close
Photo: IRNA

اضطراب‌های قدیم و چالش‌های جدید مهاجران افغانستانی در ایران (۲)

سارا عنان

از گفتن اسمش خودداری می‌کند، چون مهم‌ترین نکته برای او روایت زندگی مهاجران افغانستانی در ایران است که شرایط شان باهم مشابه اند. حتا ممکن داستان تعدادی تراژیک‌تر باشد، مثل وقتی که پولیس یک مهاجر را پیش چشم مردم سرکوب می‌کند و کسی جرأت نمی‌کند تا از او حمایت کند. یا شرایط این‌روزهای مهاجران که حتا ترس و نگرانی بین خانواده‌ها و کودکان خردسال رخنه کرده است و کسی جرأت ندارد به رفتار تحقیرآمیز و نامناسب مأموران پولیس اعتراض کند.

او از شرایطی حرف می‌زند که مهاجران، در طول نیم‌قرن حضور اجازه نیافتند از سختی‌های کار و زندگی عبور کنند. اکنون با گذشت هر روز شرایط دشوارتر شده و چالش‌های جدیدی از نوع متفاوتش بروز کرده است.

او مثل سایر کودکان، دنیای سرشار از شادمانی داشته است. روزهایی را به یاد می‌آورد که والدینش با خرید کتاب برای تحصیل تشویقش می‌کردند. اما هجوم نیروهای طالبان بر منطقه و سلطه‌ی این گروه در دهه‌ی هفتاد، سایه بحران را بر افغانستان گسترانید. وقتی فقر و گرسنگی گسترش پیدا کرد، او مثل سایر جوانان کوله‌بارش را بست و روانه‌ی سفر شد. سفری که از روی شوق نبود و باید برای احیای زندگی خوانواده‌اش سعی می‌کرد. در سن شانزده‌سالگی وارد دنیای پر هرج‌ومرج و ناشناخته‌ی غربت شد و به ایران مهاجر شد.

می‌پرسم که در آن سن، مهاجرت برایش چه معنای داشته است. او پاسخ می‌دهد که مهاجرت، کلمه‌ی ناآشنایی بوده است. چیزی شبیه رفتن به کوه‌های روستا که هنگام برگشت به خانه، تمام خستگی از تنش زدوده خواهد شد. روحش از متلاطم شدن سفر در ایران بی‌خبر بود و آینده‌ی این سفر برایش نامعلوم. لحظاتی را یادآوری می‌کند که مادرش کوله‌بار او را با دستان نحیفش می‌بندد. برادران کوچک‌تر از او و خواهرش نگاه دلسوزانه به او دارند. پدرش در حال نصیحت و راهنمایی است و آخرین توصیه‌هایش را می‌کند. دعا و ثنای مادر بدرقه‌ی راهش می‌شود.

 بدترین خاطره را از نقطه‌ی صفری مرز افغانستان و ایران دارد. او گفت: «با نزدیک شدن به نقطه‌ی صفر مرزی نفس‌ در سینه‌ام حبس می‌شد. اخباری زیادی از بی‌رحمی مرزبانان و رگبار مستقیم با اسلحه به‌سوی افرادی که از مرز عبور می‌کردند شنیده بودم. با استفاده از تاریکی شب و با عبور از سیم خاردار وارد خاک ایران شدیم. نورافکن‌های دیدبانی به‌شکل دایره‌وار به‌صورت متوالی می‌چرخیدند که صدها متر را تحت شعاع قرار می‌دادند. باید به عمق خاک ایران پیش‌روی می‌کردیم. با شروع دویدن، نورافکن‌ها برما روشنی افکند. مرزبانان با گلوله‌باری سعی در توقف و دستگیری ما داشتند که با فریادهای راه‌بلد به ادامه‌ی حرکت ترغیب شدیم. دو کیلومتر راه را بدون وقفه دویدیم. ترس و اضطراب سلول‌های بدنم را از کار انداخته بود و به خوبی گذشته تندوتیز نبودم. بی‌رحمی در رفتار مسافران دیده می‌شد. هرکسی برای نجات خودش ممکن بود همراهانش را ترک یا قربانی کند. شانس عبور موفق‌آمیز از نقطه‌ی مرزی ده درصد بود و رسیدن به تهران مثل هفت خوان رستم.»

به ایران که رسید، کار را در کنار کاکایش از کاشی‌کاری شروع کرد. در دوره‌ای که دولت ایران برای مهاجران مدارک ارائه می‌کرد، کارت آمایش گرفت. هرچند این امتیاز سبب نشده مورد آزار و تحقیر پولیس قرار نگیرد اما از ردمرز نشدن به افغانستان در امان مانده است. خاطرات تلخ زیادی از رفتار تحقیر‌آمیز و غیرانسانی پولیس دارد. پولیس او را فقط در سال ۱۴۰۳، با وجود داشتن کارت آمایش، نزدیک به بیست بار گرفتار کرده و با برخورد نامناسب به کلانتری و اردوگاه انتقال داده است. در جمع این گرفتاری‌ها، یکبار شاهد بدترین برخورد در کلانتری بوده است؛ زمانی که دو پولیس او و ۱۵ مهاجر دیگر را که یک‌جا گرفتار شده‌اند، در اتاقی همه‌ی‌شان را در یک صف ایستاد می‌کنند و سپس دستور می‌دهند که شلوارشان را پایین بکشند. هر که از دستور پولیس امتناع ‌می‌کند، با کمربند مورد ضرب‌وشتم شدید قرار‌ می‌گیرد.

از نظر او، مشکل مهاجران افغانستانی در ایران تنها این نیست که کارگر هستند و فرصت کارهای آسان و با امتیاز خوب را ندارند، بلکه نوع نگاه بالا به پایین است که از سوی جامعه‌ی میزبان، مدیران اداری و مأموران پولیس وجود دارد. رفتارها و برخوردها آزاردهنده و نفرت‌انگیز است. به‌گفته‌ی او، همه‌ی انسان‌ها از طریق کار به جایی رسیده‌اند. آنچه بین همه‌ی انسان‌ها، علاوه بر آب و نان و هوا مشترک است، کار کردن انسان است. انسان‌ها کار می‌کنند تا به رفاه و آسایش دست پیدا کنند. تنبلی و کاهلی، کار انسان آزاده و باغیرت نیست. بعضی، کار فکری می‌کنند، برخی، کار دستی و عده‌ای هم هر دو کار را. درست است که پرزحمت‌ترین و خطرناک‌ترین کار‌ها را مهاجران افغانستانی انجام می‌دهند اما داستان این نیست که آنان کارگری می‌کنند و مصروف کارهای شاقه هستند، بلکه درد اصلی نامرئی‌سازی قصدی و محرومیت از حقوق اولیه و امتیازات اجتماعی و مهم‌تر از آن، آسیب دیدن غرور و شخصیت انسانی آنان است.

واقعیت نیز همین است. مهاجران افغانستانی در نیم‌قرن حضور در ایران، از هیچ‌گونه حمایت اداری و حقوقی برخوردار نبودند. با این شرایط، بسیاری از کارفرمایان از این خلاء سوءاستفاده کردند و در وسط و یا پایان پروژه‌ها حقوق و امتیازات استاکار و کارگران را پرداخت نکرده‌اند. مراجعه‌ی کارگر و استاکار به کلانتری و یا مرجع دولتی نه‌تنها کمکی به دریافت حقوق آنان نکرده بلکه از سوی مأموران پولیس و مدیران اداری مورد تهدید، تحقیر و توهین نیز قرار گرفته‌اند.

او در عین حال، تجربه‌ی غم‌انگیز زندگی مهاجران را در ایران به نابسامانی افغانستان پیوند می‌دهد که منجر به بحران انسانی در طول تاریخ شده است. از همین‌رو، عامل شرایط خسته‌، مأیوس‌ و نگران‌‌کننده‌ی مهاجرت به ایران را بی‌کفایتی گروه طالبان و ناتوانی آنان در تأمین امنیت و زمینه‌سازی کار و اشتغال در افغانستان می‌داند. ضمنا به مشکلاتی که طالبان برای افغانستان خلق کرده‌اند نیز اشاره‌ای دارد. به این‌که با سلطه‌ی دوباره‌ی این گروه در افغانستان، مردم کشور در هر کجایی که هستند، ناامید و غمگین شده‌اند. اندوه سنگینی که احساس می‌شود‌ خيلی‌ها را افسرده کرده و دیگر به خوبی گذشته شاد و امیدوار نیستند. وی گفت: «از کار کسالت‌بار و منزجرکننده‌ای دور از وطن که تن و روانم را می‌خراشد خسته شده‌ام. در طلوع مه‌آلود از اندوه به کار می‌روم و در غروب آکنده از ناامیدی دوباره به خانه بر می‌گردم. کار برایم مفهومش را از دست داده است. علتش هم نبود آرامش روانی و اهمیت ندادن به انسان مهاجر افغانستانی در جامعه‌ی میزبان است. البته من تنها نیستم، تمام مهاجران افغانستانی این وضعیت را دارند. همه با چشمان خسته در جست‌وجوی مکانی‌ هستند که خود را در آن رها از اندوه پیدا کنند. سرزمین اجدادی ما که آرامش‌بخش‌ترین مکان جهان برای ما است، امروز در جنگ جهل مقدس تبدیل به ترسناک‌ترین نقطه‌ی دنیا شده است.»

افزون بر این، او عنوان می‌کند که به تلاشش برای یافتن لقمه‌ی نان ادامه خواهد داد. اعتراف می‌کند که دشوار است اما چاره‌ای ندارد. نمی‌خواهد نزد فرزندان و خانواده‌اش شرمنده باشد. سرنوشتی را که او از سر گذرانده و به این‌جا رسیده فقط گفتنش راحت است، درک‌اش برای هر کسی میسر نیست.

او همچنان از چند رویداد غم‌انگیز یادآوری می‌کند و می‌گوید که آن‌ها را نمی‌تواند فراموش کند. او از جمله به رفتار مأمور پولیس با مهدی، کودک ۱۴ ساله مهاجر اشاره می‌کند که پولیس پایش را روی گردن مهدی گذاشته بود و تا قدرت داشت، فشار می‌آورد. یا از دخترخانم فعال اجتماعی که به‌خاطر رعایت نکردن حجاب اجباری به زور به افغانستان ردمرز شد، یاد می‌کند. همچنین از کارگر شهرداری که از بالای پل عابر پایین انداخته شد. یا از هجوم و حمله‌ای مأموران پولیس به خانه‌ها و کارگاه‌های ساختمانی یادآور می‌شود. همه‌ی این خشونت‌ها و رفتارهای غیرانسانی، از نظر او، اضطراب‌های عمیقی را در روح و روان تمام مهاجران و خانواده‌های آنان به‌وجود آورده که بازسازی و فراموش کردن آن دشوار است.

این در حالی است که این‌روزها فصل جدید چالش‌ها توسط دولت ایران برای مهاجران افغانستانی رقم خورده است. آنچه جریان دارد نه‌تنها حکایت از آینده‌ی بهتر برای مهاجران ندارد بلکه سراسر وهم و ناامیدی است. دیگر هیچ مقام دولتی ایران از ساماندهی و سرمایه‌گذاری مهاجران حرفی نمی‌زند بلکه همه‌ی امکانات به سمت افزایش محدودیت و اخراج و سخت‌ترشدن اوضاع پیش می‌رود. مهاجران در شهر و با مترو گشت‌وگذار نمی‌توانند، کارت بانکی ندارند و سیمکارت شان قطع شده است. پولیس آنان را از کارگاه‌ها و مکان‌های کارگری گرفتار می‌کنند و رفتار ناشایست دارند. همه از خانه به سمت کار با موتر دربست (اسنپ) رفت‌وآمد می‌کنند و خانواده‌های‌شان با ناآرامی و ترس روزافزون روبه‌رو هستند. دست‌آورد مأموران پولیس ایران در دستگیری و اخراج‌ مهاجران بی‌سابقه است و نیز کسانی را شامل می‌شود که پاسپورت و ویزای معتبر دارند. حتا آنانی که در ایران به دنیا آمده‌اند و بزرگ شده‌اند.