افغانستان، سرزمینی در قلب آسیا با پیشینهای پرفرازونشیب و پرتنش، در گذر تاریخ همواره محل تقاطع قدرتها، هویتها و منافع متضاد بوده است. کشوری با ساختار جمعیتی پیچیده، که اقوام گوناگون آن هر یک با زبان، فرهنگ و حافظهی تاریخی خاص خود، بخشی از پازل ملی را شکل دادهاند. از بلندیهای بدخشان و تخار تا کوهستانهای بامیان و دشتهای هلمند، این تنوع قومی اگرچه نمادی از چندلایگی اجتماعی است، اما در عمل، بیشتر به عرصهای برای کشمکش و رقابت سیاسی بدل شده است تا بستر تعامل و تفاهم پایدار.
تقسیم جغرافیای انسانی کشور نه بر اساس خطوط طبیعی بلکه بر محور قدرت و سلطه شکل گرفته است، و همین ساختار ناهمگون باعث شده که بسیاری از اقوام احساس طردشدگی و بیعدالتی را در تاریخ معاصر با خود حمل کنند. در چنین شرایطی، بحثهایی چون تجزیه یا فدرالیسم نه صرفا گفتمانی نظری، که واکنشی به وضعیت ملموس اجتماعی و سیاسی اند؛ تلاشی برای بازتعریف روابط قدرت در کشوری که وحدت ملیاش بیشتر یک پروژه بوده تا یک واقعیت عینی. در این جستار تلاش کردهام تا معایب تجزیه و مزایای فدرالیسم را بیان کنم.
چرا تجزیهی افغانستان به ضرر کشور است؟
ایدهی تجزیه، اغلب در جوامع چندقومی بهعنوان نسخهای سادهانگارانه برای درمان اختلافات تاریخی و تنشهای قومی مطرح میشود. شواهد تاریخی از فروپاشی کشورهایی مانند یوگسلاوی، سودان و اتحاد جماهیر شوروی نشان میدهد که این روند تجزیهطلبی در بسیاری موارد باعث ایجاد بحران میشود و وضعیت را پیچیدهتر میکند.
حالا در افغانستان، مسألهی تجزیه نظر به دلایلی که وجود دارد، تا اینکه باعث ثبات شود باعث بیثباتی میشود؛ چرا که بافت جمعیتی کشور بهگونهای درهمتنیده و متداخل است که مرزبندی بر مبنای قومیت، نهتنها غیرعملی، بلکه بهشدت تنشزا خواهد بود. همزیستی اقوام مختلف در ولایتهایی چون قندهار، ارزگان، بلخ و بامیان نشان میدهد که زیستجهان قومی شهروندان افغانستان از همدیگر جداییناپذیر است. جدا کردن این اقوام بر اساس خطوط فرضی قومی، طوری است که بخواهیم طرح یک فرش اصیل را با تیغ تجزیه کنیم و انتظار داشته باشیم که از دل آن، زیبایی تازهای پدید آید. از کجا معلوم که هزارهها در ارزگان نسلکشی نشوند و یا تاجیکها در قندهار؟
مارکوس لافون، پژوهشگر ژئوپلیتیک در مقالهای میگوید: «تجزیهی یوگسلاوی به ما آموخت که سرزمینهای کوچکتر الزما به معنای صلح بیشتر نیستند. برعکس، در جوامع چندقومی، فروپاشی ساختارهای ملی اغلب منجر به انفجار خشونتهای فروخورده و تعمیق شکافهای اجتماعی میشود.»
در واقع این تحلیل، آیینهای است تمامنما از مخاطراتی که افغانستان را در صورت حرکت بهسوی تجزیه تهدید میکند؛ از جمله شکلگیری پاکسازیهای قومی، مهاجرتهای اجباری، و زایش دوبارهی جنگهای داخلی با صورتبندیهای جدید.
تجربهی کشورهای فدرال: الگویی از همگرایی
در نقطهی مقابل روایت تجزیه، تجارب موفق کشورهای دارای ساختار فدرال، تصویری متفاوت و دلگرمکننده از مدیریت تنوع ارائه میدهند. هند، کشوری با بیش از دو هزار گروه قومی و مذهبی، توانسته با اتخاذ یک سیستم فدرالی پویا، چتر همزیستی مسالمتآمیز را بر تمامی اقوام خود بگستراند.
آشوک کوشال، مورخ و تحلیلگر ساختارهای حکمرانی در جنوب آسیا میگوید: «فدرالیسم در هند، نه فقط تقسیم قدرت بلکه بازتوزیع هویتها است؛ سازوکاری برای مشارکت فعال اقوام در ادارهی خویش و در عین حال، وفاداری به ساختار کلان ملی.»
نمونههای آلمان و سوئیس نیز تأیید میکنند که فدرالیسم، نهتنها مانع فروپاشی ملی نیست، بلکه بستری است برای تقویت پیوندهای ملی از طریق ایجاد توازن در قدرت و احترام به کثرت فرهنگی.
همینطور آقای کلودیا شولتز، استاد روابط بینالملل در دانشگاه برلین در این باره میگوید: در آلمان، فدرالیسم نقش مهمی در بازسازی وحدت ملی پس از دوران تقسیم ایفا کرد. ایالتها با برخورداری از اختیارات مشخص، توانستهاند نه فقط توسعهی محلی را هدایت کنند، بلکه احساس تعلق به کل کشور را نیز تقویت نمایند.
فدرالیسم: راهحلی برای افغانستان
برای افغانستان، که در میانهی تضادهای تاریخی و تکثر قومی قرار گرفته، فدرالیسم میتواند حکم پلی را داشته باشد که اقوام مختلف را از دو سوی تفرقه بهسوی گفتوگو و همزیستی بکشاند. در این مدل، دولت مرکزی بهجای تمرکز قدرت، نقش هماهنگکننده میان واحدهای محلی ایفا میکند و به این ترتیب، اقوام احساس میکنند که هم در تصمیمسازیهای کلان شریک اند و هم در تعیین سرنوشت خویش خودمختار.
در چنین ساختاری، قومیت به ابزاری برای مشارکت تبدیل میشود، نه ابزاری برای تقابل. بهجای ترس از تفاوتها، سیاستگذاری فدرالی، تفاوتها را بهرسمیت میشناسد و آنها را در چارچوبی از عدالت توزیعی و احترام متقابل سامان میدهد.