احمد برهان
«عاشقم من بر فن دیوانگی/سیرم از فرهنگی و فرزانگی»
طلسم رمان «طلسمات»، سخت محکم است- مرا گرفت و بعد دیگری را گرفت و همینطور دیگری را. وقتی مرا گرفت، در من خانه کرد. سپس از من عبور کرده و دیگری را نیز افسون خود کرد. از او هم گذشت و به فرد سومی نفوذ کرد.
ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی وارد اتاقم شدم، دیدم که «طلسمات» روی میز نیست! کجا شده بود؟ حیران ماندم. نزدیکتر رفتم. دستم را روی میز کشیدم تا کاملا مطمئن شوم. نبود. شروع کردم به پالیدنش بین کتابهای دیگر. باز هم نبود. مگر همین دیشب رمان را نخواندم؟ مگر دیروز رمان را تهیه نکردم و دیشب نخواندمش؟ ها، خواندم. بله، خواندم. چهار فصل از بخش اول «خشکآبی» را خواندم. هنوز یادم است روی واژهی «سایه» در اولین جمله (یا گزارهی توصیفی) درنگ کردم. «نیکه را باز سایه گرفت. مستِ خواب بود که دیوِ سیاهی بر سینهاش نشست و گلویش را فشار داد. دهان نیکه باز ماند و زبانش راه حلقش را گرفت. خوب که نفسش قید کرد، به دستوپازدن افتاد. آنقدر دستوپا زد تا راهی در گلویش باز شد و صدای خرناسش برآمد.» و تأمل کردم. سپس روی تأویل آن نیز کمی اندیشیدم. لفظ «سایه» چه معنا دارد؟ خاوری از پدیدهی سایه در جهان داستانی خود، چه منظوری دارد؟ آیا سایه ممکن است استعارهی جهان قدیم باشد؟ روایتهای خرافی که هنوز هم سایهاش بر سر ما در جهان جدید حاکم هستند؟ دیو سیاهی که شبها راه گلوی ما را فشار میدهد تا از حرفزدن بازمانیم؟ و یا سایه همان «اوغانها» است. کوچیهای متجاوزی که دست به هر گونه جنایت علیه مردمان بومی هزارستان میزنند؟ سایهای که سینهی نیکه (قهرمان داستان) را آنقدر فشار میدهد تا سرانجام او را میکشد؟ دیوهای وحشی که نیکه باید با آنها پنجهدرپنجه شود؟ پاسخ پرسش ممکن است اولی باشد. شاید هم دومی باشد. و یا ممکن است هر دو باشد.
برای یافتن پاسخ دقیق و تأویلی نزدیک به واقع، باید رمان را تا آخر بخوانم. اما رمان متأسفانه گم شده بود. از اتاق بیرون شدم و رفتم به اتاق دیگر. از خواهرم پرسیدم کسی داخل اتاق من رفته بود؟ گفت خبر ندارد. منتظر ماندم تا مادرم بیاید. شاید او بداند که چهکسی داخل اتاقم شده بود. بلاخره شام شد و مادرم آمد. وقتی ازش پرسیدم کسی داخل اتاقم شده بود؟ گفت: «ها ابراهیم (مستعار) آمده بود. یک کتاب هم گرفته رفت.» به ابراهیم تماس گرفتم. گفت: «صبا میآورم.» از آن صبا دو روز گذشت. دوباره که تماس گرفتم، گفت: «صبا پنجشنبه حتما بخیر میآورم.» تأکید کرد که این فردا حتما خواهد آورد. «کمی مصروف بودم، ولی اینبار حتما کتاب را با خود میآورم.» اما نیاورد و یک هفته گذشت.
کتاب را که آورد، دیگر آن کتابی نبود که گرفته بود. مغزش را مثل مردگان متحرک خورده بود. کتاب را که آورده بود، من خانه نبودم. وقتی وارد اتاقم شدم، دیدم «طلسمات» روی میز نشسته است. خوشحال شدم. با خود گفتم: «دیر آوردن بهتر از هیچ نیاوردن است.» نزدیکتر که رفتم، دلم فروریخت. نگاهم که به روی جلد «طلسمات» افتاد، دلم هم پایین افتاد. جلد کتاب آن نمای زندهی پیشین را نداشت. جلد ظریفاش متأسفانه چروکهای بسیاری برداشته بود. گویا دیو سیاهی روی سینهاش نشسته و گلویش را تا آخرین نفس فشار میداد. به بندهی خدا تماس گرفتم و سعی کردم خونسردیام را حفظ کنم. اما نظر تا عمل همهچیز فرق میکند. تماس را که جواب داد، پیش از آنکه من به بییاب کردنش شروع کنم، گفت: «گناه من نیست.» با خود گفتم بله هیچوقت گناه شما بندههای خدا نیست. گناه را فقط کسانی مرتکب میشوند که نگاه انتقادی به افسانههای دینی-اسلامی دارند. گناهکار فقط همانهایی است که آشکارا میگویند شما همان مردگان متحرک هستید. بندهی خدا ظاهرا با لحن تأسفباری ادامه داد: «از پیشم قرض گرفت. چون مطمئن بودم که زود پس میآورد. من هم نمیدانستم با کتاب اینگونه برخورد میکند» (میخواستم بگویم حتما او بندهی خدا بدون وضو دست به کتاب زده، و یا حتما جنب بوده است).
تماس را که قطع کردم، دوباره نگاهی به جلد کتاب انداختم. «طلسمات» را باز کردم. اولین صفحهاش را که ورق زدم، متوجه شدم روی صفحهها هم اثر لتوکوب دیده میشود. گویا توسط کوچیهای این رمان مورد ظلم فجیعی قرار گرفته و یا توسط «عسکرهای بدقهر حکومتی» مورد چوبکاری قرار گرفته است. یا برفکوچی (بخش سوم رمان) بر دهکدهاش از طرف خدا نازل شده تا گناهانشان را بشوید. چندین فصل از بخش دوم «ترکوبی» کنده شده بود. گویا مردهی متحرکی به جانش افتاده و مغز سرش را خورده است تا نتواند فکرش را به متنخوان انتقال بدهد. این بندهی خدا از همان غیرتیهای توهمزدهای است که حاضر است بهخاطر رفتن به بهشت خیالی، از سروزیرش تیر شود. بههرحال در این جغرافیا هر قدمی به جلو ممکن است آن قدم ما را به عقب نیز پرتاب کند. اندیشهای که در حال حاضر در ذهن زمان و روح جامعه حاکم است، از بیخوبن گندیده است (دو روز پیش، وقتی خانه آمدم، مادرم گفت او روانی باز آمده بود و چند تا کتاب را با خود برد).
من در این شماره از بازخوانی آثار کلاسیک به رمانی میپردازم که از بدو تولدش، با استقبال مخاطبان گسترده و منتقدان نکتهسنج مواجه شده است. یکی آن را رمان «ماندگار» خوانده و دیگری «عامهپسند» گفته است. یکی «مردمحور» و دیگری «توهین به زنان» برداشت کرده است. رمانی که حرفهای بسیاری را در دل خردهروایتها به روایت میگیرد. من در این نوشتار سعی میکنم با رویکرد هرمنوتیک فلسفی (Philosophical Hermeneutics) گادامر و فلسفهی زبان ویتگنشتاین -اعم از متقدم و متأخر- تأویلی از متن رمان «طلسمات» داشته باشم. نگاهی که ممکن است هم ساختارگرایانه باشد و هم هرمنوتیکی. عنوانها مشتمل بر بخشهای بعدی است: : ۱- زندگی خاوری، ۲- عنوان رمان، ۳- تأویل اتنوگرافیت، ۴- تأویل هستیشناختی و ۵- نتیجهگیری
پیش از آن اما مختصری از زندگینامهی نویسندهی «طلسمات» را که از آقای خاوری دریافتم، آوردهام.
۱. زندگی خاوری
با آقای خاوری اکثر علاقهمندان به ادبیات داستانی و افسانهپژوهی آشنایی دارند. نویسندهای که دارای سبک نوشتاری است و اولین مجموعهداستانش خشم حکومت وقت را برانگیخت. چرا؟ پرسشی است که هیچگاه کهنه نمیشود و نسل امروز بهجد آن را باید مطرح کنند. کارهای تحقیقی و ادبی ایشان در حفظ ادبیات شفاهی باشندگان بومی هزارستان همواره حایز بوده و خواهد بود. در این بخش بیشتر خوانندههای جدید با زندگی خالق «طلسمات» آشنا خواهند شد.
محمدجواد خاوری در اول جدی سال ۱۳۴۶ در روستای «حسنکتخت» از توابع ولسوالی ورس ولایت بامیان متولد شد. در کودکی همراه پدر و مادرش به ایران مهاجرت کرد و در شهر مشهد ساکن شد. سوادآموزی را در مکتب سنتی در مشهد شروع کرد و پس از مدتی به مکتب دولتی رفت تا مقطع دیپلم ادامه داد. در کنار تحصیل در مکتب دولتی به مدرسهی دینی رفت و به آموختن دروس حوزوی نیز مشغول شد.
خاوری نویسندگی را در جوانی با نوشتن داستان کوتاه شروع کرد. در کنار داستاننویسی، به فولکلور علاقهمند شد و ضرورت گردآوری فرهنگ عامیانهی مردم هزاره را احساس کرد. او بخشی از قصهها، دوبیتیها و ضربالمثلهای مردم هزاره را گردآوری و تحقیق و بازنویسی کرد که در قالب چندین کتاب چاپ و نشر شد. خاوری برای ثبت و معرفی میراث فرهنگی ولایت بامیان که سرشار از آثار باستانی و پدیدههای طبیعی شگفت و دیدنی است، تحقیق میدانی را انجام داد و حاصل تحقیقاتش در کتابی مرکب از متن و تصویر منتشر شد.
داستانهای خاوری متأثر از پژوهشهایش در حالوهوای بومی است و زندگی مردم هزاره را بازتاب میدهد. او با نوشتن خردهروایتها، باورهای خرافی و کهنالگوها در کنار واقعیتهای زندگی، فضاهای آمیخته از واقعیت و جادو در داستانهایش خلق کرده است. یکی از مجموعهداستانهای او بهنام «گل سرخ دلافگار» پس از انتشار، هنگام انتقال از ایران به افغانستان در مرز نیمروز توسط ریاست اطلاعات و فرهنگ آن ولایت و شورای علما (بهخاطر بازتاب تبعیض حکومتی و قومی علیه قوم هزاره) جزو کتابهای ممنوعه اعلام شد و همراه چند عنوان کتاب دیگر در رودخانهی هلمند ریخته شد.
خاوری در سال ۱۳۷۵ عضو مرکز فرهنگی نویسندگان افغانستان شد. سپس با تعدادی از دوستان و همکارانش در آن مرکز (سرور دانش، سید ابوطالب مظفری، علی پیام، حمزه واعظی، سید نادر احمدی، محمدشریف سعیدی و محمدکاظم و کاظمی) فصلنامهی ادبیای را بهنام «دُر دری» بنیان نهاد. او تا آخرین شمارهی این فصلنامه (۱۳ شماره) عضو هیأت تحریریهی آن بود. در سال ۱۳۸۰ او با همکاران سابقش مؤسسه فرهنگی در دری را تأسیس کرد که فعالیتهای نشراتی و آموزشی داشت. از نشرات عمدهی این مؤسسه فصلنامهی ادبی فرهنگی «خط سوم» بود. خاوری به مدت ده سال مدیر این مؤسسه و مدیرمسئول فصلنامه بود.
از جمله آثار ادبی و پژوهشی خاوری مشتمل است بر: «پشت کوه قاف» (۱۳۷۶)، «قصههای هزارههای افغانستان» (۱۳۷۷)، مجموعهداستان کوتاه «گل سرخ دلافگار» (۱۳۷۸)، «دوبیتیهای عامیانهی هزارهگی» (۱۳۸۰)، «دوبیتیهای عامیانهی افغانستان» (۱۳۸۲)، رمان «طلسمات» (۱۳۹۵) (به عربی ترجمه شده است)، «شگفتیهای بامیان» (۱۳۹۶)، مجموعهداستان کوتاه «مرگ مفاجات» (۱۳۹۷)، رمان «بود و نبود» (۱۳۹۸)، و آخرین اثر داستانی خاوری رمان «دختران خاک» (۱۴۰۲) از سوی انتشارات تاک و کافه ۶۰ مدیا در استکهلم به نشر رسیده است. رمانی که به تعبیر محمدحسین محمدی، داستاننویس و پژوهشگر، اوج کار خاوری در ساحت ادبیات داستانی است؛ «رمان “دختران خاک” به نظرم اوج کار نوشتن خاوری است. این رمان پس از مجموعه داستان “گل سرخ دلافگار” و رمان “طلسمات” جهان داستانی او را تکمیل میکند؛ جهان رازآلود که با تلفیق واقعیت و افسانهها و باورهای مردمی ما ساخته شده است.»
در پایان این بخش؛ وقتی نشانی شبکههای اجتماعی خاوری را مرور میکردم، در بخش معرفی فیسبوک ایشان خواندم: «عاشقم من بر فن دیوانگی/سیرم از فرهنگی و فرزانگی» خاوری از سالها به اینسو در کشور ناروی بهسر میبرد.
۲. عنوان رمان
عنوان یک متن بالذات «مهم» است؛ در واقع نشانهشناسی یک متن پیش از و بیش از گفتوگو با اصل متن، از همین نکتهخط آغاز میشود. خط تصویری و اندیشگی متنخوان ژرف را کلید میزند. مثل مسألهی وجود، در متنشناسی جهان هستی، از اهمیت ویژهی برخوردار است. ما در نخستین مواجهه با عنوان یک متن، چرخیدن کلید را در کلیدخانهی دروازه احساس میکنیم. و فراشد فهم و معنا از اولین راهزینهها بالا میرود. همان دیدار نخستین ما را میبرد به جهان پرپیچوخم یک متن، و به هزارخانهی سایهروشن تأویلهای ممکن رهنمون میشود. پاسخ به پرسش «عنوان چیست؟» ساده نیست. در یک دیالکتیک میان جهان واقع و متن جهان، که با بینارشتهای عنکبوتی شکل گرفته است، قابل فهم است. پاسخ درخور را میشود با تعریفی از کلیت متن و تحلیل فهم کلی آن، تا جایی دریافت. بنابراین، به تعریف کلی متن رمان اشاره میشود.
طلسمات یعنی چه؟ آیا طلسمات مجموعهای از خردهروایتهای قصهگونه و عامهپسند است؟ یا متنی است بهشدت تکثرگرا و با تأویلهای متنوع و سویههای نمادین و استعاری؟ نخستین گزارههای توصیفی متن ما را همچون راهنمای گردش پرماجرا، به دل داستان راهنمایی میکند.
۳. تأویل اتنوگرافیک: چنگودندان تیز شرایط
«هر رمان، چونان یک زندگی است، که به شکل کتاب جلوه میکند. هر زندگی سرلوحهای دارد، عنوانی، ناشری، پیشگفتاری، درآمدی، متنی، یادداشتهایی.» نووالیس، فیلسوف آلمانی
وقتی بحث از نقد در جهان امروز مطرح میشود، بحث از تأویلها و برداشتهای گوناگون است. به تعبیر رولان بارت، «انتخاب» معناها از یک متن محور گفتوگو است. وی در اثر بزرگ خود «نقد و حقیقت» بر همین نکته تأکید میکند. اگر جهان ادبیات به «خودِ چندمعنایی» میپردازد، این نقد متون است که به استخراج آن تأویلها و معناها سعی میکند. ما دیگر با تعریف کلاسیک و قدیمی نقد سروکار نداریم که به تشخیص سره از ناسره تلاش میشد. و منتقد ادبی با چکش قضاوت در دست به ارزشگذاری سویههای متن حکم میکرد. امروزه بهترین و بدترین برداشت وجود ندارد. یک متن کلاسیک و ماندگار در زمانههای گوناگون قابل تحلیل و بررسی است که به همین شکل به ماندگاری آن کمک میکند. رمان «طلسمات» از جمله متونی است که تأویلهای متنوع و متکثری را برمیتابد.
اولین گزارهی توصیفی متن (باتمرکز بخوانیم تا صورت واژهها را در صحنهی نمایش ذهنی خودمان بتوانیم ببینیم). «نیکه را باز سایه گرفت. مست خواب بود که دیو سیاهی بر سینهاش نشست و گلویش را فشار داد. دهان نیکه باز ماند و زبانش راه حلقش را گرفت. خوب که نفسش قید کرد، به دستوپازدن افتاد. آنقدر دستوپا زد تا راهی در گلویش باز شد و صدای خرناسش برآمد. بلقیس هیچگاه نتوانسته بود به این صدا عادت کند. همیشه وحشتزده از خواب میپرید و بند دلش کنده میشد. با اینحال، مجبور بود برخیزد و شاهد جان کندن نیکه باشد. نیکه دیرزمانی میمرد و زنده میشد، تا اینکه مرگ دست از سرش برمیداشت و میگذاشت تا شبی دیگر. آنوقت بلقیس جرئت میکرد نزدیک شود و دهان کفآلود او را پاک کند.»
داستان «طلسمات»، همانطور که خواندید، شروع میشود. نیکه، قهرمان داستان را سایه گرفته و نزدیک است او را خفه کند. بلقیس، خانم نیکه باید ملایعقوب را خبر کند. پدیدهی سایه در ظاهر داستان یکی از شخصیتهای افسانهای است که در باورهای فولکلوریک مردم هزاره وجود دارد. در سطحیترین تأویل همین برداشت را میتوان داشت. اما معنای استعاری هم میتواند داشته باشد که در بخش بعدی بدان پرداختهام. رمان هر قدر پیشتر میرود با اتنوگرافی (Ethnograpgy) یا قومنگاری باشندگان روستای حسنک آشنا میشویم. مردمی که با انواع فاجعههای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و طبیعی دستوپنجه نرم میکنند. وقتی «عسکرهای بدقهر» حکومتی میآیند، هر کاری که دلشان خواست انجام میدهند. نان مردم را میخورند. دست به انواع زورگویی میزنند. شب هم دنبال «جاگهای» هستند که بوی «دختر جوان» بدهد. مردم سادهی محل هم هیچکاری در برابر ظلم آنان نمیتوانند. چارهای ندارند و به قول سلطان، پدر نیکه، جز کنار آمدن و تحمل کردن شرایط. در زیر به برخی عناصر داستانی رمان اشاره میکنم.
۱-۳. درونمایه: موضوع (Subject) یا سوژهی رمان، از نظر من، «باشندگان مظلوم دهکدهی حسنک و مواجهه با چالشهای روزگار» است. درونمایه یا تم (Theme) داستان گسترده و بنیادی و شامل تمام زوایا میشود: محرومیتهای تاریخی باشندگان این آبادی، باورهای دینی-افسانهای مردم (خرافات)، رنجهای ناشی از خشم طبیعت و مشیت الهی، ظلمهای مدام «اوغانهای کوچی» و امثال اینها. به تعبیر دکتر محمدامین احمدی، پژوهشگر فلسفه و نظریهپرداز، سه بعد غیرمحسوس فرهنگ هزاره عبارت اند از: دوری از جرم و جنایت، کار و کوشش، اهتمام به سرنوشت جمعی. لحن یا (Tone) متن، انتقادی است که با تلفیقی از طنزهای مردمی روایت میشود. حالت یا احساس (Mood) که به متنخوان دست میدهد مملو از «خنده و گریه، غم و شادی» است.
۲-۳. زبان در «طلسمات»: ویتگنشتاین دربارهی چیستی زبان از منظر فلسفی خودش گفت: «میتوان زبان را همچون شهر قدیمی تصور کرد: مجموعهای پرپیچوخم، شکلیافته از گذرراهها، میدانها، خانههای قدیمی و نو، خانههایی که بخشهایی از آنها در دورههای مختلف ساخته شده است؛ و این همه در محاصرهی شهرکهای تازهساز با خیابانهای مستقیم و خانههای همشکل.»
دربارهی زبان متن و تصویر معنایی نکاتی قابل طرح است. بحث پیرامون جایگاه و چیستیای زبان در فلسفهی مغربزمین از دیرباز کموبیش مطرح بوده است؛ اما در فلسفهی معاصر در کانون توجه فیلسوفان واقع شده است. بحثهای گسترده پیرامون زبان و تأویل و فهم متن، در محور توجه شاخههای گوناگونی از معرفت انسانی وجود داشته است؛ در حدی که «پل ریکور»، فیلسوف معاصر آلمانی از آن با تعبیر «چهارراه» (Cross Roads) اندیشهی جهان معاصر یاد مینماید. زبان بهصورت گریزناپذیری با زندگی و فعالیتهای روزمرهی ما درهمتنیده است. هر زبان میتواند سبکی از زندگی باشد. فهم یک زبان به معنای فهم آن امری است که در زندگی جریان دارد. اینکه چه سخنی بامعنا است و چه سخنی بیمعنا، بستگی به طبیعت دقیق فعالیت مورد نظر دارد. با شکلگیری جریان فلسفی موسوم به «فلسفهی تحلیلی» فیلسوفان این نحله، چیستیای زبان را در محور تحلیلهای فلسفیشان قرار دادهاند، که با ظهور ویتگنشتاین به اوج آن رسید.
بحث از هرمنوتیک جدید، بهخصوص هرمنوتیک فلسفی، بحث از تعدد تأویل و تفسیر متن است؛ ربطی با مؤلف اثر ندارد. هرمنوتیک جدید مواجههای است با هستی از طریق فهم زبان. متنخوان و منتقد امروزی «هستی» را تأویل میکند. هستیای که به فهم درمیآید زبان است. پس نقش زبان در فهم متون در اشکال گوناگون برجسته است. از همینرو، لودویگ ویتگنشتاین، فیلسوف پرآوازهی اتریشی-بریتانیایی در تأملات هستیشناختی خود ابتدا به نظریهی تصویری زبان (The Picture Theory of Language) در کتاب «رساله منطقی-فلسفی» دست یافت. از منظر این نظریه، زبان تصویرگر جهان واقع و بازنمایی آن است؛ و هر واژهی تصویری جزئی از جهان هستی است. ساخت زبان با ساخت واقعیت هماهنگ است و هر کلمه در جهان مابازایی (صورت خارجی) دارد. استفاده از جملههایی که ساختار غیرمنطقی دارند، جهان را تصویر نمیکنند. بنابراین، صادق نیستند. ترتیب مختلف ابژههای گوناگون در مطابقت با نگاه سوژه (فاعل شناسا) بر واقعیت آنها اثرگذار است. این امور بهعنوان عوامل اصلی جهان داستانی خاوری را نیز تشکیل میدهند. من با استفاده از فلسفهی زبانشناختی ویتگنشتاین -اعم از متقدم و متأخر- به تحلیلهای هرمنوتیک جهانشناسی داستانی خاوری میپردازم. در متن میخوانیم: بلقیس پلتهی چراغ را پایین کشید. گفت: «تا بوده، هزاره و اوغان بوده. یک روز دست به جاغه و یک روز دست به کاسه. گوشت هم را اگر بخورند، استخوانشان میماند» (ص ۸). ساختار جمله در مطابقت با گویش جهان واقع است.
زبان در آفریدههای داستانی خاوری نقش کلیدی دارد، و در نسبت با عناصر دیگر داستانی تعریف میشود. زبان برای او نه ابزاری برای بیان، بلکه یک تکنیک روایی است. دارای هویت بومی و سبک ویژه است، که خود معرف خود است. گزارههای توصیفی و ریزنگر در فضاسازی، تصاویر امور واقع هستند. مصطلحات و واژهها در صورتهای صوت و طعم و بو، در کنار ساختار منطقی و ترتیب اشیاء انضمامی و بومی، زنده و مستند هستند. بهگونهای که دلانگیزی در متون جاری شدهاند. متنخوان آنها را با تمام وجود در ذهنش حس کرده و در فضای واقع داستانی قرار میگیرد. زیرا میزان موفقیت امور روایی بستگی به شفافیت و نمایشی بودن آنها دارد. و به تأکید، ویژه بودن زبان داستانی خاوری، تنها در گزینش واژهها نیست، بلکه چینش واژهها در ساختار جملهها است. زبان او حقیقتگوی امور واقع است. در آثار داستانی خاوری ساختار جملهها و بافتار واژهها در یک ارتباط درهمتنیده «معنا» را خلق میکنند.
متنهای داستانی خاوری، به روشنی کریستال و آب زلال، توانسته تصویری روشن از معضلات و چالشهای جامعهی گرفتار سنت و باورهای بیاساس ارائه بدهد. سیمایی از جمهوری مظلوم در جغرافیای همیشه در تهاجم و تجاوز کوچیها. در «طلسمات»، مظلومبودن و مفعولبودن شخصیتها را در برابر شخصیتهای شرور آن دوره و این دوره نیز، به خوبی میتوان درک کرد. در تاریکی تاریخی آن، خاوری به زندگی رقتبار این مردمان آیینه انداخته و برای ما نشان میدهد. منبع معتبری برای دانستن اوضاع زمان است، بهتر از تاریخ تحریفی که به دستان سیاهوسفیداندیش نوشته میشود. روایتنویسی در «طلسمات» به سبک مکتب رئالیسم جادویی است. ابهام گیچکننده و دلهرهآور وقتی با افسانههای بومی تلفیق میشود، خواننده را دچار سردرگرمی معنامندی میسازد.
نکتهی دیگری هم در باب زبان و واقعیت قابل یادآوری است. مفاهیم انتزاعی هم تصویری میتوانند باشند. بستگی به تأویل و برداشت ما از آن مفاهیم دارد. بهطور مثال، کشتن یک کنش غیرانسانی است. در این گزاره، دو واژهی اصلی داریم: کشتن و غیرانسانی. من شخصا وقتی این گزاره را بخوانم یا بگویم، تصویری از صحنهی کشتن زندهیاد «فرخنده» در ذهنم تداعی میشود. مثال دیگر، عدالت یک امر مقبول جهانی است. با خواندن آن گزاره، برداشتی که از عدالت داریم تصویری که از شخص عادل هست در ذهن ما پیدا میشود. مانند عدالت عمری، عدالت علیوار، عدالت امریکایی (مثلا ابراهام لینکن)، عدالت طالبانی و امثال آنها.
۳-۳. واقعیت و بازیهای زبانی در متن: دومین اثر بزرگ ویتگنشتاین «تحقیقات فلسفی» در سال ۱۹۵۳، یعنی دو سال پس از مرگ فیلسوف منتشر شد. وی در این کتاب از نظریهی «بازیهای زبانی» یا (The Theory of Language Games) سخن میگوید. فعالیتی که در تجربههای روزمرهی مردم بهطور مستمر اتفاق میافتد و به وجود زبان به همان پیمانه هستی میبخشد. ما همهروزه با بازیهای زبانی متفاوتی روبهرو هستیم. هر یک از این بازیهای زبانی با شکلی از زندگی منطبق است. بنابراین، فهم یک بازی زبانی مستلزم شرکت در آن شکلی از زندگی است که بازی زبانی مورد نظر در بستر آن واقع میشود. به نحوی که از منظر روش فهم، نمیتوانیم قواعد یک بازی را به زمین دیگر از نوع دیگر بازی زبانی تسری دهیم. ویتگنشتاین در کتاب پژوهشهای فلسفی بهجای ارائهی معیار مطلق و یگانه برای معناداری یا اینکه روش تحقیق تجربی را یگانه روش معقول به حساب آورد، بر طبیعت نامتعین معقولیت و اینکه معیار معقولیت گوناگون و مرزهای آن پیوسته در حال تغییر است، تأکید کرد. وی اذعان داشت که تفکیک بین سخن بامعنا و بیمعنا آسان نیست و این تا حدودی بهدلیل پیچیدگی این تمایز است. در نسبت با هستیشناسی داستانی، ادبیات داستانی با تاروپود زندگی بشر و با نحوهی باشیدن و بودن او سروکار دارد.
ویتگنشتاین بر آن بود که مفاهیم و عبارات زبانی، معنای ذاتی و معینی در خود ندارند؛ بلکه با شرکت در «بازیهای زبانی» مختلف، برحسب قواعد آن بازیها، معنای خاصی مییابند. بهطور مثال، اگر مادری به فرزندش بگوید: «هنوز کارخانگیات را انجام ندادهای؟»، نمیتوان گفت که مادر پرسشی کرده و پرسش او محتاج به پاسخ است؛ بلکه ممکن است این جملهی بهظاهر پرسشی، یک توبیخ باشد و یا جملهی امری، حاکی از اینکه هرچه زودتر به انجام کارخانگیات بپرداز. در جهان متون داستانی، بازیهای زبانی به میزانی که در دیالوگهای شخصیتها خوب جا افتاده به همان اندازه شخصیتها زنده هستند- هم در جهان داستانی و هم در عالم واقع. در متن آمده است:
ویتگنشتاین به قلمروهای گوناگون و متنوعی برای زبان قایل است و بر این اساس زبان را به زبان علم، زبان عاشقانه، زبان اخلاق، زبان دین، زبان شعر و… تقسیم میکند و معتقد است هر کدام قلمرو خاصی دارند. جهان متن داستانی نیز قلمروهای زبانی خاصی خود شان را دارند. «طاعون»، اثر کامو با «بیگانه»ی او، و با «خشم و هیاهو»ی ویلیام فاکنر، در نوعیت دلالتشان دارای تنوع هستند. از طرف دیگر، ویتگنشتاین معتقد بود که ما در زیستجهانهای متفاوتی بهسر میبریم؛ مثلا یکی در زیستجهان دینی بهسر میبرد، یکی در زیستجهان الهادی، یکی در زیستجهان لاادریگرا، یکی در زیستجهان اخلاقی و هر کس در یک بافتار و ساختار ویژهای مشغول به زندگی است. آیا بین این زیستجهانها میتوان داوری کرد که کدام یک از آنها نزدیکتر به حقیقت، هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ کارآمدی عملی است؟ چه نسبتی بین اخلاق و معنا در این زیستجهانها میشود برقرار کرد؟ پاسخ به اینها تنوع فکری جهانی میطلبد. او گفت: «دنبال معنا نروید، دنبال کاربرد بروید.»
۴. تأویل هستیشناختی: همآغوشی واقعیت و خیال
در جهانی که ما بهسر میبریم، و در معرفتهای هستیشناختی و شناختشناختی که اندیشههای ما محصور است، تفکر ارتجاعی حاکم است. معرفت ارتجاعی، همان اندیشههای گذشتهگرا و جزماندیشی اسطورهای و افسانهای است. هنوز با تفکر انتقادی و روشنگرانه بهجد روبهرو نگردیده و از جهان رازآلودی به ساحت راززداییشده وارد نشده است. این جهان مرز میان واقعیتهای ملموس و باورهای بیپایه را نمیشناسد. همچون کوهی است میخکوبشده بر فرق تاریخ و طبیعت یک فرهنگ بومی و مردمی. و «طلسمات» نقدی است بیپرده و مهم و تأثیرگذار بر این جهانی که هنوز در اسارت طلسم و توهم این کوه افسانهای-واقعی قرار دارد. در مکتب ادبی رئالیسم جادویی، مرز میان جهان خیال و جهان واقع درهممیشکند و روایتهای اسطورهای و واقعی از هم تشخیص داده نمیشود. باورهای توهمی و عقاید خرافی در چنین وضعیت حاکم مطلق است. بهطور مثال، در متن میخوانیم: «گور پر آتش جایی نیست که آدم از آن نترسد؛ بهخصوص که مار و عقرب جراره هم داشته باشد. طوری که ملایعقوب میگفت آن مارها و عقربها هم از آتش اند. آتش دنیا در برابر آتش جهنم هیچ است. آنجا هر لحظه آدم خاکستر میشود و باز بهصورت اول برمیگردد و باز خاکستر میشود…»
گاهی راوی داستان هم به عمد با طنز دستور زبانی افسانههای دینی را بهباد انتقاد میگیرد. مثل نوشتن قرآن بهشکل «قران» که در صفحهی ۲۴۶ آمده است: «عکس را صاف کرد و لای قران گذاشت تا صبح و شام که قران میخواند، بتواند نگاهی به آن هم بیندازد.» نقش باورهای بیاساس بسیار برجسته است. در سالهایی که رزق و روزیشان کاهش پیدا میکند، زنان در مشکولهیشان از سنگ مثانهی شاهولی، سیدآبادی، استفاده میکنند تا پربرکت شود. در زیر به برخی شخصیتهای کلیدی میپردازیم.
۱-۴. نیکه: شخصیت نیکه در «طلسمات» محوری است. داستان با رشد سنی او به پیش میرود. وقتی کابل میرود، داستان را با خود به مندوی و قمارخانه میبرد. یا وقتی به قندوز عسکری میکند، داستان شخصیتهای دیگری را به معرفی میگیرد. نیکه تنها شخصیتی است -البته بلقیس هم- که سعی میکند نمایندهی نسل امروز باشد. تا جایی که ممکن است با سنتهای گذشته برخورد متفاوت داشته باشد. یعنی تلاش میکند تا طلسم حاکمیت خرافات و سنتهای حاکم را بشکند. اما آنقدر برجسته نیست که یادآور فیلمهای هندی باشد.
۲-۴. شخصیت سایه: در هیچ نقدی به «طلسمات» که من خواندهام به شخصیت سایه پرداخته نشده است. شخصیت سایه در اولین جملهی رمان آمده و بعد در هر فصل مرتبط تکرار میشود. «شبی که نیکه را سایه گرفت، شبی درازی بود. حتا وقتی سپیده زد باز هم شب بود، چون نیکه مرده بود.» پدیدهی سایه ممکن است دو تأویل داشته باشد: یکی ظلم کوچیها و دیگری جهان قدیم در جهان جدید. در داستان کوتاهِ «شبی که نیکه را سایه گرفت»، خاوری بهصورت واضح پرداخته است که سایه همان جنایتهای اوغانها و کوچیها هست. نیکه وقتی خواب است غافلگیر شده و سایه تجاوز میکند. «مست خواب بود که دیو سیاهی بر سینهاش نشست و گلویش را فشار داد.» «نیکه دیرزمانی میمرد و زنده میشد، تا اینکه مرگ دست از سرش برمیداشت و میگذاشت تا شبی دیگر.» نیکه سعی میکند در برابر ظلم آنها از خود مقاومت نشان بدهد. در داستان کوتاهِ «شبی که نیکه را سایه گرفت» میخوانیم: «نیکه لحظاتی جان میکند، بعد با لبولوچهی خونین به حال میآمد. وقتی بیدار میشد، چنان اُفی از خستگی میکشید که بلقیس خیال میکرد از جنگ قویترین اوغان برگشته است.» «آنقدر زورمند است که زجههای جانخراش نیکه را میکشد و وادارش میکند که از شدت ترس، لب و زبانش را زیر دندان قیلهقیله کند.» باشندگان محل در برابر تهاجم اوغانهای کوچی چارهای جز سکوت ندارند. مسألهی سایه در فصلهای بسیاری تکرار و تأکید شده است.
۳-۴. بلقیس: از شخصیت بلقیس میتوان دو تأویل ارائه کرد: بعد اجتماعی و جنبهی نمادین. بلقیس در بعد اجتماعی ابزار دست مردان است. نگاه ابژهای به زنان مسألهای است که مصداق آن تمام کشور است. دخترانشان را به زور به شوی میدهند و نمیگذارند شورویها آنان را به مکتب سیاه کنند. اما او هم سعی میکند به دلخواه خود زندگی کند. با افراد دیگر هم رابطهی عاشقانه داشته باشد. بلقیس در جنبهی نمادین میتواند سرزمین باشد که همه میخواهند آن را اشغال کنند.
۴-۴. ملا یعقوب: یکی از شخصیتهای کلیدی در «طلسمات» ملا یعقوب است. اعتقادات و اخلاقیات دینی از زبان او روایت میشود. همین ملا -ریشسفیدترین فرد آبادی- هست که رویدادهای آینده را با استفاده از کتاب باستانیاش «مُلهمه» یا همان قرآن به تعبیر من، پیشبینی میکند. «ملایعقوب پیرترین فرد ساکنان کوهِمیخ بود. هیچکس از سنوسالش خبر نداشت، چون او پیش از همه، بلکه پیش از پدران و اجداد همه به دنیا آمده بود. حتا خودش نمیدانست چند ساله است… مرگ به سراغ همه میرفت الا او.» بهویژه در زمستانها کاروبار او رونق میگیرد و او از گل صبح تا دم غروب فرمان میراند که مردم چهکار کنند. باید پسرهایشان قرآن یاد بگیرند و انواع نذر نیز انجام بدهند. در جایی دیگر میخوانیم: «او با رجوع به کتاب مُلهمهاش آینده را پیشبینی میکرد و از سرنوشت دیگران خبر میداد. بااینحال، از آیندهی خود چیزی نمیدانست… او باید مرگ دیگران را سروسامان دهد.» این ملا از نادانی مردم سوءاستفاده کرده و هر امر طبیعی را بهشکل باورهای خرافی به خورد آنان میدهد. در افسانههای دینی آمده است که نوح نُه صد سال مردم را دعوت میکرد، ولی هیچکسی به او توجه نمیکرد. اما امروز در قرن بیستویکم مردم ما آنقدر بیچاره اند که هرچه ملا بگوید بیچونوچرا میپذیرند. در متن میخوانیم: «ملا یعقوب از نوح خیلی خوششانستر بود. مردم تا میتوانستند حرفش را گوش میکردند. او هم هر کس را گور میکرد، بر لوحهسنگش علامت رستگاری میزد.»
وقتی در نگاه هستیشناختی مردم، باورهای سنتی و افسانههای فولکلوریک باهم مخلوط میشود، مرز میان خیال و واقعیت میشکند. واقعا دشوار میشود که کدام یکی صادق است و کدام یکی کاذب. قصههای جن و دیو و الخاتون و نوح و علی و امثال اینها تفکیک خیالی و واقعی بودنشان را از دست میدهد. در متن میخوانیم: «به پیشنهاد ملا، کتاب “جام گیتینما” را خواند و فهمید که دنیا چطور در شش روز خلق شده و زمین بر سر یک شاخ گاوماهی است. گاوماهی پس از مدتی، شاخش خسته میشود و دنیا را روی شاخ دیگرش میگذارد. به همین خاطر زلزله رخ میدهد. هرچه آدمی بیشتر گناه کند، او زودتر خسته میشود. بعد به خلقت آدم رسید که چطور باعث جنجال شیطان با خدا شد و خدا شیطان را که مقربترین فرشتهاش بود، بهخاطر آدم، از درگاهش راند، ولی در عوض به او اجازه داد که تا میتواند آدم را اغوا کند. به همین خاطر آدم همیشه در معرض فریب شیطان قرار دارد…» در جایی دیگر: «هیچ وقت خرش را از طرف چپ سوار نمیشد تا دچار سرگردانی نشود. یا صورتش را در آیینه نگاه نمیکرد تا نور جمالش کم نشود…»
همینگونه شاهولی هم نقش تداوم باورهای دینی مردم را بازی میکند. در متن رمان میخوانیم: «چمن فکر کرد رفتن پیش ملا یعقوب هیچ فایدهای ندارد. اگر فایده میداشت، بچهاش دم گرگ برابر نمیشد. تنها راهی که برایش باقی مانده بود، رفتن پیش شاهولی بود. شاهولی، اولاد پیغمبر بود. دعا و تعویذ نمیداد، ولی کرامت داشت.»
جمعبندی
و در فرجام، عامهپسندخواندن «طلسمات» محصور ماندن در سادهانگاری قصههای آن است؛ نشانهشناسی نمادها و استعارهها فراتر از آن را روایت میکند. اگر در قصهخواندن و سرگرمیگرایی امر فروغلتیم، «صد سال تنهایی» و «ارباب حلقهها» نیز چیزی است روی میز کودکان مکتبی. «طلسمات» بیهیچتردیدی هم معنای اجتماعی دارد و هم معنای هستیشناختی. برای ارتباط با معناهای دیگر در متن خواننده را به خواندن رمان دعوت میکنم. یک نقد نمیتواند به تمامی جوانب بپردازد.