close
Photo: Generated with AI

زنان مهاجر افغانستانی شاغل در ایران؛ توانی برای ماندن و راهی برای برگشتن نیست (قسمت چهارم)

سارا عنان

ادامه‌ی زندگی در افغانستان برای‌شان ممکن نبوده و از مسیر نیمروز با تحمل هزار دردورنج راه قاچاق به ایران رسیده‌اند. شوهرش عضو ارتش حکومت قبلی بوده و فعلا در ایران کارگری می‌کند. یک پسر هفت‌ساله دارند و دخترش هنوز پا به دوسالگی نگذاشته است. وقتی از افغانستان آمدند، اولین‌بار در خانه‌ی یکی از دوستان در کرج تهران جابه‌جا شدند. او می‌گوید برخلاف انتظار، با حالتی روبه‌رو شده که باورش برای او دشوار بوده است؛ خانه‌ی ۵۰ متری قدیمی، با حداقل امکانات و فرش‌های کهنه و فضای نامساعد. نان‌آور خانه دیروقت شام با جسم خسته و سروصورت پر از خاک از کار برمی‌گردد. دیدن این حالت، برایش رنج‌آور و شوک‌دهنده تمام می‌شود. از همان لحظه حس غربت و حقارت بیشتر برایش دست می‌دهد. قلبش به تپیش می‌افتد و به این فکر می‌کند که چطور تمام کارگران افغانستانی هر کدام سالیان متمادی از عمرشان را در این وضعیت و حالت اسف‌بار گذرانده‌اند تا لقمه‌نانی برای فامیل شان بدست بیاورند.

او شعری از لطیف همت با عنوان «زن‌ها به جنگ نمی‌روند»، که توسط رسول یونان به فارسی برگردان شده است به ذهنش خطور می‌کند:

«و همه مردم‌ها برای برگشتن به خانه است،

که می‌جنگند،

حالا یا با خستگی‌هاشان،

یا با دشمن».

دیانا وقتی متوجه می‌شود که دست‌مزد شوهرش نمی‌تواند هزینه‌ی زندگی را تأمین کند، شروع می‌کند به پرس‌وجو از دوستان و نزدیکان برای پیداکردن کار. روزی یکی از دوستان اطلاع می‌دهد که کاری در یک باغ برای قطع و بسته‌بندی سبزیجات و چیدن بادنجان پیدا کرده است. آدرس را می‌گیرد و فردای آن روز آن‌جا رفته و به کار شروع می‌کند. می‌بیند اکثریت کارگران دختران و زنان جوان و همه افغانستانی هستند. کار طاقت‌فرسا بوده است. دیانا می‌گوید: «صاحب کار روز اول از حقوقم چیزی نگفت و من هم جرأت نکردم بپرسم. در روز اول دستانم کاملا آبله بست و تمام بدنم، به‌خصوص زانوهایم از فرط خستگی کار، نهایت درد می‌کرد. یکی دو روز گذشت. از دیگران پرسیدم که به شما چقدر حقوق می‌دهد. حقوق همه یکسان نبود. گفتند بستگی به تلاش و نتیجه‌ی کار دارد. هرچه کار بیشتر انجام بدهی، به همان اندازه صاحب کار حقوق بیشتر می‌دهد.»

روز سوم است که دیانا بعد از یک وقفه‌ی یک‌ساعته برمی‌گردد سر کار. وقتی به باغ می‌رسد، می‌بیند هنوز دیگران نیامده است. گرمای هوا کشنده بوده است. آفتاب مستقیم می‌تابید و هیچ سایبانی وجود نداشته است.

دیانا هر روز شش صبح باید در باغ حاضر شود. نزدیک یک ساعت در ظهر وقفه دارند و ختم کار نزدیک ساعت شش شام است. ده روز از آغاز کار می‌گذرد. دیانا به پول نیاز پیدا می‌کند. از صاحب کار پول می‌خواهد. صاحب‌ کار اعتنا نمی‌کند و خودش را مصروف نشان می‌دهد. بار دوم وقتی اصرار می‌کند که دستش تنگ است و به پول نیاز دارد، صاحب‌ کار می‌گوید: «چند وقت است که این‌جا کار می‌کنی؟» دیانا پاسخ می‌دهد: «ده روز است. من مشکل دارم. کمی پول به ما لطف کنید.» صاحب‌ کار می‌گوید: «فعلا ندارم. حسابم خالی است و تلاش می‌کنم برایت پیدا کنم.»

اصرار دیانا بی‌نتیجه می‌ماند. به درخواستش توجه نمی‌شود. او می‌گوید: «آخر ماه دوباره شماره‌ی حساب یکی از دوستانم را برای صاحب ‌کار دادم که حقوقم را واریز کند. سه چهار روز بعد واریز کرد، اما برخلاف انتظار پایین‌ترین حقوق را در میان آن جمع به من داده بود. روز ۱۸۰ هزار تومان. از دیگران بین ۲۰۰ تا ۲۲۰ هزار تومان بود. وقتی از او علتش را پرسیدم، گفت تو تازه‌کار هستی. در ماه‌های بعدی اگر نتیجه‌ی کارت خوب بود، حقوق‌ات را افزایش می‌دهم. برایش گفتم که در این ماه خودت چندین بار در جریان کار برایم گفتی کارم بهتر از دیگران است. مثلی که انتظار نداشت کسی در برابر او حرف جدی بزند، برآشفته شد و صدایش را بلند آورد و گفت که کسی را دنبالم نفرستاده و حالا هم اختیار دارم کار کنم یا نه. تعجب کردم. حداقل این انتظار را از او نداشتم. به ‌ذهنم رسید که بهتر است چیزی نگویم و حرفی نزنم، چون گزینه‌ی بدیلی سراغ نداشتم. از او فاصله گرفتم و مشغول کار شدم.»

با این همه، دیانا در جریان کار این فکر در خاطرش می‌آید که جوانان ما چطور طی سالیان متمادی بهترین فصل‌های زندگی‌شان را در این‌جا با تحمل غربت و حقارت، و گاهی توهین و خشونت سپری کرده‌اند. اگر ما در افغانستان مدیران مسئولیت‌پذیر و مدعیان راستین ‌داشتیم، امروز شاهد این نبودیم که تعداد زیادی از نیروی جوان ما، درگیر کارهای شاقه و سنگین با حداقل دست‌مزد باشند. به عقیده‌ی او، هر یک از این جوانانی که امروز به‌خاطر بدست‌آوردن لقمه‌نان و هزینه‌ی ابتدایی زندگی در کارهای سخت و طاقت‌فرسا عمرشان را هزینه می‌کنند، سرمایه‌ی بزرگی برای کشور خودمان است؛ چیزی‌ که با تأسف هیچ‌کسی به آن توجه نمی‌کند. دیانا سپس به خود نهیب می‌زند که خودش هم امروز به عین سرنوشت مواجه شده‌ است، پس بهتر است با این وضعیت کنار بیاید و چاره‌ای جز این ندارد.

دیانا می‌گوید: «ناگزیر خودم را با شرایط سخت و دشوار آماده می‌کردم. گرچند تحمل آن برایم خیلی دشوار بود، اما راه گریز هم وجود نداشت. مسئولیت زندگی و آینده‌ی دو فرزندم برایم بیشتر از این سختی‌ها اهمیت داشت و دارد. بنا به کارم در آن‌جا ادامه دادم؛ با وجودی که صاحب‌ کار در ماه‌ بعدی هیچ تغییری در حقوقم نیاورد. بعدا متوجه شدم که علاقه‌ای ندارد که من آن‌جا کار کنم. همین شد که وقتی ماه به پایان رسید، دیگر اجازه نداد آن‌جا باشم.»

از این‌رو، دیانا پس از چند روز بیکاری، در یک فروشگاه مواد غذایی کار پیدا می‌کند. برای او، این اولین‌بار است که در یک محیط کاملا ایرانی کار می‌کند. برخورد مشتریان برایش خیلی جالب است. اکثریت ایرانی‌ها برداشت خیلی جالب از افغانستانی‌ها دارند که نسبت به او هم آن‌گونه بوده است. به‌باور ایرانی‌ها، تمام مردم و مهاجران افغانستانی بی‌سواد هستند و حتا توقع سواد ابتدایی خواندن و نوشتن را از آنان ندارند. انتظارشان از افغانستانی‌ها سنگین‌کاری و کارهای مبتدی است. زمانی که صاحب‌ کار متوجه می‌شود که دیانا در روز دوم و سوم می‌تواند از دستگاه تعیین نرخ و ثبت سیستم با تمام جزئیات استفاده کند و با سرعت بیشتر از خود شان در کامپیوتر تایپ و ثبت نماید، برایش مایه‌ی تعجب می‌شود. او می‌گوید: «صاحب ‌کار وقتی از توانایی من آگاه شد، کارهای محاسباتی را به من سپرد. کارم راحت بود. از کار راضی بود و سه ماه در آن‌جا کار کردم. تا زمانی که دولت آگاهی نداشت که یک شهروند افغانستان هستم. موقعی که آگاه شد، به مدیر فروشگاه هشدار داد تا مرا از آن‌جا اخراج کند در غیر آن فروشگاه با جریمه‌ی سنگینی مواجه خواهد شد.»

پس از آن، دیانا در فروشگاه دیگر ایرانی و جاهای مختلف کار می‌کند. با مردم و فرهنگ ایران از نزدیک آشنا می‌شود. او، بیشتر ایرانی‌ها را مردم پرتوقع، منفعت‌طلب و خودبرتربین می‌یابد. به‌باور او، حتا رفتار مردم عادی و صاحبان فروشگاه‌ها نسبت به افغانستانی‌ها وقتی چیزی را از آنان بخریم نیز نگاه بالا به پایین است. به هر حال، دیانا زندگی را این‌گونه سپری می‌کند. تحمل فقر و تنگدستی، به علاوه‌ی محیط نامناسب کار روی خانواده‌ی او سایه انداخته و خیلی وقت‌ها تحملش سنگین است. شرایط نامطلوب گاهی او را به پرتگاه ناامیدی و یأس می‌کشاند. دیانا در ادامه با حسرت و افسوس زیاد می‌گوید: «تمام برنامه‌ها و آرزوهایی که در زندگی‌ام داشتم، با سقوط جمهوریت در افغانستان تباه و برباد شد. قبل از آن، شب‌وروز تلاش می‌کردم و درس می‌خواندم تا یک آینده‌ی روشن برای خودم و فرزندانم رقم بزنم. اما اکنون، برگشتن به افغانستان غیرممکن است و این‌جا هم به سمت آینده‌ی موهوم و تاریک به پیش می‌رویم.»

داستان زندگی امروز زنان افغانستان در داخل کشور و چه آنانی که در ایران مهاجر و شاغل هستند، روایت دردناک و آشنایی است. هرگاه سرگذشت آنان را می‌شنویم، می‌فهمیم که ما نیز با آنان و تمامی ذهنیات‌شان وجوه مشترک داریم؛ با آشفتگی‌های روحی و دردهایی که تجربه کرده‌اند. ما درد مشترک داریم و درمان این درد هم نیازمند اراده‌ی مشترک است.