای ملی و حافظهی جمعی مشترک است. هیچیک از این مؤلفهها هنوز در افغانستان بهدرستی نهادینه نشدهاند.
ممکن است برخی استدلال کنند که با «ملت خواندن این مجموعه»، میتوان راه ملتسازی را هموار کرد. اما چنین نامگذاری زودهنگامی، اگر بدون پایگاه واقعی باشد، نهتنها سازنده نیست، بلکه مخرب است. در عمل، این نوع نامگذاری ممکن است به توهم وحدت دامن بزند، تلاشها برای بازشناسی واقعیتها را خنثی کند، و حساسیتهای اقوام محروم را شعلهور سازد.
بنابراین، در مرحلهی کنونی، باید با دقت و وسواس در کاربرد اصطلاحات عمل کرد. بهجای «ملت افغان»، شاید «مردمان افغانستان»، «ساکنان قلمرو افغانستان» یا «جامعهی چندقومیتی افغانستان» اصطلاحات دقیقتر و صادقانهتری باشند. این واژهها واقعیت امروز را بازتاب میدهند، اما در را بهسوی آرمان ملتشدن باز میگذارند.
ملتشدن، نه یک شعار بلکه فرآیندی دشوار، زمانبر و مبتنی بر عدالت اجتماعی، انصاف تاریخی و بازسازی نهادهای ملیست. هرگاه این بستر فراهم شد، آنگاه میتوان با افتخار از «ملت افغان» سخن گفت؛ نه بهعنوان یک تحمیل هویتی، بلکه بهعنوان دستاوردی تاریخی.
«تاریخ پنجهزارساله داریم»، روایتپردازی سیاسیشده از گذشتهی باستان
این شعار، یکی از پرتکرارترین و تأثیرگذارترین عناصر گفتار ناسیونالیستی رسمی در افغانستان معاصر است که از دوره سلطنت ظاهر شاه و محمد داوود خان تا جمهوریت اخیر، در سخنرانیهای سیاسی، متون درسی، رسانههای دولتی و تولیدات فرهنگی تکرار شده است. هدف اصلی آن، ساخت و تقویت نوعی هویت تاریخی واحد برای مردمانی است که از نظر قومی، زبانی، و فرهنگی متکثرند. این شعار، در ظاهر نوعی اعتماد به نفس ملی را القا میکند، اما در واقع بخشی از پروژه ناسیونالیستی آریاییمحور است که بهویژه از دهه ۱۳۲۰ خورشیدی با آثار مورخانی چون احمد علی کهزاد تقویت شد؛ کسی که با تکیه بر یافتههای باستانشناسی تمدن آریایی، در پی ایجاد یک پیوند تاریخی «پاکسازیشده» میان گذشتهی باستان و دولت مدرن افغانستان بود.
اما از دیدگاه شناختشناسی تاریخی، این شعار دچار تحریف گزینشی منابع و حذف لایههای متنوع تاریخ واقعی افغانستان است. آنچه تحت عنوان «۵۰۰۰ سال تاریخ» معرفی میشود، عملاً ترجمهای از تخیل تاریخی است که با هدف مشروعیتسازی سیاسی بهکار میرود، نه بازتاب دقیق روایتهای تاریخی. نظریهپردازانی چون میشل فوکو و هابسبام در آثارشان مانند نظم گفتار و اختراع سنتها توضیح دادهاند که چگونه دولتها، با بازنویسی تاریخ، «حقیقت» را به ابزار قدرت بدل میسازند. در مورد افغانستان نیز، این شعار به حذف یا حاشیهراندن نقش اقوامی چون هزارهها، ازبکها، تورکمنها و دیگران در تاریخ کشور منجر شده، و با برجستهسازی عناصر آریایی، نوعی هویتسازی انحصاری رقم زده است.
در سطح روانشناسی اجتماعی، تکرار این شعار باعث شکلگیری نوعی توهم عظمت تاریخی در میان برخی اقشار شده که با واقعیت کنونی کشور، یعنی بحران هویت، فروپاشی نهادها، و نبود اجماع تاریخی، در تضاد آشکار است. از سوی دیگر، این ادعا توانسته با نادیدهگرفتن تاریخ معاصر و نقش مخرب استعمار، جنگ، تبعیض و سرکوب، نوعی فراموشی سیاسی سازمانیافته را نیز تحمیل کند.
در مجموع، اگرچه تأکید بر میراث تاریخی برای ملتسازی ضروری است، اما شعارهایی چون «تاریخ پنجهزار ساله داریم» زمانیکه بدون نگاه انتقادی و بر پایه جعل یا حذف تاریخی تکرار شوند، نه تنها موجب انسجام نمیشوند، بلکه به واگرایی، بیاعتمادی و شکافهای هویتی در جامعه چندقومیتی افغانستان دامن میزنند.
توضیحی در باره نام «افغانستان»:
نام «افغانستان» به عنوان واژهای جغرافیایی-سیاسی، از سدهی نوزدهم در تعاملات بینالمللی به رسمیت شناخته شد و در قراردادها و نقشههای رسمی جای گرفت. برخلاف دو اصطلاح پیشین، کاربرد این نام به عنوان «کشور افغانستان» کمتر مورد مناقشه است، زیرا دلالت آن بیشتر به سرزمین و دولت ملی دارد، نه لزوماً به هویت فرهنگی یا قومی. اما در سالهای اخیر، حتی این واژه نیز گاه در گفتمانهای رادیکال قوممحور هدف تردید قرار گرفته است. با این حال، نام کشور به عنوان چارچوب حقوقی مشترک، هنوز بیش از دیگر مفاهیم، ظرفیت وفاق ملی را حفظ کرده است، مشروط بر آنکه بر سیاستهای حذفی مبتنی نباشد.
در فضای ملتهب سیاسی کنونی، سیاستورزان و شمار زیادی از روشنفکران و نویسندگان، به دلیل اینکه افغانستان حامل نام یک قوم خاص است، خواهان تغییر آن شدهاند. تاجیکها بهویژه خواهان بازگشت به نام تاریخی «خراسان» هستند، در حالی که ازبیکها و هزارهها تمایل یا موضع روشنی در این باره نشان ندادهاند. این خواست بیشتر به عنوان واکنشی اعتراضی به تجربه تاریخی طرد و سلطه فرهنگی تعبیر میشود، اما بهندرت به عنوان راهحل عملی برای بحرانهای کشور مطرح میگردد.
پرسش کلیدی این است: آیا تغییر نام میتواند بحران هویت ملی، تعارضات قومی و مشروعیت سیاسی را حل کند یا برعکس، به گرهی تازه تبدیل خواهد شد؟
تغییر نام، بدون اصلاح ساختارهای نابرابر قدرت، توزیع منابع، زبان رسمی، و بازتعریف هویت سیاسی، کمکی به وفاق ملی نمیکند. تجربه کشورهای دیگر نشان میدهد که تنوع قومی وقتی در چارچوب دولت شهروندمدار به رسمیت شناخته شود، نام کشور اهمیت ثانویه مییابد: در مقدونیه شمالی، تغییر نام به دلایل ژئوپولیتیک و برای عضویت در اتحادیه اروپا انجام شد، نه برای حل اختلافات داخلی؛ هند با وجود تنوع گسترده قومی و دینی، نام خود را حفظ کرده اما اصل شهروندی برابر را در قانون اساسی تضمین کرده است؛ بوسنی و رواندا با وجود بحرانهای خونین قومی، نام کشور را تغییر ندادند بلکه بر بازسازی نهادهای مدنی، مشارکت و آموزش همبستگی تمرکز کردند.
در نتیجه، اگر افغانستان آینده بتواند دولتی شهروندمدار، غیرمتمرکز، مشارکتی و عادلانه باشد، نام کشور به مسألهی حاشیهای بدل خواهد شد. اما در غیاب چنین اصلاحاتی، هر نماد ملی – از جمله نام کشور – میتواند به منبع کشمکش تبدیل شود.
گفتوگو درباره نام «افغانستان» میتواند بخشی از پروژهای کلان برای بازسازی ملی و تدوین قانون اساسی نوین باشد، اما نباید بهتنهایی به عنوان راهحل بحرانهای ریشهدار کشور مطرح شود.
پشتونستان از ماست (دا پشتونستان زمونژ)، نمونهای از ناسیونالسیم توسعهطلب
شعار «پشتونستان از ماست» یکی از سیاسیترین و تنشبرانگیزترین شعارهاییست که در سده بیستم میلادی از سوی برخی رهبران افغانستان مطرح شد. این شعار در واقع بازتاب یک داعیهی ملیگرایانه و قوممحور بود که خواهان الحاق مناطق پشتوننشین پاکستان (در امتداد خط دیورند) به خاک افغانستان بود.
مطرحشدن این شعار در دورهی حکومت ظاهر شاه و نخستوزیری محمد داوود خان (دهه ۱۳۳۰–۴۰ خورشیدی) افغانستان را وارد بحرانی طولانی با پاکستان ساخت. داوود خان بهویژه در مناسبات دیپلماتیک با پاکستان بسیار سختگیرانه برخورد میکرد و شعار پشتونستان را بهعنوان یک موضع رسمی در سازمان ملل و دیگر نهادهای بینالمللی نیز مطرح کرد.
اما در عمل، این شعار پیامدهای زیانباری داشت: از نظر دیپلماتیک، روابط دو کشور همسایه را تیره و به بیاعتمادی ساختاری منجر ساخت؛ از نظر داخلی، موجب تقویت نوعی ناسیونالیسم قومی شد که بسیاری از گروههای غیرباشنده در مناطق مرزی (بهویژه تاجیکها، ازبیکها، هزارهها و بلوچها) را نگران ساخت. از منظر راهبردی و امنیتی نیز ، پاکستان را به سوی حمایت از گروههای اسلامگرای افراطی علیه افغانستان سوق داد (از جمله در دوره جهاد و بعد طالبان). و از نگاه روانشناختی قومی، این شعار نوعی ذهنیت توسعهطلب و قوممحور را در بخشی از نخبگان پشتونتبار تحکیم کرد؛ ذهنیتی که بهجای همزیستی برابر در داخل مرزهای افغانستان، به گسترش قلمرو قومی خود در آنسوی مرز میاندیشد.
شعار «پشتونستان از ماست» از ابتدا فاقد امکان تحقق عملی بود، اما بهصورت سمبلیک و احساسی، سالها در فضای سیاسی افغانستان زنده ماند. این شعار نشان داد که چگونه یک رؤیای تجزیهگرایانه میتواند همبستگی منطقهای را تخریب و روند دولتسازی در درون را تضعیف کند.
شعار «پشتونستان از ماست» نهتنها افغانستان را در برابر همسایهی مهماش یعنی پاکستان قرار داد، بلکه روند شکلگیری یک ملت چندقومیتی در داخل را نیز آسیبپذیر ساخت. این شعار نمونهایست از اینکه چگونه ناسیونالیسم احساسی، بدون تحلیل واقعبینانهی تاریخی و جغرافیایی، میتواند به مرزهای سوختهای منجر شود که تنها خاکستر بیثباتی بهجا میگذارد.
«تا اتک از ماست»، نمونهی دیگر از ناسیونالیسم توسعهمحور
شعار «تا اتک از ماست» برخاسته از یک گرایش ناسیونالیستی و توسعهطلبانه است که میکوشد مرزهای هویتی یک قوم را به مرزهای سیاسی گسترش دهد. انگیزهی اصلی این شعار، بازسازی نوعی شکوه تاریخی فرضی یا آرمانگرایانه است که از نگاه طراحان آن، در گذشتهای دور، اتک (در پاکستان کنونی) بخشی از قلمرو قومی آنان بوده است. اما کارکرد واقعی آن در فضای امروز، تحریک احساسات قومی و برجستهسازی شکافهای مرزی با کشورهای همسایه، بهویژه پاکستان است. این شعار با نادیدهگرفتن واقعیتهای جغرافیای سیاسی و تغییرات تاریخی، نهتنها امکان همزیستی مسالمتآمیز را تضعیف میکند، بلکه پیامدهای زیانباری مانند تشدید بیاعتمادی منطقهای، افزایش گفتمان تقابل و تضعیف فرآیند ملتسازی در داخل کشور دارد. در نتیجه، چنین شعارهایی بیش از آنکه ابزاری برای وحدت یا اقتدار ملی باشند، به تفرقهافکنی و تشویق ذهنیت انحصارطلبانه میانجامند.
«لوی افغانستان (افغانستان بزرگ»، قوممحوری پنهان در زبان سیاسی
در ادبیات سیاسی معاصر افغانستان، واژهی «لوی» – بهمعنای بزرگ – بهگونهای تکرارشونده و اغلب بیپرسش، در ترکیبهایی چون لوی افغانستان، لوی قندهار، لوی پکتیا و لوی ننگرهار حضور یافته است. اما این واژه تنها یک توصیف جغرافیایی نیست. ریشههای معنایی آن در فرهنگ قبیلهای پشتونها نشان میدهد که «لوی» در اصل حامل مفاهیمی همچون مرجعیت، قدرت، افتخار و مشروعیت سنتی است.
در نظام پشتونوالی، واژه «لوی» برای توصیف رهبر عالیمقام (لوی مشر)، جرگهی تصمیمگیرنده (لویه جرگه)، زمیندار بزرگ (لوی خان) و (لوی ناب) یا خانوادهی بانفوذ (لوی کور) استفاده میشود. هنگامی که این مفهوم وارد سیاست رسمی شد، معنای خود را از دست نداد؛ بلکه به ابزاری برای تقویت گفتمان ناسیونالیستی پشتونی و برتریجویی قومی بدل شد.
در دوران جمهوریت اخیر، بهویژه پس از ۲۰۰۱، پروژهها و تقسیمات سیاسی با عنوان «لوی پکتیا» و «لوی قندهار» نه تنها ریشهی قومی آن مناطق را برجسته کردند، بلکه ناخودآگاه این پیام را منتقل ساختند که قدمت و مرکزیت تاریخی این مناطق، مشروعیت بیشتری برای حاکمیت دارد. چنین رویکردی، بهویژه در جامعهای متکثر مانند افغانستان، خطر بازتولید حاشیهنشینی، تبعیض و شکاف قومی را در پی دارد.
از این منظر، «لوی» دیگر یک واژه نیست؛ بلکه نمادی از ذهنیتی است که اقتدار را نه در برابری، بلکه در نسب و تبار میجوید.
«گر ندانی غیرت افغانی – چون به میدان آمدی میدانیام»، شعری که شعار شد
این شعر (عبدالعلی مستغنی) وقتی به یک شعار فراگیر مبدل شد که استاد قاسم مشهور، آنرا در یک محفل رسمی با حضور نماینده انگلیس (دابس) اجرا کرد. از آن پس این بیت به عنوان نماد عزت و غیرت افغانی، وارد زبان سیاسی و فرهنگی مردم شد.
شعار «گرندانی غیرت افغانیام…» دارای زبانی موزون، قوی و پرهیجان است که حس عزتطلبی و شجاعت را بهخوبی برمیانگیزد. در حافظه جمعی مردم، این شعار نوعی نماد «سربلندی ملی» و «شجاعت تاریخی» تلقی میشود. در بسیاری از مراسم رسمی، ادبی و سیاسی، همچون یک سرود غرور ملی، تکرار شده است.
این شعار اگرچه در بستر شعر و هنر زاده شد، اما در حافظهی سیاسی کشور به یک نماد افتخار خشن و حماسی بدل شد. این شعار نشان میدهد که چگونه یک بیان شاعرانه میتواند در بستری ناسالم، به یک الگوی فکری بازدارنده تبدیل شود. غرور بیمرز، اگر از عقلانیت تهی باشد، میتواند به فاجعه ختم شود؛ زیرا هر جا که تنها غیرت میداندار باشد، میدان برای گفتوگو و سازش تنگ میشود.
شعار «افغانستان گورستان امپراتوریهاست»، پرده پوشی ضعفهای داخلی
این شعار، از محبوبترین و در عینحال گمراهکنندهترین شعارهای ناسیونالیستی در گفتمان رسمی و غیررسمی افغانستان معاصر است. جملهای که با غرور تکرار میشود، افغانستان را سرزمینی معرفی میکند که قدرتهای بزرگ – از اسکندر مقدونی گرفته تا بریتانیا، شوروی و آمریکا – را شکست داده و نابود کرده است. با آنکه این روایت در ظاهر احساس افتخار، مقاومت و هویت مستقل را تقویت میکند، اما در واقع به افسانهای آسیبزا بدل شده که تفکر سیاسی و اجتماعی کشور را به انجماد کشانده است.
این شعار با ایجاد نوعی ذهنیت شکستناپذیری، واقعیتهای پیچیدهی ژئوپلتیک، ساختارهای ناکارآمد دولتی، و ضعف نهادهای پاسخگو را میپوشاند. در سایهی این تصور، همیشه دشمن بیرونی مسبب همه مشکلات داخلی قلمداد میشود، در حالی که ریشههای اصلی بحرانها، درونی و ساختاریاند. این ذهنیت ضدتوسعه، نهتنها عقلانیت سیاسی را تضعیف کرده، بلکه امکان گفتوگو، سازش و بازسازی نهادها را نیز به حاشیه رانده است. در واقع، این شعار نماد زوال عقل در سایهی غرور تاریخی است.
از منظر مفهومی نیز، استعارهی «گورستان» نیازمند بازخوانی دقیقتر است. اگرچه این واژه بر مرگ امپراتوریها در افغانستان دلالت دارد، اما در عمل، هیچیک از این امپراتوریها بیاثر نماندند. یونانیان، ساسانیان، مغولها، اعراب، و ترکها اگرچه در برههای شکست سیاسی خورده یا عقبنشینی کردهاند، اما زبان، معماری، عرفان، هنر، و نظامهای اداری آنان در تار و پود تاریخ، فرهنگ، و زبان این جغرافیا باقی مانده است. آنچه امروز هویت فرهنگی افغانستان را میسازد، ترکیبی از همین میراثهاست، نه حاصل انزوای تاریخی یا مقاومت مطلق.
در واقع، شعار «افغانستان گورستان امپراتوریهاست» تنها زمانی معنا پیدا میکند که همزمان، ظرفیت فرهنگی این سرزمین در جذب و ترکیب تمدنها نیز درک شود. در غیر این صورت، این جمله به تقدیس ناآگاهی، تکرار شکست، و تنبلی فکری بدل میشود.
ادامه دارد…