close
Photo: Freepik

مردسالاری جنسیت ندارد

عبدالکریم ارزگانی

هرگاه صحبت از زنان به میان می‌آید؛ شماری از زنان برابری‌خواه و فمینیست به مفهومی تحت عنوان «مردان افغانی» حمله می‌کنند و تمام مشکلات زنان در افغانستان را حواله‌ی گردن آن می‌کنند. اما به ‌روشنی ترسیم نمی‌شود که مرد افغانی چه نوع موجودی است یا چه‌کسی، تحت چه شرایطی و مشروط به برخورداری از چه ویژگی‌هایی مرد افغانی می‌شود؟ این مسأله تا جایی مبهم و گنگ است که عده‌ی کثیری از فعالان حوزه‌ی زنان مستقیما به جنس مذکرِ زاده و بزرگ‌شده در افغانستان حمله می‌کنند. روشن است که مردان در جوامع مردسالار بر زنان ستم می‌کنند و چنانچه از روشن‌بینی کافی برخوردار شوند همواره بابت رفتاری که با زنان داشته‌اند بر خود خشم و از جهان شرم می‌کنند. ولی آیا همه‌ی دشواری‌ها و موانع پیش روی زنان افغانستانی مردان است یا ممکن است که مسأله شکل عمیق‌تری داشته باشد که از چشم و دیده‌ها پنهان مانده؟ یعنی آیا نگرش دوآلیستی مبتنی بر جنسیت درباره‌ی گفتمان مردسالاری می‌تواند راهی پیش روی ما باز کند یا خود چاله‌ی دیگری است که می‌بایست از آن بپرهیزیم؟

مردسالاری، چنانچه پیدا است، یکی از پرقدرت‌ترین گفتمان‌های حاکم بر زیست انسان افغانستانی است که هم از فرهنگ بومی-قبیله‌ای و هم از جهان‌بینی دینی تغذیه می‌کند و در بسی موارد بر انواع ستم‌های موجود در افغانستان می‌چربد. مردسالاری -همان‌گونه که از نام آن برمی‌آید- اراده‌ی آزاد را به ذکَر و نرینگی می‌بخشد و به این طریق موجبات فرودستی جنس مؤنث را فراهم می‌کند. ظاهرا دو جنس مرد و زن مقابل هم قرار می‌گیرند و این راه را برای فهم دوآلیستی مبتنی بر جنسیت از مردسالاری هموار می‌سازد؛ که طی آن زن بر علیه مرد قرائت می‌شود. فهمی که نزد فمینیسم ما بسیار رایج است: مردان بر زنان ستم می‌کنند لذا فمینیسم جنبشی تماما علیه ذکور است. اما در واقعیت امر، تحت سلطه‌ی مردسالاری تنها مردان نیستند که پذیرای سلطه‌ی مذکر می‌شوند بلکه زنان نیز به آن محلق می‌گردند، یعنی مردسالاری نه فقط مردان که زنان را نیز به خدمت می‌گیرد. زنان، هرچند که تحت ستم واقع می‌شوند و ستم جنسیتی زاییده‌ی مردسالاری مشخصا روی زندگی آنان اعمال می‌شود، خود به عنصر قوام‌بخش مردسالاری بدل گردیده و موجب تحکیم آن می‌شوند. پیرزنان و مادربزرگ‌های ما نمونه‌های واضح این مسأله هستند و نگاهی کوتاه به شیوه‌ی زیست و باورهای‌شان نشان می‌دهد که آنان به‌دلیل عمری زندگی در سایه‌ی مردسالاری به آن متعهد شده‌اند و قادر به پذیرش زندگی آزاد زنان نیستند. برعلاوه، زنان بسیاری در رسانه‌ها و اجتماع‌ها به‌جای آن‌که علیه ستم جنسیتی و ادبیات مردسالارانه بایستند، به دفاع از مفاهیم مردسالارانه و ترویج و تبلیغ ادبیات جنسیتی مشغول ‌اند و به‌ شکل پیوسته به دفاع از فرهنگ مولد تبعیض جنسیتی می‌پردازند.

فیلسوف بریتانیایی، جان استوارت میل (۱۸۰۶-۱۸۷۳م) در رساله‌ای که تحت عنوان «بردگی زنان» درباره‌ی حقوق زنان نگاشته، زمانی که درباره‌ی فقدان جدیت در امر احقاق حقوق زنان صحبت می‌کند، خاطرنشان می‌سازد که زنان به‌صورت جدی بر قدرتی که مردان در اختیار دارند معترض نمی‌شوند و درباره‌ی ستمی که بر آنان می‌رود با جدیت صحبت نمی‌کنند. وی در ادامه می‌گوید که چه بسا «زنان شرقی که در حرمخانه‌های خود محبوس ‌اند، اصولا به آزادی زنان اروپایی توجه نداشته و ابدا از محبوس بودن خود شکایتی ندارند. بلکه برعکس، زنان اروپایی را خیلی جسور، گستاخ و حتا گناهکار و نانجیب نیز می‌دانند.» استوارت میل به‌طور ضمنی تأیید می‌کند که زنان در راستای کسب حقوق خویش نه فقط با مردانی که در آخور مردسالاری پروار شده‌اند بلکه با زنانی که ازخودبیگانه گردیده‌اند و با پذیرش خودخواسته‌ی ستم جنسیتی به آن قوام می‌بخشند، نیز دچار اختلاف و مخاصمه هستند. مردان از مزایای بسیار مردسالاری سود می‌برند ولی زنان بسیاری نیز ترجیح می‌دهند به‌جای پذیرش مخاطرات و دشواری‌های زندگی آزاد به سلطه‌ی مردسالاری تمکین کنند. لذا همان‌گونه که همه‌ی برابری‌خواهان زن نیستند، همه‌ی ستم‌پیشگان نیز مرد نیستند. نخستین خطری که نگاه دوگانه‌باور به مردسالاری به همراه می‌آورد، این است که به‌واسطه‌ی فهم کلی‌گویانه و سطحی، زن و مرد را علیه هم قرار می‌دهد و به ‌شکل بی‌رویه مخاصمه‌ی دو جنس مذکر و مؤنث را در تمام مسائل خویش تعمیم می‌دهد. حال آن‌که انرژی بسیاری می‌باید صرف بیداری و روشن‌سازی زنانی شوند که به پرستش زنجیرهای خویش مشغول ‌اند.

مردسالاری، بیش و پیش از هر چیزی به‌مثابه‌ی یک گفتمان فرهنگی ظهور می‌کند. پرواضح است که تمام گفتمان‌های فرهنگی، صرف نظر از این‌که چه اندازه معقول یا نامعقول هستند، هویت‌بخش‌ اند چون فرهنگ اساسا پدیده‌ای است که به ما هویت می‌بخشد. برای همین، زنی که تحت سلطه‌ی مردسالاری بزرگ می‌شود یا در جامعه‌ی سرشار از تبعیض جنسیتی به دنیا می‌آید، تمام عناصر فرهنگی زادبوم وی در هویتش متجلی می‌شود. در جامعه‌ی مردسالاری یک هویت مردانه به زن داده می‌شود و آن چیزی جز تصویر وارونه‌ای نیست که زن را در پا‌بندی به سنت‌های مذکر و پاسداری از مفاهیم آن معنا می‌کند. زن آن را طی فرآیندی که تربیت خوانده می‌شود فرا می‌گیرد. استوارت میل در رساله‌ی «بردگی زنان»، در باب این پرسش که چرا هیچ اثر بزرگ و ارزنده‌ی فلسفی، علمی و هنری توسط زنان خلق نشده و آیا این شاهدی بر بی‌استعدادی و کم‌عقلی آنان نیست؟ می‌گوید که پاسخ چنین پرسشی را باید در پرسش دیگری جست‌وجو کرد و آن این است: آیا زنان برای نشان دادن نبوغ و عقلانیت‌شان زمینه‌ی مساعدی داشته‌اند یا خیر (رساله‌ی “بردگی زنان” در قرن نوزدهم نوشته شده و لذا پرسش فوق امروز چندان صحیح نیست، اما روش بحث آن هنوز صادق است). نتیجه‌گیری میل این است که مردسالاری زنان را مصروف مسائل دیگری ساخته و به‌گونه‌ای تربیت‌شان نموده که فرصت بهره‌گیری از توانایی و نبوغ‌شان را در ساحت‌های مردان (مثلا فلسفه و هنر) نداشته باشند. نبوغ زن خرج خانه‌داری، تجملات و دلربایی شده است. چنین برمی‌آید که زنان تحت سلطه‌ی مردانه هویتی کسب می‌کنند که مطابق میل و اراده‌ی سلطه است. این موقعیت را می‌توان «ازخودبیگانگی زنان» نامید؛ چون هویتی که گفتمان مردسالاری به زنان می‌دهد عملا موجب جدایی آنان از هستی واقعی‌شان به‌عنوان انسان‌های آزاد، باشعور و دارای حقوق برابر با مردان می‌شود و طی همین تربیت فرهنگ مردسالاری یاد می‌گیرند که خودخواسته به اطاعت و خانه‌داری بپردازند و چه بسا از وضعیت خود راضی و خشنود باشند.

برعلاوه، جنس مذکر ذاتا میل به ستم و حکمرانی بر زنان ندارد و حداقل هنوز هیچ سندی تأیید نمی‌کند که مردان ذاتا و برحسب غریزه‌ی طبیعی‌شان زنان را تحت انقیاد خویش درآورند یا تمایل ژنتیکی به چنین کاری داشته باشند؛ لذا میل به انقیاد زنان نه امر ذاتی بلکه امر فرهنگی است که جنس مذکر آن را طی آموزش‌های فرهنگی و فرآیند کسب هویت خویش یاد می‌گیرند و می‌آموزند. این نکته مهم است چرا که میل به انقیاد زنان صرفا نزد مردانی که در سایه‌ی گفتمان مردسالاری تربیت شده‌اند وجود دارد، برعلاوه، برخی از مردان زاده‌ی جوامعی که بر ستم جنسیتی قوام یافته‌اند بعد رسیدن به روشن‌بینی و رهایی از سنت مذکرمحور آن میل را نیز از دست داده‌اند و چه بسا برای احقاق آزادی زنان تلاش هم کرده‌اند. در نتیجه، همان‌گونه که زنان تحت تربیت فرهنگ مردسالاری مفاهیم، سنت‌ها و ارزش‌های مذکر را درونی می‌کنند و دچار ازخودبیگانگی و الیناسیون می‌شوند؛ مردان نیز همین فرآیند را با اندکی تفاوت تجربه می‌کنند. زنان یاد می‌گیرند که به ارزش‌های مردانه تمکین کنند و آن را پاس بدارند و به مردان نیز آموزش داده می‌شود که زنان را تحت اراده و انقیاد خویش درآورند. در این برداشت، مردسالاری در قدم نخست چیزی جز نوعی آموزش و تربیت فرهنگیِ جاری و همگانی مبتنی بر برتری جنسی بر جنس دیگر در یک جامعه نیست.

در پایان، گفتمان مردسالاری چیز جدای جنس مرد هست. کاملا پیدا است که ستم بر زنان (به‌مثابه‌ی یک عمل جنایی) قابل چشم‌پوشی نیست و مردانی که مرتکب آن می‌شوند ابدا سزاوار توجیه و سفیدنمایی نیستند. با این‌حال، رویه‌ای که در کل جامعه‌ی افغانستان علیه زنان وجود دارد یک کنش فرهنگی است و برای همین نگاه دوآلیستی مبتنی بر جنسیت قادر به حل آن نخواهد بود، به بیان بهتر، ستیزه‌ی بی‌چون‌وچرا با مردان ما را در حل مسائل زنان یاری نمی‌رساند، نه حداقل تا زمانی که زنانی بسیار از سنت و ارزش‌های مردانه دفاع می‌کنند. در نتیجه، آنچه نزد فمینیسم ما «مردان افغانی» خوانده می‌شود؛ فی‌الواقع می‌باید به نوعی جهان‌بینی و عقیده اشاره کند که توسط گفتمان مردسالاری در جامعه‌ی افغانی تولید شده و زنان و مردان از آن متأثر و حتا گرویده‌ی آن هستند. هرچند که منظور فمینیسم افغانی از آن مردان زاده و بزرگ‌شده‌ی افغانستان هستند که چنانچه گفته شد، این دوآلیسم کلی‌گرای خیر (زن) و شر (مرد) گمراه‌کننده و مخاطره‌آمیز است. تا زمانی که گفتمان مردسالاری به عقب رانده نشده و تضعیف نگردد، مردان و زنانی که در سایه‌ی آن رشد می‌یابند ازخودبیگانه اند و به ارزش زندگی برابر و جایگاه واقعی‌شان در جامعه‌ی انسانی پی نمی‌برند. فمینیسم ما به ناچار باید هزینه‌های زیادی را در راستای بیداری زنان و مردان متحمل شود و به ‌همین شکل مردسالاری را به‌مثابه‌ی یک فرهنگ (و نه انسان‌های مذکر) در نظر بگیرد.