ملیحه افضلی
من انزله هستم. از ولسوالی کشم ولایت بدخشان. وقتی طالبان به قدرت برگشتند، هفده سال سن داشتم. پیش از آن، زندگیام مثل زندگی بسیاری از دختران دیگر، ساده اما پر از امید بود. به مکتب میرفتم، صنف دهم بودم و رویای آیندهای روشن را در سر میپروراندم. همیشه فکر میکردم اگر درس بخوانم، میتوانم کسی باشم؛ کسی که برای خودش تصمیم میگیرد، کسی که صدای دیگر دختران خاموش باشد، کسی که مفید باشد برای جامعهای که همیشه زنان را به سکوت و سایه محکوم کرده است.
هر صبح با شور و شوق بیدار میشدم، یونیفورم سیاهوسفید مکتب را میپوشیدم، کتابهایم را در بغل میگرفتم و به طرف مکتب راه میافتادم. خانهی ما شاید ساده و بیتجمل بود، اما در آن احترام به علم وجود داشت. من فکر میکردم این آرامش همیشه ادامه خواهد داشت. اما اشتباه میکردم.
با آمدن طالبان، همه چیز در یک لحظه فرو ریخت. مکتبها بسته شد. گفتند که دیگر دختران حق درس خواندن ندارند. آن روز، یکی از تلخترین روزهای زندگیام بود. حس میکردم که تمام آرزوهایم پیش چشمم ویران شد، درست مثل کسی که کتابهایش را در آتش، در حال سوختن ببیند.
چند هفته نگذشته بود که پدرم گفت باید ازدواج کنم. اول فکر کردم شوخی میکند، اما وقتی دیدم که کاملا جدی است و حتا قند مرا هم دادهاند، تمام وجودم یخ زد. قرار بود با مردی ازدواج کنم که سنش بیش از دو برابر من بود، مردی که هیچ حسی به او نداشتم و هیچ نقطهی مشترکی با دنیای من نداشت.
با گریه و التماس گفتم که نمیخواهم. گفتم که هنوز جوانم، آرزو دارم، میخواهم درس بخوانم و زندگی کنم، نه فقط زن یک مرد موسفید باشم. اما پدرم با قاطعیت گفت: «تو دختر هستی. دختر که زیاد حرف نمیزند. وظیفهاش این است که خانهی شوهر برود.» مادرم سکوت کرده بود؛ شاید میترسید، شاید خودش هم قربانی چنین تقدیری شده بود.
من دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. شبها بیخواب بودم و روزها پر از گریه. کمکم افسردگی تمام وجودم را فرا گرفت. احساس میکردم در یک زندان بیصدا گیر افتادهام. هیچکس صدایم را نمیشنید. امید در من مرده بود.
در یکی از همان روزها که دیگر طاقتم تمام شده بود، «مرگ موش» خوردم. میخواستم خودم را خلاص کنم. اما زنده ماندم. در شفاخانه به هوش آمدم، چشمم که باز شد، پدرم را دیدم. منتظر بودم شاید بگوید: «ببخش دخترم!» یا شاید بگوید که من را به آن مرد نمیدهد. اما فقط با صدای خشن گفت: «آبروی ما را بردی. کاش میمُردی.»
از این جمله بیشتر از مرگ درد کشیدم. پدرم فکر میکرد دخترش ننگ است، چون نخواست قربانی زور شود. بعد از آن دیگر حرفی با من نزد، اما همچنان اصرار داشت که باید به عقد آن مرد درآیم. مادرم وقتی دید که من هر روز خاموشتر و شکستهتر میشوم، بالاخره دلش نرم شد و شبهنگام در گوشم گفت: «فرار میکنیم. باید از این جهنم بیرون شویم.»
ما راهی ایران شدیم- قاچاقی. از کوهها، بیابانها، تاریکی شب و ترس از مرزبانان گذشتیم. با هزار خطر و با قلبی پر از امید وارد ایران شدیم. فکر میکردم که دیگر همه چیز خوب میشود. اما تازه اول مشکلات بود.
ما نه خانه داشتیم، نه پول و نه شناسنامه. مادرم خانههای مردم را پاک میکرد. من نمیخواستم مثل قبل بیصدا بمانم. شنیدم که یک آرایشگاه شاگرد میپذیرد. با همهی امیدم رفتم.
وارد آرایشگاه شدم. بوی شامپو، صدای خندهی زنان، آیینههای پرنور، همه چیز برایم مثل شروع یک زندگی نو بود. با علاقه شروع به یاد گرفتن کردم. استاد مهربان بود و مشتریها کمکم از کارم راضی میشدند. اولینبار بود که حس میکردم روی پای خودم ایستادهام. حتا آرزو داشتم روزی آرایشگاه خودم را باز کنم.
اما این خوشی هم زیاد دوام نکرد. چند هفته پیش، وقتی جنگ ایران و اسرائیل آغاز شد، همه چیز دوباره فرو ریخت. صدای موشک و انفجار شبها خواب را از چشمهایم ربوده بود. مشتریان کم شدند. استاد گفت شاید مجبور شود آرایشگاه را ببندد. مادرم هم کارش را از دست داد. دوباره برگشتیم به روزهایی که بعضی شبها فقط نان خشک داشتیم.
اما من تسلیم نشدم. یادم آمد که من یک بار از مرگ برگشتهام، از مرز گذشتهام، از ازدواج اجباری فرار کردهام. تصمیم گرفتم دنبال راهی باشم برای فرار دیگر. با یکی از دوستانم تماس گرفتم که در ترکیه بود. فهمیدم شاید بتوانم آنجا زندگی تازهای بسازم. با مادرم مشورت کردم. او گفت که توان سفر دوباره را ندارد. تصمیم گرفت به افغانستان برگردد، نزد برادرانم، نه پیش پدرم. گفت: «من حالا میدانم تو قوی هستی. برو، زندگیات را بساز.»
با چشمان پر از اشک، مادرم را بوسیدم و راهی ترکیه شدم.
باز هم قاچاقی، باز هم با ترس، اما این بار با قلبی محکمتر. در ترکیه روزهای سختی داشتم، اما توانستم دوباره وارد یک آرایشگاه شوم. کارم را از صفر شروع کردم. حالا، بعد از ماهها تلاش، بالاخره زندگیام به آرامش نسبی رسیده است. کار میکنم، درآمد دارم، اتاقی کوچک اجاره کردهام و هر روز با لبخند بیدار میشوم.
مادرم از افغانستان برایم دعا میکند. هر وقت که با هم صحبت تلیفونی میکنیم، میگوید: «تو دختر قوی من هستی.» این جملهاش برایم از هزارها کلمه باارزشتر است.
حالا که در ترکیه زندگی میکنم، هر روز برایم شبیه یک مبارزه است؛ اما از آن مبارزههایی که آدم را قویتر میسازند. در اینجا هم غریبم، ولی حس میکنم کمکم دارم برای خودم جایی باز میکنم. وقتی اولین مشتری در ترکیه از کارم تعریف کرد، انگار دوباره آن دختر خرد شدم که روزی آرزوی بزرگ شدن را داشت.
در آرایشگاه جدید، اول زبان بلد نبودم. حتا نمیتوانستم درست بگویم که چه کاری بلدم. اما با نگاه و رفتارم سعی میکردم اعتمادشان را جلب کنم. روزها کار میکردم، شبها با تلیفون میرفتم «یوتیوب» و زبان ترکی یاد میگرفتم. وقتی کسی با من ترکی صحبت میکرد، لبخند میزدم، حتا اگر همه چیز را نمیفهمیدم. به مرور زمان، بعضی از مشتریان گفتند که «این دختر خوشدل است، دستاش سبک است».
همین جملات ساده، انگیزهی من شد. بعد از مدتی، استادم گفت: «تو فقط شاگرد نیستی، تو یک هنرمندی.» این حرفش اشک را به چشمانم آورد. هیچ وقت فکر نمیکردم در سرزمینی غریب، کسی من را هنرمند صدا بزند. اما حالا باور دارم که ممکن است روزی واقعا به آنجایی برسم که روزی فقط در رویا میدیدم.
در کنار کار، گاهی با دختران دیگر آشنا میشوم. بعضیشان قصههایی دارند مثل من؛ دخترانی که از جنگ، ازدواج اجباری یا فقر فرار کردهاند. وقتی حرف میزنیم، احساس میکنم صدای ما یکی است. ما دخترانی هستیم که نجنگیدن برایمان مساوی با مرگ است.
گاهی هم شبها در اتاق کوچک و خاموش، روی تخت دراز میکشم و به صدای باران گوش میدهم. خاطرههای گذشته از ذهنم عبور میکنند؛ مکتب، شورچای بدخشی، کوچههای خاکی روستای ما، صدای خندههای همصنفانم. دلم تنگ میشود، اما یاد میگیرم اشک را قورت بدهم و فردا را بسازم.
با مادرم زیاد صحبت میکنم. او حالا نزد برادرانم در افغانستان زندگی میکند. هر بار که صدایش را میشنوم، دلام قرص میشود. میگوید: «خدا را شکر که تو رفتی، که نماندی تا از بین بروی.» گاهی از مشکلات آنجا میگوید، گاهی از خاطرات کودکی من. ولی همیشه حرف آخرش یک دعا است: «الهی خوشبخت شوی، الهی کسی نشوی که دلت را بشکند.»
البته زندگی در ترکیه نیز آسان نیست. اینجا هم نگاه بعضیها به مهاجر، با ترحم یا تحقیر است. اما من یاد گرفتهام که بهجای غم، باید تلاش کنم بهتر باشم. حالا دیگر برای خودم لباس خریدهام، نه مستعمل، بلکه همانی که خودم انتخابش کردم. موهایم را رنگ زدم، به صورتم رسیدم. حس میکنم دارم از نو ساخته میشوم.
یک روز در مترو، دختری محجبه آمد و کنارم نشست. بعد از چند دقیقه، گفت: «آیا تو هم افغان هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «من هم هستم، تازه رسیدهام، میترسم.» دستش را گرفتم و گفتم: «ترس هست، ولی ما قویتر از ترسیم.»
او حالا دوستم شده است. گاهی میآید آرایشگاه، کمک میکند. برایش مثل خواهر خرد هستم. حس میکنم شاید من حالا کسیام که روزی آرزو داشتم باشد، کسی که بتواند به یک دختر دیگر امید بدهد.
گاهی هم مشتریهایی دارم که وقتی کارم را میبینند، میپرسند از کجا یاد گرفتهام. وقتی میگویم در ایران و افغانستان هم تجربه داشتم، تعجب میکنند. میفهمم که باور نمیکنند یک دختر مهاجر از جایی مثل بدخشان میتواند چنین کارهایی بلد باشد. اما همین که تعجب میکنند، یعنی من یک قدم پیش رفتهام. یعنی من دارم ذهنها را تغییر میدهم، بیصدا، اما مؤثر.
من هنوز هم به آرزوی قدیمیام فکر میکنم: باز کردن یک آرایشگاه برای خودم. اما حالا به یک چیز دیگر هم فکر میکنم؛ اینکه اگر روزی شرایطش را داشتم، جایی بسازم برای دخترانی مثل خودم؛ یک مرکز آموزشی برای مهاجران، جایی که دختران بدون ترس بیایند، یاد بگیرند و خودشان را کشف کنند.
نمیدانم دنیا به کدام طرف میرود. جنگها هنوز تمام نشده است. تبعیض هنوز هست. اما من دیگر آن دختر ترسیده نیستم. حالا من کسی هستم که یکبار به زندگی «نه» گفت، ولی دوباره برگشت و زندگیاش را خودش ساخت.
گاهی فکر میکنم اگر آن روز در بدخشان، «مرگ موش» کار خودش را میکرد، من حالا اینجا نبودم. این داستان نبود. اما شاید خدا خواست که بمانم. شاید دنیا هنوز از ما زنانی که نمیخواهند خاموش بمانند، زیاد میخواهد.
این روزها هر وقت آفتاب از پنجرهی کوچک اتاقم میتابد، دستم را میگذارم روی قلبم و با خود میگویم: «زندهام، نه فقط چون نفس میکشم، بلکه چون میجنگم، چون دوست دارم، چون رویا دارم.»
من هنوز همان دخترم. دختری از روستای کوچک در بدخشان، که نگذاشت کسی او را مجبور کند، که تسلیم نشد، که دوباره برخاست. من حالا برای دختران دیگر آرزو دارم؛ برای آنانی که صدایی ندارند، نوری نیستند در چشمان پدرانشان، ولی باید بدرخشند.